eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ پشت در که رسیدیم گفتم:یاشار بردیا نمی داند که تو قراره بیای. پس منتظر شوکه شدنش باش. خنده ای کرد و گفت: پس نیفته رو دستمون بمونه؟ _ هیچیش نمیشه. بیا تو! در ساختمان داخلی را که باز کردم صدای اویزی که پشت در نصب بود بلند شد. و بعد از ان صدای بردیا که معلوم بود داخل اشپزخانه است: قربون ابجیم برم که تا گفتم تنهام دلش نیامد بره خونه دوستش و امد پیش داداشیش. _ بردیا انجا چیکار می کنی؟ _ دارم میز را میچینم. به خدا دلم برات شده بود که میای و از اون دوست تپلت دست میکشی. _ بردیا جان حالا که داری میز را میچینی لطفا 3 تا بشقاب بگذار... بردیا به خیال اینکه سوتی داده و الهه با من است به سرعت از اشپزخانه پرید بیرون. که البته نزدیک بود با کله بخورد زمین. اما همین که یاشار را دید اول با تعجب و بعد با دقت شروع به براندازش کرد. اروم اروم جلو امد و زمزمه کرد :یاشار... یاشار با لبخند به سمتش رفت و خواست اورا در اغوش بگیرد ولی بردیا دو قدم پشت هم به عقب برداشت. یاشار خشکش زد. نه تنها یاشار..بلکه من هم باور نمی کردم این بردیاست که این کارو میکنه. از بردیا بعید بود. اون تنها یکسال از یاشار کوچیک تر بود و از بچگیش با یاشار بزرگ شده بود و اون را مثل برادرش می دانست. پس اینکاراش چه معنی میداد؟ یاشار _ چیه؟ نمیشناسی؟ یا تو گوشت خوانده شده که نشناسی؟ منم...یاشار. عموت...همبازیت...برادرت...هم خونت. یادت رفته؟ _ یادم نرفته. هیچ چیز را یادم نرفته.. _ پس چرا عقب میکشی پسر؟ _ بازم به خاطر اینکه هیچ چیز را یادم نرفته. _ نمی فهمم چی میگی؟ _ راست میگی.نباید هم بفهمی...چون نبودی. ولی من خوب یادم میاد...وقتی را یادم میاد که شبها بلند می شدم تا اب بخورم و مادرم را میدیدم که از غم دوریت داره اشک میریزه ... پدرم را یادم میاد که تا چند وقت مریض بود و دلش برای برادرش که ترکش کرده بود پر میزد. خواهرمو یادم میاد که به خاطر عموش که ترکشون کرده بود اشک میریخت و با باباش حرف نمیزد. خودم و یادم میاد که هروقت چشمم به تختت که گوشه ی اتاقم خاک می خورد بغضم می گرفت...این ها را یادم میاد اقای یاشار بردباری. یاشار فاصلشون را به سرعت طی کرد و بردیا را در اغوش گرفت. بردیا هم دیگه حرف هایش را زده بود و با ارامش سر بر شانه ی دوست...برادر...و عموش گذاشت. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ خوشا صُبحے ڪہ خیرَش را تو باشے ردیـفِ نـابِ شِعــرش را تو باشے خوشا روزے ڪہ تا وقـٺِ غروبش دعـاےِ خوب و ذڪرش را تو باشے السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام....... 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ _ اجی جونم پاشو زنگ بزن از بیرون غذا بیاورند. انقدر حرف زدیم یادمون رفت به این شیکمو باید شام هم بدیم. _ تو هنوز عادته که به من بیچاره بگی شیکمو؟ _ مگه دروغ میگم؟ هنوز یادم نرفته که انقدر روی غذا حساس بودی که سرمیز که بودیم اولین بشقابی که مامان می کشید برای تو بود. فکر می کردی غذاها تمام میشه و برای تو هیچی نمی ماند. یاشار مشتی حواله ی بازوی بردیا کرد و گفت: حسودی...جون به جونت کنند حسودی. ان موقع ها هم یادم نمیره که چپ چپ به دنیا جون نگاه می کردی که چرا اول برای من می کشید. _ بس کنید بابا...یاد بچگی هاتون افتادید؟ بالاخره زنگ بزنم یا نه؟ یاشار _ پس چی؟ من گشنگی نمی کشما. بردیا _ بیا...بعد میگه من شیکمو نیستم. به سمت گوشی روی میز رفتم و شماره را گرفتم.داشتم سفارش میدادم که چشمم به گوشیم که روی میز کناری بود خورد. همان لحظه برایم اس ام اس اومد. برداشتم و نگاه کردم. 4 تا اس داشتم و یک میسکال. میسکال و یکی از اس ها از طرف ساناز بود. یک اس ام اس هم از طرف الهه بود که نوشته بود حالمو به وقتش می گیرد. اما دوتا اس ام اس اخر از طرف همان شماره ی ناشناس بود.