eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دردم به جز وصال تو درمان نمی شود بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان این قصه بی حضور تو امکان نمی شود. #السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... _ولم کن رادوین ... گفتی منو نمیخوای ... گفتی دیگه ...ترحم بوده پس ...عشق من ترحم بوده ... من شش سال عاشقت بودم ... تو هنوز مفهوم عشقو نمیدونی من مقصرم ؟ عصبی بود و انقباض عضالت دست و بازویش باعث ترسم هم شده بود ولی همچنان بازویم را گرفته بود که یکدفعه مرا کشید سمت سینه اش . توقع همچین عکس العملی را نداشتم که دستانش را آنقدر محکم دورم احاطه کند و بعد زیر گوشم با حرص بگوید : _لعنتی ... بذار ازت دل بکنم ... بذار فکر کنم ترحم بوده ... بذار . شاخ هایم سبز شد و نفسم حبس . اما او حتی مهلت نداد به تفکر و تحلیل عقلی . مرا حریصانه میبوسید . انگار این بوسه ها با همیشه فرق داشت .من برجستگی روی گلویش را که گاهی به سختی فرو میخورد میدیدم . این بغض از چی بود . چرا با بغض مرا هدف بوسه هایش کرد؟ و اصلا نفهمیدم چرا چادرم را کشید ، مانتویم را در آورد و با صدایی که در عین محزون بودن رگه های از عصبانیت داشت زمزمه کرد: _بهت قول میدم این آخرین باره ... و همراه با نفس های منقطع دلیل آورد: _هزار تا زنم دورم باشن ...هزار تا دخترم روی تختم خوابیدن ... هیچ کدوم تو نمیشی ارغوان ... خیلی خری که هنوز نفهمیدی دل شوهرت پیش کیه ... همینه که هر کی بلند شه بیاد ادعای عشقمو کنه باور میکنی. _حق دارم باور کنم ... حق ندارم ؟ ... من بلد نیستم مثل خیلی از اون هزار تا دلتو ببرم ...دلبری کنم... یا حتی اونطوری که اونا باهات بودن ، باهات باشم ... من همینم رادوین ... محکم توی صورتم فریاد کشید: _ بیشعور من عاشق همین سادگیت شدم ... بفهم خر جان. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اصلا دلم با او نبود ولی انگار برای او اهمیتی نداشت . کاش توضیح میداد دلیل این بی ثباتی رفتارش را تا الاقل آرام میشدم ولی هیچ کدام از کارهای رادوین دلیل نداشت . نگاهم به صبحانه ی دست نخورده ی روی میز بود و دلم در آشوب این التهاب رفتاری رادوین . چای ها ، سرد شده بود . نیمرو از دهان افتاده بود و نان های گرم شده کمی خشک . رادوین از حمام آمد و به من که تنها پشت میز نشسته بودم نگاهی انداخت . نگاه من اما به روی لیوان چای سرد شده اش بود که گفتم : _نگو که حالت خوبه که باور نمیکنم . کلاه حوله ی لباسی اش را از روی سرش عقب کشید و با موهایی که فقط رطوبش را گرفته بود و هنوز خیس بود ، نشست پشت میز و با اخمی که دیگر بعد از آنهمه بوسه های عاشقانه ، دلیلی نداشت گفت: _صبحانتو بخور و برگرد تهران ... یه راست میری محضر و بی درد سر ازم جدا میشی. واقعا شوخیش گرفته بود انگار . آنقدر شوخی بامزه ای بود که خنده ام بگیرد و نگاه جدیش توبیخم کند: _به چی میخندی الان ؟! _به تو ... داشتم میرفتم ... منو گرفتی به ماچ و بوسه و نوازش و یه رابطه ی عاشقانه ، حالا میگی برم تهران با برگه ی وکالت طلاقم ، ازت جدا بشم ؟! چشمانش را برایم ریز کرد و لقمه ی کوچک نیمروی سرد شده اش را گوشه ی لپش نگه داشت و گفت: _هیچ شوخی باهات ندارم ... اصلا آره ... منو آیدا همو میخوایم ... تو مزاحمی . نباید این حرف را میگفت . حتی به شوخی . نگاه دلخورم توی چشمانش ماند که تاب نیاورد و گفت: _ارغوان حوصله ندارم باز باهات بحث کنما .... دلخور گفتم : _حوصله داری منو ببوسی ...حوصله ی حرف نداری!! ...همین الان ...همین ده دقیقه پیش نگفتی آیدا زر زده ؟ ... الان میگی آیدا رو میخوای ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🦋💖🌹🌟🏴🏴🏴🏴
💔 ڪودڪ و پیر ندارد همه در وادی عشق نوڪر حلقه به گوش پسر فاطمه ایم... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون امام قلم و كاغذى برمى دارد و مشغول نوشتن مى شود. او وصيّت نامه خويش را مى نويسد، او مى داند كه دستگاه تبليغاتى يزيد، تلاش خواهند كرد كه تاريخ را منحرف كنند. امام مى خواهد در آغاز حركت، مطلبى بنويسد تا همه بشريّت در طول تاريخ، بدانند كه هدف امام حسين(ع) از اين قيام چه بوده است. ايشان مى نويسد: "من بر يگانگى خداى متعال شهادت مى دهم و بر نبوّت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مى دانم كه روز قيامت حق است. آگاه باشيد! هدف من از اين قيام، فتنه و آشوب نيست، من مى خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح كنم، من مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر بنمايم". آرى! تاريخ بايد بداند كه حسين(ع)، مسلمان است و از دين جدّ خود منحرف نشده است. امام برادرش، محمّد حنفيّه را نزد خود فرا مى خواند و اين وصيّت نامه را به او مى دهد و از او مى خواهد تا در مدينه بماند و برنامه هاى امام را در آنجا پيگيرى كند، همچنين خبرهاى آنجا را نيز، به او برساند. اكنون موقع حركت است، محمّد حنفيّه رو به برادر مى كند: ــ اى حسين! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است، امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مى خواهم كه به سوى مكّه بروى كه آنجا حرم امن الهى است. ــ به خدا قسم! اگر هيچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد. اشك در چشمان محمّد حنفيّه حلقه زده است. او گريه مى كند و امام هم با ديدن گريه او اشك مى ريزد. آيا اين دو برادر دوباره همديگر را خواهند ديد؟ همه جوانان بنى هاشم و ياران امام آماده حركت هستند. زمان به سرعت مى گذرد. امام بايد سفرش را در دل شب آغاز كند. كاروان، آرام آرام به راه مى افتد. نمى دانم چرا مدينه با خاندان پيامبر اين قدر نامهربان بود. تشييع پيكر مادرى پهلو شكسته در دل شب، اشك شبانه على(ع) كنار قبر همسر در دل شب، تيرباران پيكر امام حسن(ع). اكنون هم آغاز سفر حسين(ع) در دل شب! خداحافظ اى مدينه! خداحافظ اى كوچه بنى هاشم! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
خسته هستى، در كوچه ها قدم مى زنى، به هر كسى كه مى رسى از او سؤال مى كنى: شما "استاد اشرف" را مى شناسى؟ از اين كوچه به آن كوچه مى روى، تصميم گرفته اى همه مغازه هاى آهنگرى شهر را سر زنى. من مى خواهم بدانم چرا اين گونه در جستجو هستى؟ شايد از او پولى مى خواهى؟ نزديك مى شوم، سلام مى كنم. حالا مى فهمم كه لباس سياه هم به تن كرده اى. نمى دانم چه بگويم، حتماً عزيزى را از دست داده اى. با تو سخن مى گويم: ــ برادر! لباس سياه به تن كرده اى؟ ــ آرى، يكى از نزديكان من از دنيا رفته است. ــ خدا رحمتش كند. آيا پولى از آن آهنگر طلب دارى، كه اين گونه در جستجوى او هستى يا امانتى در پيش او دارى؟ ــ نه. من از او پولى نمى خواهم، امانتى هم نزد او ندارم. بلكه مى خواهم از او يك سؤال بپرسم. ــ عجب! پس آن سؤال بايد خيلى مهم باشد كه تو از صبح تا حالا به دنبال جوابش در اين كوچه ها مى گردى؟ نكند نشانه گنجى را از او مى خواهى بپرسى؟ ــ اى برادر! آرى، من گنجى را مى خواهم از او بپرسم، اما گنج معنوى! ــ جريان چيست؟ برايم بگو. ــ يك ماه پيش، يكى از نزديكان من از دنيا رفت. او انسان خطاكارى بود، من ديشب او را خواب ديدم، او در باغى بزرگ بود، باغى زيبا. او در كمال آسايش و راحتى بود. من وقتى او را ديدم، خيلى تعجب كردم. به او گفتم: من تو را مى شناسم، جايگاه تو نبايد اينجا باشد، بگو بدانم چه شد؟ ــ يعنى آن رفيق تو، اهل معصيت و گناه بود؟ ــ آرى، متأسّفانه من هر چه او را نصيحت مى كردم، گوش نمى كرد، اما ديشب ديدم كه او در بهشت جاى دارد. براى همين از او سؤال كردم تا برايم از آن دنيا خبر بدهد كه چه شده است. ــ او در پاسخ چه گفت؟ ــ او گفت كه از لحظه اى كه مرا در قبر نهادند، در سخت ترين عذاب ها بودم و در آتش جهنّم مى سوختم، تا اين كه ديشب فرا رسيد. ديشب اتّفاق مهمّى روى داد. ديشب مرده اى را در اين قبرستان دفن كردند، ديشب تا صبح، سه بار، امام حسين(ع) به ديدار او آمدند. خدا به بركت آن امام، عذاب را از ما برداشت، شفاعت امام حسين نصيب ما شد. ــ عجب! آن مرده كه بوده است كه امام حسين، در يك شب سه بار به ديدن او رفته است؟ ــ من به دنبال همين هستم. اين را مى خواهم بدانم. از صبح تا حالا به دنبال جواب اين سؤال هستم. ــ آيا نشانه اى از آن مرده ندارى؟ ــ رفيق من فقط اين را گفت: "همسرِ استاد اشرف". 💐🏴💐🏴💐🏴💐🏴💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ای-نگار-آشنا.mp3
714.9K
پادکستی از مداحی حاج منصور ارضی و حاج محمود کریمی و حاج میثم مطیعی التماس دعا داریم از همه بزرگواران فوروارد با لینک کانال @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🔻 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می‌ گفت‌ طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش . می‌ گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داࢪه.... @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🤲بخوان دعای فرج🤲 🌹به یاد خیمه سبز🌹 ❤️که آخرین گل سرخ❤️ از همه خبر دارد... شبتون حسینی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر دو تا مریض داریم برای شفاشون و شفای همیه ی بیماران ختم صلوات و ختم امن یجیب گرفتیم برای همه مخصوصا مریضهای ما صلوات و امن یجیب بخوانید❤️❤️❤️❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد ✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد ✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست ✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش را حبس کرد و لقمه را نجویده قورت داد و سرش را از من برگرداند و از تاسف تکان داد: _لعنتی ... بذار برو ...آخه احمق ... پای چی موندی تو ؟! خونم به جوش آمد و اولین فریاد بلندم را ، چشم در چشمش کشیدم : _چرا نمونم ؟... چرا باید برم ؟ ... اون زمانی که حالت خوش نبود و عصبی بودی ، صبر کردم ... حالا که خوب شدی بذارم برم تا آیدا خانم ، راحت بیاد جای منو بگیره ؟! تیک لبخندی نامحسوس گوشه ی لبش زده شد و صدایش برای اولین بار با لحنی که نمیدانستم به چی تعبیرش کنم ، برخاست : _هیچ کی جاتو نمیگیره لعنتی ... هیچ کی . باز فریاد زدم . اینبار با گریه . _پس چرا باید برم ؟ ... چرا حرصم میدی رادوین ... خسته شدم از اینکه مدام میخوای بهم ثابت کنی منو نمیخوای ... در عوض بوسه هات ، آغوشت ، حرفات ، بوی عشق میده ... این کارات یعنی چی خب ؟ چشم بست و سرش را از گردن به عقب خم کرد و زیر لب آهسته گفت : _ای خدا ... هنوز منتظر بودم برای جوابش که یکدفعه نعره کشید : _ لعنتی ... پای یه حرومزاده ی کثافت موندی که زندگی کنی؟! ... که دلت خوشه شوهر داری ؟ ... من یه روانی حرومزاده که بیشتر نیستم ... پدرم منو نخواست ...مادرم منو نخواست ... تو واسه چی منو میخوای ؟!! ... اگه واسه پولمه ، بگو چقدر بهت بدم تا بری ؟ ... ولی بهم نگو که دوستم داری که تو کتم نمیره .... یه آشغالی مثل منو کی میخواد که تو ادعای عشقش رو داری؟! قلبم چنان تند به کوبیدن افتاد که حس کردم ، تمام صورتم را از جوشش گرمای خونش سرخ کرده . _اینا رو ... کی بهت گفته؟ نیم تنه اش را کمی به جلو کشید و گفت : _کی باید بگه ؟... هیچ کی بهم نگفته ... مادرم که التماستو کرده بهم نگی ... پس خودشم بهم نمیگه . _ پس ... یک لحظه حلقه های نگاهش را به من دوخت و گفت : _توی دفتر خاطراتت خوندم ... پنج ساله بهم نگفتی ...چرا ؟؟؟ ...دلت به حال بدبختیام سوخت و گفتی این بیچاره روانی که هست ، منم بذارم برم دیگه چیزی ازش نمیمونه ...آره ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... لبانم به سختی از هم جدا شد : _ رادوین !.... محکم روی میز زد و گفت : _رادوین بمیره بلکه راحت بشی ... چرا پای من موندی ؟ ... من گدای ترحمت نیستم لعنتی ... اشکهایم دست خودم نبود . حالم برای او بیشتر خراب بود تا خودم . _رادوین نگو ... این حرفا چیه میزنی ؟ ... من ... من واقعا دوستت دارم . صندلیش را محکم به عقب کشید و از روی صندلی برخاست و روی یه خط صاف فرضی رفت و برگشت . _دوستم داری ؟! .... منو کی دوست داشته که تو دومیش باشی ؟ ... نفسهایش انقدر تند بود که حتی مرا ، برای فشاری که ، برای هر نفس ، به قلبش میآمد ، نگران میکرد . _من از اون بچگی هیچ کی رو نداشتم ... کاش الاقل وقتی یه حرومزاده پس انداختن ، میذاشتنش پرورشگاه که با خودم بگم الاقل بی کس و کارم ... ولی نه ... بدبختیای من از اینم بیشتر بود ... هی اومدن سراغم ...با کتک با تحقیر یا شکنجه ... من از زندگی متنفرم ... از آدما متنفرم ... این دو روزه به همه چی دارم فکر میکنم ...به مُردن ... به خودکشی ...به اینکه یه جایی این زندگی کثافت من تموم بشه ... دیگه حالم از بوی تعفن اینمهه کثافتکاری ، که داره کم کم بوش بلند میشه بهم میخوره . از پشت میز برخاستم . به خدا که حال من کمتر از حال او نبود . دستانم میلرزید و حرفهایش ، مثل یه غده ی سرطانی ، که داشت در وجودم رشد میکرد و گوشت تنم را ، ذره ذره ، میبلعید ، قلبم را به درد آورده بود . مقابلش ایستادم و مچ دستش را گرفتم . هر قدر من سرد بودم او کوره ی اتش بود. داشت از تب داغ این همه بدبختی میسوخت . _رادوین جان ... نمیخواست مقابلم بایستد که با دو دست بازوهایش را نگه داشتم و مقابلش ایستادم و با نفسی که از فشار حرفهای پر درد او تنگ شده بود گفتم : _میبینی حالمو ... نفسام رو میبنی ؟ ... اینا از ترحمه ؟! ... چرا این حرفا رو میزنی؟ .... من که به خدایی که تقدیرم رو با تو رقم زده ، شاکرم ... که تو رو دارم ... که زندگیمو دوست دارم ... تو بهترین پدر برای رادینی ... چرا داری با حرفات منو میترسونی ... چرا ؟ نمیخواست گریه کند ولی کاش میگریست تا سبک شود . اما صدایش نگریسته داشت میلرزید : _ارغوان ... به چی این زندگی دلتو خوش کردی آخه ؟! ... به گذشته ی من ؟ ... به خانواده ی نداشته ام ؟ ... به روان خرابم ؟... به چی ؟ دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم تا صورتش را مقابل چشمان پر اشکم قاب بگیرم : _به تو ... به اینکه میدونم وقتی یه آدمی ، حسرت یه چیزی رو داشته باشه ، تموم تلاشش رو میکنه تا بقیه مثل خودش حسرت نخورن ... تو نمونه ی یه پدر دلسوزی برای رادین که میخوای حسرت های خودتو نداشته باشه . پوزخندش داشت به گریه ختم میشد . و من اشتباه کرده بودم که گفتم کاش گریه کند تا سبک شود ، گریه اش مرا نابود میکرد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال "عُمره" را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود. كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و "لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك" مى گويند. عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى "لَبَيّك" به گوش مى رسد: "به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!". نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم. خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند. نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند. بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند. او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع). كاروان وارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد. از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد. جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است. وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست. امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💖🦋 خواهر شهید حسینی نژاد هرمز اباد رفسنجان که تو کما رفته بود چیزهایی که دیده تعریف میکنه از اون دنیا واین که شهدا چطوری برای کسانی که بهشون خدمت می کنند رو به یاد دارن و به اونها کمک می کنند ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
•°🌱 🖤 به رسم با ادبان احتـرام اضافه کنیم برای عرض ارادت قیام اضافه کنیم به سمت حضرت ارباب خم شویم همه به ذکر روز و شب کمی هم سلام اضافه کنیم @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
با هم همه اين شهر را جستجو مى كنيم، هر طور كه شده بايد او را پيدا كنيم... ساعتى مى گذرد، يكى به ما مى گويد، گمشده شما در كوچه بعدى است، ما به سوى گمشده خود مى رويم. وارد مغازه اش مى شويم، سلام مى كنيم، به روى صندلى مى نشينيم. نگاه كن! او هم لباس سياه به تن كرده است. حتما عزاردار است! ــ سلام! برادر! خسته نباشى. ــ ممنونم. خوش آمديد. ــ مى بينم لباس سياه به تن كرده ايد؟ ــ ديروز همسر من از دنيا رفت. ــ خدا او را رحمت كند. گويا درست آمده ايم، اينجا مغازه آهنگرى است كه ديروز همسرش از دنيا رفته است. حتما ديشب شب اول قبر همسرش بوده است. اما خوب است سؤال كنم. ــ ببخشيد، تشييع جنازه همسرتان كى است؟ ــ ما ديروز عصر، او را به خاك سپرديم. ــ مى توانم يك سؤال در مورد همسرتان از شما بنمايم. ــ چه سؤالى؟ ــ آيا همسر شما مسجد يا حسينيّه اى ساخته است؟ ــ چه حرف ها مى زنى! ما به زحمت مى توانستيم خرج زندگى خود را تأمين كنيم. ــ ببينم، آيا همسر شما به كربلا رفته بود. ــ او آرزو داشت به كربلا برود، اما او به آرزوى خود نرسيد. من نتوانستم براى او اين كار را بنمايم. خود امام حسين مى داند كه من به زحمت خرج زندگى را از اين كار درمى آوردم. من نتوانستم اين آزروى همسرم را برآروده كنم. ــ برادر! بگو بدانم آيا همسر شما، مجلس عزا براى امام حسين مى گرفت؟ ــ نه، گفتم ما آن قدر پول نداشتيم كه اين كارها را بتوانيم انجام بدهيم. نگاهت به كوره آتش مغازه دوخته شده است، آتش چگونه زبانه مى كشد، به ياد خواب رفيق خود هستى. به راستى اين زن چه كرده است كه امام حسين(ع)، در يك شب، سه بار به ديدن او رفته است؟ او كه نه به كربلا رفته است، نه مسجد و حسينه اى ساخته است، مجلس عزا هم براى امام حسين(ع) نداشته است. به راستى او چه كرده است. فكرى به ذهن تو مى رسد، خوب است خواب خود را براى آهنگر تعريف كنى، شايد خود او بتواند به تو كمك كند. رو به آهنگر مى كنى و ماجرا را تعريف مى كنى، آهنگر اشك مى ريزد و مى گويد: قربان لطف و كرم تو يا حسين! بعد براى تو يك جمله بيشتر نمى گويد: "همسر من، هر روز زيارت عاشورا مى خواند". 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59