eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگی‌میگفت: تڪیه‌ڪن‌به‌شهداء شهدا تڪیه‌شان به ‌خداست؛ اصلا‌ڪنار گل ‌بشینی بوی گل می‌گیری پس‌گلستان‌ڪن‌زندگیت را‌با‌یادشهدا 🌷باز پنجشنبه و یـاد شـهدا با صـلوات🌷 💫هدیه به روح مطهر شهید_محمدرضا_تورجی_زاده 🌷۱ مرتبه سوره حمد 🌷۳مرتبه سوره توحید @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
راه بهشت از كربلا مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مى خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد. اين صداى عمرسعد است كه به گوش مى رسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مى كند تا به كربلا بروند. اى مردم، گوش كنيد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مى خواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. هر مسلمانى وظيفه دارد براى حفظ اسلام، شمشير به دست گيرد و به جنگ با حسين بيابد. اى مردم! به هوش باشيد! همه امّت اسلامى با يزيد، خليفه پيامبر بيعت كرده اند. حسين مى خواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است. مردم! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامى تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد؟ آرى! خود پيامبر فرموده است: "هر گاه امّت من بر حكومت فردى توافق كردند، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود". دروغ بستن به پيامبر كارى ندارد. اگر كسى عاشق دنيا و رياست باشد به راحتى دروغ مى گويد! حتماً شنيده اى كه پيامبر خبر داده است كه بعد از من، دروغ هاى زيادى را به من نسبت خواهند داد. پيامبر در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده اند كه روزى فرزندم حسين، به صحراى كربلا مى رود و مردم براى كشتن او جمع مى شوند. پس هركس كه آن روز را درك كند، بايد به يارى حسينم برود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پنجشنبه آذر ماه و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌹 🙏التماس دعا 🙏 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🥀پنجشنبه آمد و دل نا آرام میشود 🍂یاد آنهایی که روزی شادی 🥀زندگی بودن 🥀با خواندن فاتحه ای 🍂 یادی کنیم 🥀از غایبین زندگیمان 🥀خدایا همه اموات‌ و 🍂گذشتگانمان را 🥀ببخش و بیامرز و 🍂قرین رحمت خویش قرار بده...🤲 🥀آمیــن 🖤 🌸❤️💐🌺🌻
گونی خیس شب عملیات بود یکی از دوستانم تعدای گونی خیس کرد و به ما داد فکر کردیم که آن گونی ها را آورده تا با آنها سنگر بسازیم اما در کمال تعجب گفت: بیایید هر نفر یک عدد گونی دور خودش بپیچد . خنده دار به نظر می رسید خندیدیم و گفتیم چرا؟گفت: برای اینکه ترکش های خمپاره زمان برخورد به شما سرد شود تا پایان عملیات هر کدام از بچه ها توی این فکر بودند که بعد از عملیات اگر زنده ماندند حسابی بخندند. راوی: رزمنده مرحوم رمضان عبدی پور @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۰🌷 🌹و ذریة رسول الله🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌹ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺷد و ﺭﻭﯾﺶ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﺜﻞ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺍﺳﺖ پس ﮔﻠﯽ ﻣﺜﻞ ﻓﺎﻃﻤﻪ‌ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ. 🌹ﮔﻞ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺪﯾﺪ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ‌ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ.ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮔﻞ‌ﻫﺎ و ﺍﻧﻮﺍﺭ ﭘﺎﮐﯽ ﻣﺜﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ و ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺑﮑﻨﺪ. 🌹 ﺧﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻞ ﺍﺳﺖ پس ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﺧﺮ... 🌹 ﺍﯾﻦ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ‌ﯼ ﮔﻞ‌ﻫﺎ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ‌ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ با عبارت ﺫﺭﯾﻪ‌ﯼ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ، ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ‌ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 🌹 ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ.ﻫﻤﻪ‌ﯼ ایشان یعنی حتی امیرالمومنین هم ذﺭﯾﻪ‌ﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 💐ﻫﺮ ﮐﺲ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯿﻤﻨﺖ و ﻣﺒﺎﺭﮐﯽ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻼ‌ ﺑﺮﮐﺖ و ﺭﺣﻤﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 💐اعراب ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ  "ﺑَﻨُﻮﻧَﺎ ﺑَﻨُُﻮ ﺍَﺑﻨَﺎﺋِﻨَﺎ" ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ:" ﭘﺴﺮﺍﻥ پسر ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﭘﺴﺮﺍﻥ ما هستند.ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺍﺻﻼ‌ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻨﺰﻟﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ما ﺍﻧﺘﺴﺎﺏ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﮑﻨﺪ. 💐 ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻋﺎﯼ ﺗﻮﺳﻞ یا ﺩﺭ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﮑﯿﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ‌ ﻫﻤﻪ ﯾَﺎﺑﻦَ ﺭَﺳُﻮﻝِ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ یعنی ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ حضرت ﻓﺎﻃﻤﻪ‌ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺪﺭ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺄﻥ ﻭ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﻫﯿﭻ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻭ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ نیست. 🌻 ﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﻋﻄﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺯﻧﯿﺪ، ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﻌﻄﺮ و ﻋﻄﺮ ﺁﮔﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ ﻫﯿﭻ. ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﺖ ﻫﻢ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺷﻌﺎﻋﯽ ﺁﻥ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﻋﻄﺮ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🌻 ﯾﮏ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﻣﺘﻌﻔﻦ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺪﻭﺩ ﺑﻮﯼ ﻧﺎ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ،ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺧﻮﺵ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺷﻌﺎﻋﯽ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🌻 ﺧﻮﺑﯽ‌ﻫﺎﯼ و ﺑﺪﯼ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺯﺑﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺎﻉ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ.ﺷﻌﺎﻉ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🌻ﺷﻌﺎﻉ ﻣﺎ ﻧﺴﻞ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻧﺴﻠﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻧﺴﻞ‌ﻫﺎﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ. 🌻 ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ امام زمان علیه السلام،شما، ﺫﺭﯾﻪ‌ﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ هستید ﺧﻮﺩﺵ ﯾﮏ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺍﺳﺖ. ﺫﺭﯾﻪ‌ﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﺑﺮﮐﺎﺕ ﺍﻧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﺍﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﻧﺴﻞ ﺑﻮﺩﻥ و ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮏ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺟﺴﻤﯽ ﺩﺭ ﻏﺎﻟﺐ ﮊﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ،ویژگی های روحی نیز منتقل می شود... 💐☘❤️💐☘❤️💐☘❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حسین جان دلم برا حرمت تنگ شده بطلب😭😭😭😭 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ پوزخندی نثارم کرد و دستش را پشت صندلی سوده قرار داد و دنده عقب گرفت. نگاهم را به سوده دوختم. دختری که اصلا انتظار نداشتم بی مقدمه وارد زندگی تیام بشود. صورتی کشیده داشت. با چشم هایی به رنگ دریا. چشم هایش واقعا قشنگ بود و فکر می کنم همین چشم ها تیام را اسیر کرده بود. در کل دختر زیبایی بود. البته اگر کمی از ان ارایش تند و تیزش می کاست زیبا تر هم می شد. سوده دختر صاحب استدیویی بود که تیام با ان قرار داد داشت. البته این موضوع مربوط به یک سال و دوسال نبود. ان ها حدود 6 سال با هم آشنا بودند.درست از 18 سالگی تیام. و بعد از 6 سال تصمیم به ازدواج داشتند. و حالا بود که متوجه می شدم چرا ترانه 1 سال و خرده ای پیش بهم گفته بود که فکر تیام را از سرم بیرون کنم. _ باران حانم حالت خوبه ؟ با صدای تیام به خودم امدم. کنار ماشین ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. سرم را به عنوان تایید تکانی دادم و بدون حرف به سمت خیابان به راه افتادم. از توی اینه ی ماشین نگاهش کردم. شلوار کتان مشکی با بلیز سفید. از شباهت لباس پوشیدنمان لبخندی روی لبم نشست که بهم فهماند هنوز هم دوستش دارم. _ غلط کردی... دختره ی خر. بعد 2 سال هنوز دوسش داری؟ و این دلم بود که پاسخ مثبت می داد. به این دو سال فکر کردم... دوسال که نه! یک سال و خرده ای. بعد از یک مدتی که از مرخص شدنم گذشته بود بردیا با ترانه تصمیم به ازدواج گرفتن که البته مسببش هم من بودم. بردیا با ترانه که برای عیادت من به رشت امده بود صحبت کرد و هردو به این نتیجه رسیدند که همدیگر را دوست دارند. ولی به خاطر اینکه بردیا هنوز امادگی این را نداشت که زندگی مشترکی را شروع کند و روی پای خودش بایستد باید مقداری صبر می‌کردند آرش با شیما عقد کردند. که این یکی باعث تعجب همه در فامیل بود. چون تازه شیما دیپلمش را گرفته بود و این موضوع یکم در فامیل غیر منتظره بود. حسام و الهه در همان ماه نامزدی گرفتند و یک ماه بعد هم به سر خانه و زندگی اشان رفتند. به قول خاله لیلا:« اینا توی همه چیزشون عجله داشتن. حتی بچه دار شدنشون» 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃الهے 💫در این شب زیبا 🍃زندگے دوستانم را سبز 💫تنور دلشان را گرم 🍃فانوس دلشان را روشن 💫لحظه هایشان را بدون غم 🍃و چرخ روزگار را 💫به ڪامشان بچرخان ... الهی آمین🙏 ⭐ با آرزوی شبی سرشار از 🌙آرامش و رویاهای خوش 🎬 ༺🦋 🦋🌹💖🌟✨🌙💖🌹🦋
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ... ﷽❣ ❣﷽ دلم هوای تو کرده هوای آمدنت صدای پای تو آید صدای آمدنت چقدر وعده‌ی وصل تو را به دل بدهم چقدر جمعه بخوانم دعای آمدنت...!! 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _اوهو خانمی شالتو با ماشینت ست کردی؟ خانم شما چقدر با کلاسید... توجهی به ماشین کناری ام نکردم و شیشه ی ماشین را بالا دادم... ولی فایده نداشت و انقدر پسره ی مو سیخ سیخی جیغ جیغ می کرد که صداش توی مغزم سوت می کشید. سعی کردم بازم به ان روز ها فکر کنم تا صدای این سوت سوتک را نشنوم. ان روز ها خیلی شاد بودم. دیگه به تیام توجهی نمی کردم و این دلم را خنک می کرد. هرچند می دانستم که اون میلی به من ندارد. ولی از این کار لذت می بردم. تا زمانی که ان بود... من نبودم. تا زمانی که من بودم ان نبود. شده بودیم جن و بسم الله. مثل همان اوایل که پا به این خانه گذاشته بودم. بعد از ان ماجرایی که باعث شد به بیمارستان کشیده بشم بابا تصمیم گرفت برایم ماشینی تهیه کند. یک زانتیای سفید که عاشقش بودم. پنج شنبه ها هم به سمت تهران راه می افتادم و شنبه ها صبح زود بر می گشتم. از قصد روز های شنبه کلاس برنداشته بودم تا رفت امدم راحت تر باشد. تا اینکه یک پنج شنبه که مثل همه ی پنج شنبه ها بود تیام هم قصد تهران امدن کرد. بردیا صدایم زد و ازم خواست با تیام بروم. توی این مدت بردیا هم فهمیده بود که من و تیام با هم مشکلی داریم.که البته شاید فقط من مشکل می دانستمش. ولی حرفی نمی زد. هرچند فکر کنم که ترانه باهاش صحبت کرده بود و بهش گفته بود که من به تیام علاقه مند شدم. جوابم به بردیا کاملا واضح بود. «نه»! به هزار و یک بهانه از زیرش در رفتم و اعلام کردم حاضر نیستم با تیام بروم والبته حاضر هم نیستم که اون با ماشین من بیاید. بعد از ان روز به مدت دو هفته تیام نبود. هر بار هم که می خواستم در موردش از بردیا بپرسم پشیمان می شدم و با خودم می گفتم به من چه؟! درست دو هفته گذشته بود. در داخلی ساختمان را باز کردم تا به سبزی هایی که توی باغچه کاشته بودم برسم که با تیام مواجه شدم. سرش پایین بود و داشت بند کفشش را باز می کرد. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: بردیا جون مادرت بیا برو این چمدانو از پشت ماشین در بیار. با دست چپش سوئیچ را به سمت بالا گرفت که احساس کردم چیزی در درونم شکست. برقی که از دستش به چشمانم خورد دلم را شکسته بود. در درون اشک می ریختم و صورتم خندان بود. در دل زجه می زدم و ناله می کردم. ولی از بیرون تنها گفتم: مبارک باشه! سرش را به ضرب بلند کرد و با رنگی پریده نگاهم کرد. صاف ایستاد و گفت: چی؟ پوزخندی زدم که یعنی خودتی. ولی گفتنم: حلقتون رو گفتم. سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی گفت: ممنونم.. انشالله برای شما. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
.ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ‌ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ .... ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ.ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه
دنبال ڪسی می گردم ڪه، حرف هایم را گوش ڪند ناراحت نشود، نترسم، ترحم نکند، خجالت نڪشم دردهایم را بگویم و آرامم کند رفیق خوب زیاد است اما تو چیز دیگری هستی یا رفیق من لا رفیق له♥️ @shohada_vamahdawiat
پول لازم هر وقت پول لازم داشتم باید دست یه دامان پدر می شدم موقع اعزام بود و آه در بساط نداشتم با برادرم عباس درمیان گذاشتم عباس گفت: تنها راهی که می شود بی دردسر و بدون هیچ سوال جوابی از بابا پول گرفت این است که به محل کارش بروی و آنجا بگویی پول می خواهی ، چون بابا جلوی زیر دستانش سوالی نمی پرسد که برای چه میخواهی و بدون هیچ سوالی هرچه قدر بخواهی می دهد شاید هم بیشتر.رفتم به محل کار پدر و وقتی حسابی دور برش شلوغ شد خواسته ام را گفتم و خلاصه مشکل بی پولی من برای رفتن به جبهه حل شد. راوی: حاج عبدالله رضایی سردره خاطرات:شهید عباس رضایی سردره @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اگر ما خودمان را جاى آن جوانانى بگذاريم كه هميشه عمرسعد را به عنوان يك دين شناس وارسته مى شناختند، چه مى كرديم؟ آيا مى دانيد كه ما بايد از اين جريان، چه درسى بگيريم؟ آخر تا به كى مى خواهيم فقط براى امام حسين(ع) گريه كنيم، امّا از نهضت عاشورا درس نگيريم؟ ما بايد به هوش باشيم، همواره افرادى مانند عمرسعد هستند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه مى كنند. نگاه كن! مردمى كه سخنان عمرسعد را شنيدند، باور كردند كه امام حسين(ع) از دين خارج شده است. آيا گناه آنهايى كه به خاطر سخن عمرسعد شمشير به دست گرفتند و در لشكر او حاضر شدند، به گردن اين دانشمند خودفروخته نيست؟ آيا مى دانى چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند؟ چهار هزار نفر! اين چهار هزار نفر همان كسانى هستند كه چند روز پيش براى امام حسين(ع) نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد. آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايسته مقام خلافت است، امّا امروز باور كرده اند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است. خبر فرماندهى عمرسعد به گوش دوستانش مى رسد. آنها تعجّب مى كنند. يكى از آنها به نام ابن يَسار به سوى عمرسعد مى رود تا با او سخن بگويد، ولى عمرسعد روى خود را برمى گرداند. او ديگر حاضر نيست با دوست قديمى خود سخن بگويد. او اكنون فرمانده كلّ سپاه شده است و ديگر دوستان قديمى به درد او نمى خورند. خبر به ابن زياد مى رسد كه چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند. او باور نمى كند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد. براى همين، دستور مى دهد تا مقدار زيادى سكه طلا به عنوان جايزه حكومتى، به عمرسعد پرداخت شود. وقتى چشم عمرسعد به اين سكّه هاى سرخ مى افتد، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مى كند و به عشق سكّه هاى طلا و حكومت رى، فرمان حركت سپاه به سوى كربلا را صادر مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بسم اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 🌷هوای حضرت مهدی(عج)حضرت فاطمه (س) را داشته باشید🌹 🌲خیلی تنهاست🌲 سلامتی و تعجیل در ظهورش پنج صلوات ✋🏻🌷🌷🌷حدیث امروز :حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند :هیچ مسلمانی به قصد خوشنودی خدا به مسلمانانی دیگر قرض نمی دهد مگر اینکه خدا ثواب صدقه برای او محاسبه می کند تا اینکه مالش به او بازگردد. ثواب الاعمال ص138🌹🌹🌷🌷🌲🌲🌹🌹 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با نگاه تحقیر امیزی از کنارش رد شدم و اشکم روان شد. اگر تنها یک دقیقه ی دیگه انجا می ایستادم خودم را لو می دادم. تا یک ساعت با سبزی ها ور رفتم و به داخل خانه نرفتم. وقتی وارد خانه شدم شنیدم که صدای بردیا می اید: بادا بادا مبارک بادا... ایشالله برا من.. ایشالله برا من. با لبخندی که برای خودم از صد زهر بد تر بود ظاهرم را حفظ کردم و گفتم: اقا تیام شام امشب با شماست دیگه؟ نه؟ نگاه سردی بهم کرد و گفت: شیرینی می خرم. شام باشه ایشالله واسه عروسی. سردتر از خودش گفتم: اگه شمایین که شام عروسی را هم می پیچونین. ولی باشه. ما به همان شیرینی راضی هستیم. شیرینی ای که هیچ وقت بهش لب نزدم. همه خوردند و به به چه چه کردند و من راهی سطل اشغالش کردم. عقد و عروسی را یکجا گذاشته بودند برای بعد از فارق تحصیلی تیام و سوده. فعلا نامزد بودند و به قول معروف یه صیغه ی محرمیت! هر دو هم سن بودند. البته سوده گرافیک می خواند. به تابلوی بیمارستان نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم. از دور امین و سارا را دیدم که از در داخلی بیمارستان خارج شدند. به نزدیکی اشان که رسیدم سلامی به هردو دادم گفتم: مثل اینکه قدمم شور بود. نه؟ دارین میرین؟ سارا_ وای باران نمی دونی چه بچه نازیه. امین_ اصلا هم اینطور نیست... باران انقدر زشته که نگو. قرمزه... خنده ای کردم و گفتم: علیک سلام. سارا_ وای باران از دست این امین. مگه هواس میذاره. سلام خوبی؟ امین_ خانم احیانا خودتون اول شروع نکردین و در مورد بچه احضار نظر کردین؟ سارا که لجش گرفته بود با غیض گفت: باران جونم این امین و ولش کن. برو تو ببین چه بچه باحالیه! _ خب حالا. شد ما یه بار شما دوتا رو ببینیم مثل موش گربه نباشین؟ امین_ نه خدایی نشده. _ روتو برم شیوا جون. امین _ باز دوباره تو این کلمه رو گفتی؟ سارا لبخند مرموزی زد و گفت: میگم شیوا جون برنامه امروزت چیه عزیزم؟ امین که در حال انفجار بود رو کرد به من و گفت: اینکه این خانم لوس و بی مزه رو خفه کنم. به حرف امین توجهی نکردم و گفتم: بچه ها من دیگه برم تو. دیر میشه.میاین یا نه؟ سارا_ امین بریم یه بار دیگه بچه رو ببینیم؟ _ سارا جنابعالی بی کاری. من یه عالمه کار ریخته سرم. بعدشم اون لبوی قرمز چه دیدنی داره اخه.. هی ببینیم ببینیم می کنی؟ _ خب سارا میخوای وایسا من می رسونمت. تازه حاضرم یه قهوه هم مهمونت کنم. سارا سرش را کج کرد و با یک لبخند ژکوند خیره شد به امین و گفت: شوهر جونم... برم؟ امین پشت چشمی نازک کرد و گفت: خیلو خب بابا. فقط زود برو خونتون. مامانت فکر می کنه با منی کلمو می کنه. _ حیف که الان کارم گیرته. وگرنه می دونستم چی کارت کنم. همچین در مورد مامان من حرف می زنه ، انگار مادر فولادزره است. _ من رفتم تو... تا همین الانشم خیلی دیر کردم. شما هم به جنگتون ادامه بدین. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃الهے 💫در این شب زیبا 🍃زندگے دوستانم را سبز 💫تنور دلشان را گرم 🍃فانوس دلشان را روشن 💫لحظه هایشان را بدون غم 🍃و چرخ روزگار را 💫به ڪامشان بچرخان ... الهی آمین🙏 ⭐ با آرزوی شبی سرشار از 🌙آرامش و رویاهای خوش 🎬 ༺🦋 🦋🌹💖🌟✨🌙💖🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ من این چشمی که رویت را نمی بیند نمی خواهم... که یعقوبی چو "یوسف" را نبیند کور باشد بهتر است... @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بی هوا ایستادم. اطرافیانم را بازهم از نظر گذراندم. بردیا ، بابا ، مامان، یاشار... همه با تعجب نگاهم می کردند... صدای پدرام در سرم پیچید: باران... ! هر لحظه دوران سرم بیشتر می شد . احساس کردم اگر یک لحظه ی دیگر انجا باستم نفسم بند می آید. شروع کردم به راه رفتن. دستم به سمت دستگیره ی اتاق رفت. در را باز کردم و از پله ها ی سرازیر شدم. الهه پشتم می دوید و صدایم می کرد. دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم و از پله ها پرت شدم. و تنها صدایی که شنیدم صدای الهه بود که مانند یک ناله از ته چاه بود. _ باران خوبی؟ نفسی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم... نفسی از سر اسودگی کشیدم و دوباره سرم را روی تخت گذاشتم. _ باران چی شده؟ خواب بدی دیدی؟ سرم رو بلند کردم و با لحن خواب آلودی گفتم: _ تو خواب حرف زدم؟ _ نه ولی ناله می کردی؟! چه خوابی می دیدی؟ _ خواب دیدم دارم زن پدرام میشم... دستی به موهایم که با لجبازی از شالم بیرون زده بودند کشید و گفت: خب مگه بده؟ پدرام به این خوبی. چرا ناله می کردی؟ _ الهه تیام جلوم ایستاده بود. سوده هم کنارش. دست در دست هم. ولی... _ ولی چی؟ _ ولی تیام دلخور نگام می کرد. بعدشم که عاقد خطبه رو خوند و منتظر بود که بله بگم از جام بلند شدم و از در خارج شدم. تو هم دنبالم می دویدی و صدام می کردی. _ خب آخه من توی واقعیت داشتم صدات می کردم. خواب و بیداریت با هم قاطی شده بوده.چرا دلخور نگات می کرد؟ نگاهی به الهه که متفکر بود کردم و گفتم: نمی دونم. ولی بدجوری نگام می کرد. _ بعد من میگم این تیام بد بخت دوستت داره میگی نه...! _ چه ربطی داره؟ حرفایی می زنیاااا _ باران خواهش می کنم بهش فکر کن. بیا برای یه بارم که شده حرف منو گوش کن. من مطمئنم این کار جواب میده. _ اگه خوابم تعبیر بشه چی؟ _ باران تو که انقدر خرافاتی نبودی! _ میدونی که به خواب اعتقاد دارم. پس حرف اضافی نزن. فکری کرد و گفت: یکم بهم وقت بده تا فکر کنم ببینم میشه یه ادم دیگرو پیدا کرد. _ توی این مدتی که فکر می کنی لطفا فکر این رو هم بکن که آبروی من در میونه. هر کسی رو پیشنهاد نده. در ضمن... ببین میشه اصلا یه راه دیگه پیدا کرد! _ خیلو خب بابا. راستی خوابیده بودی گوشیت اس اومد. گوشیمو نگاه کردم. مامان بهم زده بود که به الهه تبریک بگم. پیغامش را رساندم .کمی که گذشت الهه دوباره به خاطر ضعفی که داشت به خواب رفت. من هم که حوصله ام سر رفته بود رمانی که دانلود کرده بودم و توی گوشیم بود رو باز کردم و شروع به خواندن کردم. انقدر غرق رمان بودم که متوجه گذر زمان نشدم. یک لحظه سرم را بلند کردم که دیدم آفتاب دامنش را توی آسمان پهن کرده است. از خانمی که صبحانه ی الهه را آورده بود تشکر کردم و به سمت الهه رفتم و بیدارش کردم. وقتی الهه صبحانه اش را خورد گفت: باران دیگه تو برو. الانم زنگ میزنم که حسام بیاد پیشم. _ باشه پس تا زمانی که حسام بیاد پیشت می مونم. _ نمی خواد بابا. نترس لولو نمی خورتم. _ اون که بعــــله. انقدر تلخی که قابل خوردن نیستی. ولی صبر می کنم تا حسام بیاد و بعد برم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
💢یاور درماندگان 🔹روستای ما وسط بیابان بود و پمپ بنزین نداشت. بارها دیده بودم که به خانه می آمد و از گوشه حیاط یک گالن کوچک بنزین برمی داشت و به افرادی که در راه مانده بودند می رساند. 🔹 یک روز پیرمرد موتور سواری به اصرار از علیرضا خواست که پول بنزین را بگیرد. جواب پسرم جالب بود : پول لازم نیست. فقط برامون دعا کنید. واقعا از صمیم قلب خوشحال بود که می تواند به یک انسان نیازمند کمک کند . 🔹شهید علیرضا مقدم از نیروهای مرزبانی دوازدهم شهریور 1393 حین گشت زنی در نوار مرزی سراوان بر اثر سانحه رانندگی به شهادت می رسد.   @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۷۱🌷 🌹 ﺍَﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻰ ﺍﻟﺪُّﻋﺎﺓِ ﺍِﻟَﻰ ﺍﻟﻠَّﻪ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🍃ﺩﻋﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﻋﯽ ﺍﺳﺖ.ﺩﺍﻋﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨده. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩند؟ﺑﻪ ﺧﻮﺩشان؟ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺷﺮﮎ.ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻭﻫﺎﺑﯽ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ. 🍃برای رفتن به مقصدی در جاده به تابلو نیازمندیم.ایشان مثل ﺗﺎﺑﻠﻮ هستند.ﺍﻋﻼ‌مند.ﻧﻘﺶ ﯾﮏ ﺗﺎﺑﻠﻮ را ﺩﺍﺭﻧﺪ که ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﺍﮔﺮ حرف وهابیت درست باشد ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺷﺮﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ! 🍃ﯾﮏ ﮔﻞ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ،ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺳﻮﻣﯽ ﻣﯽ‌ﺧﺸﮑﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﯾﮏ ﮔﻠﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﺴﺎﻋﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ. 🍃امام به ما ﻣﯽ فرماید:‌ﺷﻤﺎ ﻣﺜﻞ ﮔﻞ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﯿﺪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﮑﯽ ﻧﺮﻭﯾﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﻔﺘﯿﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻨﯿﺪ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ◀️بنابراین امام ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺪﺍ دعوت می کند... 💐☘❤️🌷💐☘❤️🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شهدا باران رحمتند دوستی با شهدا دو طرفه است یاعلی که بگویی دستت را خواهند گرفت ..🌱 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید @shohada_vamahdawiat