ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری
کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی
ای آنکه در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟
برعکس چشمهایم چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما
کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت_چهار
جلو رفتم و دستانم را دراز کردم سمت سرش و درحالیکه با سر انگشتان دستم سرش را آهسته مالش میدادم گفتم :
_میخوای صبحانه بخور تا بتونی یه قرص بخوری .
چشم بسته اسیر نوازش انگشتان دستم شد و چیزی نگفت .
چند ثانیهای که پیشانی پردردش را مالش دادم ،چشم گشود و نگاهم کرد:
_تو واقعا یه تختهات کمه !
لبخند نیمهای به لبم آمد:
_چطور؟
جوابم را نداد و یکدفعه با دستش مرا کنار زد و گفت :
_من میرم پایین صبحانه بخورم .
و رفت !
بعد از رفتنش نگاهم به لباس توری خوابم افتاد که هنوز بر تنم بود.
حس کردم دیشب نگاه و رفتار وحرفهای رادوین خیلی بهتر از صبحی بود که مستی را با طلوع خورشیدش ، از بین برده بود!
لباس عوض کردم و از پلهها پایین رفتم .
صدای بلند ایران خانم هنوز به سالن نرسیده به گوشم رسید :
_میگم دختره مثل پنجهی آفتابه .
و صدای عصبی رادوین :
_بسه ... من که دیگه زن گرفتم .
پاهایم ایست کرد:
_خاک برسرت کنن به اون میگن زن! به یه دخترهی قاتل با اون ریختو لباسش !
نفس بلندی کشیدم تا سردردم را مهار کنم که رادوین ادامه داد:
_من آخرشم نفهمیدم باید چکار کنم ... یه بار میگی ، قاتل پدرته بیار اینجا بشه زندونش، یه بار میگی طرفش نرو... اتاقتو جدا کن ....اگر قرار بود اتاقمو ازش جدا کنم واسه چی عقدش کردم خب !
صدای لیوانی که روی میز کوبیده شد را شنیدم :
_خیلی احمقی رادوین ... واسه هیچ زنی شکنجهای از این بالاتر نیست که شوهرش کنارش نخوابه .... میگم امروز دست اون دختره رو بگیر بیارش اینجا ... بهت قول میدم ببینیش دلت رو برده .
تیر کشید ...سرم تیر کشید از حرفهایی که حتی شنیدنش مثل کوبش محکم پتکی بود بر سر افکارم .
لحظهای مکث کردم و بعد به جای رفتن به سمت سالن، آهسته برگشتم بالا.
گوشیام را از زیر تخت برداشتم .
باید مخفیاش میکردم! چون ممکن بود رادوین از من بگیرد ! بی درنگ زنگ زدم به مادر.
چند بوقی خورد تا گوشی را برداشت :
_الو ..
_الو ... ارغوان جان! ... قربونت برم عزیزم ..خوبی ؟
باید خوب میبودم، باید .
به سختی گفتم :
_سلام ...خوبم مامان ...تو خوبی ؟امیر چطوره ؟
_خوبم ..امیرم خوبه ... باهات خوبند؟
چی میگفتم ؟ میگفتم ، روز بعد از عروسی یه کتک مفصل خوردم و نزدیک بود حلق آویز شوم ؟!
آه کشیدم که مادر با بغض پرسید :
_کتکت میزنه ؟
_نه خوبم مامان ...مامان کم آوردم ... مامان من هیچی بلد نیستم ..من موندم چکار کنم .
صدای نفسی که کشید توی گوشم چرخید :
_الهی قربونت برم ..کلی باهات حرف زدم ...یادت رفته ؟!
_آره...حس میکنم هیچی یادم نیست !
خندهی تلخی سر داد:
_ای خدا ... هوای رادوین رو داری ؟ ... خوب میپوشی ؟ بهش محبت میکنی ؟
_مامان اینا فایده نداره یه چیز دیگه بگو .
صدایش بالا رفت :
_ارغوان ... به حرفم گوش کن ...همینا رمز همسرداریه ... محبت ، گذشت ، مهربانی .
_فرق محبت و مهربانی چیه ؟
_محبت قلبیه ، مهربانی عملی ...
_نمیشه ...من نمیتونم .
باز صدایش بالا رفت :
_حد توان هر انسانی همونیه که به زبون میآره ...بگی نمیتونی قطعا نخواهی تونست ، بگو میتونم ،بگو از پسش برمیآم .
_مامان هنوز دعام میکنی ؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#داستان
ازخاطرات آیت الله حاج سیدموسی شبیری زنجانی آمده است :
در زمان شاه مىخواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب مىشد.
بهاطلاع صاحبان خانهها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مىخريم.
هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود.
هيچكس بهجز واعظ مشهور مرحوم حسینعلی راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر مسؤولان گران آمد، و گفتند: «فقط اينكه آخوند است، اعتراض كرده!»
بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اينكه به او حمله كنند و خفيفش (خوار) نمايند!
راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟
گفت: «حقيقتش اين است كه اين خانه را من سالها قبل و بهقيمت خيلى كم خريدهام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و بهنظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كردهايد زياد است و من راضى نيستم از بيتالمال مردم، قيمت بيشترى براى خانهام بگيرم.»
بهت و تعجّب همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليتهاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: "اگر اسلام اين است من آمادهام براى مسلمان شدن"
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۱۴🌷
🌹...و مهبط الوحی...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🔶ﻣﻬﺒﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪ ﯼ ﻫﺒﻮﻁ ﻭ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻥ است.
🔶ﻣﺜﻞ ﭼﺘﺮﺑﺎﺯﻫﺎ.ﭼﻘﺪﺭ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻣﻼﯾﻢ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﻫﺒﻮﻁ ﺍﺳﺖ.
🔶ﻣﻬﺒﻂ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﻞ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻥ.ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻬﺒﻂ است.
🔶ﺁﻥ ﻣﻌﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭﺣﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ.ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ.
🔶"ﻣﻬﺒﻂ ﺍﻟﻮﺣﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﺍمام زمان علیه السلام ﻓﺮﻭﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ.
🔶یعنی ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ نیست مگر این که نزد امام مهدی علیه السلام است.
🔷تمام اخبار عالم در اختیار اهل بیت است،اما ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ.
🔷مثلا ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩند:"لکل هم فرج" یعنی ﻫﺮ ﻏﺼﻪ ﺍﯼ،ﻫﺮ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﯾﮏ ﻓﺮﺝ ﻭ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ،ﺍﮔﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ،ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ،ﺍﮔﺮ ﻣﻀﻄﺮﺑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻓﺮﺝ ﻭ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ.
🔷گفتن این که ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢﻫﺎ ﻭ ﻏﺼﻪﻫﺎ ﻓﺮﺝ ﻭ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ،ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺣﺎﻃﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺐ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
🔷ﺷﻤﺎ ﻣﮕﺮ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢﻫﺎ ﻭ ﻏﻢﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﺪ ﻟﮑﻞ ﻫﻢ ﻓﺮﺝ؟!
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻏﯿﺐ ﺍﺳﺖ.ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﻏﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ،ﻫﺮ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ،ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎلش ﻓﺮﺝ ﻭ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ.
🔷ﻣﺜﻞ ﻫﯿﺌﺖﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ.ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ.ﭼﺎﯾﯽ ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﺸﺪ که ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﯾﮏ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﻨﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺳﺖ و ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. یعنی بعد از هر تلخی شیرینیست...
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_214
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ای آخرین توسل سبز دعای ما
آیا نمیرسد به حضورت دعای ما؟
شنبه،دوباره شنبه، دوباره سه نقطه چین…
بی تو چه زود میگذرد هفته های ما
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت_پنج
آه و بغضش یکی شد :
_میشه یه مادر بچهاش رو دعا نکنه !
_دوست دارم .
_منم دخترم ...مراقب خودت باش .
گوشی را قطع کردم و باز در جعبهی کفشی گذاشتم که پایین تخت بود.
چند بار جملهی مادر را تکرار کردم :
_من میتونم .
و یکدفعه از جا برخاستم ...اولین کارم این شد که فوری لباسم را عوض کردم.
یک تاپ و شلوارک فسفری پوشیدم و موهایم را دم اسبی کردم .
وضو گرفتم تا سیم اتصالم با خدا وصل باشد . بعد آرایش ملایمی کردم .
درست لحظهای که دره رژ قرمزم را بستم و آنرا روی میز آرایشم گذاشتم ،در اتاق باز شد .
رادوین همان چارچوب در ایستاد.
و نگاهم کرد و من با لبخند جلو رفتم و گفتم :
_سلام آقای من .
چشمانش انگار میخواست از حدقه بیرون بزند!
جلوتر رفتم و مچ دستش را گرفتم و کشیدم داخل اتاق .
نه حرفی زد و نه نگاهش را از من گرفت. همان نگاه بهت زدهاش برایم کافی بود
تا ذوق کنم برای ادامهی راه .
_میخوای لباس بپوشی عزیزم ؟
پیراهنش را برداشتم و پشت سرش ایستادم و درحالیکه یقهاش را گرفته بودم تا بپوشد صدایش را شنیدم :
_تو ..تو ..
تویی گفت و غیر آن هیچ !
همین که دستانش را در آستین لباس فرو برد ، جلوی رویش ایستادم و درحالیکه برایم به اندازهی برداشتن یک کوه از روی زمین سخت بود و ناممکن اما درحالیکه دکمههای پیراهنش را یک به یک میبستم و نگاهم را روی همان دکمهها محدود کرده بودم گفتم :
_دیشب ...برای دیشب ...متاسفم ...حالت خوش نبود ... نمیخواستم توی اون شرایط ... یه خاطرهی بد ... از تو ، توی ذهنم بشینه .
صدایش خشک و جدی اش برخاست :
_یعنی الان خاطرهی خوشی از من داری ؟! بعد اونهمه کتک و..
عمدا گفتم:
_من که چیزی یادم نمیآد ...!
دکمهها بسته شده بود که سرم بالا آمد و سمت صورتش ،لبخندی به چشمان خیرهاش هدیه کردم و بعد با خودم گفتم ؛ " بزن ارغوان ... یه بوسه به لبهایش بزن "
دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و روی پنجههای پا بلند شدم .
ممنوعهام را شکستم و چقدر آرام شدم از این حس محکم و غیر قابل نفوذی که مرا احاطه کرده بود به اسم حیا.
گرمای لبانش را که حس کردم انگار آب شدم از هر چه محدودیت ... همسرم بود . اگر به قول مادر سمت گناه میرفت ، من مقصر بودم .
منی که دیشب ، مستیاش را بهانه کردم تا ردش کنم .
سرم را عقب کشیدم و با شرمی که ته ماندهی آن حیای آب شده در وجودم بود گفتم :
_اگه خواستی ... در خدمت هستم عزیزم .
لبانش هم از تعجب باز شد و همراه چشمانش در بهت و تعجب فرو رفت !
اما طولی نکشید که اخمی کرد و خودش را عقب کشید !
انتظارش را نداشتم که با فریادی گفت :
_دیگه پاتو توی اتاق من نذار ... گمشو بیرون از اتاقم .
حس کردم وجودم مثل شیشه شد و فریادش سنگی که خُرد کرد تمام غرور و وجودم را با هم .
اما به زحمت لبخند را کنج لبانی که میلرزید از بغض نگه داشتم و گفتم :
_باشه عزیزم .
صدای نفسهای تند و عصبیاش ،باعث کوبش تند ضربان قلبم بود، چرخی در اتاق زدم تا وسایلم را بردارم که گفت :
_فکر کردی با این اداهات ، یه روزه میتونی منو خر کنی ... فکر کردی با این کارات من رامت میشم ... دیشب مست بودم که اومدم طرفت وگرنه روی تخت من جای هر کسی هست جز تو ...گمشو بیرون گفتم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت_شش
رامش 🍀
صدای بلند عق زدن هایم انگار کل حیاط را برداشت . تمام گلویم می سوخت بدجوری میسوخت . باز این معده ی عصبی از فشار بغض های فرو خورده ، آتشفشانی بود از آتش.
اصلا انگار خود آتش بودم !
اما اینبار ، رگههای خونی که در مخلفات استفراغم بود، کمی نگرانم کرد!
خیلی زود در آینهی دیواری دستشویی کوچک ته حیاط ، به خودم خیره شدم و گفتم :
_که چی ؟! بمیری بهتره از این زندگی .
اصلا انگار چه در دوران مجردی چه بعد از ازدواج برای هیچ کس ، مهم نبودم.
مشت آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون آمدم .
بعید میدانستم نرگس خانوم صدای عق زدن هایم را شنیده باشد .
وارد خانه که شدم صدایش آمد:
_مادرجون ...بیا این سوزن چرخ خیاطی رو برام نخ کن ...چشمم دیگه نمیبینه.
جلو رفتم و با تمام بی حالیم مقابل چرخش نشستم . نگاهش توی صورتم نشست :
_حالت خوبه رامش جان ؟
_خوبم .
_رنگت پریده ها .
_چیزی نیست .
همراه با آهی که با یک نفس کشید و گفت :
_میدونم از دست امیر دلخوری .
_نه دلخوری چرا .
نوک ظریف و باریک نخ را در دهانم گذاشتم که نرگس خانم گفت :
_چرا ...مگه میشه آدم بی محبتی و بیتوجهی ببینه و ناراحت نشه ...ولی چه می شه کرد ... تقدیر تو و ارغوان اینجوری شد دیگه ....کاش هیچ وقت پای ارغوان رو به خونتون باز نمیکردی .
دستام شروع کرد به لرزیدن .
انگار سرنخ تمام اشتباهاتم رسید دستم !خم شدم سمت سوزن چرخ و درحالیکه با چشمم دنبال سوراخ ریز سوزن چرخ میگشتم و دستم را جلو میبردم گفتم :
_اشتباه کردم .
_بله اشتباهی که شاید قابل جبران نباشه .
این حرف انگار مثل سوزش خاری در قلبم نشست ! سرم بالا آمد و بی اختیار صدایم بالا رفت :
_شما فکر میکنی من عمدا خواستم این بلا سر ارغوان بیاد؟ چرا همه فکر میکنن من مقصرم ؟! میدونم سهل انگاری کردم، ولی سهل انگاری بوده نه عمدی ...با خودم گفتم پدرمه ...خب حتما کاری داره که نمی تونه جلوی من و مادر به ارغوان بگه .
نرگس خانم فقط آه کشید ...انگار یا حرف هایم را قبول نداشت یا هنوز مرا گناهکار میدانست !
عصبی نخ را انداختم کنار همان چرخ و از جا برخاستم، بغضام نشکسته گریه ام گرفت :
_تورو خدا بس کنید ...من دارم از دست این کاراتون میمیرم ...که کاش بمیرم بلکه راحت شم ...فکر میکنید برای من راحته ؟! فکر میکنید من حالم خوبه که الان به آرزوم رسیدم و شدم همسر کسی که دوستش داشتم و ازدواج با اون برام محال بود؟!
نرگس خانم فقط نگاهم میکرد اما در ته همان نگاه ساده هم مرا نمیفهمید .
_شوهر ! اصلا چرا بگم شوهرم ؟! بگم همخونه ...بگم یه آقایی که فقط محرممه ...این چطوره ؟! میدونید الان یک هفته شده که ازدواجمون میگذره و من تا صبح فقط گریه کردم ؟! میدونید امیر یه هفته است شبا توی اتاق خودش میخوابه ؟! اینا برای من درده ،شکنجه است ... به هزار روش خواستم دلشو بدست بیارم ... التماس کردم لااقل یک شب مثل یک زن و شوهر باشیم ،با داد و بیداد منو از اتاقش بیرون کرد!
نرگس خانم بلند گفت :
_لا اله الا الله .
و کمی بعد زمزمه کرد :
_باهاش حرف میزنم ولی توقع معجزه نداشته باش ...همیشه اثر یک رفتار از خود اون رفتار ممکنه سختتر باشه ... به این فکر کن که تو هم با زندگی خودت هم برادرت هم ارغوان و هم امیر بازی کردی دخترم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
ای کاش ...
