eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️اگر چه لایق وصل تو نیستم اما ▪️ز دست رفته دلم در جوار سامرّا ▪️به عشق دیدن سرداب می تپد هردم ▪️دلِ شکسته، دلِ بی قرار سامرّا 🏴 شهادت جانسوز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر عموم شیعیان جهان تسلیت باد 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
امروز با تمام توان گریه می‌کنیم همراه با امام زمان گریه می‌کنیم در پشت دسته‌های عزا سوی سامرا در لابلای سینه زنان، گریه می‌کنیم @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
لعنت به این زهری که آبت کرد این طور در بسترت انگار جسم لاغرت نیست دختر نداری تا پرستار تو باشد جان می دهی و هیچ کس دور و برت نیست😔 این روزها داری دلی پر از سقیفه در گوش تو جز ناله های مادرت نیست😭 شاعر: محمدحسین رحیمیان @shohada_vamahdawiat                      
🌿﷽🌿 🌹همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیبایی‌های همسایگی به شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می‌شود نماز صبح‌هایی است که اول وقت به جماعت می‌خواندیم. درست مثل شنیده‌های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می‌گرفتند. 🍎بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند. اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم. ❤️از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می‌کردم، دوست داشتم اولین سالروز تولد حمید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم، عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود، دهانم خشک شده بود، خواب خیلی عجیبی دیده بودم: 🌷آقایی با یک نورانیت خاص که مشخص بود شهید شده می‌خواست یک چیزی به من بگوید، در تلاش بود منظورش را برساند ولی تا خواست حرف بزند من بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم، خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد من بشنوم. 💐با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم، مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم. خودش بود و خودم و شهدا، برایش کیک خریده بودم، وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور، می‌دانستم می‌خواهد با رفیقش خلوت کند. 🍀همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم، کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می‌کردم، هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ و یک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند، چشم‌هایشان پر از امید بود. در عالم خودم بودم که یهو خشکم زد، چشم‌هایم چهارتا شد، یکی از عکس‌ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم، دقیقا همان نگاه بود، شهید «اردشیر ابراهیم پور». 🌺جذبه خاصی داشت، همیشه در سرم می‌چرخید که این شهید می‌خواهد یک چیزی به من بگوید. نگاهش پر از حرف بود، بعد از آن هر بار مزار شهدا می‌رفتیم، حمید میرفت سر مزار شهید حسین پور، من هم می‌رفتم سر مزار این شهید. با اینکه متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام 🔰 @hedye110
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا درتوحید و ستایش خداوند فراز👇 ✨﴿۲۳﴾ فَمَا هَكَذَا كَانَتْ سُنَّتُهُ فِي التَّوْبَةِ لِمَنْ كَانَ قَبْلَنَا ، لَقَدْ وَضَعَ عَنَّا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ، وَ لَمْ يُكَلِّفْنَا إِلَّا وُسْعاً ، وَ لَمْ يُجَشِّمْنَا إِلَّا يُسْراً ، وَ لَمْ يَدَعْ لِأَحَدٍ مِنَّا حُجَّةً وَ لَا عُذْراً . روش وجود مقدّسش در برنامه توبه دربارۀ کسانی که پیش از ما بودند، چنین نبود؛ آنچه را در عرصه‌گاه توبه، در طاقت و توان ما نبوده، از دوش جان ما برداشته؛ و جز به اندازه قدرت و وسعمان به ما تکلیف نفرموده؛ در میان آن همه تکالیف سخت، ما را جز به تکالیف آسان وا نداشته؛ و در این زمینه، برای هیچ یک از ما دلیل و بهانه‌ای باقی نگذاشته است. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸 برچینی بشکسته‌ی دل بند زدند 🌸ما را به ولایت تو پیوند زدند... 🌸آغاز امامت تو گویی به بهشت 🌸زهرا و علی ز شوق لبخند زدند... 🦋✨آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان، فخر‌زمان، امام مردمان، غایب دوران عجل‌الله بر منتظرانش مبارک✨ 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
مژده به دلها دهید، موسمِ شادی رسید وز شبِ هجران و غم، صبحِ سعادت دمید نورِ دل و دیده ی آن حسنِ عسکریست نازم از این گل که از، گلشنِ پیغمبریست آغاز ولایت عهدی امام زمان مبارک 🙏❤️🌿💦🌸🍁🌷💐🙏 @shohada_vamahdawiat                      
💚 🤚 چہ دلنشین است صبح را با نام شما آغاز ڪردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز ڪردن... چہ روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشناے حضورتان دل بہ دریا زدن و در سایہ سار لبخند زیبایتان امید یافتن... شڪر خدا ڪہ در پناه شمائیم 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌿﷽🌿 🌻بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم،کیک را گذاشتم وسط و عکس انداختیم. 🌸وقتی داشت کیک را برش می داد،سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت: فرزانه ممنون بابت زحماتت،می خواستم یه چیزی بگم می ترسم ناراحت بشی. هُری دلم ریخت،تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم فکرم هزار جا رفت. با دست اشاره کردم که راحت شد،خیلی جدی به من گفت: ــ فرزانه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی! 🌹این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم،نمی دانستم با خودم چند چندم،گفتم شاید به خاطر برخورد های اول محرم شدنمان دل زده شده. به شوخی چند باری به من گفته بود تو کوه یخی ولی الان خیلی جدی بود،گفتم: چطور حمید؟من همه سعیم رو می کنم همسر خوبی باشم. ❤️چند دقیقه ای در عالم خودش فرو رفته بود و حرفی نمی زد،لب به کیک هم نزد، بعد از این که دید من مثل مرغ پر کنده دارم بال بال میزنم از آن حالت جدی خارج شد.پقی زد زیر خنده و گفت: مشخصه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی،تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم!تو فوق العاده ای! 🌷شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلق الله،والا پوست سرش را می کندم! خیلی خوب بلد بود چطور دلم را ببرد،روز به روز بیشتر وابسته می شدم،نبودنش اذیتم می کرد، حتی همان چند ساعتی که سرکار می رفت خودم را با درس ودانشگاه وکلاس قرآن مشغول می کردم تا نبودنش را حس نکنم. نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. 💐هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم،هر دوره ای که می گذاشتند تشویقش می کردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من وهم برای حمید واقعا سخت بود. شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمید رفته بودیم، فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد،از زیر قرآن رد شد،بعد هم خداحافظی کرد و رفت. 🌺همین که پشت سر حمید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگی هایم شروع شد. همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من می گفت،انگار قلب من را با خودش برده بود. دو سه بار در طول مسیر تماس گرفتیم،چون داخل اتوبوس بودنمی توانست زیاد صحبت کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
تسبیح زمین و آسمان یا مهدی ذکر همه‌ی فرشتگان یا مهدی حالا که رسیده روز بیعت با عشق لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی 🌟تعجیل در ظهورشان 🌟 (عج)💖 ✨🌺✨ 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباصالح💚 تو ای عشق و ای تمام وجودم تو بود و نبودم فدای رخ تو همه عالم بیا بنگر بر دل غمدیده که جز تو ندیده ... 🎤 با صدای @shohada_vamahdawiat                      
💖 یا حضرت صاحب الزمان شمس ولایت شد ماه ربیع جان دوعالم به فدایت لحظه لحظه به جمال تو بود درود ما نظری کن به همین هیات و این سرود ما (غریب) @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دعا درتوحید و ستایش خداوند فراز👇 ✨﴿۲۴﴾ فَالْهَالِكُ مِنَّا مَنْ هَلَكَ عَلَيْهِ ، وَ السَّعِيدُ مِنَّا مَنْ رَغِبَ إِلَيْهِ بنابراین، هلاک شونده از ما، کسی است که در میدان مخالفت با او هلاک گردد؛ و سعادتمند از ما کسی است که به سوی او اشتیاق داشته باشد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❤️🤚🌿 یا رب چه شود زان گل‌نرگس خبرآید آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امید همه منتظران منتظر آید 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
امام مهــــدے جانم(عج) تـو مـپنـدار ڪـہ از یـاد تـو را خـواهـم برد من بدون تو بہ یڪ پلڪ زدن خواهم مُرد @hedye110
🌿﷽🌿 🌸فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت. گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده. گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رو برداشتم بو کردم وگفتم: خوبه پس قرارمون توی این سه ماه کنار همون بوته یاس! 🍎تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه برمی گشتم. حمیدهم از دوره و آموزش هایی ک دیده بود میگفت. ❤️از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدرومادرش شده بود. هربار تماس میگرفت میپرسید: دیدن مامان و بابا رفتی؟ ازعمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگیش راحس میکردم،یک ماه و نیم درنهایت سختی گذشت. برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم. 🌷صبر هر دوی ماتمام شده بود.ازمشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکند وکی میرسد. احساس میکردم این اتوبوس راه نمیرود.زمان خیلی دیر میگذشت ومن صبر از کف داده بودم. هربارتماس میگرفتم میپرسیدم: نرسیدی حمید؟ میگفت: نه بابا هنوز نصف راه مونده! 💐اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادند تا این همه انتظارنکشیم. یکسری کارعقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم. هشت صبح با عجله از خانه بیرون زدم.انقدرعجله داشتم که حلقه ازدواج فراموش شد. 🍀بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم. همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید راببینم. تا دست من را گرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید: یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمی انداختی؟ 🌺حساب کتاب همه چیز را داشت.میخواست همه جوره من را برای خودش بداند. حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمید می ساخت. باهزارترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی درکار نبوده است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا درتوحید و ستایش خداوند فراز👇 ✨﴿۲۵﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بِكُلِّ مَا حَمِدَهُ بِهِ أَدْنَى مَلَائِكَتِهِ إِلَيْهِ وَ أَكْرَمُ خَلِيقَتِهِ عَلَيْهِ وَ أَرْضَى حَامِدِيهِ لَدَيْهِ و خدا را ستایش، به همۀ آن ستایشی که نزدیک‌ترین فرشتگان به او و بزرگوارترین مخلوقاتش نزد او و پسندیده‌ترین ستایشگران آستان او، حضرتش را ستوده‌اند. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بخشی از زیارت «السَّلامُ‌ عَلَیكَ یَا میثَاقَ اللَّهِ! الّذِی أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ»؛ سلام بر تو ای عهد و پیمان خدا! كه خداوند آن را بر خلق خویش محكم و مؤكّد ساخته است.💚 مولای مهربانم در سالروز آغاز امامتت دستمان را به نشانه بیعت سمت شما دراز میکنیم، لطفا ما را بپذیر @shohada_vamahdawiat                      
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                      
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت پنجاه و شش(زندگینامه پیامبر) ✨بعد از این ماجرا، آنها از پیامبر(صلی الله علیه و آله) تقاضا کردند: اَبوالبابَه بن عَبْد الْمُنْذِر را نزد ما بفرست، تا در کار خود با وی مشورت کنیم. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) او را نزد ایشان فرستاد، هنگامی که وی نزد آنان آمد، زنان و بچه های یهود در مقابل او به گریه افتادند، او تحت تأثیر قرار گرفت، مردان گفتند: صلاح می دانی ما تسلیم حکم محمد(صلی الله علیه و آله) شویم؟ ابوالبابه گفت: آری، ولی در همین حال اشاره به گلوی خود کرده، یعنی همه شما را خواهد کشت! 🍁ابوالبابه می گوید: به خدا قسم قدم بر نداشته، متوجه شدم که به خدا و رسول او خیانت کرده ام، سپس راه مسجد را در پیش گرفت و بی آنکه نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برود، خود را به یکی از ستون های مسجد بست و گفت: از اینجا نخواهم رفت تا خداوند توبه ام را قبول کند و از گناهی که مرتکب شده ام درگذرد و با خدا عهد می کنم، در سرزمینی که به خدا و رسولش خیانت کرده ام هرگز دیده نشوم.(سرانجام خداوند گناه او را به خاطر صداقتش بخشید و آیه۱۰۲سوره توبه در این باره نازل شد، و برخی گویند آیه، ۲۷سوره انفال درباره همین گناه ابوالبابه نزول یافته است) 🍁بنی قریظه پس از مشورت با ابوالبابه بامدادان تسلیم حکم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شدند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: آیا راضی هستیدهر چه سَعد بن مُعاذ درباره شما حکم کند اجرا نماییم؟ آنها راضی شدند. سعد گفت: اکنون موقعی رسیده که سعد بدون در نظر گرفتن ملامتِ ملامت کنندگان، حکم خدا را بیان کند. سعد هنگامی که از یهود مجددا اقرار گرفت، که هر چه او حکم کند خواهند پذیرفت، چشم خود را بر هم نهاد و رو به سوی آن طرف که پیامبر(صلی الله علیه و آله) ایستاده بود کرد، عرض کرد: شما هم حکم مرا می پذیرید؟ فرمود: آری، گفت: من می گویم آنها که آماده جنگ با مسلمانان بودند،(مردان بنی قریظه) باید کشته شوند و فرزندان و زنانشان اسیر و اموالشان تقسیم گردد، اما گروهی از آنان اسلام را پذیرفتند و نجات یافتند. 🍁جنگ بنی المُصطَلِق(مُرَیسیع) در شعبان سال ششم هجرت واقع گردید. بنی مصطلق، تیره ای از قبیله خُزاعه هستند که با قریش همجوار بودند. گزارش هایی به مدینه رسید که حارث بن اَبی ضرِار رئیس قبیله، در صدد جمع سلاح و سرباز است و می خواهد مدینه را محاصره کند. پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) در این موقع تصمیم گرفت، فتنه را در نطفه خفه کند. از این جهت یکی از یاران خود به نام بُرَیدَة بن حُصَیب اَسلَمی، را برای تحقیق رهسپار سرزمین قبیله یاد شده کرد. وی به صورت ناشناس با رئیس قبیله تماس گرفت و از جریان آگاه شد، سپس به مدینه برگشت و گزارش را تأیید کرد. در این موقع، پیامبر(صلی الله علیه و آله) با یاران خود، به سوی قبیله مذکور حرکت کرد، و در کنار چاه مُرَیسیع با آنها روبرو گردید. جنگ میان دو دسته آغاز شد، جانبازی مسلمانان و رُعبی که در دل قبائل عرب از ناحیه مسلمانان افتاده بود، سبب شد که پس از زد و خورد کوتاهی، و با کشته شدن ده نفر از دشمن و یک نفر از مسلمانان آن هم به طور اشتباهی سپاه دشمن متفرّق گردند. سرانجام اموال زیادی نصیب لشکر اسلام شد و زنان آنها به اسارت درآمدند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59