﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانت
دوباره حسرت دیدار برقِ چشمانت
بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیک
سلام بر تو و بر ماه روے تابانت…!!
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتیکم
خب خانم خونه چیزی داری به من فلک زده بدی بخورم؟
_ از کی راه افتادی؟
_ یه 5 ساعتی هست...
_ الان برات غذا گرم می کنم...
غذا رو گذاشتم تا گرم بشه و خودم هم نشستم اونور میز ناهار خوری.
_ من نبودم اینجا چه خبر بوده؟
همه چیز را در مورد بازگشت یاشار براش تعریف کرد. و اون هم فقط در سکوت گوش می کرد.
_ دلم خیلی براش تنگ شده....یهو چشم هایش را تنگ کرد و گفت :راستی باران خانم اسم یکی دیگه رو هم اوردی؟! اون کیه دیگه؟
_ کیو می گی؟
_ همون احسان...
_ تو دلم گفتم خنگ...من ماندم تو چجوری عمران قبول شدی. احسان نه که اقای نخبه« حسام» اونم نامزد الهه است.
خنده ای کرد و گفت: این دیگه کدوم احمقیه که امده و این دوست قاطی تو رو گرفته؟
الهه_ خودت قاطی ای بی تربیت.
هر دو به سمت الهه که بی صدا وارد شده بود بر گشتیم.نگاهی به تیام کردم. معلوم بود باز دوباره یه کوچولو خجالت کشیده.
_ تو چرا امدی پایین؟
_ پس چی کار می کردم؟ خانم یک ساعت امدی پایین که ببینی کی بوده و هنوز نیومدی بالا. ترسیدم. گفتم شاید دزدی چیزی بوده و از خیر دزدی اسباب و اثاثیه گذشته و توی عتیقه رو دزدیده.
تیام_ دزده غلط می کنه که اجیه من و بدزده.
نیشخندی زدم و به الهه خیره شدم. بیچاره الهه هم که خیالاتی برای ما دو تا کرده بود با دهان باز از جمله ی تیام خیره شده بود بهش و هیچی نمی گفت. تک سرفه ای کردم که به خودش امد و گفت:
من میرم بخوابم.
_ حالا از بچه های دانشگاهتونه؟
با گیجی پرسیدم: کی؟
_ حسام دیگه...نامزد الهه.
_ اهان ...نه ! پسر دوست پدرشه.
_ اها... تو چی ؟
_ من چی؟
_ تو این مدت که من نبودم از این پسر دوست های پدرت و گیر نیاوردی که زنش بشی؟
دیگه داشت زیادی حرف می زد. با عصبانیتی که توی صدام مشهود بود گفتم:
نخیر، چقدر حرف می زنی، غذاتو بخور.
لبخندی زد و بهم خیره شد. یهو لبخند از روی صورتش محو شد و به سمت چپ صورتم خیره شد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام یاران امام زمان - رائفی پور
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
4_200648640002263214.mp3
5.66M
زمین خوردم عصای من کجایی😭
غروب جمعه است
یا اباصالح
حاج منصور ارضی
💖🌹🦋
#بسم_الله_الرحمان_الرحیم
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً
زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#ساعت_عاشقی
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتدوم
_ چیه ؟
_ باران خانم صورتت چی شده؟
تازه دو زاریم افتاد که به چی خیره شده بود. منم که اصولا نمی توانستم آلو توی دهان نگه دارم گفتم :
دست گل جنابعالیه.
با دهان باز نگاهم کرد وگفت: من ؟به من چه ربطی داره؟
_ هیچی، فقط باعث شدی که دستای کشیده و خوشگل داداش بنده بلند بشه و روی صورتم بخوابه.
_ نمی توانی درست صحبت کنی و بگی جریان چیه؟
منم مثل خودش گارد گرفتم و گفتم: چرا می تونم. می خوای بدونی چی شده؟ از بیرون امده بودم. به خاطر اینکه نیم ساعت دیر کرده بودم آق داداشم اینجوریم کرد.
_ تو به خاطر اینکه بری و برام پول بریزی اینطوری شدی؟
_ نخیر...به خاطر دروغ شما اینجوری شدم.
_ دروغم؟! من چه دروغی به تو گفتم؟
_ به من نگفتی ، به بردیا گفتی...واسه چی به بردیا گفتی که قراره برای ترانه خواستگار بیاد؟
سری از روی کلافگی تکان داد و گفت: نمی فهمم. اینا چه ربطی به هم داره. دیر امدن تو...پولی که قرار بوده برای من بریزی...حرفی که من به بردیا زدم...سیلی خوردن تو! باران تو چرا درست حرف نمی زنی؟ به خدا نمی فهمم چی می گی؟
_ خیلی پیچیده نیست...تو به دروغ به بردیا گفته بودی که قراره فردا برای ترانه خواستگار بیاد و برای همین هم دیر تر میای. اونم باور کرده بود و ریخته بود به هم و سر یه مسئله ی کوچیک این بلا رو سر من اورد. همین. حالا میشه بگی چرا بهش دروغ گفتی؟
_ قبل از اینکه من چیزی بگم میشه بگی بردیا چرا باید بهم بریزه؟
با این سوالش تازه فهمیدم چه گندی زدم و دنیا روی سرم خراب شد. اخه یکی نیست بگه احمق جان داداش تو چه ربطی داره به ترانه...بر عکس گفتم...یعنی یکی نیست بگه احمق جان ترانه چه ربطی داره به داداش تو؟! آخه من جواب اینو چی بدم؟ خدا؟ مامان کجایی که از اون نیشگون هات ازم بگیری تا به غلط کردن بیفتم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨در تاریکترین شبهای زندگی ات این را بدان
که خدا در جواب صبرهایت،
درهایی را برایت می گشاید که
هیچکس قادر به بستنش نیست.✨
معجزات وقتی اتفاق می افتن،💫
که تو برای آرزوهات،
بیشتر از ترس هات، انرژی بفرستی.
زندگیتون پر از اتفاقای خوبِ یهویی❤️
شب خوش ✨
💐🌻✨🌟🌙🌻💐
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتسوم
همانطوری بهت زده داشتم تیام و نگاه می کردم و با خودم در گیر بودم که چی باید بهش بگم که گفت: باران خانم درست متوجه شدم؟ یعنی بردیا ترانه رو...آره یا نه؟
بازم در سکوت فقط نگاهش کردم. انگار که اینطوری به خودم دلداری می دادم که حداقل من حرفی نزدم. خودش فهمید. چه بد بختی ای گیر کرده بودما...بابا اصلا به من چه؟! برو بیدارش کن از خودش بپرس...وای نه نه، غلط کردم..نری از اون بپرسی ها! دیگه من و دار میزنه.
_ با توئم دختر...بردیا ترانه رو دوست داره؟
سرم و انداختم پایین و با حرکت سر تائید کردم.چنگی به موهای خوش حالتش زد و از جایش بلند شد.
_ ترانه چی؟ اون هم دوسش داره؟
دیگه توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم. نمی دونستم باید بهش بگم یا نه. بابا تیام جان به تو چه عزیز من. خودشون عقل دارن. حالا این وسط یهو قیصر بازی در نیاره؟دیگه سکوت را جایز ندانستم و گفتم:
_آقا تیام ببینمت؟!
برگشت سمتم.
_ تو که به بردیا نمی گی که من بهت گفتم. هان؟
بر و بر نگام کرد و لب باز نکرد.
خودم و لوس کردم و با لحن التماس گونه ای گفتم: آقا تیام اگه به داداشم بگی اینول صورتم مثل اونورم میشه ها....تورو خدا؟! خب؟
لبخندی زدو گفت: باشه ..دهن من قرصه قرصه.فقط بهم بگو ترانه هم بردیا رو دوست داره؟
_ من چه می دونم؟ مگه خواهر منه؟.
_ بعید می دونم تو دختر کنجکاو از چیزی بی خبر باشی. جواب من و بده.
_ کنجکاو یعنی فضول دیگه...؟
_ نه به جون سگ همسایه...خب حالا بگو دیگه.
_ خب...تا حالا باهاش حرف نزدم که. این دفعه حرف می زنم و ازش می پرسم.
_ باران به جون خودت به هیچ کس نمی گم...جوابمو بده.
_ آره.
_ حدس می زدم...یه لیوان نوشابه به من بده.
ایول به این پسر متمدن و ضد قیصر بازی...حالا اگه داداش من بود تا خون خودم و طرف و نمی ریخت ول کن نبود...پاشدم و همانطوری که براش توی لیوان نوشابه می ریختم گفتم: حالا چرا دروغ گفته بودی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری رزمندگان غواص قبل از عملیات
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام ظهر تون بخیر 🌹🌹 به درخواست خیلی از دوستان کانال ادامه ی #هفت_شهر_عشق رو براتون میزاریم و توجه داشته باشید که باز در ادامه ی کتاب #هفتشهرعشق مسابقه خواهیم داشت........
ممنونم از دوستان عزیزی که پیگیر این موضوع شدند🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دههمینمسابقه
#صفحهچهل
كاروان در بيابان هاى خشك و بى آب، به پيش مى رود. اين جا نه درختى هست و نه آبى!
اكنون به سرزمين "بَيْضه" مى رسيم. كاروان در محاصره هزار جنگ جو است. مهمان نوازى مردم كوفه شروع شده است!
خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. امام دستور مى دهد كه همين جا منزل كنيم. خيمه ها بر پا مى شود و سپاه حُرّ هم كه به دنبال ما مى آيند همين جا منزل مى كنند. آنها تا صبح نگهبانى مى دهند و مواظب اين كاروان هستند.
آخر اين سفر تا كجا ادامه خواهد داشت؟ سفرى به مقصدى نامعلوم!
روز ديگرى پيش رو است. گويى آن قدر بايد برويم تا از ابن زياد خبرى برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه رسان ابن زياد نيامد؟ همه چشم انتظارند و لحظه ها به سختى مى گذرد.
امام كه هدفش هدايت انسان ها است، به سپاه كوفه رو مى كند و مى فرمايد:
اى مردم! پيامبر فرموده است: "اگر اميرى حرام خدا را حلال كند و پيمان خدا را بشكند و مردم سكوت كنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا مى كند" و امروز يزيد از راه بندگى خدا خارج شده است.
مگر شما مرا دعوت نكرديد و نامه برايم ننوشتيد تا به شهر شما بيايم؟ مگر شما قول نداده بوديد كه در مقابل دشمن مرا تنها نگذاريد؟ اكنون چه شده كه خود، دشمن من شده ايد؟ من حسين، پسر پيامبر شما هستم.
سكوت تمام لشكر را فرا گرفته و سرها در گريبان است. در اين ميان گروهى هستند كه نامه هايى را با دست خود نوشته اند و امام را به كوفه دعوت كرده اند، امّا هيچ كس جواب نمى دهد.
سكوت است و هواى گرم بيابان!
امام به سخن خود ادامه مى دهد: "اگر شما پيمان خود را با من مى شكنيد، كار تازه اى نكرده ايد، چرا كه پيمان خود را با پدر و برادرم نيز شكسته ايد".
باز سكوت است و سكوت. امام رو به ياران خود مى كند و دستور حركت مى دهد. هيچ كس نمى داند اين كاروان به كجا مى رود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سومین نفر آقای ابوالفضل طوسی از مشهد لطفا شماره کارت بدید 🌹🌹🌹
زمین جایِ تو نبود
آرے تو
آسمان نشین بودی
اما
فراموش نڪن
عدہ اے در زمین
چشم یارے از
آسمان دارند...🌷
برادر شهیدم ابراهیم هادی🌸
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
*آقازاده بود.*
*پسرِ سردارداودقربانی😎*
*نه جایی میگفت که پدرش چه کاره است، نه از پدرش میخواست که برای ورود به سپاه کمکش کند.*
*۲ سال طول کشید تا از راه معمول وارد سپاه شد.*
*روحیهاش در مقایسه با بعضی از آقازاده های امروز عجیب و خاص بود.*
*بله هنوز هم هستند کسانی که تقوایالهی پیشه میکنند و میشوند محبوب خدا ...*
*مانند شهید مدافع حرم*
*شهیدروح الله قربانی🕊🌹*
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
💢 آخرین شب قبل از شهادت
🔹شب قبل از شهادتش به مناسبت هفته نیروی انتظامی دعوت شده بودیم مراسم جشن . پسر سه ساله اش، محمد ، بدجوری به بابا آیت وابسته بود و مرتب از سر و کولش بالا می رفت . محمد قبل از عید نوروز به دنیا آمده بود و آیت، مثل خیلی از همکاران، به دلیل آماده باش ایام عید نتوانسته بود موقع تولد فرزندش حاضر باشد .
🔹 شاید به همین خاطر می خواست یک طوری جبران کند . او با صبوری خاص خودش محمد را بغل می کرد و نوازش می داد . عجیب به پسرش علاقه داشت . خودش می گفت : « اگه تو خونه باشم و محمد بیدار باشه برای بیرون رفتن مشکل دارم . چون اصرار داره حتما با خودم ببرمش . صبح ها هم یواشکی که او خواب است می آیم سر کار » .
🔹شهید آیت الله خانعلی پور افسر پلیس شهر مرزی دزک سراوان شانزدهم مهرماه 93 توسط اشرار مسلح ترور گردید
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتچهارم
نگاهی که داد می زد خسته است رو به من دوخت و گفت: اوخی...اجیه فضولم. پس بگو ...اگه این چیزا رو هم که بهم گفتی فقط برای این بود که بتونی از منم حرف بکشی. ولی من حرف جالبی ندارم که بزنم...چون دلیل خاصی نداشت. فقط برای این که اذیتش کنم و یکم سر به سرش بذارم که مثلا امشب نمیام این و بهش گفتم. ..راستی از بابت پول بازم ممنونم.
با این حرفش یاد پولی که باز کارتش برداشته بودم افتادم و گفتم:
آقا تیام راستی من از حسابت پول برداشتم.
خنده ای کرد و گفت: خانم من دست و پام با اسم پول به لرزه نمی افته. اگه میخوای تلافی اون سیلی رو در بیاری یه چیز دیگه بگو.
_ ولی باور کن که از حسابت پول برداشتم.
و بعد شروع کردم به تعریف جریان بلیز.
_ عیبی نداره. هر وقت داشتی بهم پس بده.
_ امروز کارت خودم باهام نبود. فردا می رم و از حسابم به کارتت می ریزم.
_ نه بابا من هیچ پولی از شما نمی گیرم. پس این کارا رو هم دلیلی نداره انجام بدی.
_ یعنی چی؟ بالاخره که باید بهت این پولو بدم
_ باران خانم این یه هدیه است از جانب من به شما
_ به چه مناسبت؟
_ مگه نمیشه که بردیا به تو کادو بده؟ خب منم مثل بردیا. اشکالی داره برای شما هدیه ای بخرم؟ اصلا فکر کن برای اینکه باعث شدم که سیلی بخوری،چطوره؟
( نمی دونم چه علاقه ای داشت که دائما توی سرم بزنه و تا یکم نیش من باز می شد بهم بگه که براش مثل ترانه هستم و اون هم باید برای من مثل بردیا باشه...چه لذتی می برد از اینکه من و آزار بده؟ )
نگاهی به ساعت انداختم و دیدم که 3:45 دقیقه است. با خستگی از جایم بلند شدم و گفتم: باشه..حالا که اینطوره داداشی ممنونم. هدیه ی قشنگیه. من دیگه دارم بیهوش میشم. کاری نداری؟
_ نه...برو بخواب. ببخشید که از خوابت هم انداختمت.
سری تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم. نمی دونم چرا احساس کردم که اخرین جمله اش همراه با دلخوری بود. اما دلیلی برای دلخوریش ندیدم. با همین فکرا بود که به خواب رفتم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دل خانه ی تو بود، ولی جای غیر شد
بی بند و باری دل ما را «حلال کن»
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتپنجم
سر میز صبحانه نشسته بودیم. بردیا دائما به تیام خیره می شد. ولی تیام توجهی نمی کرد. الهه و یاشار و حسام هم در مورد شغل یاشار حرف می زدند.
از الهه چشم گرفتم و به تیام نگاه کردم که دیدم بر خلاف انتظارم داره من و نگاه می کنه. با اشاره ازش پرسیدم «چیه؟»
ولی سری بالا انداخت و توجهی نکرد. الهه به خاطر وقت دندان پزشکی ای که داشت تصمیم گرفت کلاس ساعت اول و نیاد و با حسام عزم رفتن کردند.
_ آقا تیام از آشنایی با شما هم خیلی خوشحال شدم.
_ ای بابا...حسام جان بردیا و یاشار و چطور راحت صدا می زنی و با من انقدر رسمی ای؟
حسام با صمیمیت دست تیام را فشرد و گفت: چاکریم داداش. خدایی خیلی حال کرددم باهات.( چه زودم پسر خاله میشه این)
_ منم همینطور حسام جان.
بالاخره الهه و حسام هم رفتند و فقط خودمون چهار نفر مانده بودیم. به کمک تیام میز را جمع کردیم ...داشتم فنجان های چایی را می شستم که کنارم آمد و گفت:
باران خانم من میزو جمع کردم. لطفا اگه بردیا خواست ببرتت باهاش نرو. خودم می خوام برسونمت.
با تعجب بهش نگاهی انداختم . ولی او به نگاهم توجهی نکرد و با نادیده گرفتنم ازم گذشت و از آشپز خانه خارج شد.
همان یک جمله ای که گفت کافی بود که دلشوره به جانم بیفته و از این رو به اون رو بشم. نمی دانستم که قراره در چه موردی باهام صحبت کند. و همین بیشتر اذیتم می کرد.
دست هایم را خشک کردم و بیرون آمدم. نگاهی به اطراف انداختم. یاشار روی کاناپه دراز کشیده بود و با گوشیش حرف می زد. ولی خبری از بردیا و تیام نبود. از صدای پایی که از سمت پله ها می امد به آن سمت نگاه کردم. بردیا مثل همیشه شیک و مرتب از پله ها به زیر می آمد.
_ ای بابا! دختر تو که هنوز آماده نیستی؟! بدو که میخوام برسونمت و برگردم. کلی درس دارم برای خوندن.
_ مگه تو کلاس نداری امروز؟
_ نچ...
_ خب ماشین و بده خودم می رم. چه کاریه تو را هم بکشم بیرون. اونم امروز که هم داره باران میاد . هم اینکه سرده.
تیام_ من می رسونمش.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چند پاسخ محکم و مستدل
به آنهایی که میگویند امام زمان وجود ندارد!
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دههمینمسابقه
#صفحهچهلیکم
امروز دوشنبه بيست و هشتم ذى الحجّه است. كاروان تا پاسى از عصر به حركت خود ادامه مى دهد. بيابان است و زوزه باد گرم.
آن دورترها درختان خرمايى سر به فلك كشيده، نمايان مى شوند. حتماً آب هم هست.
به حركت خود ادامه مى دهيم و به "عُذَيْب" مى رسيم. اين جا چه آب گوارايى دارد. آب شيرين و درختانى با صفا!
خيمه ها برپا مى شود. لشكريان حُرّ نيز كنار ما منزل مى كنند.
صداى شيهه اسب مى آيد. چهار اسب سوار به سوى ما مى آيند.
امام حسين(ع) باخبر مى شود و از خيمه بيرون مى آيد. كمى آن طرف تر، حُرّ رياحى هم از خيمه اش بيرون مى آيد و گمان مى كند كه نامه اى از طرف ابن زياد آمده است و از اين خوشحال است كه از سرگردانى رها مى شود.
ــ شما از كجا آمده ايد و اين جا چه مى خواهيد؟
ــ ما از كوفه آمده ايم تا امام حسين(ع) را يارى كنيم.
حُرّ تعجّب مى كند. مگر همه راه ها بسته نيست، مگر سربازان ابن زياد تمام مسيرها را كنترل نمى كنند. آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشكنند و خود را به اين جا برسانند. اين صداى حُرّ است كه در فضا مى پيچد: "دستگيرشان كنيد".
گروهى از سربازان حُرّ به سوى اين چهار سوار مى تازند.
اندوهى بر دل اين مهمانان مى نشيند و نجواكنان مى گويند: "خدايا! ما اين همه راه را به اميد ديدن امام خويش آمده ايم، اميد ما را نا اميد مكن".
امام حسين(ع) پيش مى رود و به حُرّ مى فرمايد: "اجازه نمى دهم تا ياران مرا دستگير كنى. من از آنها دفاع مى كنم. مگر قرار بر اين نبود كه ميان من و تو جنگ نباشد. اين چهار نفر نيز از من هستند. پس هر چه سريع تر آنها را رها كن وگرنه آماده جنگ باش". حُرّ دستور مى دهد تا آنها را رها كنند.
اشك شوق بر چشم آنها مى نشيند. خدمت امام سلام مى كنند و جواب مى شنوند.
آنها خود را معرّفى مى كنند:
ــ طِرِمّاح، نافع بن هلال، مُجَمَّع بن عبد الله، عَمْروبن خالد.
امام خطاب به آنها مى فرمايد:
ــ از كوفه برايم بگوييد!
ــ به بزرگان كوفه پول هاى زيادى داده اند تا مردم را نسبت به يزيد علاقه مند سازند و اكنون آنها به خاطر مال دنيا با شما دشمن شده اند.
ــ آيا از قَيس هم خبرى داريد؟
ــ همان قَيس كه نامه شما را براى اهل كوفه آورد؟
ــ آرى، از او چه خبر؟
ــ او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن زياد شد. نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براى ابن زياد فاش شود. او را دستگير كردند و نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به او گفته بود: "يا نام ها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش على را ناسزا بگو". او پيشنهاد دوم را قبول مى كند. ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداى بلند فرياد زد: "اى مردم كوفه! امام حسين(ع)، به سوى شما مى آيد، اكنون برخيزيد و او را يارى كنيد كه او منتظر يارى شماست". بلافاصله پس از آن ابن زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند.
امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مى ريزد و مى فرمايد: "خدايا! قَيس را در بهشت مهمان كن".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢پلیسی که از امام (عجل الله ) خواست تا شهادتش را بیست روز عقب بندازد .
🔹زخمی روی گردنش دیدم و پرسیدم: معراج این جای چیه؟بعد از کلی اصرار گفت: دیشب توی یه روستا نزدیکهای سردشت با قاچاقچیان درگیر شدیم، منو گرفتن و میخواستن با چاقو شاهرگم رو قطع کنن همونجا اسم امام زمان رو صدا زدم و قسمش دادم که عروسی برادرم نزدیکه، با شهادت من عروسیش به عزا تبدیل میشه، بیست روز دیگه صبر کن. دقیقا بیست روز دیگه مدتی بعد از عروسی برادرش شهید شد.
🔹شهید معراج آیینی یازدهم آبان ۹۱ در بانه بر اثر درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسید.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۵۹🌷
🌹... و مثل الاعلی...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🌼🍃ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯼ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ.ﺣﯿﺎﺕ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.
🌼🍃ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ «ﻟَﻴْﺲَ ﻛَﻤِﺜْﻠِﻪِ ﺷَﻲْﺀٌ» ﺷﻮﺭﺍ/۱۱
🌼🍃ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ و ﻫﻤﺘﺎ و ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﯾﮑﺘا و بی ﻫﻤﺘﺎﺳﺖ.ﻣﺜﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﻣَﺜَﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
🌼🍃ﻣَﺜَﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺻﻔﺖِ ﺻﻔﺖ.ﮐﺎﺭﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﻮﺻﯿﻒ و ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ و اشخاص ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻧﻘﺶ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
🌼🍃ﺻﻔﺖِ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮏ ﺻﻔﺖ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ برای انسان ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛امام زمات علیه السلام هم ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ...
🌹🦋💖🌹🦋💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_259
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتششم
هر دو با صدای تیام به سمتش برگشتم. همان کاپشن و همان شلوار را به پا داشت. کیف گیتارش هم به دست داشت. مو هایش را به سمت بالا شانه زده بود.مو هایش کمی نم داشت. معلوم بود کمی آن ها را خیس کرده بود تا سر جایشان بایستند و به هوا پرواز نکنند.
با این فکر لبخندی به گوشه ی لبم آمد که از چشم تیز بین تیام دور نماند.
_ تو چرا؟ تو بشین برای امتحان فردا بخون. خودم می رم و می رسونمش و بر می گردم.
_ من دلم به خاطر ابجی شما نسوخته. سیم گیتارم در رفته. می خوام ببرم بدم تعمیر. حالا که دارم می رم بیرون خودم می رسونمش.
_ باشه...هرجور راحتی. ...باران کلاست تمام شد زنگ بزن بیام دنبالت. پا نشی توی این بارون راه بیفتی بیایا.سرما می خوری. خب؟
_ خیلو خب بابا...پس من برم آماده بشم.
تیام_ منتظرتونم توی ماشین.
داشتم از کنار یاشار رد می شدم که توجهم بهش جلب شد. میان حرف هاش اسم بیتا را شنیدم. نگاهی بهش کردم و به راهم ادامه دادم. نمی دانم چرا من انقدر از بچگی فضول بودم. شاید همین فضولی هام هم بوده که همیشه گند زده به کارام.
پالتوی مشکی ام را در اوردم و با جین سرمه ایم پوشیدم. کمبر بند پالتو را هم بستم. به سمت آینه رفتم و مقنعه ام را هم درست کردم.
نگاهم به آینه افتاد.حالا که داشتم با تیام می رفتم بهتر بوود یکم مرتب تر باشم. با سرعت ساعتم را می بستم. خودم عجله ی آنچنانی ای نداشتم ولی با تاکیدی که تیام برای زود رفتن داشت کمی هول بودم. هول هولکی چادر سرم کردم و دویدم. با سرعت از بردیا و یاشار خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. وارد حیاط که شدم دیدم خبری از ماشین تیام نیست.
_ اه...لابد دیده نیومدم رفته.
بازم نا امید نشدم و طول حیاط و به سرعت رد کردم و به در خروجی رسیدم. تا در را باز کردم چشمم به ماشینش خورد. ریلکس پشت فرمان نشسته بود و روی فرمان با دستاش ضرب گرفته بود. در و باز کردم و با اضطرابی که توی ظاهرم کاملا معلوم بود نشستم:
ببخشید تو را خدا...می دانم. یکم دیر کردم.
نگاهی بهم کرد ولی حرفی نزد.دنده را جا زد و راه افتاد. هنوز سر کوچه نرسیده بودیم که خواستم عینک آفتابی ام را بزنم که دیدم ای دل غافل...محکم زدم توی سرم.
تیام ترمز کرد و به سمتم برگشت:
_ چی شده؟
_ یه چیزی بگم؟!
_ چی؟
_ من کیفم و جا گذاشتم.
انقدر مظلوم شده بودم که خودمم دلم برای خودم سوخت. لبخندی زد سریع دور زد. جلوی خونه ترمز کرد . سریع پیاده شدم و خواستم در بزنم که شیشه را پایین داد و گفت:
بارونی؟!
( ای الهی من قربون بارونی گفتنت بشم م مم م. بی اختیار لبخندی روی صورتم نشست و به سمتش برگشتم)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#مولا_جان_شرمنده_ایم
شیعیان بس نیست غفلت هایمان؟
غربت و تنهایی مولایمان؟
ما عبد و عبید دنیا گشته ایم
غافل از مهدی زهرا گشته ایم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat