eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ آرزویم همه این است که در خیمه‌ی تو بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 غوطه در افکار ضد و نقیصم بودم که در خانه باز شد ، با آن صدای جیرجیر لولای خشکش ، سرم برگشت. _چقدر شلوغ بود ای نونوایی ... سلام‌علیکم ..شما کی اومدی ؟ با دو انگشت اشاره و وسط ،خطوط افقی پیشانیم را مالش دادم و گفتم : _نیم ساعتی می‌شه . مادر بلند صدا زد : _رامش جان ...رامش ....بیا شوهرت اومده . _لازم نیست بیاد. _لازمه. گفت و چشم غره‌ای نصیبم کرد: _رامش ...رامش جان . حتم داشتم که جلوی چشم مادر ظاهر نمی‌شود ولی اشتباه کردم ! صدای پاهایش سرم را بلند کرد. لباسش را عوض کرده بود . تونیک بلند سرخابی رنگی به همراه شلوارش پوشیده بود و از پله‌ها پایین آمد . مادر داشت نان‌های لواشی که خریده بود را روی سفره پهن می‌کرد تا کمی باد بخورد که سر بلند کرد سمت رامش و گفت : _یه چایی واسه شوهرت بریز. _نمی‌خوام . و مادر باز اصرار کرد: _یکی هم برای من بریز. و رامش با یک سینی چای آمد. سینی را اینبار روی میز گذاشت و بی آنکه نگاهم کند رفت کمک مادر که کاش نمی‌رفت . _دستت درد نکنه دخترم ...لبت چی شده ؟! چشمانم را تحریم کردم تا نبیند ولی گوش‌هایم را نه .سکوت رامش خودش جواب مادر شد. _کار ...امیره ؟! قبل از آنکه رامش تایید کند بلند گفتم : _بله ...زدم تا مراقب زبونش باشه . همان یک کلمه ، سکوت قبل از طوفان را رقم زد .مادر از جا برخاست و دوید سمت پله‌ها .نگاهش نکردم . رامش نان‌ها را جمع کرد و طولی نکشید که مادر شال و کلاه کرده با یک ساک کوچک از پله‌ها پایین آمد. صدای رامش مرا متوجه‌ی مادر کرد: _مادر جون کجا ؟! _قربونت برم مراقب خودت باش ...من دیگه بمونم دق کردم . _کجا آخه ؟! جدی جدی داشت می‌رفت . کفش‌هایش را از جاکفشی درآورد و محکم انداخت روی موزاییک‌های حیاط که برخاستم : _کجا نرگس خانوم ؟! عصبی و بلند گفت : _لا اله الا الله ..برو کنار امیر که می‌ترسم منم شیطون وسوسه کنه و یکی بزنم توی گوشت. _می‌گم کجا ؟! فریاد زد: _می‌رم یه جایی که تورو آدم کنم . چادرش را محکم گرفتم : _کوتاه بیا ..بیا تو ...الان ناراحتی . چرخید سمتم و محکم چادرش را از چنگم کشید : _آره ناراحتم ...از تو...از تویی که بیشتر از اینا ازت توقع داشتم . _حالا داری کجا می‌ری ؟ _چند روزه اقدس خانم بهم می‌گه یه نفر توی کاروان زیارتی‌شون به مشهد جا خالی داره ، می‌گم نه ، می‌خوام پیش عروس و پسرم باشم ، اما امروز دیدم نه ... باید برم از خود همون امام رضا بخوام تورو آدمت کنه . همراه با آه بلندی گفتم : _باشه آدم می‌شم حالا بیا تو . ساک میان دستش را محکم کشیدم که فریاد زد : _می‌گم نه بگو چشم ...بده به من ساک رو . _عصبی هستی الان کوتاه بیا . فریاد زد : _کوتاه نمی‌آم ، که اگه بیام باید جواب خدای بالای سرم رو بدم ...برات متاسفم که پسر حاج صابری هستی و حرفاش از سرت پاک شده ..برات متاسفم که توی ماه حرام زدی توی دهن زنت که مردونگیتو ثابت کنی ...برو خودتو درست کن تا آروم بگیرم . و بعد یک لنگه کفش رو پا کرده و نکرده رفت ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