همیشه یاورتـ❤️ـ باشم من
در وقت ظهور،...
محضرتـ❤️ـ باشم من
ھر چند که ...
نامه ام سیاہ است ولی
بگذار ...
سیاہ لشکرتـ❤️ـ باشم من
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهبیستدوم
نام من اُمّ سَلمه است، همسر پيامبر هستم، يك روز پيامبر به من گفت: "همسرم! از تو مى خواهم از اتاق بيرون بروى و هيچ كس را به اتاق راه ندهى".
من فهميدم كه پيامبر مى خواهد تنها باشد، شايد فرشته وحى مى خواست بر او نازل شود، نمى دانم. هر چه بود پيامبر دوست داشت لحظاتى تنها باشد. من از اتاق بيرون رفتم و كنار در ايستادم.
در اين هنگام ديدم حسين(ع) به اين سو مى آيد، او تقريباً شش سال دارد، حسين(ع) به سوى در اتاق مى رود. من در فكر بودم چه كنم، آيا مانع رفتن او بشوم؟
با خود گفتم كه پيامبر، نوه خود را خيلى دوست دارد و حتماً با ديدن نوه اش خوشحال مى شود. حسين(ع) نزد پيامبر مى رود.
لحظاتى مى گذرد...يك وقت، صداى گريه پيامبر به گوشم مى رسد.
خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر با صداى بلند گريه مى كند؟ من تا به حال، صداى گريه پيامبر را اين گونه نشنيده بودم.
خدايا! چه كنم؟ آيا وارد اتاق بشوم؟ پيامبر به من گفت كسى وارد اتاق نشود. چه كنم؟ نگرانم. نكند اتّفاق بدى افتاده باشد؟
سرانجام نتوانستم طاقت بياورم. در را باز كردم، ديدم كه پيامبر نشسته است و حسين(ع) را روى زانوى خود نشانده است و دست به پيشانى(ع)او مى كشد و گريه مى كند.
جبرئيل براى پيامبر ماجراى كربلا را گفته است، پيامبر براى غربت و مظلوميّت فرزندش اشك مى ريزد، امّا چه رازى در پيشانى حسين(ع) بود؟ چرا پيامبر دست به پيشانى او مى كشيد و گريه مى كرد؟
پيامبر از ميان ما مى رود، سال ها مى گذرد، آن قدر زنده مى مانم تا از اين راز باخبر شوم.
نزديك سال 61 هجرى مى شود، كاروان حسين(ع) به سوى كربلا حركت مى كند، آن قدر پير شده ام كه نمى توانم همراه او بروم و در مدينه مى مانم.
مدّتى مى گذرد، خبرهاى كربلا به من مى رسد، آن وقت مى فهمم كه چرا آن روز پيامبر دست به پيشانى حسين مى كشيد و گريه مى كرد.
آرى! عصر عاشورا كه فرا رسيد، ديگر هيچ يار وياورى براى حسين نمانده بود، همه ياران او به خاك و خون افتاده بودند.
آرى! حسين(ع) تنهاى تنها شده بود. او رو به مردم كوفه كرد و با آنان سخن گفت: اى مردم! من مهمان شما هستم. شما مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد. من پسر دختر پيامبر شما هستم. چرا مى خواهيد خون مرا بريزيد؟
دستور رسيد تا بدن حسين(ع) را آماج تيرها كنند، يكى از كوفيان، به همراه خود تير و كمان نداشت، او خم شد، از روى زمين، سنگ بزرگى را برداشت و پيشانى حسين(ع) را نشانه گرفت... سنگ آمد و آمد تا به پيشانى حسين(ع)اصابت كرد و خون از پيشانى حسين(ع) جارى شد...
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
Reza Narimani - Havaye In Roozaye Man (128).mp3
6.9M
هـوای این روزای من...
هوای سنگره....
مداح: سیدرضا نریمانے🌹
شب زیارتی آقام امام حسین علیه السلام
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>