🛑داستانی زیبا از اثر دعا در حق امام زمان علیه السلام
در اصفهان مردي شيعه به نام عبدالرحمان بود، از او سئوال کردند: علت اينکه امامت امام علي النقي (عليه السلام) را پذيرفتي و دنبال فرد ديگري نرفتي چيست؟ گفت: جرياني از آن حضرت ديدم که قبول امامت آن حضرت را بر من لازم نمود. من مردي فقير اما زباندار وپر جرأت بودم به همين جهت در سالي از سالها اهل اصفهان من را برگزيدند تا با گروهي ديگر براي دادخواهي به دربار متوکل برويم. ما رفتيم تا به بغداد رسيديم هنگامي که در بيرون دربار بودم خبر به ما رسيد که دستور داده شده امام علي النّقي را احضار کنند،بعد حضرتش را آوردند. من به يکي از حاضرين گفتم: اين شخص که او را احضار کردند کيست؟ گفت: او مردي علوي وامام رافضي ها ست سپس گفت: به نظرم مي رسد که متوکل مي خواهد او را بکشد، گفتم: از جاي خود تکان نمي خورم تا اين مرد را بنگرم که چگونه شخصي است؟
او گفت: حضرت در حالي که سوار بر اسب بودند تشريف آوردند ومردم در دو طرف او صف کشيدند واو را نظاره مي کردند. چون چشمانم به جمالش افتاد محبت او در دلم جاي گرفت و در دل شروع کردم به دعا کردن براي او که خداوند شرّ متوکل را از حضرتش دور گرداند. حضرت در ميان مردم حرکت مي کرد و به يال اسب خود مي نگريست نه به راست نگاه مي کرد ونه به چپ، من نيز دعا براي حضرتش را در دلم تکرار مي کردم. چون در برابرم رسيد رو به من کرد وفرمود: استجاب الله دعاک، وطوّل عمرک وکثّر مالک وولدک. يعني: خداي دعاى تو را مستجاب کند. وعمر تو را طولاني ومال وفرزند تو را زياد گرداند. از هيبت و وقار او بدنم لرزيد ودر ميان دوستانم به زمين افتادم. دوستانم از من پرسيدند، چه شد؟ گفتم خير است وجريان را به کسي نگفتم.
🌹پس از آن به اصفهان بازگشتيم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت درهايي از مال وثروت را براي من باز کرد تا جايي که اگر همين امروز درب خانه ام را ببندم قيمت اموالي که در آن دارم معادل هزاران هزار درهم است واين غير از اموالي است که در خارج خانه دارم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت ده فرزند به من عنايت فرمود. ببينيد که چگونه مولاي ما امام علي نقي (عليه السلام) دعاى آن شخص را به خاطر نيکي او جبران وتلافي نمود. و براي او دعا فرمود با اينکه از مؤمنان نبود. آيا گمان مي کنيد که اگر در حق مولاي ما صاحب الزمان ارواحنا فداه دعا کنيد شما را با دعاى خير ياد نمي کند با اينکه شما از مومنان هستید؟
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_سه
ناگهان صدایش با بغض بالا رفت :
-چطور میتونی اینو بگی ؟
لرزش صدایش مرا شوکه نکرد. بغضی که با عصبانیت در صدایش گره خورده بود مرا متعجب کرد. زل زده در چشمانم ادامه داد :
_منم پدرم رو از دست دادم ...برای منم سخت بوده که بدونم تو دوستم نداری و فقط بخاطر اینکه برادرم قصاص نشه رضایت به عقد بدم .
پوزخند زدم ، چون می دانستم چقدر عاشقم است . شاید بی رحمی بود که اینرا به زبان بیاورم ولی انگار بی رحم شدم که گفتم :
_تو به عشقت رسیدی ...
ولی من نه .... ارغوانم نه ... پس تو باعث این بدبختی ها هستی .