3. محبّت آبرومندانه‌ی حضرت رضا(ع) به مسافر درمانده یَسع ‌بن حمزه می‌گوید: من در مجلس حضرت رضا (ع) بودم، و با آن حضرت گفتگو می‌کردم، جمعیت بسیار در محضرش بودند، و از مسائل حلال و حرام می‌پرسیدند، در این هنگام ناگاه مردی بلند قامت و گندمگون وارد شد و گفت: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسُولِ اللهِ: سلام بر تو ای پسر رسول خدا(ص)»، من یکی از دوستان شما و دوستان پدران و اجداد شما هستم، از سفر حج می‌آیم، ولی اندوخته‌ام تمام شده، به گونه‌ای که آنقدر ندارم تا با آن به اندازه‌ی مسیر یک منزلگاه راه بروم، اگر صلاح می‌دانید، مقداری از توشه‌ی راه را، که مرا تا وطنم برساند به من بدهید، خداوند به من نعمت داده (و در شهر خودم ثروتمند هستم) وقتی که به شهر خودم رسیدم، معادل همان مقدار، صدقه خواهم داد، خودم فقیر و مستحق صدقه نیستم. امام رضا(ع) به او فرمود: «بنشین»، سپس به طرف مردم رو کرد و با آنها به گفتگو پرداخت تا همه رفتند، و فقط آن حضرت و سلیمان جعفری و خیثمه و من ماندیم، در این هنگام امام رضا(ع) فرمود: «اجازه می‌دهید به اندرون بروم؟»، سلیمان عرض کرد: «خداوند کار شما را پیش ببرد.» امام رضا(ع) برخاست و به اندرون خانه رفت و پس از ساعتی بیرون آمد، و درِ اطاق را بست و دستش را از پنجره‌ی بالای در، بیرون آورد و به آن حاجی درمانده فرمود: «این دویست درهم را بگیر، و مخارج سفر را با آن تأمین کن، وقتی که به وطن رسیدی، لازم نیست که آن را از جانب من به فقرا، صدقه بدهی، آن را به تو بخشیدم، برو که نه من تو را ببینم، و نه تو مرا ببینی.» آن شخص به سوی وطن بازگشت، سلیمان به امام رضا(ع) عرض کرد: «فدایت گردم، لطف و مرحمت فراوان نمودی، ولی چرا پول را از بالای پنجره دادی و خود را از آن مسافر پوشاندی؟» امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: از آن ترسیدم که مبادا وقتی که با او رخ به رخ شدم، خواری سوال کردن را در چهره‌اش مشاهده نمایم، آیا نشنیده‌ای که رسول خدا (ص) فرمود: «اَلمُستَتِرُ بِالحَسَنَةِ تَعدِلُ سَبعِینَ حَجَّةً وَ المُذِیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخذوُلٌ، وَ المُستَتِرُ بِها مَغفُورٌ: آن کسی که احسان خود را (برای حفظ حریم اخلاص) بپوشاند، پاداش او، برابر پاداش هفتاد حج (مستحبی) است، و آن کسی که آشکارا گناه کند، درمانده‌ی بیچاره است، و آن کس که آن را بپوشاند، زیر پوشش آمرزش خدا است.» و آیا سخن یکی از پیشینیان را نشنیده‌ای که (در تمجید محبوبش) گوید: مَتی آتِهِ یَوماً لِاَطلُبَ حاجَهً رَجَعتُ اِلی اَهلِی، وَوَجهِی بِمائِهِ «هرگاه برای رفع نیازی، نزد او بروم، به سوی اهل خانه‌ام باز می‌گردم، در ‌حالی‌ که آبرویم به جای خود باقی است.» 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حضرت صاحـب الزمان(عج)،خدابه شما صبر دهدزیرا او منتظر ماست نه ما منتظر او هنگامی میشودگفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم… شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
Banifateme_Babolharam_net_1.mp3
4.27M
|⇦•سفر خوبه.... ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ سید مجید بنی فاطمه•✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ کرامات از ضریح علیه السلام بیشتر از ضریح علیه السلام ظاهر می‌شود. بنابراین، ایرانی‌ها باید حرم حضرت امام رضا علیه السلام را که زیارت آن برایشان فراهم است، بشمارند. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✅ نذر در قرآن (5⃣) ✅✅ نذر امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) در قرآن 💐✨ امام حسن (ع) و امام حسین(ع) در کودکی بیمار شدند و پیامبر اکرم(ص) به همراه برخی صحابه از آنان عیادت کردند. پیامبر (ص) به علی(ع) توصیه کردند که برای بهبودی آنها نذری کنند. 💐✨ علی(ع) برای شفای آن دو، سه روز روزه شکر نذر کردند. حضرت زهرا(س) و خدمتکارش فضه نیز به مانند حضرت علی(ع) نذر کردند. پس از بهبودی امام حسن (ع) و امام حسین (ع)، اهلبیت به روزه نذر خود را بجا آوردند و آیه زیر نازل شد: 💐💫 يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْمًا كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيرًا (آیه 7 سوره انسان) آنها به نذر خود وفا می‌کنند، و از روزی که شرّ و عذابش گسترده است می‌ترسند! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
صد شکر.....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 🙏🏻🇮🇷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 ﷽ 🍀 🍁 مادر رفت و نفس حبس شده‌ی من از رفتنش که انگار راهی برای ممانعتش نبود ، از سینه بیرون زد . چرخیدم سمت خانه که رامش نگاهم کرد و قبل از آنکه حرفی بزنم ،سرش را پایین گرفت و نان‌ها را جمع کرد و برد سمت آشپزخانه . کلافه باز نشستم روی همان مبل و از درد مرموزی که داشت در سرم پا می‌گرفت ،چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل و گفتم : _یه چایی بریز. شاید مادر حق داشت ! لطفا و خواهشا را دیگر خط زده بودم و تماما دستور روی دستور . صدایش را شنیدم که گفت : _چایی روی میزه . و من چشم گشودم ! راست می‌گفت سینی چایی که آورده بود و نه مادر چایش را خورده بود و نه من ،هنوز روی میز بود. دست دراز کردم لیوان چایی برداشتم و کمی نوشیدم اما حتی چایی هم دوای سر دردم نبود . درد همان عذاب وجدانی بود که داشت روحم را می‌جوید . از گوشه‌ی چشم آن سایه‌ی سرخابی توی آشپزخانه را دنبال کردم . معلوم نبود داشت چکار می‌کرد که صدای فین فینش می‌آمد و دستمال کاغذی‌هایی که تند و تند از روی کابینت برمی‌داشت . توجه‌ام کم شده بود یا می‌خواستم بی‌تفاوت باشم ؟! برخاستم .ریختن چای بهانه‌ی خوبی بود. وارد آشپزخانه شدم و درحالیکه مثلا دنبال قوری چای می‌گشتم نگاهم بین ریخت و پاش توی آشپزخانه چرخید . یک طرف رنده و طرف دیگر یک قابلمه و دستمال که مچاله شده بود توی سینک ظرفشویی .داشت هنوز توی آشپزخانه می چرخید که یکدفعه مرا دید و انگار جن دیده ، ماتش برد ! مادر راست می‌گفت ، لبش ورم کرده بود . و قلب من ، درست مثل بادکنکی که کنار تیزی سر یک سوزن برای منفجر نشدن ، تلاش می‌کنه ، از درد عذاب وجدان ، ورم کرد : _قوری کو ؟ بی حرف دست دراز کرد و لیوانم را گرفت . دست برد سمت قوری که دستمال دور انگشت دستش را دیدم و سرکی دیگر سمت سینک کشیدم . لکه‌های قرمز خون روی دستمال‌های مچاله شده توجه‌ام را جلب کرد. لیوان چایم را سمتم گرفت و من هنوز نگاهم روی آن انگشتی مانده بود که دستمال سفید کاغذی دورش خودنمایی می‌کرد! بالاخره لیوان را گرفتم و به چه رمزی قفل زبانم باز شد ،نفهمیدم : _دستت چی شده ؟ درحالیکه ماهیتابه را روی شعله ی بزرگ گاز می‌گذاشت به سختی بغضش را فرو میخورد ، جوابم را داد: _به اندازه‌ی گوشه ی لبم درد نداره . یا می‌دانست یا نمی‌دانست اما بدجوری با همان جمله‌اش آتش وجدان منفعل شده‌ام را شعله‌ور کرد. مقداری روغن کف ماهیتابه ریخت که گفتم: _ببینم . خونسرد اما با همان بغضی که هنوز نشکسته بود گفت : _چیزی نیست . آن روزها زود عصبی می‌شدم ! آنقدر زود که با همان دو کلمه فریاد زدم : _گفتم ببینم . دایره‌ی سیاه چشمانش تا صورت من بالا آمد و زیر زیرکی نگاهم کرد. دستش را آهسته جلو آورد که دستمال کاغذی روی انگشت اشاره‌اش را برداشتم . گوشت و پوستش را با هم برده بود و حتم داشتم کار همان رنده‌ی تیز فلزی درون سینک است . همانی که مادر هم هر وقت با آن سیب زمینی‌های شامی را رنده می‌کرد ،گاهی دستش را بدجوری می‌برید. اما رامش ... دختر نازپروده ای که شرط می‌بستم تا