eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام روز عاشورا و فرا رسیدن مصیبت بزرگ ابی عبدالله الحسین علیه السلام رو تسلیت عرض می کنم 🖤🖤🖤🖤 خادمای خودتون رو امروز و امشب دعا کنید 🖤🖤🖤🖤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
Shab10Moharram1400[09].mp3
3.07M
🎙وعده‌ اهل ولا، اربعین و کربلا (شور) 🔺بانوای: سید مهدی سرخان 🏴 شب عاشورا ١۴٠٠ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
@sticker_mazhhabi -.mp3
6.38M
▪️خواندن زیارت امام حسین علیه السلام معروف به « زیارت عاشورا » از می باشد که خواندنش در این روز ثواب فراوانی دارد.▪️ 🎧 با صدای 💢 حجم: ۶ مگابایت ⏰ زمان: ۱۰:۴۶ نهایتا ۱۰ دقیقه وقتمون رو بگیره 👌 بسم الله... 💔             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من فرج مولا صلواتـــــــ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... جمله ای که حتی از پدرم هم نشنیدم . دلم هوای همان پدری را کرد که پدر لفظی ام بود . و چقدر پدر دلسوزی بود . نمیدانستم بعد از اینهمه سال مرا میشناسد یا نه. حتی برای پیدا کردن مغازه اش هم کمی چرخیدم و در آخر پیدایش کردم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . نگاهم به سردر مغازه افتاد . تا آنروز نخوانده بودم . " پارچه فروشی حیدر بابا " بغض گلویم را گرفت . بی دلیل . در مغازه را باز کردم . چند خانمی مشغول خرید بودند . تامل کردم تا خرید کنند و مغازه خالی شود . که شد . _جانم بابا ...چیزی میخوای پسرم ؟ بغضم به انفجار نزدیک شد. چرا گفت " جانم بابا ؟ " میدانست من عطش نداشتن پدری مهربان رو دارم ؟! " آخر جمله اش که بی تابم کرد. چرخیدم پسرم و آن " مقابلش . چند قدمی تا من فاصله داشت که با آن بغض حسرت وار گفتم : _ حیدر بابا ... منو یادته ؟ زل زد به چشمانم تا جستجو کند در خاطرات گمشده ی گذشته اش . _نه بابا جان ... پیرمردا آلزایمر میگیرن ... ولی قیافت رو انگار یه جایی دیدم . قدمی جلو رفتم و ایستادم .. _همون پسر عصبانی پنج شش سال پیش که یه روز توی همین خیابون دعواش شد ، شما آوردیش داخل مغازه ات و بعد من از روی عصبانیت .... لبخندش واضح شد و پرسید: _همونی که تموم پارچه هامو ریخت کف مغازه ؟! سری تکون دادم که با آن پاهای الغر و کم جونش سمتم آمد و دستانش را گشود: _ سالم پسرم ... چقدر خوب کردی از بابای پیرت سر زدی در آغوشش جای گرفتم و چه حس خوبی بود این دایره ی تنگ پدرانه ای که بوی محبت میداد برای منی که هیچ وقت اینگونه پدری نداشتم . اشکی از چشمم بارید . خودم را عقب کشیدم که گفت: _ خوش اومدی بابا ...بیا بشین واست یه چایی بریزم ... خوبی ؟ نشستم روی چهار پایه ی چوبی کنج مغازه اش که آه غلیظی کشید و گفت : _ ای باباجان ... دم و معرفت شما گرم ...یکی مثل شما میاد دیدن من پیرمردی که پنج سال پیش فقط از روی دلسوزی یه نصیحتش کردم و یکی هم مثل پسرای من ارث رو نَمُرده تقسیم کردن و خوردن و من شدم مستاجرشون ... ای داد بیداد... ای روزگار . با اخمی از شدت تعجب پرسیدم: _ چی ؟! .... شما مستاجر پسرتونید ؟ یه استکان کوچک باریک چای ، برایم از فالکس رنگ و رو رفته اش ریخت و صندلی پالستیکی گوشه ی مغازه اش را آورد و مقابلم نشست و با آهی که جگر مرا هم سوزاند گفت: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _وضع مالیم بد نبود . یه مغازه داشتم که همین باشه و کلی کارم گرفت و با نسیه و دفتر قسطی و فروش پارچه... کارم رو رونق که دادم ، مغازمو بزرگتر کردم . بچه هامو بزرگ کردم و سرو سامون دادم .تازه از قسط و وام در اومده بودم این آخر عمری که پسرام نشستن زیر پام که ما نداریمو تو اون مغازه رو گذاشتی وقتی مُردی بدی به ما و ما اونوقت میخوایم چکار .... الان دستمون تنگه و کلی عجز و ناله ...خالصه سرتو درد نیارم که توی همین پنج سالی که منو شما همو ندیدیم اینا تو سرم ورد خوندن که آخرش راضی شدم نَمُرده ، ارثشونو تقسیم کنم . هر چی داشتمو و نداشتمو بهشون دادم ...خونه رو به نامشون زدم .مغازه رو سه دنگ سه دنگ به اسمشون کردم و خودم شدم مستاجر خونه و مغازه شون . االن هرماه با دادو بیداد ازم اجاره ی خونه و مغازه میگیرن و من موندم این آخر عمری با دست تنگی و هزار جور درد و مرض که حتی پول درمانشو بهم نمیدن و میگن ، از پیریه ... عصبی شدم . حق مهربانی این پیرمرد این نبود که بچه هاش باهاش اینگونه تا کنند . _آدرسشون رو بده من برم باهاشون حرف بزنم. مچ دستمو گرفت و با نفس بلندی گفت : _نه پسرم ...کار من از حرف و دعوا گذشته ...زیاد بخوام بهشون گیر بدم همین یه ذره حرمت پدر و فرزندی هم میره و میترسم این آخر عمری جنازمم از روی زمین برندارن و خرج کفن و دفنمم ندن ...اینا رو ولش کن ...نیومدی بعد اینهمه سال که من از غصه هام برات بگم ...تو از خودت بگو پسرم ...خوبی؟ رسید به حال خراب من . _حیدر بابا ... درد من نه مثل درد شماست نه گفتن داره ... فقط حاال که اینا رو بهم گفتی ازت یه خواهشی دارم ... بدون تعارف میگم ... از روی دلسوزی هم نیست ...حقیقت تلخ زندگیمه ... تمام آرزو هامه ... _چی پسرم ...بگو . چشمانم را به نگاه مهربانش دوختم . _ حیدر بابای من باش ... و بغض گرفت گلومو و حرفم موند. _ چی شده ؟ ... نبینم یه جوون رعنایی مثل تو اینجوری بغض کنه ...چیه بابا ؟ ... بگو . سرم رو به دو طرف تکون دادم و با بغضم جنگیدم برای شکسته نشدن. _ من تموم عمرم غرق نعمت بودم ... ولی چه فایده که تنها چیزی که نمیشه با پول خرید محبت و حمایت پدرانه است. فشاری به دستم ، که میون دست چین و پرچروکش بود ، داد . _من که گفتم منو مثل پدرت بدون . _دور از جون ...شما کجا و پدر من کجا ... حیف اسم پدر که خرج اون عوضی بشه . _نگو پسرم بهرحال پدرته . _ دردم همینه که نمیتونم بگم چه عوضی بود ... ولش کن حالا ... میگم بیشتر اعصابم بهم میریزه . _ خب نگو بابا ...چاییتو بخور ... راست میگی ...منم نباید میگفتم . الان با گفتن چه دردی دوا میشه ...ولی من که از خدامه یه پسر شاخ شمشادی مثل تو پسرم باشه ...بخور چاییتو بابا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
بهش گفتم :چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم، مسخرم میکنن! بهم گفت: برای اونایی که اعتقاداتتون رو مسخره میکنن دعا کنید خدا به عشق دچارشون کنه.... التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💢حسینی تر از بقیه بود 🔹هنوز ده روز به محرم مانده در فكر تهيه لباس مشكی بود و وقتی هم محرم فرا می رسيد با دستان كوچكش علم می‌گرفت و بر سر و سينه ميزد.هر سال در شبهای نوزدهم، بيست و يكم و بيست و سوم رمضان در مساجد شب زنده داری مي كرد. 🔹شهید حسین زارع از سربازان ژاندارمری کردستان سی ام خرداد 1362 توسط ضدانقلاب به شهادت رسید ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ مَهدیِ فاطمه! برام سخته که برات گریه میکنم، برا ظهورت #دعا میکنم، اما کسی به فکرت نیست! همه غرق زندگی شدن ‌ برای #ظهور، در قنوتمان دعا کنیم تعجیل در ظهور گل نرگس صلوات #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام بر آقایی که آب می دید به فکر فرو میرفت نوزاد می دید اشک میریخت طفلان و کودکان را می دید ناله میکرد. 🏴شهادت امام سجاد(ع) تسلیت. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... آهم را در حنجره ام خفه کردم و با ضرب چای سیاه شده ی فالکسی حیدر بابا ، فرو خوردم . چقدر همون چای پررنگ و مونده و سیاه شده به منی که تشنه ی نگاه با محبت پدرانه ی حیدر بابا بودم ، مزه داد . یه ، یه ساعتی پیشش نشستم که آروم شدم و برگشتم خونه. باز دردام با دیدن دفتر خاطرات ارغوان که روی تخت بود ، یادم اومد . اینبار من دلم میخواست برم . فرار کنم . برم جایی که بتونم یه قبر واسه خودمو خاطراتم بکنم بلکه از شر همه ی این تلخی ها راحت بشم . میخواستم برم تا ارغوان راحت تر بتونه از من دیوونه ی روانی که بعد از پنج سال هنوز درمان نشده ، جدا بشه ... باید میرفتم تا الاقل پسرم در آینده کسی نشه مثل خودم با یه بیماری مزمن عصبی ، و یه مشت خاطره از یه پدر روانی... چمدونم رو بستم و تنها چیزی که با خودم بردم دفتر خاطرات ارغوان بود، چون هنوز دوستش داشتم و مثل دیوانه ها قلبم برایش میزد. یک چمدان لباس که نه ، یک چمدان غصه . غم . تنهایی با خودم بار کردم و رفتم همان ویالی رو به دریای شهر چالوس .تنها چیزی که میتوانست غصه هامو کم کنه ، همین نشستن روی شن های ساحل و زل زدن به زاللی دریا . به صدای سکوت طبیعت که گاهی با خروش موج ها شکسته میشد . توی جاده بودم که ارغوان بهم زنگ زد. نگاهم روی اسمش ماند. ارغوان . هیچ روزی مثل اونروز به زیبایی اسمش فکر نکرده بودم . اصال مگر زیبایی و معصومیت چهره اش میگذاشت که به چیزی دیگر فکر کنم. نه ...اشتباه گفتم ... من عاشق صبرو محبت بی وقفه اش شدم . واقعا چطور تونست پنج سال توی هر دعوایی و فریادی ، به روم نیاره که من کی هستم و چه خانواده ی خراب و از هم پاشیده ای دارم ؟! ... چطور تونست اینقدر بداخالقیمو ببینه و باز چشم تو چشم من بگه"رادوین جان"!!! . چطور تونست بعد داد و فریادها و توهین هام ، باز شبها توی آغوشم ، بخوابه و نگه " ازت دلخورم " . چرا نگفت واقعا ؟! ... اینهمه مدت پای کدوم حسن رفتارم ، دلشو خوش کرد؟ ....من ! منی که حتی سر زایمان ...با اونهمه دردی که میکشید ، خودخواه شدم و بخاطر دل خودم که طاقت نداشت ، دردشو ببینم ، توی گوشش زدم که درد نکشه و تمومش کنه .... اون سیلی ناحق ترین سیلی بود که زدم و عذابش تا مدت ها خواب رو از چشمام گرفت که اونم بهش نگفتم. انگار نگفته های من بیشتر از اون بود. نمیخواستم جواب تماسشو بدم تا باز دلم بلرزه ... میخواستم رها بشه ...بره و از شر من و تموم تلخی ها و کابوسهای دنباله دار زندگیم ، خودشو خالص کنه . من که حتی این اجازه رو هم پنج سال پیش بهش داده بودم . میدونستم وقتی وکالت طلاق رو بهش میدم یعنی نگفته دارم بهش میگم : برو ...هر وقت منو نخواستی برو ... تو آزادی تا راحت و " بی دغدغه زندگی کنی ." اما نشد . دلم داشت وسوسه ام میکرد که لااقل یه بار صداشو برای آخرین بار بشنوم و بُرد ... دلم این بازی رو بُرد و تماس رو وصل کردم: _الو رادوین جان ... نگرانتم ...کجایی؟ خونه نبودی آخه . جوابی ندادم . فقط میخواستم صدایش حال خرابم را ، تپش های نامنظم قلبم را درمان کند . آخ که من چقدر احمق بودم که فکر میکردم بدون او فقط یکبار ، میمیرم ...من بدون او هر ثانیه میمردم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _ رادوین ...تو رو خدا جوابمو بده ... نگرانتم ...رادین بهونتو میگیره ...اگه آروم شدی بیا دنبال من ... خونه ی مادرمم ...به رادین قول دادی میبریش اون پاساژ بازی . لحظه ای چشم بستم و یکی از پیچ های تند جاده رو با همان سرعت زیاد رد کردم که صدای بلند یک ماشین چشمم را گشود و همزمان فریاده : _خیلی خری بابا ... از راننده ای که مویی از کنار ماشینم گذشت ، از پنجره ی نیمه باز ماشین شنیده شد. _رادوین ! ... تو خیابونی؟ ... کجایی؟ جوابمو بده . باید میرفت . من نه لیاقت ارغوان رو داشتم نه لیاقت یه زندگی سالم . کسی که اصل و اساس زندگیشو با حرام بریده بودن و پاشو با حرام به دنیا باز کرده بودن ، هیچ وقت نمیتونست یه زندگی حالل داشته باشه ...نباید میذاشتم یه فرشته ، یه اسطوره ی نجابت و محبت پای من روانی دیو صفت ، بسوزه . محکم سرش فریاد زدم : _خفه شو فقط ... دیگه نمیخوام ببینمت ... فردا برو با همون وکالت طالقت ، ازم جدا شو . صدای نگرانش بلند شد و خبر نداشت نگرانیش چقدر بد مسری است . _ رادوین تو رو خدا اینجوری نگو ...چکار کردم اینو میگی ؟!... رادوین بیا باهم حرف بزنیم . _عوضی من با تو حرفی ندارم ... دارم میرم یه جایی که از دست همتون آروم بگیرم ...ولم کنید بابا . و فوری تماسو قطع کردم تا صدای لرزان حنجره ای که داشت با زلزله ای شدید ، از بغض میلرزید را نشنود. اشکم جاری شد که زیر لب گفتم : _برو لعنتی ... برو که نمیخوام آینده ی تو رو هم با خودخواهی خودم خراب کنم . ولی آروم نشدم . انگار همان چند لحظه برای من به اندازه ی گذر شش سال زندگی مشترک به طول انجامید . خاطرات داشت مرا میکشید به گذشته ی تاریکی که من اسمش را کابوس گذاشته بودم . نگاهم روی صورت ارغوان بود با ان لباس عروسی که پوشیده بود و چقدر سفیدیش با معصومیت ناب صورتش همخوانی داشت و من ...پسری که از هیچ بی بند و باری ابا نداشت ! ... قدر این معصومیت ناب را نمیدانستم تا آنروز. سرم رو با تاسف تکون دادم اما خاطره ها قصد جانم رو کردند. صبح روز ازدواجمون که بخاطرشنیدن یک کلمه ، جنون گرفتم و تا مرز کشتن ، او را کتک زدم که اگر مادر به دادش نمیرسید و حلقه ی کمربندم را از دور گلوی ارغوان باز نمیکرد و اگر ارغوان بیهوش نمیشد ، شاید امروز دیگر این عشق لعنتیش اینگونه آتشم نمیشد حالا برای فرار از عشقش ، گور خاطراتم را نمیکندم. مشتی روی فرمان زدم و در مقابل خاطرات تسلیم شدم تا چشمانم به جاده باشد و فکرم به ارغوانی که یا در فکرم میخندید یا لبخند میزد و یا با آن ناز دلبرانه ی صدایش ، مدام در خیالم زمزمه میکرد: _رادوین جان . نشد که تمام این نفرتهایی که از خودم و گذشته ام داشتم را فریاد نزنم و صدای فریادم در اتاقک ماشین پیچید : _لعنتی ... من چطور جان تو شدم وقتی همیشه بد بودم ؟ احساسی نبودم ولی داغِ رازِ همه ی روزهایی که در همان روز نحس ، فهمیده بودم ، داشت آتشم میزد. حتی خودم هم نمیدانستم چطور این قلب کوفتی را در نبود ارغوان آرام کنم . شاید هم باید میگذاشتم تا در داغ فراقش ، بایستد به تماشای جنازه ی بی روحم . لااقل تمام میکردم این قصه ی دنباله دار خشونت و بی مهری در مقابل مهر و محبت را . پس باید میگذاشتم تا حال خرابم ، کوبش تپش های قلبم را تند کند . درد سراسر قلبم را بگیرد ، بلکه بایستد و تمام شود این کابوس ناتمامی که اسمش زندگی مشترک بود . و تنها راه خرابتر شدن حالم دست یک آهنگ غمگین بود . به نام "منو رها نکن " همانی که در نبود ارغوان ، بعد از آن کتکاری وحشیانه ای که باعث سقط جنینش شد ، در تمام روزهای هفته گوش دادم. " منو به حال من ، رها نکن تو که برای من همه کسی اگه هنوزم عاشق منی چرا به داد من نمیرسی " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين سخنان، بوى جدايى مى دهد. گويى امام تصميم سفر دارد و اين آخرين نماز او در حرم پيامبر است. آرى! او آمده است تا با جدّ خويش، خداحافظى كند. جانم فداى تو اى آقايى كه در شهر خودت هم در امان نيستى! شمشيرها، در انتظار رسيدن نامه يزيد هستند تا تو را كنار قبر جدّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شهيد كنند. يزيد مى خواهد تو را در همين شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد. او مى داند كه حركت و قيام تو سبب بيدارى جهان اسلام خواهد شد، امّا تو خود را براى اين سفر آماده كرده اى، تا دين اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى. سفر تو، سفر بيدارى تاريخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه است. لحظاتى امام در سجده به خواب مى رود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مى بيند كه آغوش خود را مى گشايد و حسينش را در آغوش مى گيرد. سپس، پيامبر ميان دو چشم او را مى بوسد و مى فرمايد: "اى حسين! خدا براى تو مقامى معيّن كرده است كه جز با شهادت به آن نمى رسى". امام از خواب بيدار مى شود، در حالى كه اشك شوق ديدار يار، بر چشمانش حلقه زده است. اكنون ديگر همه چيز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز مى شود: "بسم الله الرحمن الرحيم". امام حسين(ع) مى خواهد از مسجد بيرون برود. خوب است همراه ايشان برويم. امام در جايى مى نشيند و دست روى خاك مى گذارد و مشغول سخن گفتن مى شود. آيا مى دانى اين جا كجاست؟ نمى دانم، تاريكى شب مانع شده است. من فقط صداى امام را مى شنوم: مادر! درست حدس زدى. امام اكنون كنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظى مى كند و سپس به سوى قبرستان بقيع مى رود تا با برادرش امام حسن(ع) نيز، وداع كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام علی آل یس ❣بازآ، دلم ز گردش دوران شکسته است چون کشتى از تهاجم طوفان شکسته است ❣آئينه خيال نهادم به پيش روى ديدم که قلبم از غم هجران شکسته است ❣عمرى در آتشيم و ترا ناله می کنيم فريادمان به کوى و خيابان شکسته است ❣ديگر نواى ما ننوازد نى فراق اين ناله در گلوى نيستان شکسته است ❣ما تيغ غيرتيم ولى در نيام غم زنگار بی تحرک دوران شکسته است ❣پرچم فراز مهر خراسان برآمده بى تو قرار مهر خراسان شکسته است ❣ما را خيال روى تو بیتاب می کند عقد بلور اشک، به دامان شکسته است ❣درمان حسرت دل ما ديدن تو بود بازآ که بى تو شيشه درمان شکسته است ❣در رهگذار عشق گدايان حضرتيم در اين مسير کلک »پريشان« شکسته است @shohada_vamahdawiat
ݥــــَـــجݩــۅݩ أݪـځـــــُـــښینٍْ؏_۲۰۲۱_۰۸_۲۰_۲۰_۳۸_۳۷_۴۰۸.mp3
8.73M
با کلام ب لشکر زدن عمه هام دستامون بسته بود توی شهر شام شام نشد حریف منو گریه هام... حاج محمود کریمی 🎙 شهادت امام سجاد علیه السلام را تسلیت عرض می نمایم . 🖤 🤲🌷 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
بار خدايا! تو به حسين(ع) مقامى بس بزرگ عنايت كرده اى كه فهم و درك بشر نمى آيد. عقل من مبهوت مقام او است، اكنون كه من در مصيبت حسين(ع) اشك مى ريزم، از تو مى خواهم تا رحمتت را بر من نازل كنى. آرى! من براى حسين تو اشك ريخته ام و اميدوارم كه تو با مهربانى به من نظر كنى و از گناهانم درگذرى و توبه مرا قبول كنى. بار خدايا! در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيب من بگردان، آن روزى كه من تنها و بى كس خواهم بود، مرا به خاطر حسين(ع) ببخش كه تو به او مقام شفاعت داده اى. بارخدايا! مرا در سايه مولايم حسين(ع) آبرو ببخش و عزّتى ماندگار در دنيا و آخرت به من كرم كن. بار خدايا! از تو مى خواهم تا به من توفيق دهى تا در لشكر امام زمان حضور يابم و انتقام خون حسين(ع) را بگيرم. من آرزو دارم آن روز كه مهدى(ع) ظهور مى كند او را يارى نمايم، آن روز كه او با پرچمى بر خون نشسته در غم حسين(ع)مى آيد تا درد و داغ صدها ساله را التيام بخشد. روز ظهور مهدى(ع)، روز پايان همه سياهى ها و پليدى ها خواهد بود، و چه شكوهى خواهد داشت آن روز! روزى كه مهدى(ع) كنار كعبه خواهد بود تو فرشتگان زيادى را به مسجد الحرام خواهى فرستاد. آن روز مسجد الحرام پر از صف هاى طولانى فرشتگان مى شود. جبرئيل با كمال ادب خدمت امام مى رسد و سلام مى كند و مى گويد: "اى سرور و آقاى من ! اكنون دعاى شما مستجاب شده است". مهدى(ع) رو به آسمان مى كند و با تو چنين سخن مى گويد: "بار خدايا! تو را حمد و ستايش مى كنم كه به وعده خود وفا كردى و ما را وارثِ زمين قرار دادى". بعد از آن، مهدى(ع) از جاى خود برمى خيزد و ياران خود را صدا زده و مى گويد: "اى ياران من ! اى كسانى كه خدا شما را براى ظهور من ذخيره كرده است به سويم بياييد". با قدرت تو، ياران مهدى(ع) يكى بعد از ديگرى، خود را به مسجد الحرام مى رسانند. همه آنها كنار درِ كعبه دور امام جمع مى شوند... اكنون امام به كعبه، خانه تو تكيّه مى زند و اين آيه قرآن را مى خواند: (ع)بَقيَّةُ اللهِ خَيرٌ لَكُم إِن كُنتُم مُؤمِنينَ(ع). و سپس مى گويد: "من بَقيّةُ الله و حجّت خدا هستم. 🏴💖🏴💖🏴💖🏴💖🏴 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 لباس سرخ دامادی 🔹هر وقت از مرخصی میومد فورا خودشو به مسجد محل می رسوند و مشغول کارهای جهادی می شد و همیشه اصرار داشت کارهایی رو برای انجام دادن بهش بسپارم. اولین حقوقش رو که گرفت قرار بود یه شام به همه دوستانش بده ولی من راضی به این کار نبودم همش امروز و فردا می کردم تا چند روز قبل از شهادتش بهش گفتم: علی جان ان شاءالله عروسی می کنی و شام عروسیت رو می خوریم! علی که مثل سیب قرمز شده بود گفت: ای بابا، من اون روز نمی بینم.. 🔹شهید علی ضیایی از مرزبانان ناجا در ارومیه هفتم تیرماه 97 در درگیری با گروهک های تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
4_5940331256637032256.mp3
8.73M
🔳 (ع) 🌴عمریه میبارم از داغ حسین 🌴غمی کهنه دارم از داغ حسین 🎤 👌بسیار دلنشین ➥ @shohada_vamahdawiat