eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر دو تا مریض داریم برای شفاشون و شفای همیه ی بیماران ختم صلوات و ختم امن یجیب گرفتیم برای همه مخصوصا مریضهای ما صلوات و امن یجیب بخوانید❤️❤️❤️❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد ✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد ✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست ✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نفسش را حبس کرد و لقمه را نجویده قورت داد و سرش را از من برگرداند و از تاسف تکان داد: _لعنتی ... بذار برو ...آخه احمق ... پای چی موندی تو ؟! خونم به جوش آمد و اولین فریاد بلندم را ، چشم در چشمش کشیدم : _چرا نمونم ؟... چرا باید برم ؟ ... اون زمانی که حالت خوش نبود و عصبی بودی ، صبر کردم ... حالا که خوب شدی بذارم برم تا آیدا خانم ، راحت بیاد جای منو بگیره ؟! تیک لبخندی نامحسوس گوشه ی لبش زده شد و صدایش برای اولین بار با لحنی که نمیدانستم به چی تعبیرش کنم ، برخاست : _هیچ کی جاتو نمیگیره لعنتی ... هیچ کی . باز فریاد زدم . اینبار با گریه . _پس چرا باید برم ؟ ... چرا حرصم میدی رادوین ... خسته شدم از اینکه مدام میخوای بهم ثابت کنی منو نمیخوای ... در عوض بوسه هات ، آغوشت ، حرفات ، بوی عشق میده ... این کارات یعنی چی خب ؟ چشم بست و سرش را از گردن به عقب خم کرد و زیر لب آهسته گفت : _ای خدا ... هنوز منتظر بودم برای جوابش که یکدفعه نعره کشید : _ لعنتی ... پای یه حرومزاده ی کثافت موندی که زندگی کنی؟! ... که دلت خوشه شوهر داری ؟ ... من یه روانی حرومزاده که بیشتر نیستم ... پدرم منو نخواست ...مادرم منو نخواست ... تو واسه چی منو میخوای ؟!! ... اگه واسه پولمه ، بگو چقدر بهت بدم تا بری ؟ ... ولی بهم نگو که دوستم داری که تو کتم نمیره .... یه آشغالی مثل منو کی میخواد که تو ادعای عشقش رو داری؟! قلبم چنان تند به کوبیدن افتاد که حس کردم ، تمام صورتم را از جوشش گرمای خونش سرخ کرده . _اینا رو ... کی بهت گفته؟ نیم تنه اش را کمی به جلو کشید و گفت : _کی باید بگه ؟... هیچ کی بهم نگفته ... مادرم که التماستو کرده بهم نگی ... پس خودشم بهم نمیگه . _ پس ... یک لحظه حلقه های نگاهش را به من دوخت و گفت : _توی دفتر خاطراتت خوندم ... پنج ساله بهم نگفتی ...چرا ؟؟؟ ...دلت به حال بدبختیام سوخت و گفتی این بیچاره روانی که هست ، منم بذارم برم دیگه چیزی ازش نمیمونه ...آره ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... لبانم به سختی از هم جدا شد : _ رادوین !.... محکم روی میز زد و گفت : _رادوین بمیره بلکه راحت بشی ... چرا پای من موندی ؟ ... من گدای ترحمت نیستم لعنتی ... اشکهایم دست خودم نبود . حالم برای او بیشتر خراب بود تا خودم . _رادوین نگو ... این حرفا چیه میزنی ؟ ... من ... من واقعا دوستت دارم . صندلیش را محکم به عقب کشید و از روی صندلی برخاست و روی یه خط صاف فرضی رفت و برگشت . _دوستم داری ؟! .... منو کی دوست داشته که تو دومیش باشی ؟ ... نفسهایش انقدر تند بود که حتی مرا ، برای فشاری که ، برای هر نفس ، به قلبش میآمد ، نگران میکرد . _من از اون بچگی هیچ کی رو نداشتم ... کاش الاقل وقتی یه حرومزاده پس انداختن ، میذاشتنش پرورشگاه که با خودم بگم الاقل بی کس و کارم ... ولی نه ... بدبختیای من از اینم بیشتر بود ... هی اومدن سراغم ...با کتک با تحقیر یا شکنجه ... من از زندگی متنفرم ... از آدما متنفرم ... این دو روزه به همه چی دارم فکر میکنم ...به مُردن ... به خودکشی ...به اینکه یه جایی این زندگی کثافت من تموم بشه ... دیگه حالم از بوی تعفن اینمهه کثافتکاری ، که داره کم کم بوش بلند میشه بهم میخوره . از پشت میز برخاستم . به خدا که حال من کمتر از حال او نبود . دستانم میلرزید و حرفهایش ، مثل یه غده ی سرطانی ، که داشت در وجودم رشد میکرد و گوشت تنم را ، ذره ذره ، میبلعید ، قلبم را به درد آورده بود . مقابلش ایستادم و مچ دستش را گرفتم . هر قدر من سرد بودم او کوره ی اتش بود. داشت از تب داغ این همه بدبختی میسوخت . _رادوین جان ... نمیخواست مقابلم بایستد که با دو دست بازوهایش را نگه داشتم و مقابلش ایستادم و با نفسی که از فشار حرفهای پر درد او تنگ شده بود گفتم : _میبینی حالمو ... نفسام رو میبنی ؟ ... اینا از ترحمه ؟! ... چرا این حرفا رو میزنی؟ .... من که به خدایی که تقدیرم رو با تو رقم زده ، شاکرم ... که تو رو دارم ... که زندگیمو دوست دارم ... تو بهترین پدر برای رادینی ... چرا داری با حرفات منو میترسونی ... چرا ؟ نمیخواست گریه کند ولی کاش میگریست تا سبک شود . اما صدایش نگریسته داشت میلرزید : _ارغوان ... به چی این زندگی دلتو خوش کردی آخه ؟! ... به گذشته ی من ؟ ... به خانواده ی نداشته ام ؟ ... به روان خرابم ؟... به چی ؟ دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم تا صورتش را مقابل چشمان پر اشکم قاب بگیرم : _به تو ... به اینکه میدونم وقتی یه آدمی ، حسرت یه چیزی رو داشته باشه ، تموم تلاشش رو میکنه تا بقیه مثل خودش حسرت نخورن ... تو نمونه ی یه پدر دلسوزی برای رادین که میخوای حسرت های خودتو نداشته باشه . پوزخندش داشت به گریه ختم میشد . و من اشتباه کرده بودم که گفتم کاش گریه کند تا سبک شود ، گریه اش مرا نابود میکرد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال "عُمره" را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود. كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و "لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك" مى گويند. عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى "لَبَيّك" به گوش مى رسد: "به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!". نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم. خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند. نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند. بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند. او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع). كاروان وارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد. از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد. جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است. وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست. امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💖🦋 خواهر شهید حسینی نژاد هرمز اباد رفسنجان که تو کما رفته بود چیزهایی که دیده تعریف میکنه از اون دنیا واین که شهدا چطوری برای کسانی که بهشون خدمت می کنند رو به یاد دارن و به اونها کمک می کنند ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
•°🌱 🖤 به رسم با ادبان احتـرام اضافه کنیم برای عرض ارادت قیام اضافه کنیم به سمت حضرت ارباب خم شویم همه به ذکر روز و شب کمی هم سلام اضافه کنیم @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
با هم همه اين شهر را جستجو مى كنيم، هر طور كه شده بايد او را پيدا كنيم... ساعتى مى گذرد، يكى به ما مى گويد، گمشده شما در كوچه بعدى است، ما به سوى گمشده خود مى رويم. وارد مغازه اش مى شويم، سلام مى كنيم، به روى صندلى مى نشينيم. نگاه كن! او هم لباس سياه به تن كرده است. حتما عزاردار است! ــ سلام! برادر! خسته نباشى. ــ ممنونم. خوش آمديد. ــ مى بينم لباس سياه به تن كرده ايد؟ ــ ديروز همسر من از دنيا رفت. ــ خدا او را رحمت كند. گويا درست آمده ايم، اينجا مغازه آهنگرى است كه ديروز همسرش از دنيا رفته است. حتما ديشب شب اول قبر همسرش بوده است. اما خوب است سؤال كنم. ــ ببخشيد، تشييع جنازه همسرتان كى است؟ ــ ما ديروز عصر، او را به خاك سپرديم. ــ مى توانم يك سؤال در مورد همسرتان از شما بنمايم. ــ چه سؤالى؟ ــ آيا همسر شما مسجد يا حسينيّه اى ساخته است؟ ــ چه حرف ها مى زنى! ما به زحمت مى توانستيم خرج زندگى خود را تأمين كنيم. ــ ببينم، آيا همسر شما به كربلا رفته بود. ــ او آرزو داشت به كربلا برود، اما او به آرزوى خود نرسيد. من نتوانستم براى او اين كار را بنمايم. خود امام حسين مى داند كه من به زحمت خرج زندگى را از اين كار درمى آوردم. من نتوانستم اين آزروى همسرم را برآروده كنم. ــ برادر! بگو بدانم آيا همسر شما، مجلس عزا براى امام حسين مى گرفت؟ ــ نه، گفتم ما آن قدر پول نداشتيم كه اين كارها را بتوانيم انجام بدهيم. نگاهت به كوره آتش مغازه دوخته شده است، آتش چگونه زبانه مى كشد، به ياد خواب رفيق خود هستى. به راستى اين زن چه كرده است كه امام حسين(ع)، در يك شب، سه بار به ديدن او رفته است؟ او كه نه به كربلا رفته است، نه مسجد و حسينه اى ساخته است، مجلس عزا هم براى امام حسين(ع) نداشته است. به راستى او چه كرده است. فكرى به ذهن تو مى رسد، خوب است خواب خود را براى آهنگر تعريف كنى، شايد خود او بتواند به تو كمك كند. رو به آهنگر مى كنى و ماجرا را تعريف مى كنى، آهنگر اشك مى ريزد و مى گويد: قربان لطف و كرم تو يا حسين! بعد براى تو يك جمله بيشتر نمى گويد: "همسر من، هر روز زيارت عاشورا مى خواند". 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🤍🕊•° بعضیا❗️ بند ِ بازکردن.!👩🏻 ࢪفتن‌جلو‌دوࢪبین.📸! واسه‌لایڪ👍🏻‌!•} اما...🍂 بعضیاهم✌️🏻! بند‌پوتینشونو‌بستن🌱! .💣! واسه‌خاڪ...🥀!•] ...ـد🕊🥀 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نمیتوانستم آرامش کنم . بیقراریش بیش از حد بود . بازوهایش را از زیر پنجه هایم بیرون کشید و عقب رفت . کالفه بود و بی نگاه به من گفت: _برگرد خونه ارغوان ... تو اینجا باشی حالم بدتر میشه . این حرفش دروغ محض بود . من آرامشش بودم . اینرا ناخواسته میشد با کمترین توجه از رفتارهایش فهمید. _میمونم رادوین ... سرش را به جلو کشید و محکم سرم فریاد زد : _بهت میگم برو ... میخوام تنها باشم تا آروم بشم ...نباید می اومدی . _رادوین !...من همین چند دقیقه قبل با بوسه هام آرومت کردم . پوزخندی بهم زد و پشتش را به من کرد : _میخوام تنها باشم ...برو ... دست خودم نیست.. کالفه ام و میترسم توی این کالفگی دستم روت بلند بشه . به قامت مردانه ای که پشتش به من بود ، نگاه کردم . من تاب نداشتم بروم تا او با افکارش درگیر شود و مدام دلشوره ی حالش را داشته باشم. میدانستم باید ، زمان دهم ، تا با حقیقت تلخ زندگیش ، کنار بیاید و میدانستم بعد از اینهمه سال ، بهتر از هر وقت دیگری میتواند خودش را کنترل کند تا خشمش باعث رفتاری غیر معقول نشود ، ولی وقتی خودش نبودم را میخواست ، چه باید میکردم. _باشه ... اگه میگی برم میرم ... ولی فکر نکن میرم خونه ی مامانم ... فکر نکن میرم خونه و واسه خودم چایی میریزم و میشینم جلوی تلویزیونو تخمه میشکنم تا تو بیای ... رادوین ، من لب به هیچی نمیزنم تا تو برگردی ... اینو یادت باشه ... اومدی دیدی بوی تعفن از خونه میاد ، بدون من از گرسنگی مُردم . شوخی تلخی بود . شاید هم بی جا . چرخید و نیمرخش را برایم به نمایش گذاشت . غم نگاهش میگفت اصلا از شوخی ام خوشش نیامده . _من ... هر بالائی که خواستم سرت آوردم ... تو قاتل پدرم نبودی ولی من چرا ... اونوقت بخاطر من ! ... میخوای اعتصاب غذا کنی ؟! یعنی هنوز جواب این سوالش ، بعد از شش سال زندگی مشترک پیدا نبود ؟ _مرگ پدرم دست تو نبود ... در حین عمل فوت کرد... ناراحتی قلبی داشت . و انگار همان جمله ی ساده ، طوفان به پا کرد: _لعنتی ...چطور میگی تقصیر من نبوده ؟! ... من با قفل فرمون توی کمرش زدم ... من ... من آرزوی مرگ پدرمو داشتم و مادرم قاتل بود و کنایه هاشو تو شنیدی... قصاصشو تو کشیدی... کتکاشو تو خوردی ... من یه وحشی بیشتر نبودم... حالا واسه من ، اعتصاب غذا میکنی ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
کربلایی شدنم دست شماست آقاجانم💔💔💔 شبتون حسینی 🌟✨🌙🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینستا دارید پیج ما رو دنبال کنید لطفا 👇👇👇 hedyeh110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽❣ ❣﷽ ✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد ✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد ✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست ✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد 💔 @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... خواستم آرامش کنم این حس بیدار شده ی عذاب وجدانش را که با دستش لیوان چای روی میز را زمین زد و محکمتر از قبل از حنجره فریاد کشید : _برو ارغوان .... بروووووو . شاید نبودم بهتر از بودنم بود و سکوتم باعث آرامشش . به اتاق خواب برگشتم . مانتو و چادرم را برداشتم و پوشیدم . التهاب فضای پر اضطراب خانه ، آنقدر زیاد بود که هر لحظه انتظار شنیدن صدای شکسته شدن چیز دیگری را داشتم. باز آژانس گرفتم و میدیدم که رادوین چگونه هنوز بیقرار است . _سالم ... یه ماشین میخوام واسه تهران ... میدونم ... پولش مهم نیست ... همین الان بفرستید لطفا. و باز چند ثانیه ای نگاهش کردم . روی مبل نشسته منتظر آمدن آژانس ، که صدایش آمد: _رسیدی بهم زنگ بزن. یعنی او هم نگرانم بود ؟ ... با صدایی که فقط در حیطه ی شنوایی گوشهای خودم بود گفتم : _زنگ نمیزنم ... خودت زنگ بزن ببین رسیدم یا نه. و آژانس آمد . با همان آشفتگی روحی تا کنار در دنبالم آمد و من نمیدانم چرا دلم میخواست قهر کنم بلکه بی تابم شود . سوار ماشین شدم . رادوین فقط بخاطر همراهی من تا دم در ویال ، یه بلوز و شلوار ورزشی پوشید. و با اخمی که انگار از راننده ی آژانس هم طلب داشت ، سرخم کرد کنار پنجره ی سمت راننده . _سلام ...آروم میری ... خانم رو جلوی در خونه دقیقا پیاده میکنی ... گازشو نگیری واسه یه راه بیشتر مسافر زدن . _نه آقا خیالتون راحت ، آقای صفایی ، مدیر آژانس ، خیلی سفارش شما رو کردن . رادوین چند تراول به دست راننده داد و راننده با یک نگاه به تراول ها گفت : _آقا این زیاده ... _زیادتر پول دادم که با خیال راحت ، آروم و با احتیاط بری ... باقیش واسه خودته . _چشم خیالتون راحت . و نگاه رادوین سمت من آمد. عمدا سرم را از او برگرداندم . اما او نه . تا آخرین لحظه نگاهم کرد و با حرکت ماشین ، امتداد نگاهش رفت تا در مسیر جاده گم شود . بغضم گرفت . با آنکه میدانستم در همچین مواقعی حق با رادوین است و بهتر است تنها باشد اما ، دلم میخواست با من برمیگشت . چند دقیقه ای بی دلیل اشک ریختم تا صدای پیامک گوشی ام آمد. _رسیدی زنگ بزن. لجم گرفت. عمدا زیر لب باز گفتم: _نمیزنم . نگاهم را به سرسبزی جاده دوختم و دلم را به امید و توکل بر خدا . ته دلم آرام بود که همه چیز خوب میشود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... بالاخره رادوین اینهمه حقیقت پنهان شده را میفهمید و شاید زمانش همین اکنون بود . باید مهلت میدادم به او ، تا ثانیه ها جادوی صبرشان را در خاطر آزرده ی رادوین جاری کنند . زمان خودش بهترین درمان برای بی تابی بود . رسیدم تهران . اما نه زنگ زدم و نه جواب پیامک های متعدد رادوین را دادم . " کجایی ؟ .... رسیدی ؟ ... خونه ای ؟.... " در خانه را باز کردم و وارد خانه شدم .سکوت خانه بی خنده های رادین ، پسرم ، و بی حضور رادوین ، همسرم ، مثل سکوت زندان بود برای زندانی محکوم به حبس ابد . لباس هایم را بی حوصله روی مبل انداختم و خودم را کنارش . تا نماز ظهر چیزی نمانده بود . باید یک دوش میگرفتم ولی اصال حس و حالش نبود . باز صدای پیامک گوشی ام آمد: " لعنتی چرا جوابمو نمیدی ؟ ... مگه نگفتم رسیدی خبر بده ؟" هوای سرد جمع شده در سینه ام را محکم از بین لبانم فوت کردم و گفتم : _چرا همش من نگرانت بشم ؟ ...خب یه بارم تو نگران شو . و طولی نکشید که تلفن زنگ خورد . و باز همان مزاحم همیشگی . همانی که همه چیز برای خودش بی عیب بود و با دلیل و برای من بی منطق و بی دلیل. و باز جواب ندادم . دوش گرفتم و نماز ظهرم را خواندم و بعد از تسبیحات نماز ، دعا کردم .من این زندگی را روی پایه های محکم صبر به اینجا رسانده بودم و الحق که جواب هم گرفته بودم . رادوین تغییر کرده بود. مهمانی ها و دورهمی های دوستانه ای که بیشتر بساط عیش و نوش و هوسرانی بود ؛ تعطیل شده بود . مشروب و عرق و قمار و هر کوفت و زهر ماری که فقط زمان را به اتالف سپری میکرد و حاصلش چیزی جز باخت و ضرر و سردرد نبود ، تعطیل شده بود. من اجباری نکردم . خود رادوین انتخاب کرد. خودش مسئولیت پذیر شد و همه ی اینها حاصل ورود رادین به زندگی ما بود . رادوین حتی خودش هم نمیدانست که بی انکه بخواهد چقدر ایده آل یک پدر نمونه است . حسرت ها و کمبود های زندگیش ، با کمک دارو و درمان و دکتر و مشاوره ، جواب داده بود . البته بخشی از این تاثیرات از محبت بود . به قول مشاور خانواده ای که دکتر افکاری به من معرفی کرده بود و چند سالی بود که من هم در جلسات صبر و محبت تو به " آموزش همسرداری شرکت میکردم ، شوهرت بزرگترین عامل تغییر رفتارشه .... تو پیروز میشی ." و من امیدم به همان روز بود. هرچه سعی کردم چیزی نخورم ، به خاطر قولی که به رادوین داده بودم ، نشد . ضعف بدی داشتم . ناخنکی به غذاها زده ام . لقمه نان خوردهام و همراه چایی یک برش کوچک کیک . در حال چرخیدن در خانه بودم. حوصله ام بدون رادوین در این خانه سر می رفت . بعد از ظهر بود که از دست پیامکهایی که روی گوشیم چشمک میزد، سراغ گوشیم رفتم. تماسها و پیامک هایش را چک کردم .در آخرین پیامش نوشته بود: " لعنتی چرا گوشیتو بر نمی داری ... من که از راننده آژانس پرسیدم گفته رسیدی خونه ! چرا تلفن خونه رو بر نمی داری ؟ اگر تلفن برنمیداری ، الاقل به من جوابی بده بدونم الان خونه ای " . و من جوابی ندادم . یک ذوق فراوانی در وجودم طوفان به پا کرده بود . روی مبل نشستم و تک تک پیام هایش را از اول با دقت ، خواندم. کلی داد و بیداد کرده بود . عصبانیتش از پشت همان پیامک هایش هم پیدا بود ، اما با خودم گفتم چرا همش فکر می کنی ، باید من جوابت رو بدم ؟ خب یک بارم تو جواب منو بده . چرا باید من پاسخگو باشم ، تو به من بگو چرا نمی خوای با همه چیز کنار بیایی ؟ اما در آخرین پیامکی که همان لحظه در وقتی که داشتم پیامک ها رو چک می کردم روی صفحه گوشی ظاهر شد ، نوشته بود : "بیام خونه پوست از کله ات می کنم .... نگرانم کردی ، دارم راه میوفتم بیام تهران . " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
ابا صالح التماس دعا هرکحا رفتی یاد ماهم باش حرم رفتی خیمه گاه رفتی قتلگاه رفتی یاد ماهم باش بده شور نینوا مهدی ببر مارا کربلا مهدی یا اباصالح اگر امشب کربلا رفتی یاکه همراه مادرت زهرا تورا جان اصغر و اکبر شبه پیغمبر یاد ماهم باش چو بوسیدی حنجر اصغر زدی بوسه بر لب اکبر یا ابا صالح بغل کردی قبر جدت را جای ما اورا تو زیارت کن کنار اون حنجر خونین از نوا رفتی یاد ماهم باش یا ابا صالح چو رفتی تو در کنار حرم دیدی اصغر بر سینه بابا کنار ان غنچه پرپر سوره کوثر یاد ماهم باش یا ابا صالح اگر رفتی در کنار عمو دیدی عباس و پیکر بی دست به چشمان پر زخون عمو مشک و تیر عدو یاد ماهم باش به فرق بشکسته عباس به چشمان بسته عباس 🖤☘🖤☘🖤 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔬اثبات آزمایشگاهی👌🏻 ✅ دعای هفتم صحیفه سجادیه بر ویروس کرونا 🖤🏴🖤🏴
12-doa7.mp3
14.21M
دعای هفتم صحیفه، تقدیم شما👆 ✅ حداقل روزی چند بار این صوت رو در فضای منزلتون کنین تا اگر ویروسی هست، از بین بره. 🔹اگر خودتون و یا عزیزانتون به کرونا هستین که حتما حتما حتما اینکارو انجام بدین👌🏻 ⭕️ تا جایی که میتونین، کنین📤 به نیت شفای تمام بیماران، ختم بفرمایید🤲 💖🦋🌹🏴🖤🏴🖤
💢اینجا جای منه 🔹شهيد مظفر طاهری قبل از آخرين اعزامش همراه چند نفر از دوستانش به گلزار شهدای زادگاهش در روستای بريز می‌روند. آنجا شهيد طاهری سمت راست مزار اولين شهيد روستا «شهيد ابوالفضل طاهری» می‌رود و مي‌گويد: «اينجا جای من است.» دقيقاً چهار ماه بعد از اعزام به منطقه عملياتی كردستان، در 26 خرداد 64 به دست كومله به شهادت می‌رسد. فرازی از زندگی شهيد مظفر طاهری را از زبان يكی از همرزمانش پيش‌رو داريد. 🔹شهید مظفر طاهری بیست و ششم خرداد1364 در مهاباد توسط نیروهای کومله به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا مى دانى ما چند روز است كه در راه هستيم؟ ما شب يكشنبه 28 رجب، از مدينه خارج شديم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايم. چه توفيقى از اين بهتر كه اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهيم. تا يادم نرفته بگويم كه امشب، شب ولادت امام حسين(ع) نيز، هست. خورشيد را نگاه كن كه پشت آن كوه ها غروب مى كند. پشت آن كوه ها شهر مكّه قرار دارد. آرى، ما به نزديكى هاى مكّه رسيده ايم. امام، همراه ياران خود وارد شهر مى شود و به مسجد الحرام رفته و اعمال عمره را انجام مى دهد. بيا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهيم. بيا كمى با خداى خود خلوت كنيم... خانه خدا چه صفايى دارد! خبر ورود امام حسين(ع) در همه شهر مى پيچد، همه مردم خوشحال مى شوند كه تنها يادگار پيامبر به مكّه آمده است. شهر دوباره بوى پيامبر را گرفته است و خوب است بدانى كه افراد زيادى از شهرهاى مختلف براى انجام عمره، به مكّه آمده اند و آنها هم با شنيدن اين خبر براى ديدن امام لحظه شمارى مى كنند. آرى، امام به حرم امن الهى پناه آورده است. كسانى كه زيرك هستند، مى فهمند كه جان امام حسين(ع) در خطر است. امام در شهر منزل مى كند و مردم دسته دسته به ديدن ايشان مى آيند. مردم مى دانند كه امام حسين(ع) براى اينكه با يزيد بيعت نكند به اين شهر آمده است. او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مكّه آغاز كند. پيش از آمدن امام حسين(ع)، امير مكّه در مسجد الحرام، امام جماعت بود، امّا اكنون امام حسين(ع) تنها امام جماعت خانه خداست و سيل جمعيّت پشت سر ايشان به نماز مى ايستند. خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين(ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند. ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعت مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم. او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين(ع) افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه امير مكّه است. امير مكّه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين(ع) مى دانند. مى خواهى من و تو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تقسيم كنيم؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
11 1400 05 28.mp3
14.7M
🌷از قیام حسین علیه‌السلام، تا ظهور تمدن نوین اسلامی در قیام مهدی موعود علیه‌السلام ✅قسمت یازدهم (ع) @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>