چانه اش لرزید و نگاهش غوطه ور در اشکی شد که حتی پایه های قلب مرا هم لرزاند . باید سکوت می کردم .شاید وقتی کسی عاشقت باشد و تو دوستش نداری ، کمترین لطفی که میتوانی در ازای قلبی که تپش هایش را به تو اهدا کرده ، بگویی :منم همچین ..
نه اعتراف به عشق باشد نه کلامی که دلی را بشکند اما من بی رحم شدم تا دل شکسته شده ام را با آن ترک عمیق نفرتی که از رادوین داشتم ، ترمیم کنم با تحقیر رامش .
قید لیوان چایم را زدم و از روی مبل برخاستم و قبل از رفتن به طبقه ی دوم کنار شانه اش ایستادم .همان شانه ای که می لرزید از بغض .
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_به نفع خودته ... دور و برم نباش ...تا دلت رو نشکنم ...نذار مجبور شم که سنگدل باشم .
سرش از سمت شانه به طرفم چرخید :
_سنگدل باش ...خیلی طبیعیه .
اخمی از تعجب توی صورتم ظاهر شد که با حرص و عصبانیت ، در میان اشکانی که تند و تند و پشت سرهم ، جوی باریکی از آب را روی صورتش روان کرده بودند ، نگاهم کرد و گفت :
_اگه تو و خواهرت سنگدل نبودید که ارغوان قاتل پدر من نمیشد .
انتظار این جمله را نداشتم .نباید میگفت هر چند حق بود یا حق داشت . اما گفتنش ، پرده ای جلوی چشم و عقلم کشید . لعنت نکردم آن وسوسه ی شیطانی پشت افکارم ذهنم را که محکم فریاد زد : " حقشه که یکی بزنی توی دهانش "
ولی با حرص از حرفی که شنیدم و حقی که شاید بود اما نه برای دفاع از خواهر نجیب و پاک من که فقط ازخودش دفاع کرده بود ، زدم . محکم . مردانه . چنان که صدای بلند هینی که کشید هم از تعجب و هم از درد ، هم نتوانست مرا پشیمان کند .
-گفتم دست به زدن ندارم اما نه برای هر حرفی...
سرش آهسته برگشت به نقطه ی شروع . به نگاه پرخشم من . شاید زیادی محکم زدم و این مقدار اضافی را آن لحظه با آنهمه عصبانیت و حرص ، نتوانستم مهار کنم .آنقدر محکم زدم که جوی خونی از لبش جاری شد و با چشمانی بهت زده نگاهم کرد و چند قدمی عقب رفت . نگاهش را از من گرفت که حس کردم ، توپ بزرگی ، شاید شبیه توپ بسکتبال محکم در وجودم کوبیده شد و صدای پاهایش که از پله ها بالا رفت ، در گوشم پیچید.
اما کوتاه نیامدم و آخرین ته مانده ها حرصم را فریاد زدم :
_دیگه جلو چشمم نبینمت .
نفس بلندی کشیدم بلکه زبانه های بلند آتش عذاب وجدانم خاموش شود که نشد .لیوان چایی که آورده بود جلوی چشمانم جا مانده بود و آن دمپایی های پاشنه دارش که تا قبل از آن ، پایش بود. کلافه سرم را برگرداندم و در میان ندای بلند وجدانم که محکم سرم فریاد میکشید : "نباید میزدی " ، همان لیوان چای را هم پرت کردم طرف دیگر اتاق .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_چهار
غوطه در افکار ضد و نقیصم بودم که در خانه باز شد ، با آن صدای جیرجیر لولای خشکش ، سرم برگشت.
_چقدر شلوغ بود ای نونوایی ... سلامعلیکم ..شما کی اومدی ؟
با دو انگشت اشاره و وسط ،خطوط افقی پیشانیم را مالش دادم و گفتم :
_نیم ساعتی میشه .
مادر بلند صدا زد :
_رامش جان ...رامش ....بیا شوهرت اومده .
_لازم نیست بیاد.
_لازمه.
گفت و چشم غرهای نصیبم کرد:
_رامش ...رامش جان .
حتم داشتم که جلوی چشم مادر ظاهر نمیشود ولی اشتباه کردم !
صدای پاهایش سرم را بلند کرد. لباسش را عوض کرده بود .
تونیک بلند سرخابی رنگی به همراه شلوارش پوشیده بود و از پلهها پایین آمد .
مادر داشت نانهای لواشی که خریده بود را روی سفره پهن میکرد تا کمی باد بخورد که سر بلند کرد سمت رامش و گفت :
_یه چایی واسه شوهرت بریز.
_نمیخوام .
و مادر باز اصرار کرد:
_یکی هم برای من بریز.
و رامش با یک سینی چای آمد.
سینی را اینبار روی میز گذاشت و بی آنکه نگاهم کند رفت کمک مادر که کاش نمیرفت .
_دستت درد نکنه دخترم ...لبت چی شده ؟!
چشمانم را تحریم کردم تا نبیند ولی گوشهایم را نه .سکوت رامش خودش جواب مادر شد.
_کار ...امیره ؟!
قبل از آنکه رامش تایید کند بلند گفتم :
_بله ...زدم تا مراقب زبونش باشه .
همان یک کلمه ، سکوت قبل از طوفان را رقم زد .مادر از جا برخاست و دوید سمت پلهها .نگاهش نکردم .
رامش نانها را جمع کرد و طولی نکشید که مادر شال و کلاه کرده با یک ساک کوچک از پلهها پایین آمد.
صدای رامش مرا متوجهی مادر کرد:
_مادر جون کجا ؟!
_قربونت برم مراقب خودت باش ...من دیگه بمونم دق کردم .
_کجا آخه ؟!
جدی جدی داشت میرفت . کفشهایش را از جاکفشی درآورد و محکم انداخت روی موزاییکهای حیاط که برخاستم :
_کجا نرگس خانوم ؟!
عصبی و بلند گفت :
_لا اله الا الله ..برو کنار امیر که میترسم منم شیطون وسوسه کنه و یکی بزنم توی گوشت.
_میگم کجا ؟!
فریاد زد:
_میرم یه جایی که تورو آدم کنم .
چادرش را محکم گرفتم :
_کوتاه بیا ..بیا تو ...الان ناراحتی .
چرخید سمتم و محکم چادرش را از چنگم کشید :
_آره ناراحتم ...از تو...از تویی که بیشتر از اینا ازت توقع داشتم .
_حالا داری کجا میری ؟
_چند روزه اقدس خانم بهم میگه یه نفر توی کاروان زیارتیشون به مشهد جا خالی داره ، میگم نه ، میخوام پیش عروس و پسرم باشم ، اما امروز دیدم نه ... باید برم از خود همون امام رضا بخوام تورو آدمت کنه .
همراه با آه بلندی گفتم :
_باشه آدم میشم حالا بیا تو .
ساک میان دستش را محکم کشیدم که فریاد زد :
_میگم نه بگو چشم ...بده به من ساک رو .
_عصبی هستی الان کوتاه بیا .
فریاد زد :
_کوتاه نمیآم ، که اگه بیام باید جواب خدای بالای سرم رو بدم ...برات متاسفم که پسر حاج صابری هستی و حرفاش از سرت پاک شده ..برات متاسفم که توی ماه حرام زدی توی دهن زنت که مردونگیتو ثابت کنی ...برو خودتو درست کن تا آروم بگیرم .
و بعد یک لنگه کفش رو پا کرده و نکرده رفت !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهسیچهارم
#هفتمینمسابقه
3. محبّت آبرومندانهی حضرت رضا(ع) به مسافر درمانده
یَسع بن حمزه میگوید: من در مجلس حضرت رضا (ع) بودم، و با آن حضرت گفتگو میکردم، جمعیت بسیار در محضرش بودند، و از مسائل حلال و حرام میپرسیدند، در این هنگام ناگاه مردی بلند قامت و گندمگون وارد شد و گفت:
«اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ:
سلام بر تو ای پسر رسول خدا(ص)»، من یکی از دوستان شما و دوستان پدران و اجداد شما هستم، از سفر حج میآیم، ولی اندوختهام تمام شده، به گونهای که آنقدر ندارم تا با آن به اندازهی مسیر یک منزلگاه راه بروم، اگر صلاح میدانید، مقداری از توشهی راه را، که مرا تا وطنم برساند به من بدهید، خداوند به من نعمت داده (و در شهر خودم ثروتمند هستم) وقتی که به شهر خودم رسیدم، معادل همان مقدار، صدقه خواهم داد، خودم فقیر و مستحق صدقه نیستم.
امام رضا(ع) به او فرمود: «بنشین»، سپس به طرف مردم رو کرد و با آنها به گفتگو پرداخت تا همه رفتند، و فقط آن حضرت و سلیمان جعفری و خیثمه و من ماندیم، در این هنگام امام رضا(ع) فرمود: «اجازه میدهید به اندرون بروم؟»، سلیمان عرض کرد: «خداوند کار شما را پیش ببرد.»
امام رضا(ع) برخاست و به اندرون خانه رفت و پس از ساعتی بیرون آمد، و درِ اطاق را بست و دستش را از پنجرهی بالای در، بیرون آورد و به آن حاجی درمانده فرمود: «این دویست درهم را بگیر، و مخارج سفر را با آن تأمین کن، وقتی که به وطن رسیدی، لازم نیست که آن را از جانب من به فقرا، صدقه بدهی، آن را به تو بخشیدم، برو که نه من تو را ببینم، و نه تو مرا ببینی.»
آن شخص به سوی وطن بازگشت، سلیمان به امام رضا(ع) عرض کرد: «فدایت گردم، لطف و مرحمت فراوان نمودی، ولی چرا پول را از بالای پنجره دادی و خود را از آن مسافر پوشاندی؟»
امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: از آن ترسیدم که مبادا وقتی که با او رخ به رخ شدم، خواری سوال کردن را در چهرهاش مشاهده نمایم، آیا نشنیدهای که رسول خدا (ص) فرمود:
«اَلمُستَتِرُ بِالحَسَنَةِ تَعدِلُ سَبعِینَ حَجَّةً وَ المُذِیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخذوُلٌ، وَ المُستَتِرُ بِها مَغفُورٌ:
آن کسی که احسان خود را (برای حفظ حریم اخلاص) بپوشاند، پاداش او، برابر پاداش هفتاد حج (مستحبی) است، و آن کسی که آشکارا گناه کند، درماندهی بیچاره است، و آن کس که آن را بپوشاند، زیر پوشش آمرزش خدا است.»
و آیا سخن یکی از پیشینیان را نشنیدهای که (در تمجید محبوبش) گوید:
مَتی آتِهِ یَوماً لِاَطلُبَ حاجَهً
رَجَعتُ اِلی اَهلِی، وَوَجهِی بِمائِهِ
«هرگاه برای رفع نیازی، نزد او بروم، به سوی اهل خانهام باز میگردم، در حالی که آبرویم به جای خود باقی است.»
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#به_یاد_شهدا
#شهید_احمد_محمد_مشلب
حضرت صاحـب الزمان(عج)،خدابه شما صبر دهدزیرا او منتظر ماست نه ما منتظر او
هنگامی میشودگفت منتظریم
که خود را اصلاح کنیم…
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
Banifateme_Babolharam_net_1.mp3
4.27M
|⇦•سفر خوبه....
#سرود ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ سید مجید بنی فاطمه•✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
#آیت_الله_بهجت_ره
کرامات از ضریح #امام_رضا علیه السلام بیشتر از ضریح#امام_حسین علیه السلام ظاهر میشود. بنابراین، ایرانیها باید #نعمت حرم حضرت امام رضا علیه السلام را که زیارت آن برایشان فراهم است، #مغتنم بشمارند.
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✅ نذر در قرآن (5⃣)
✅✅ نذر امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) در قرآن
💐✨ امام حسن (ع) و امام حسین(ع) در کودکی بیمار شدند و پیامبر اکرم(ص) به همراه برخی صحابه از آنان عیادت کردند. پیامبر (ص) به علی(ع) توصیه کردند که برای بهبودی آنها نذری کنند.
💐✨ علی(ع) برای شفای آن دو، سه روز روزه شکر نذر کردند. حضرت زهرا(س) و خدمتکارش فضه نیز به مانند حضرت علی(ع) نذر کردند. پس از بهبودی امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، اهلبیت به روزه نذر خود را بجا آوردند و آیه زیر نازل شد:
💐💫 يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْمًا كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيرًا (آیه 7 سوره انسان)
آنها به نذر خود وفا میکنند، و از روزی که شرّ و عذابش گسترده است میترسند!
#نذر
#امام_علی_ع
#حضرت_زهرا_س
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
صد شکر.....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ٵݕۅٺࢪٵݕ
🙏🏻🇮🇷
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_پنج
مادر رفت و نفس حبس شدهی من از رفتنش که انگار راهی برای ممانعتش نبود ، از سینه بیرون زد .
چرخیدم سمت خانه که رامش نگاهم کرد و قبل از آنکه حرفی بزنم ،سرش را پایین گرفت و نانها را جمع کرد و برد سمت آشپزخانه .
کلافه باز نشستم روی همان مبل و از درد مرموزی که داشت در سرم پا میگرفت ،چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل و گفتم :
_یه چایی بریز.
شاید مادر حق داشت ! لطفا و خواهشا را دیگر خط زده بودم و تماما دستور روی دستور .
صدایش را شنیدم که گفت :
_چایی روی میزه .
و من چشم گشودم !
راست میگفت سینی چایی که آورده بود و نه مادر چایش را خورده بود و نه من ،هنوز روی میز بود.
دست دراز کردم لیوان چایی برداشتم و کمی نوشیدم اما حتی چایی هم دوای سر دردم نبود .
درد همان عذاب وجدانی بود که داشت روحم را میجوید .
از گوشهی چشم آن سایهی سرخابی توی آشپزخانه را دنبال کردم .
معلوم نبود داشت چکار میکرد که صدای فین فینش میآمد و دستمال کاغذیهایی که تند و تند از روی کابینت برمیداشت .
توجهام کم شده بود یا میخواستم بیتفاوت باشم ؟!
برخاستم .ریختن چای بهانهی خوبی بود. وارد آشپزخانه شدم و درحالیکه مثلا دنبال قوری چای میگشتم نگاهم بین ریخت و پاش توی آشپزخانه چرخید .
یک طرف رنده و طرف دیگر یک قابلمه و دستمال که مچاله شده بود توی سینک ظرفشویی .داشت هنوز توی آشپزخانه می چرخید که یکدفعه مرا دید و انگار جن دیده ، ماتش برد !
مادر راست میگفت ، لبش ورم کرده بود .
و قلب من ، درست مثل بادکنکی که کنار تیزی سر یک سوزن برای منفجر نشدن ، تلاش میکنه ، از درد عذاب وجدان ، ورم کرد :
_قوری کو ؟
بی حرف دست دراز کرد و لیوانم را گرفت . دست برد سمت قوری که دستمال دور انگشت دستش را دیدم و سرکی دیگر سمت سینک کشیدم .
لکههای قرمز خون روی دستمالهای مچاله شده توجهام را جلب کرد.
لیوان چایم را سمتم گرفت و من هنوز نگاهم روی آن انگشتی مانده بود که دستمال سفید کاغذی دورش خودنمایی میکرد!
بالاخره لیوان را گرفتم و به چه رمزی قفل زبانم باز شد ،نفهمیدم :
_دستت چی شده ؟
درحالیکه ماهیتابه را روی شعله ی بزرگ گاز میگذاشت به سختی بغضش را فرو میخورد ، جوابم را داد:
_به اندازهی گوشه ی لبم درد نداره .
یا میدانست یا نمیدانست اما بدجوری با همان جملهاش آتش وجدان منفعل شدهام را شعلهور کرد.
مقداری روغن کف ماهیتابه ریخت که گفتم:
_ببینم .
خونسرد اما با همان بغضی که هنوز نشکسته بود گفت :
_چیزی نیست .
آن روزها زود عصبی میشدم !
آنقدر زود که با همان دو کلمه فریاد زدم :
_گفتم ببینم .
دایرهی سیاه چشمانش تا صورت من بالا آمد و زیر زیرکی نگاهم کرد.
دستش را آهسته جلو آورد که دستمال کاغذی روی انگشت اشارهاش را برداشتم .
گوشت و پوستش را با هم برده بود و حتم داشتم کار همان رندهی تیز فلزی درون سینک است .
همانی که مادر هم هر وقت با آن سیب زمینیهای شامی را رنده میکرد ،گاهی دستش را بدجوری میبرید.
اما رامش ... دختر نازپروده ای که شرط میبستم تا آنروز حتی شامی هم درست نکرده نبود چه برسه به اینکه دستش به رنده بخورد ، حالا آنچنان انگشتش را زخمی کرده بود که بعید میدانستم بتواند باقی شامیها را حتی سرخ کند .
دستم را از آرنج خم کردم کنار صورتم و درحالیکه دکمهی روی مچ آستینم را باز میکردم با اخمی که میخواستم هنوز نشان از عصبانیتم باشه تا منت کشی گفتم :
_خودم سرخ می کنم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببینید فوق العاده آرامشبخش🔈
🌧کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
⭐بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند
🌧قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
⭐رشته رشته مویرگ های هوارا تر کند
🌧بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
⭐شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند
🌧از خدای مهربون میخوام
⭐بارونش فقط برای شستن غم هاتون باشه
🌧الــــهــــی آمـــیــــن🙏
⭐شبت آرام و در پناه خداوند مهربان🌙
💖🌹🌟✨🌟🌙🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
این که یادم نیست...
اولینبار...
کِی به زیارت آمدم...
و از کجا...
محبّت شما...
به دلم افتاده؛
یعنی: قدیمیترین رفیق هستید!
و من...
چه خوشبختم که...
شما را دارم؛
امام رضاجان!
تولدت مبارک!
#شهداء_ومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
تو میآیی
تو میآیی
شهیدان نیز میآیند
و آوینی روایت میکند فتح نهایی را . . .
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_شش
شاید فکر کرد میخواهم کنایه بزنم یا نازپروده بودنش را به رخش بکشم که گفت :
_نه خودم میتونم ..
جدی گفتم :
_نمیخواد ...
آستین هایم را تا آرنج بالا زدم و دستانم را شستم و قاشق قاشق از مواد خام شامی کف دستم ریختم .
دور تا دورش را صاف کردم و بعد آهسته و با احتیاط درون روغن غلتاندم .
هنوز کنار گاز ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد.
یک لحظه میان نگاه به شامیهای درون روغن و لیوان چایی که روی پیشخوان بود، یه نگاه گذرا به او انداختم و باز از بین اجزای صورتش،چشمان سیاهش ،لبان کشیده و قرمزش ، باز نگاهم رفت روی همان ورم گوشهی لبش تا ندایی غیبی سرم فریاد بکشد :
_ببین چکار کردی آخه؟!
_برو بشین خودم سرخش میکنم .
شنید اما نرفت و من باز درحالیکه با قاشق گوشهی شامیها را بلند میکردم تا ببینم سرخ شده یا نه ، تکرار کردم :
_بهت میگم برو بشین .
صدایش در گوشم نشست :
_چرا....چرا باید اینقدر از من بدت بیاد ؟!
جوابی ندادم چون خودم هم نمیدانستم !
اصلا نمیدانستم از او بدم میآید یا نه!
نگاهم به جوشش روغنی بود که دورتادور شامیها حباب میزد که ادامه داد:
_اگه بخاطر خیلی چیزها نبود... شاید ... برمیگشتم پیش مادرم .
تکیه زدم به یخچال و با همان جدیت و اخم گفتم :
_برگرد...کسی جلوی شما رو نمیگیره ... ولی اگر رفتی اینو بدون که فرداش باید بیای محضر تا طلاقت بدم .
داشتم نگاهش میکردم که سیاهی نگاهش را به من سپرد و قدمی جلو آمد :
_من طلاق نمیخوام ... تو هر طوری که باشی دوستت دارم ، ولی کاش لااقل به من نگی ازم متنفری، نگی از من بدت میآد...این حرفات ..این حرفات ...!
حالا شکست همان بغض که اینهمه مدت نگهش داشته بود.
نفسم را محکم فوت کردم و گفتم :
_برو بشین ..امشب غذا پای من ...
میان همان اشکهایی که میریخت به شوخی گفت :
_من غذا پای شوهرمو نمیخورم ها .
گره ابروانم محکمتر شد در تحلیل حرف خودم که چه گفتم که جوابش پاسخ او بود که یکدفعه فاصله را کم کرد و بی هیچ حرفی چسبید به سینه ام !
دستانش دورتا دور کمرم حلقه شد و من بی هوا از این کارش دو دستم را بالا گرفتم که گریست .
سرش چسبیده به سینهام بود که گریست و من نمیدانستم با گریهاش یا تنی که مرا محکم در آغوش کشیده بود ،دارد چه بلایی سرم میآورد!
اولین تماسی که با او داشتم !
انگار کورهی آجرپزی شدم و حرارت از سر و گردنم سرازیر شد .
قلبم تند زد و چشمانم روی سر رامش که چسبیده بود به سینهام ،خشک شد و او بعد از همهی آن حرفها و اخمها و آن سیلی و فریادها گفت :
_به خدا خیلی دوستت دارم امیر ، هر طوری که باشی ...حتی ..حتی اگه...کتکم بزنی .
نباید میگذاشتم که صدای تپشهای تند قلبمو بشنود.
_لباسمو با دماغت کثیف نکن ،دستمال کاغذی نیستم ها .
سرش را بلند کرد و به نفس حبس شدهی من اجازهی خروج داد که با لبخند نیمهای گفت :
_ببخشید .
صورتش خیس بود از اشک و چشمانم داشت سختترین صحنهای را میدید که در طول عمرم دیده بودم .
جای دستم روی لبش ، و اشک در چشمانش و جملهی دوستت دارم روی لبانش !
شاید این بشر دیوانه بود!
مگر جواب نفرت ،عشق میشود ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
شور احساسی . یا امام رضا به تو میدم سلام - کربلایی امیر برومند @amirboroumand_channel.mp3
21.53M
🎶 یا امام رضا به تو میدم سلام...
🎤 کربلایی امیر برومند
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهچهاردهم
كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟
وقتى تو اين جا هستى، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟!
فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است.
اكنون عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".
ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود.
تو نيز، آرام آرام گريه مى كنى و در حقّ برادر خود دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد.
مسلم بن عَوسجه نيز مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: "به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم".
زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان مى گويد: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم".
هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، سخن همه آنها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".
تو نگاهى به ياران با وفاى خود مى كنى و در حقّ همه آنها دعا مى كنى و مى گويى: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند".
همه آنان خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است".
💖💖💖💖💖💖💖💖
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
🌼معجزه ای که اخیرا اتفاق افتاد
#نامه دختری به امام رضا علیه السلام
┄┄┅─ 💚✵─┅┄
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
Rasooli_Babolharam_net_3.mp3
2.5M
|⇦•سلام امام مهربون ..
#سرود ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ حاج مهدی رسولی•✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
اون دورانی که #ترامپ با تحقیر #ظریف گفت #نه_مرسی گذشت.
الان ما یه رئیسی داریم که بدونِ لحظه ای درنگ گفت #خیر
#رییس_جمهور_در_تراز_انقلاب
#راهبرد_اقتدار
#دولت_مردمی_ایران_قوی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>