اولیش را باز کردم. _khanoomi delam barat tang shode. Midooni chand vaghte nadidamet؟ دومین اس ام اس را که از همان شماره امده بود را باز کردم. _ey bi ensaf. Jane azizet movazebe khodet bash. مخم هنگ کرده بود. این دیگه کیه؟باید میفهمیدم...شماره اش را گرفتم. دوتا بوق خورد و قطع کرد. هرچی می گرفتمش ریجکت میکرد.دیگه قاطی کرده بودم. یک بار دیگه هم گرفتم...ولی نخیر...حس جواب دادنش نمیومد. براش زدم:u? زد:ye dust. _ man in dust ra mishnasam? _ kheyli khoob. _ ok…pas labod to ham man ro kheyli khoob mishnasi..na? _ albate azizam. _ pas kheyli ham khoob midooni ke age faz o nolamo ghati konam bad mibini. _ midoonam _ pas mesle adam begu ki hasti?! _ be ghole khodet man fereshtam..pas dalili nadare ke mesle adam begam ki hastam. دیگه داشتم قاط می زدم. اخه این کی بود که حتی تیکه کلام من را هم می دانست.دوباره شماره اش را گرفتم. ولی فایده نداشت. بیشتر حسم می گفت چون بر نمیدارد دختره.وگرنه چه دلیلی داشت که برندارد؟!لابد یکی از بچه های قدیمه که دارد سر به سرم میگذارد. _ چی شد؟ پس چرا اینجا نشستی؟ _ زنگ زدم قرار شد بیاورند. دستم را به دسته ی مبل تکیه دادم و بلند شدم. داشتم به سمت پله ها می رفتم که صدای بردیا متوقفم کرد. _ وایسا ببینم. _ جانم؟ _ چی شده باران؟ نمیدونستم جریان شماره و اس ام اس ها را به بردیا بگم یا نه. ترجیح می دادم حالا که یاشار امده از او کمک بگیرم تا بردیا. _ چیزی نشده داداشی. خسته ام. همین. _ خب برو استراحت کن. شام امد صدات می کنم بیای. _ ممنونم...بابت همه چیز. 🦋🌹💖❤️🦋🌹💖❤️ @shohada_vamahdawiat
💢 به دلش افتاده بود که شهید می شود 🔹از میان سه فرزندم، حجت فرزند اول و متولد ششم مهرماه76 بود؛ دورۀ راهنمایی را که تمام کرد، مشغول کار شد تا کمک‌دست پدرش باشد. در همین زمان، خیلی دوست داشت سربازی برود؛ بنابراین همین که موعدش رسید، اقدام کرد. 🔹می‌گفت «دوست دارم بروم و ببینم مردشدن و قوی‌شدن چگونه است! اما اگر رفتم و شهید شدم، غصه نخوری و نگران نباشی». می‌گفتم، این‌طور نگو مادر! خیلی‌ها می‌روند سربازی و برمی‌گردند. بنا نیست که همه شهید شوند. 🔹جواب می‌داد «من به دلم افتاده است»، ولی ما باور نمی‌کردیم. دورۀ آموزش را در بیرجند گذراند و محل خدمتش مرز میرجاوه تعیین شد و از او بابت اتفاقاتی که در آنجا ممکن است بیفتد، اثرانگشت گرفتند. ما از حساسیت محل خدمتش نگران شدیم، ولی نگفتیم نرو، می‌دانستیم به هر صورت باید برود خدمت؛ بنابراین اعتراضی نکردیم و او را به خدا سپردیم اما خودش می‌دانست که آخر راهش شهادت است. 🔹شهید حجت کاظمی ششم اردیبهشت 96 در مرز میرجاوه توسط گروهک تروریستی جیش الظلم به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @shohada_vamahdawiat
هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرید و سیره عملی و سبک زندگی او را بکار ببندید ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدابه شما عنایت می‌کند شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat
✍رسول خدا(ص) فرمودند کسیکه نعمتش زیاد شد ذکر الحمدلله را بسیار بگوید و کسیکه اندوهش زیاد شد بسیار ذکر استغفار بگوید (استغفرالله ربی و اتوب الیه) و کسیکه فقر بر او فشار آورد ذکر «لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم» را بسیار بگوید که این ذکر فقر را از او برطرف میکنید 📚منبع:اصول کافی همچنین از امام صادق(ع) در بحارالانوار جلد۸۶ صفحه۱۶۱ نقل شده است که هرکس هرروز صد مرتبه بگوید : لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم. فقر به او نخواهد رسید ➥ @shohada_vamahdawiat
الگو باشیم کارمان برعکس شده بود؛ به جای اینکه خانواده داماد برای پایین آوردن مهریه چانه زنی کنند، برای بالابردنش اصرار می-کردند. از آنها اصرار و از دکتر انکار. چون ایشان اصلاً مسائل مالی را عاملی اساسی نمی دانستند؛ وقتی از حسن خلق و دیانت داماد اطمینان پیدا می کردند، بقیه مسائل را حل شده می دیدند. از طرفی می گفتند: «ما برای جامعه الگو هستیم؛ نباید مبنایی بگذاریم که دیگران به سختی بیفتند.» آخر سر هم، مهریه ای در حد متوسط آن روز تعیین شد. شهید محمد مفتح مجله شاهد یاران، شماره14، ص67 مقام معظم رهبری آنهایی که اهل دین هستند و اهل علم هستند، نباید از دیگران تقلید کنند؛ باید کاری کنند که مردم از آنها پیروی کنند. مطلع عشق، ص121 @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ لبخندی زد و با خیال راحت به طرف یاشار که با کنترل tv درگیر بود رفت. دوباره صدای sms ام امد. و باز هم از طرف ناشناس. بدون فکر سریع پاکش کردم. از بچگی هم از اینکه مغزم درگیر موضوع های اعصاب خرد کن باشه متنفر بودم.شماره ی ساناز را گرفتم تا بببینم هی گفته بود کارم دارد چی کارم دارد. یک بوق...دو بوق...سه بوق...نه مثل اینکه امروز هیشکی من را ادم حساب نمی کند. به هرکی زنگ میزنم جواب نمیده. نه بابا مثل اینکه این یکی ادم حسابم کرد. _ سلام دختر عمه ی بی معرفت خودم. _ علیک سلام ساناز خانم...چطوری بانو؟ _ زبان نریز..دیگه حنات پیش من رنگی نداره. _ حنا هم بود حناهای قدیم.. _ بی نمک...خوبی؟ چه خبرا؟ _ سلامتی...خبری نیست. تو چه خبر؟ _ خبرای دست اول. مثل همیشه که تا فضولیم گل می کرد پاهایم را جمع می کردم و چهار زانو و سیخ میشستم نشستم و گوشیم را بیشتر به گوشم فشار دادم و گفتم: واقعا؟ _ میگم باران این سریال ساختمان پزشکان را می بینی؟ _ اره...چطور مگه؟ _ اخه واقعا گفتنت مثل این خانم شیرزاد بود. _ واقعا؟ _ اره واقعا. _ باز تو من را به حرف گرفتی؟ خبرات را بگو الان بردیا صدام می کند. _ اخه جا قحط بود تو پاشدی رفتی ور دل داداش جونت؟ _ چقدر حرف میزنی...خبرات را بگو شرتو کم کن. _ دیروز رفتم خانه عمه اینا. _ خانه عمه اینا چیه دیگه..بابای بنده خدای من پول آن خانه رو داده انوقت خانه عمته؟ _ خودت نمیذاری حرف بزنم دیگه. _ خب...بقیش. _ رسیده بودم سر کوچه که دیدم یک اقای قد بلند که از پشت خیلی شبیه بردیاست از خانه امد بیرون. فهمیدم که یاشار را دیده.به خیال خودش چه خبر نابی هم دارد. _خب... _ خب به جمالت. وقتی رسیدم بهش دیدم این که یاشاره..باورت میشه؟ یاشار برگشته. ولی عمه بهم سپرد که جلو عمو ارش سوتی ندم. _ همین؟ _ اره دیگه...خوشحال نشدی عموت برگشته؟ _ دیوونه الان یاشار اینجاست. _ واقعا؟ _ بله خانم شیرزاد. واقعا. خنده ای کرد و با عشوه ی مسخره ای گفت: حالا که این خبر تاریخ انقضاش گذشته بود خبر دوم را به اطلاع عموم میرسانیم. _ من یک نفرم...عموم کجا بود؟ _ اخه عزیزم اگه تو یک چیزی را بفهمی انگار عموم فهمیدند. خبرگذارید در حد BBC است. _ حوصله کل کل با تو فنچولک و دیگه ندارم. بگو خسته ام کردی. _ فعلا که این فنچولک پنج شنبه خواستگار داره... _ نه؟؟؟ _ اره... _ حالا کی هست؟ _ پسر شریک بابا... _ یا خدا ؟! همان پسر جوش جوشیه که تو جشن تولدت زد همه ی ابمیوه ها را ریخت؟ قهقه ای زد و گفت: خودشه... با این تفاوت که الان ندیدیش که چقدر عالی شده.باورت نمیشه چقدر عالیه. تا این حرف و زد احساس کردم تمام بدنم در حال کهیر زدن است. انقدر این جمله را از صبح شنیده بودم که بهش الرژی پیدا کرده بودم. _ چرا چرا...ساناز باورم میشه. به خدا باورم میشه. اصلا جدیدا همه ی پسرا نمی دانم چرا همه عالی شدن...به نظرت اینطور نیست؟ _ خوبی تو؟ چی میگی برای خودت؟! _ هیچی بابا...بردیا داره صدام میکنه. کاری نداری؟ _ نه ...قربانت. بای _ سلام برسون. خداحافظ. پس ساناز هم پَر شد. لبخندی زدم و به سمت پایین راه افتادم. من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام...... شبتون بخیر 💖🌹🌙✨🌟🌹💖
......