آنروز حتی شامی هم درست نکرده نبود چه برسه به اینکه دستش به رنده بخورد ، حالا آنچنان انگشتش را زخمی کرده بود که بعید می‌دانستم بتواند باقی شامی‌ها را حتی سرخ کند . دستم را از آرنج خم کردم کنار صورتم و درحالیکه دکمه‌ی روی مچ آستینم را باز می‌کردم با اخمی که می‌خواستم هنوز نشان از عصبانیتم باشه تا منت کشی گفتم : _خودم سرخ می کنم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببینید فوق العاده آرامشبخش🔈 🌧کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند ⭐بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند 🌧قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها ⭐رشته رشته مویرگ های هوارا تر کند 🌧بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را ⭐شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند 🌧از خدای مهربون میخوام ⭐بارونش فقط برای شستن غم هاتون باشه 🌧الــــهــــی آمـــیــــن🙏 ⭐شبت آرام و در پناه خداوند مهربان🌙 💖🌹🌟✨🌟🌙🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل آمده از غمت به جان #ادرکنی جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که #بمیرم و #نبینم رویت #یا_مهدی صاحب الزمان ادرکنی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
این که یادم نیست... اولین‌بار... کِی به زیارت آمدم... و از کجا... محبّت شما... به دلم افتاده؛ یعنی: قدیمی‌ترین رفیق هستید! و من... چه خوشبختم که... شما را دارم؛ امام رضاجان! تولدت مبارک! @shohada_vamahdawiat
تو می‌آیی تو می‌آیی شهیدان نیز می‌آیند و آوینی روایت می‌کند فتح نهایی را . . . @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم از مسابقه جا نمونید🌹🌹🌹🌹
🍀 ﷽ 🍀 🍁 شاید فکر کرد می‌خواهم کنایه بزنم یا نازپروده بودنش را به رخش بکشم که گفت : _نه خودم می‌تونم .. جدی گفتم : _نمی‌خواد ... آستین هایم را تا آرنج بالا زدم و دستانم را شستم و قاشق قاشق از مواد خام شامی کف دستم ریختم . دور تا دورش را صاف کردم و بعد آهسته و با احتیاط درون روغن غلتاندم . هنوز کنار گاز ایستاده بود و داشت نگاهم می‌کرد. یک لحظه میان نگاه به شامی‌های درون روغن و لیوان چایی که روی پیشخوان بود، یه نگاه گذرا به او انداختم و باز از بین اجزای صورتش،چشمان سیاهش ،لبان کشیده و قرمزش ، باز نگاهم رفت روی همان ورم گوشه‌ی لبش تا ندایی غیبی سرم فریاد بکشد : _ببین چکار کردی آخه؟! _برو بشین خودم سرخش می‌کنم . شنید اما نرفت و من باز درحالیکه با قاشق گوشه‌ی شامی‌ها را بلند می‌کردم تا ببینم سرخ شده یا نه ، تکرار کردم : _بهت می‌گم برو بشین . صدایش در گوشم نشست : _چرا....چرا باید اینقدر از من بدت بیاد ؟! جوابی ندادم چون خودم هم نمی‌دانستم ! اصلا نمی‌دانستم از او بدم می‌آید یا نه! نگاهم به جوشش روغنی بود که دورتادور شامی‌ها حباب می‌زد که ادامه داد: _اگه بخاطر خیلی چیزها نبود... شاید ... برمی‌گشتم پیش مادرم . تکیه زدم به یخچال و با همان جدیت و اخم گفتم : _برگرد...کسی جلوی شما رو نمی‌گیره ... ولی اگر رفتی اینو بدون که فرداش باید بیای محضر تا طلاقت بدم . داشتم نگاهش می‌کردم که سیاهی نگاهش را به من سپرد و قدمی جلو آمد : _من طلاق نمی‌خوام ... تو هر طوری که باشی دوستت دارم ، ولی کاش لااقل به من نگی ازم متنفری، نگی از من بدت می‌آد...این حرفات ..این حرفات ...! حالا شکست همان بغض که اینهمه مدت نگهش داشته بود. نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _برو بشین ..امشب غذا پای من ... میان همان اشک‌هایی که می‌ریخت به شوخی گفت : _من غذا پای شوهرمو نمی‌خورم ها . گره ابروانم محکمتر شد در تحلیل حرف خودم که چه گفتم که جوابش پاسخ او بود که یکدفعه فاصله را کم کرد و بی هیچ حرفی چسبید به سینه ام ! دستانش دورتا دور کمرم حلقه شد و من بی هوا از این کارش دو دستم را بالا گرفتم که گریست . سرش چسبیده به سینه‌ام بود که گریست و من نمی‌دانستم با گریه‌اش یا تنی که مرا محکم در آغوش کشیده بود ،دارد چه بلایی سرم می‌آورد! اولین تماسی که با او داشتم ! انگار کوره‌ی آجرپزی شدم و حرارت از سر و گردنم سرازیر شد . قلبم تند زد و چشمانم روی سر رامش که چسبیده بود به سینه‌ام ،خشک شد و او بعد از همه‌ی آن حرف‌ها و اخم‌ها و آن سیلی و فریادها گفت : _به خدا خیلی دوستت دارم امیر ، هر طوری که باشی ...حتی ..حتی اگه...کتکم بزنی . نباید می‌گذاشتم که صدای تپش‌های تند قلبمو بشنود. _لباسمو با دماغت کثیف نکن ،دستمال کاغذی نیستم ها . سرش را بلند کرد و به نفس حبس شده‌ی من اجازه‌ی خروج داد که با لبخند نیمه‌ای گفت : _ببخشید . صورتش خیس بود از اشک و چشمانم داشت سخت‌ترین صحنه‌ای را می‌دید که در طول عمرم دیده بودم . جای دستم روی لبش ، و اشک در چشمانش و جمله‌ی دوستت دارم روی لبانش ! شاید این بشر دیوانه بود! مگر جواب نفرت ،عشق می‌شود ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟ وقتى تو اين جا هستى، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟! فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است. اكنون عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى". ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود. تو نيز، آرام آرام گريه مى كنى و در حقّ برادر خود دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد. مسلم بن عَوسجه نيز مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: "به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم". زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان مى گويد: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم". هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، سخن همه آنها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم". تو نگاهى به ياران با وفاى خود مى كنى و در حقّ همه آنها دعا مى كنى و مى گويى: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند". همه آنان خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است". 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 🌼معجزه ای که اخیرا اتفاق افتاد دختری به امام رضا علیه السلام    ┄┄┅─ 💚✵─┅┄ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
Rasooli_Babolharam_net_3.mp3
2.5M
|⇦•سلام امام مهربون .. ویژۀ ایام ولادت علی ابن موسی الرضا علیه السلام و دهۀ کرامت به نفسِ حاج مهدی رسولی•✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ اون دورانی که با تحقیر گفت گذشت. الان ما یه رئیسی داریم که بدونِ لحظه ای درنگ گفت @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢عاقبت به خیر شد 🔹چندسال پیش یه روز که رفتیم خونه داییم اینا، زن داییم ناراحت بود؛ بابام پرسید چی شده! گفت: نذر کردم برم قم زیارت به هرکی میگم منو نمیبره، بابام همون لحظه تصمیم گرفت؛ گفت: برو حاضر شو تا بریم زیارت نذرتو ادا کنی. 🔹این سفر یک دو روزی طول کشید زن داییم توی راه همش به بابام میگفت: عاقبت به خیر شی، پدرم توی جواب گفت: ان شاء الله اون طوری ک دوست دارم عاقبت به خیر شم. 🔹۲۱ رمضان ۹۸ به آرزوش رسید. 🔹شهید مدافع وطن رئیس پلیس آگاهی اسلام آباد غرب همزمان با شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان سال ۹۸ در حین تامین عزاداران در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 فاصله را ایجاد کرد که مثل همان آجر پخته شده از کوره درآمدم . پوزخندی زدم تا حتی خودم را هم گول بزنم که لبخندی روی لب زخمی‌اش جا باز کرد : _برو بشین تو خسته‌ای ...خودم سرخ می‌کنم . _نمی خواد ... یه بشقاب بذار شامی ها سوخت . چرخید سمت آبچکان ظرف شویی و بشقابی روی شعله ی خاموش گاز گذاشت که شامی‌های سرخ شده را از روغن بیرون کشیدم . _می گم ...نمی‌خوای زنگ بزنی به مادرجون بگی برگرده؟ _نه ...یه مسافرت بره حال و هواش عوض می‌شه . ولوم صدایش پایین آمد و با شرم گفت : _پس ... پس امشب ...می شه ... نشنیده بلند گفتم : _نخیر ... شما توی اتاق خودت ، منم اتاق خودم . _می ترسم به خدا. _نترس ...خونه که خالی نیست ...منم هستم . _امیر ... چنان خواهشی در اسمم ریخت که داشتم خامش می‌شدم که فریاد کشیدم : _می‌گم نه دیگه . سکوت کرد. ناراحت شد حتما، ولی به رو نیاورد و این حُسن خلقش را دوست داشتم . با آنکه من باید عذرخواهی می‌کردم که نکردم ،اما او قهر نکرد،خودش را لوس نکرد و این اخلاقش مرا مجذوب خودش کرد. _چایی‌ات سرد شد . شامی‌های جدید را در روغن می‌انداختم که دستش سمت لبانم آمد. سرم را با تعجب عقب کشیدم و حبه‌ی کوچک قندی را که با دو انگشتش گرفته بود ، دیدم . انگار ورد باز شدن لبانم را هم بلد بود و خواند که لب گشودم و قند را به دهان بردم ! لیوان چایم را بالا گرفت که قند شیرین توی دهانم را با زبانم به گوشه‌ای هول دادم و گفتم : _نه خودم می خورم . و بعد فوری دستانم را با آب شستم و لیوانم را از او گرفتم . لبخند زنان نگاهم کرد...چرا ؟! یک آدم بداخلاق و عصبی و اخمالو چه جذابیتی داشت ! آن هم من که انگار به اندازه‌ی تمام عمرم تنها در همان چند روز ، بد شده بودم ! لیوان چایم را زیر تابش نگاهش سر کشیدم که بی مقدمه تکیه زد به کابینت و گفت : _من پدرم رو زیاد ندیدم ....چون نبود... از همون بچگی نبود ...اما توی این چند سال وقتی با خانواده شما آشنا شدم، عاشق پدرت شدم ..چقدر مهربان بود!...با ارغوان ،با نرگس خانوم حتی با منی که فقط دوست و هم دانشگاهی دخترش بودم ...همیشه با خودم می گفتم ،خوش به حال ارغوان ...یه وقتایی هم ... سرش را پایین گرفت آنقدر که چانه اش به سینه اش رسید : _یه وقتایی هم می‌گفتم کاش بشه ...من همسر تو بشم ...پدری که اونجوری قربون صدقه‌ی زنش می‌ره ....حتما پسرش مثل ... دستم سوخت .طوری شامی ها را چپه کردم توی روغن که دستم سوخت وعصبی سر رامش فریاد زدم : _می‌شه ساکت شی تا حواسمو جمع کنم . شوکه شد و لال . نمی‌خواستم بد باشم واقعا نمی خواستم آنقدر بد باشم که حتی از زبان رامش بشنوم که پدرم چقدر مهربان بوده و چرا من نیستم ؟! کلافه از این وجه تمایز آشکار بودم و رامش هم دلخور و ناراحت سرش را گرم کرده بود به جمع و جور کردن آشپزخانه . حق داشت دلخور باشد .آن روز دیگر کولاک کرده بودم .چند بار داد و فریاد و سیلی و اخم و عصبانیت ! سینه‌ام انگار از تپش پر درد قلبم سنگین شد و می‌دانستم که چه مرگم شده ...این عذاب وجدان لعنتی آخر مرا می‌کشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا فرج 🌹💖🦋🌟🌙✨🦋💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ غایبے از نظر اما شدہ‌اے ساڪن دل بنما رخ بہ من اے غایب مشهود بیا نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت گل خوشبوے من اے جنت موعود بیا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 نگاه گذرایی به رامش انداختم . لقمه‌ی جمع و جوری برای خودش گرفت و کنار کشید . جرعه‌ای نوشابه سر کشیدم و گفتم : _پای خودمو سر سفره نذاشتم که کنار کشیدی ! متوجه ی منظورم نشد که توضیح دادم : _مگه نگفتی ؛ من شام ، پای شوهرمو نمی‌خورم ...خب این که شامیه اینو چرا نمی‌خوری ؟ تازه متوجه‌ی حرفم شد.لبخندی زد و گفت : _اشتها ندارم . حق داشت ...آنقدر کنایه و حرف شنیده بود که دلش به غذا نمی‌کشید . لیوان نوشابه‌ام را از روی سفره برداشتم و گفتم: _پس جمعش کن . شده بودم فرمانروا . یاد حرف آقاجون افتادم که همیشه بعد از غذا می‌گفت: "یاعلی ....دست بجنبید کمک کنید سفره جمع بشه ،کسی که غذا بخوره و بره کنار تا براش بیارن و بخوره و بعد جمع کنن ، هیچ فرقی با پادشاه ظالم نداره " همین باعث شد که من هم برخیزم . بشقاب خالی‌ام را برداشتم و درون ظرفشویی گذاشتم . رامش داشت بقیه ظرف‌ها را جمع می‌کرد که دستکش دست کردم و گفتم : _ظرف‌ها رو می‌شورم . توقع نداشت .دنبال علت اینکارم بود که گفتم : _زود باش دیگه خسته‌ام می‌خوام بخوابم . _تو خسته‌ای خودم می‌شورم ، برو بخواب. درحالیکه دستکش‌های نارنجی ظرفشویی را دست می‌کردم گفتم : _نه ...تو دستت زخمه . یکدفعه با فریادی مرا محکم بغل کرد که گیج شدم ! فکر کردم شاید سوسکی چیزی دیده که گفت : _امیر تو اینقدر مهربونی چرا پس دلمو می‌شکنی ؟ فوری پسش زدم: _فکر بی‌خود نکن ...نخواستم باز مامان بیاد غر بزنه که تو فلان نکردی تو کمک نکردی . تمام ذوقش زیر نگاهم آب شد و از کنارم گذشت . اصلا انگار به من بداخلاقی نیامده بود...! این عذاب وجدان لعنتی داشت یا دیوانه‌ام می‌کرد یا نفسم را می‌گرفت ! کلافه چند ثانیه‌ای پای همان ظرفشویی ایستادم و بعد با خالی کردن حرصم سر بشقاب و لیوان ،کمی آرام شدم . رامش به اتاقش رفته بود که سمت اتاقم رفتم اما صدایش میخکوبم کرد.از پشت در اتاقش شنیدم که گفت : _خوبم مامان ...به خدا نرگس خانوم خیلی هوامو داره ..توروخدا منو شرمنده‌ی اینا نکن ... یه وقت به ارغوان سخت نگیرید ...اونوقت من چکار کنم از خجالت !..امیر خیلی مهربونه به خدا . همان چند جمله آتشم زد و خدایی که پای قسم به مهربانی‌ام خورد! همانجا توی راهروی تنگ و ترش طبقه‌ی دوم ایستادم و خودم را با آن وسوسه‌های عذابی که در سرم جولان می‌داد ، لعنت کردم . من نماد مهربانی بودم ! من! چند دقیقه‌ای همانجا ماندم و بعد به اتاقم برگشتم . اما طولی نکشید که چند ضربه به در خورد. بی آنکه سربلند کنم گفتم : _بله . _امیر... _بله. جلو آمد و پرسید : _می‌گم توی قفسه‌ی کتاب‌هات این کتاب ‌رو پیدا کردم و از امروز شروع کردم به خوندن ... سرم همراه نگاهم بالا آمد که خشکم زد . چشمانم حریصانه روی او نشست . لباس خواب سرخابی رنگی به تن کرده بود که تماما حریر بود. عمدا یا سهوا را نمی‌دانم فقط با حرص سرم را از او که شده بود تجسم حوری بهشتی برگرداندم و گفتم : _نگفتم اینجوری جلوی چشمم نباش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨
💢از شهید خواست، خونه دار شد 🔹یک آدم غریبه آمده بود سر قبر برادرم. با خودش گل و شیرینی آورده بود. پرسیدم: اشتباهی نیومدین؟نه. اولین بار توی خواب اومدم اینجا! مطمئن ام. می‌خواستم خونه بخرم اما مشکل مالی داشتم. دقیقاً همین جا با شهید حرف زدم و مشکل ام حل شد. حالا اومدم ازش تشکر کنم! 🔹شهید حسینعلی مرادی از سربازان نیروی انتظامی در آذربایجان غربی سیزدهم آذرماه 1363 در درگیری با عناصر ضدانقلاب در ارومیه به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat