eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته:عذراخوئینی چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم... ‌🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽ .باران شــدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شــهریور را آب گرفته بود .چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند ،همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها .آن ها را به طرف دیگر خیابان برد ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش !نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود ٭٭٭ همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک .کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند به محض عبور ما، پســر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به .صورت ابراهیم خورد به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشســت. صورت ابراهیم سرخ سرخ .شده بود خیلی عصبانی شــدم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا .از ما کتک نخورند ابراهیم همینطور که نشســته بود دست کرد توی ساک خودش. پاستیک .گردو را برداشت !دادزد: بچه ها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید .بعد هم پاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفــت: بنده های خدا ترســیده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلی برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من می دانســتم انســان های بزرگ در .زندگیشان اینگونه عمل می کنند ٭٭٭ .در باشگاه کشتی بودیم. آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد .چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می اومدی دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف !می زدند بعد ادامه داد: شــلوار و پیراهن شــیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که !دست گرفتی. کاماً مشخصه ورزشکاری به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی .را نداشت جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند !پوشیده بود و شلوار گشاد به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پاستیکی ریخته بود! از آن !روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد !بچه ها می گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟ .ما باشگاه می یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم !اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟ ابراهیم به حرف های آن ها اهمیت نمی داد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
💙 :) 🌱 اتاق مقتول قبل از اینڪہ شوهرش فرصت پیدا ڪنہ همراه خانمش بلند شہ ... با لبخند بہ لوید نگاه ڪردم ... - ڪارآگاه اوبران ... شما بہ صحبت تون با آقاے تادئو ادامہ بدید... بهتر از هر شخص دیگہ اے ... اوبران مےتونست توے چنین شرایطے منظور حالت و نگاه من رو بخونہ ... با نگاه معنادارے چرخید سمت پدر مقتول ... - خوب آقاے تادئو ... گفتید ڪہ ... و من دنبال مادرش ... از پلہ ها بالا مےرفتم ... توے در ایستاده بود ... و من با دستڪش ڪل اتاق رو مےگشتم ... - آخرین بار ڪے اتاق پسرتون رو تمیز ڪردید؟ ... چشم هاے سرخش دوباره لرزید ... - ڪریس خودش اتاقش رو تمیز مےڪنہ... این بار صداش هم لرزید ... - یعنے مےڪرد ... هنوز نتونستہ بود مرگ پسرش رو باور ڪنہ ... باور ڪردنش سخت بود ... همون طور ڪہ باورش براے من ... ڪہ یہ پسر 16 ساله چنین اتاق مرتب و تمیز داشتہ باشہ ... چند لحظہ بهش نگاه ڪردم ... - خانم تادئو ... من بیشتر از 8 سالہ ڪہ دارم توے دایره جنایے ڪار مےڪنم ... شاید بہ نظر جوون بیام و 8 سال زیاد نباشہ اما نسبت بہ خیلے از همڪارهام ڪارم بهتره ... پسر شما قبلا عضو یہ گنگ بوده ... چیزے ڪہ اصلا بهش اشاره نڪردید ... و خودتون هم مےدونید چقدر مےتونہ در پیدا ڪردن قاتل مهم باشہ ... شما مادرش هستید ... مادرے ڪہ اون رو بزرگ ڪرده و براش زحمت ڪشیده ... چطور مےتونید بہ ما دروغ بگید؟ ... نمےخواید قاتل پسرتون رو پیدا ڪنیم؟ ... نشست روے تخت ڪریس ... نمےتونست جلوے اشڪ هاش رو بگیره ... تمام بدنش مےلرزید ... - شوهرم گفت اگہ پلیس ها بفهمن ڪریس عضو گنگ بوده بیخیال پیدا ڪردن قاتل میشن ... میگن درگیرے بین اعضاے گنگ یا دو تا گنگ دیگہ بوده و همہ چیز تمام میشہ ... و خیلے راحت پرونده رو مختومہ اعلام مےڪنن ... من فقط مےخوام قاتل پسرم پیدا بشہ ... مےخوام بہ سزاے ڪارے ڪہ با پسر من ڪرده برسہ ... دیگہ نمےتونست حرف بزنہ ... فقط گریہ مےڪرد ... حتے اگر دلدارے دادن رو بلد بودم ... چہ ڪلمہ‌اے مےتونست اون زن رو آرام ڪنہ؟ ... حتے زمانے ڪہ مےتونستیم قاتل رو پیدا ڪنیم ... هیچ وقت قلب خانواده مقتول آرام نمےشد ... - خانم تادئو ... مےدونم این ڪلمات قلب شما رو آروم نمےڪنہ ... و نمےتونم قول بدم صد در صد پیداش مےڪنیم ... اما مےتونم قول بدم برای پیدا ڪردن قاتل از هیچ ڪارے دریغ نمےڪنم ... متاسفم ڪہ ... این تنها قولے هست ڪہ مےتونم بهتون بدم ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 * * * خداى من! چه دختر زيبايى! آيا خواب مى بينم؟ اين فرشته است كه بر بالاى بام آمده است يا دختركى كوفى است؟ ــ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو. ــ چشم من بى اختيار به اين دختر افتاد. ــ خوب. بار اوّل كه نگاهت افتاد، گناهى نكردى، ديگر بار چرا نگاهت را ادامه مى دهى؟ نگاه عمدى به نامحرم حرام است. ــ من خودم همه اين حرف ها را مى دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغيره و كوچك است، خدا آن را مى بخشد. مهمّ اين است كه دل انسان پاك باشد، تو چرا اين قدر قديمى فكر مى كنى؟ ــ پيامبر فرمود: "وقتى يك مرد با زنى خلوت مى كند، شيطان براى وسوسه كردن او به آنجا مى آيد"، آيا تو اين حديث را نشنيده اى؟ مى ترسم گرفتار فتنه شيطان شوى! ــ چه حرف هايى مى زنى؟ اينها براى كسانى است كه هنوز در اوّل راه هستند، نه براى من كه ايمانم خيلى قوّى است! نگاه كن! پيشانى مرا ببين! ببين كه جاىِ سجده در پيشانى من نقش بسته است!! آخر چگونه شيطان مى خواهد مرا فريب بدهد؟ نگاه مرادى به دختر زيباى كوفه خيره مى ماند، او نمى داند كه با خود چه مى كند، من مى ترسم دلش اسير و عاشق او شود. و تو به من مى گويى كه مگر عاشقى جُرم است؟ آن كه آدم است و عاشق نيست كيست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگى است... ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚 🌿﷽🌿 فاطمه هم بالاخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مامان و بابا که رد شد هنوز داشت چشماشو می مالید بلکه یه ذره خوابی که تهش مونده بریزه بیرون. متوجه نشد که سلام کنه. رد شد که بره وضو بگیره. مامان و بابا اما سلام کردند و قربون صدقه ش رفتند. بابا گفت: _قربون دخترم برم. چه دختر خوشگلی دارم من.... مامان هم با لحنی سرشار از محبت گفت: _مامان جان نمازتو خوندی دوباره بخواب. فاطمه که انگار تازه چشماش باز شده و مامان رو دیده بود، اومد سمتش. کنار مریم ایستاد و گفت: _سلام. داری چی می نویسی مامان؟ مریم فاطمه رو در آغوش گرفت، گونه ش رو بوسید و گفت: _فردا سر سال خمسی مونه. دارم چیزایی که تو خونه داریم رو حساب می کنم. یه بوس دیگه چاشنی صحبتاش کرد و ادامه داد: _حالا پاشو نمازتو بخون و بخواب. وقتی بیدار شدی یه نگاهی بکن اگه چیزی داری که باید خمسش حساب کنیم بگو تا یادداشت کنم. مدتی بود که مریم می خواست با سعید درباره موضوعی صحبت کنه. درباره ی علی. اینکه نزدیک سن بلوغه و سعید به عنوان پدرش باید یه سری مسائل مربوط به این دوران حساس و البته احکام دینیش رو برای علی توضیح بده. حدودای 9 صبح بود که بچه ها بیدار شدند. طبق معمول، مستقیم رفتند پشت در اتاق مامان و بابا. در زدند و حسابی سر و صدا راه انداختند. دیگه خواب آلوده نبودند. در واقع منگی خواب از سرشون پریده بود و سرحال، آماده ی بازی و حرکت بودند. مریم بیدار بود. اما نتونست از جاش بلند بشه. حالش خیلی خوب نبود. یواش به سعید گفت: میشه بری پیش بچه ها؟من حالم خوب نیست سعید بلند شد و اول رفت سراغ آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کرد. لباساشو پوشید که بره برای صبحانه نون بگیره. فاطمه هم دراز کش با کتاب داستاناش مشغول بود. بالاخره مریم تونست بلند بشه. موهاشو شونه و مرتب کرد. هم زمان خوابی که دیده بود داشت تو ذهنش مرور می شد. خواب اینکه علی داشت فاطمه رو اذیت می کرد. تو یه جایی شبیه دشت بودند. علی یه هو افتاد توی یه دره و پاش شکست. خدار رو شکر کرد که فقط خواب بوده و بچه ها شکرخدا صحیح و سالمند. یه مبلغی هم صدقه کنار گذاشت. مسئولیت فاطمه مدیریت پهن کردن زیرسفره و سفره و آوردن وسایل سفره ست. جمع کردن سفره و تکوندن زیر سفره هم با علی هستش. بعد صبحانه، علی و فاطمه رفتند سراغ تکالیف مدرسه شون. محمد و میثم هم مشغول بازی شدن. مریم فرصت رو مغتنم شمرد. نزدیک سعید نشست و یواش بهش گفت: _آقا سعید چند وقته قراره احکام بلوغ رو برای علی بگی. دیر نشه. مگه پسر داییش، مرتضی، شش ماه بیشتر از علی بزرگه؟ خب به بلوغ رسیده. لطفی کن هرکاری داری بذار کنار برو با علی صحبت کن. سعید با بی حوصلگی جواب دادکه: _حالا میگم. دیر نمیشه. مریم دستشو گذاشت رو سر سعید و شروع کرد به نوازش موهاش. با ملایمت ادامه داد: _آقا سعید ممکنه دیر بشه. خواهش می کنم الان برو باهاش صحبت کن. بخدا همه ش نگران علیم. می ترسم قبل اینکه شرایط و خصوصیات بلوغ رو یاد بگیره زمان بلوغش برسه. اون وقت دیگه دیره. سعید قبول کرد که بره و با علی صحبت کنه. بلند شد . رفت سمت اتاق بچه ها. چون علی اونجا بود و داشت تمرینای را زرریاضیشو حل می کرد. ❤️ ادامه‌ دارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 مقاصد حضرت رسول از خطبه غدیر را در چند مورد می‌توان بیان کرد: ۱- نتیجه‌گیری از زحمات ۲۳ ساله با تعیین جانشینی که ادامه دهنده این راه باشد. ۲- حفظ دائمی اسلام از کفار و منافقین با تعیین جانشینانی که از عهده این مهم برآیند. ۳- اقدام رسمی برای تعیین خلیفه که از نظر قوانین ملل در همیشه تاریخ سندیت دارد. ۴- بیان یک دور جامع از برنامه ۲۳ ساله و گذشته و حال مسلمین. ۵- ترسیم خط مشی آینده مسلمین تا آخر دنیا. ۶- اتمام حجت بر مردم که از مقاصد اصلی در ارسال پیامبران است. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🌿﷽🌿 🌷همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب‌ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم می‌گذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه‌های مهریه باشد. بالاخره مهمان‌ها رسیدند. احوال‌پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف‌هایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل می‌شد. ❤️عمه گفت: _ داداش حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. 🍀تا صبحت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می‌گذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت: _ نظر فرزانه روی سیصدتاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: 🌺_ به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگ‌ترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: 💐_ توی فامیل نزدیک ما مثلا زن‌داداش‌ها یا آبجی‌ها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکه‌اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه. 🍎همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: 🌸_ فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛ بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می‌گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز ه خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمه‌ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره‌اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: _ ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟ گفتم: _ تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. 🌹قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می‌شد، بدو بدو می‌رفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می‌کردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس‌هایم را که عوض کردم، جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش‌هایی که تازه خریده بودم پایم را می‌زد. احساس می‌کردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان می‌داد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج! آن‌قدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامد و همان‌جا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس‌هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🍀 🌿﷽🌿 بانوى من! سخن از مهر و دوستى تو به پايان نمى رسد، خدا عشق تو را در قلب ما قرار داد، اين عشق، نعمت بزرگى است و خدا را به خاطر اين نعمت شكر مى كنيم، هرچند كه حقّ شكر آن را نمى توانيم ادا كنيم، اين باور ماست كه از محبّان تو هستيم. همه آنچه كه پدر تو و وصى او براى ما بيان كرده اند، قبول داريم و آن را راست شمرده و به آن ايمان آورده ايم. ما قرآن و همه دستورهاى دين را كه پدر بزرگوار تو از طرف خدا آورده است، قبول داريم و آن را راست مى پنداريم، به اصول دين و فروع دين باور داريم، روز قيامت را حق مى دانيم، خدا را عادل مى دانيم... ما نماز مى خوانيم و روزه مى گيرم، به حج مى رويم، همه واجبات را به جا مى آوريم. حجاب و عفاف را مراعات مى كنيم، مى دانيم اين امور، سختى هايى دارد، با جان و دل اين سختى ها را تحمّل مى كنيم... ما به شوهر تو حضرت على(ع)به عنوان جانشين پيامبر ايمان داريم، او را وصىّ پيامبر مى دانيم و به ولايت او باور داريم. ما از كسانى هستيم كه غدير را هرگز از ياد نمى بريم، ما پيام مهمّ غدير را در خاطر داريم. ما از ولايت على(ع)و يازده فرزند تو دم مى زنيم. ما فرزندان غدير هستيم. پيامبر به اذن خدا، حقِّ قانون گذارى داشت كه از اين حق به عنوان "تشريع" ياد مى شود. سخنى كه پيامبر بيان مى كرد، جزءِ دين بود، او براى مردم چگونگى نماز، روزه و حج و... را بيان مى نمود و پيروى از سخنان او بر همه واجب بود. آرى، همانگونه كه پيامبر حقِّ تشريع داشت، امامان معصوم نيز اين حقّ را دارند، پيروى از سخنِ آنان بر همه واجب است، زيرا سخنِ آنان از هر خطايى به دور است و خدا به آنان مقام عصمت را عطا كرده است. * * * چه شكوهى دارد غدير! روزى كه پيامبر از سفر حج باز مى گشت، وقتى به سرزمين غدير رسيد، جبرئيل بر او نازل شد و آيه 67 سوره مائده را براى او خواند: (يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ...): "اى پيامبر ! آنچه را بر تو نازل كرده ايم، براى مردم بيان كن...". اينجا بود كه او همه مردم را جمع نمود، تعداد آنان به بيش از صدهزار نفر مى رسيد، او براى مردم چنين گفت: "اى مردم ! من قرآن و عترت خود را به عنوان دو يادگار ارزشمند در ميان شما باقى مى گذارم". سپس او على(ع) را به نزد خود فرا خواند و تا آنجا كه مى توانست دست على(ع)را بالا آورد و با صداى بلند گفت: "مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست ". سپس پيامبر چنين دعا كرد: "خدايا ! هر كس على را دوست دارد تو او را دوست بدار ويارى كن ، و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن ". بعد از آن پيامبر سخن خويش را اين گونه ادامه داد: "اى مردم! بدانيد كه عترت و خاندان هر پيامبرى از نسلِ خود او بوده است ، امّا عترت و خاندان من از نسلِ على مى باشد . من پيامبر خدا هستم و على جانشين من و فرزندان او ، امامانِ شما هستند و آخرينِ آن ها، مهدى است. مهدى همان كسى است كه يارى كننده دين خدا مى باشد و پيامبران قبل از من به او بشارت داده اند". اين گونه پيامبر در آن روز از مهدى(ع)سخن گفت، همان كه امام دوازدهم است و اكنون در پسِ پرده غيبت است، او سرانجام ظهور مى كند و جهان را پر از عدل و داد مى كند. آرى، مسير امامت از غدير آغاز شد، در هر زمانى، يكى از امامان معصوم، عهده دار مقام امامت بودند، على(ع) ، حسن(ع) ، حسين(ع)... تا مهدى(ع). 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat