eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹رهبر معظم انقلاب: روز [پانزدهم خرداد] را در خاطره‌ ملت نگهدارید. روز پانزده‌ خرداد، روز عظیمی در تاریخ ما بود و اولین پایه‌ مقاومت مردمی ما در سطح وسیع، به خاطر عشق به امام، آن روز گذاشته شد. 🔳 سالروز قیام خونین ۱۵ خرداد گرامی باد. @shohada_vamahdawiat                      
اعتراف بعد از شهادت رئیسی 🟢خیلی دلم میسوزه @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ باز آی ... که در مقدم تو ... جان بفشانم من زنده از آنم ... که به عشق تو ... دهم جان ❤️سلام حضرت عشق ... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو بیست و یک ✨قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: آنکه باید بیاید من هستم. 🍁قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی خواهم حرف هایمان را کسی بشنود. وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش برگشت. _قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما خیلی عصبانی است! _کدورت میان پدر و دختر، زود برطرف می شود. تو به فکر خودت باش! _حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه خطرناکی را کشف کنم.هاشم و صفوان و پسرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر، در میدان شهر، به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته اند، به مرگ محکوم خواهند شد. _داستان جالبی به هم بافته ای! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد. به وزیر گفتم: از خدا بترس! تو بهتر از هر کس می دانی که همه ما بی گناهیم. مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان، به آنچه آرزو داری نمی رسی! وزیر با پوزخندی از سرِ خشم به قنواء گفت: می بینید؟ این جوانک، مثل ابوراجح، گستاخ و بی باک است! دست پرورده اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم، باید حدس می زدم. سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما این طور گستاخی می کند. می ترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود! قنواء گفت: من و هاشم می رویم تا با او حرف بزنیم. وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت: نمی توانم این اجازه را بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد. شما می خواهید او به مقصودش برسد؟ _نمی توانی جلوی ما را بگیری. برو کنار، وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود! _کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش. _از یک دندگی من خبر داری! کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم. وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید. _بسیار خوب. یادت باشد خودت خواسته ای! حالا که این طور است، من هم با شما می آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: تو هم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی. از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده. رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند هرگز تو را نمی بخشد. تصمیم خودت را بگیر! امتحان سختی در پیش داری. آهسته به من گفت: چرا برگشتی؟ واقعا ابلهی! با لبخند گفتم: یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند! نیایش داشتند، نمایش نداشتند! حیا داشتند، ریا نداشتند! رسم داشتند، اسم نداشتند! و ما تا ابد به آنها که قمقمه ها را دفن کردند تا هوس آب نکنند مدیونیم... @shohada_vamahdawiat                      
🌱.۰🌱 خدایاعشق‌به‌انقلاب‌اسلامی‌ ورهبرکبیرانقلاب چنان‌در‌وجودم‌شعله‌ور‌است‌ که‌اگر‌تکه‌تکه‌ام‌کنندو یا‌زیرسخت‌ترین‌شکنجه‌هاقرارگیرم، اوراتنھانخواهم‌گذاشت.🌱 شھیدابراهیم‌هادی @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی... 🌱سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است. سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست. سلام بر تو و بر روز طلوعت... 📚صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس 🌱خوش آن صبحی که با یاد شما آغاز می‌گرددخوشبخت آن دلی که لبریز از هوای شماست خرم آن چشمی که اشکبارِ فراق شماست چه سربلندند منتظران امیدوار که عمری در انتظار رویت خورشید، در قلب‌ها بذر مهر شما را کاشته‌اند بیچاره آن که دری غیر از سرای مهر شما را کوبید... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... و شهدای سانحه بالگرد رئیس‌جمهور شهید... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو بیست و دو ✨خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود. 🍁از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی اش می درخشید. قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست. چشم های حاکم از خوشحالی درخشید، اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. بعدا به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم. قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم. حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد. قو را گرفتم و در حوض رها کردم. حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها که از رسیدن دوباره به آب، خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد. دیوارها و ستون ها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود. کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها، کمی نرم شده بود. حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد. _حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح اند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند! وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید. مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. می ترسم این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می زند. جرم او و دست یارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💘به استقبال اجلاسیه کنگره بین المللی شهدای مدافع حرم و جبهه مقاومت 💔 تیر ماه ۱۴۰۳ - مشهد مقدس ❣دو 🔴 خواهر شهید مجید قربانخانی می گوید: ❤ وقتی از سفر کربلا برگشت، مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین (ع) خواستی؟ ❤ مجید گفته بود: یک نگاه به گنبد حضرت اباالفضل (ع) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین (ع) انداختم و گفتم: آدمم کنید! ❤ سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه، به کلی متحول شد. همیشه در حال دعا و گریه بود. نمازهایش را سر وقت می خواند و حتی نمار صبحش را نیز اول وقت می خواند. ❤ خودش همیشه می گفت: نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. ❤ در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود، همیشه زمزمه لبش این بود: پناه حرم، کجا می روی برادرم! @shohada_vamahdawiat                      
🌷🍃 🍃 یادمان باشد گنـــــاه ڪه ڪردیم آن را به حساب نگذاریم، میشود جوانے ڪرد⇩⇩ 《به عشــــق 》 و به رسید⇩⇩ 《فــــــــداے 🍃🌹‌} @shohada_vamahdawiat                      
الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا: انالله و انا الیه راجعون... تا کسی شهید نباشد شهید نمیشود @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ دلم گرفته از این جمعه های تكراری دلم گرفته از این انتظار اجباری چه قدر ندبه بخوانم! چرا نمی آیی؟ چه دیده ایی كه از این دل شكسته بیزاری! امان نمی دهدم گریه، درد و دل دارم به سینه مانده چه ناگفته هایِ  بسیاری مرا فراق و غمت می كشد، تو خواهی دید كه خورده برگۀ ترحیم من به دیواری... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت. ● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد 🌷 @shohada_vamahdawiat                      
ز سوز غم پر پروانه مے‌سوخت ز داغ لاله اے گلخانه مےسوخت ز آواے، جواد، آن جان زهرا نهال گلشن جانانه مےسوخت @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و بیست و سه ✨حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء! تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است! تنبیهی برایت در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هر گونه وسایل، زندانی می شوی. پس از آن با رشید ازدواج می کنی و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا می بینی. 🍁حاکم دو بار دست ها را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: پدر! هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما، هیچ پشت و پناهی ندارم، اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می رسند. اگر موجب شرمساری شما شده ام، خودم را مسموم می کنم. می دانید که هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد. حالا که احساس می کنم قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد برای آخرین بار به حرف هایم گوش کنید. _نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی. قنواء ایستاد و گفت: افسوس نمی خورم که به زودی می فهمید این بار، نمایشی در کار نبوده. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پسِ توطئه ساختگی پنهان شده، ببینید. _از پیش چشمانم دور شو. وزیر گفت: اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم. حاکم گفت: وقتم را تلف کردید. همگی مرخصید. مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هر وقت دیدی غریبه ای خود را دل سوزتر از خویشانت نشان می دهد، جا دارد تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که بی توجهی می کنی؟ حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو! حوصله داستان سرایی ندارم. قنواء رو به وزیر گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود. پرس و جو کردیم و فهمیدیم جناب وزیر او را پذیرفته اند. رنگ از روی وزیر پرید، ولی هر طور بود، لبخند زد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام آن خائن را به او بخشیدم. حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن! چه می خواهی بگویی؟ _نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته. رشید، جوان صادقی است؛ هنوز مثل پدرش آلوده دسیسه گری و توطئه چینی نشده. او، آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امینه شاهدیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر دارد، نزدیک تر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید تا ماجرا را شرح دهد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🏴 🖤 ختم صلوات هدیه به امام جواد علیه السلام 📿 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/t3ks7j .
🖤سلام‌‌امام‌زمانم 🖤 چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم نه ،ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره‌ جمعه شد ولی‌ نیامدی... اللهم‌عجل‌لوليک‌الفرج🏴 🖤☘️🖤 سلام بر دوست داران مولا صاحب الزمان (عج) آدینه مهدوی شما بخیر...🖤☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️🖤
﷽❣ ❣﷽ تـو را ... ندیدن و مردن ؛ فقط به این معناست به باد رفته ... تمامی عمر کوتاهم 💖سلام امید دل ها... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌🔸 از طوفان های روزگار با.... ‌‌‌✅آخر حرفش چه جالبی داد. 📌 بهای کالا نیست..... 💠‌🎥یک دقیقه و ۵۵ ثانیه 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو بیست و چهار ✨حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟! 🍁همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاستمدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرأت نافرمانی و یا توطئه ای را ندارد. برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن بی خبری. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید بتواند راحت حرف بزند. وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم نگاه تندی به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. _مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. حالا بدون واهمه، آنچه را می دانی بگو. راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، سبب نابودی. خدارا شکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ها، ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند. تنها نگرانی من به خاطر ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع از پا درآمده باشد. رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت: من، امینه را دوست دارم. هاشم، ریحانه را دوست دارد.ریحانه، دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکم تر شود. او از این که می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند، او به منظورش نخواهد رسید. برای همین دنبال بهانه ای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند. حاکم به تلخی خندید. _چه کسی گفته که قرار است این دو با هم ازدواج کنند؟ _پدرم گمان می کرد شما موافق این وصلت هستید. _فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست. ادامه بده! _آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور، پیرمردی شیاد است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح، صاحب حمام شود. مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاه چال است، به دست آورد.پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاه چال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت: آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟ مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت: همین طور است که شما می گویید. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
~🕊 🌴✨ 🍃با اینکه پدرم از پیش ما رفت ولی حضورش را در جمع خودمان حس می‌کنیم. پدرمان اخلاق خوبی داشت و در هر زمینه به ما کمک می کرد، هر وقت به من سر می زد کمی یا کسری در زندگی من می دید بدون اینکه بگوید برایم تهیه می کرد و می آورد. 🍃خیلی ما را به نقاشی و خطاطی و مباحث هنری تشویق می‌کرد هر وقت می‌خواست برای مناسبتی مانند تولد هدیه‌ای بدهد وسیله هنری مانند آب رنگ و... می‌گرفت. 🍃پدر هیچ وقت برای کارهای واجب ما را مجبور نمی‌کرد  و در زمان تکلیف و سن بلوغ پدرم برایم یک سجاده و چادر خرید و هدیه داد که من خیلی خوشحال شدم. در عالم کودکی من حجاب را با هدیه پدرم آموختم. ✍🏻به راویت دختر شهید ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
اگرمن‌جانم‌راهزاربارفدای این‌ملت‌کنم‌ارزشش‌رادارد🌱!' @shohada_vamahdawiat                      
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ من آمدم من آمدم خندان وگریان آمدم دارالشفای من تویی، سوی خراسان آمدم رو برنگردانم دمی از گنبد و گلدسته ات شاها نظر کن بر زائر دل خسته ات 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat