eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ بیا به محفل ما تا دهیم سر به رهت بیابیا که چه خوش جذبه ریزد ازقدمت به بی قراری مان ای قرار پایان ده "هزار جان گرامی فدای آمدنت" 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ همه شروع به سلام و احوال پرسی کردند...تیام صدایش را صاف کرد و روبه دو خانواده شروع به معارفه کرد: خب پدر ایشون آقای بردباری بزرگ هستند که من واقعا شیفته ی اخلاقشونم( ای زبون باز ... این زبونو نداشتی چی کار می کردی؟)... ایشون هم خانم بردباری مادر بردیا جون هستند. و اما ایشون...خواهر کوچک آقا بردیا...و البته هم خونه ی ما لبخندی به لب نشاندم و سرم را به نشانه ی احترام برای آقای صالحی پایین آوردم. اصلا از گفتن کلمه ی « کوچک » خوشم نیامد. ولی حرفی نزدم. دیگر به بقیه ی معارفه توجهی نکردم و بیشتر حواسم به ساناز رفت که گرفته به نظر می آمد. تمام فکرم را مشغول کرده بود ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ساناز دختری بود که تا خودش حرفی نمی زد کسی نمی توانست پی به درونش ببرد. _ ایشون هم مادرم...کتایون خانم. تمام افکارم را دور ریختم و به تیام خیره شدم. کتایون تنها چند سال از ترانه بزرگ تر باشد ولی تیام او را مادرش معرفی کرده بود و این تعجب برای کسانی که اولین بار بود با این خانواده آشنا شده بودن را بر انگیخته بود. از ترانه تا آن لحظه خبری نبود. بردیا هم مانند من با چشم دنبال او می گشت. صدای دری از پشت سرم باعث شد تمام نگاه ها به آن سمت برگردد. ترانه با کت دامن شیری رنگی وارد پذیرایی شد. مو هایش را به دورش ریخته بود و آرایش ملیحی کرده بود. مراسم کسل کننده ی خواستگاری و بله برون به همان نحو ادامه داشت تا اینکه رضایت دو طرف باعث شد بقیه شروع به دست زدن کنند. کتایون لبخندی زد و گفت: باران خانم میشه شما زحمت شیرینی رو بکشین؟ من که چیزی از حرفش نفهمیده بودم با تعجب به شیرینی اشاره کردم و گفتم: برم شیرینی بخرم؟ همه از حرفم به خنده افتادند و تیام با پوزخندی گفت: نخیر...منظور کتی جون اینه که پاشو شیرینی بله گفتن آبجی مارو بچرخون. پرتیا... سوده که نگاه دلخور من را دید از جایش بلند شد و با لبخندی دوست داشتنی گفت : اوا کتی جون... چرا بارانِ بنده خدا.. و شروع به چرخاندن شیرینی کرد. وقتی به من رسید آروم پلک هایش را روی هم فشار داد و گفت: صبور باش. متوجه منظورش نشدم و با سوالی که در چهره ام نمایان شده بود خیره نگاهش کردم. اما او هم حرفی نزد و از کنارم گذشت. تا آخر مهمانی دیگر چیزی نفهمیدم و تنها به حرف سوده فکر می کردم« صبور باش» اما چرا؟ در چه موردی باید صبور باشم؟...! چند بار که موقعیت پیدا کردم خواستم ازش بپرسم ولی هر بار با زرنگی از دستم فرار می کرد و این کارش بیشتر مرا کنجکاو می کرد. تیام و بردیا و ترانه هر سه کلاس داشتند و همان شب به راه افتادند. من هم به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم شروع به نوشتن اس ام اس برای الهه کردم و خبر رسمی شدن نامزدی ترانه و بردیا را برایش نوشتم. اما در لحظه ی آخر به جای اینکه برای الهه بفرستم برای کیان فرستادم. هر کاری کردم تا send نشود نشد و گزارش ارسالش هم برایم آمد. سریع sentbox ام را باز کردم و دوباره اس ام اس ام را خواندم : سلام به مامان خوشگله...شطولی جیگل؟ الی امشب خیلی جات خالی بود. کلی سوژه رو از دست دادی. بردیا و ترانه هم بالاخره بــــله!دیگه از امشبم که.... ;)الی تیام انقدر امشب خوشگل شده بود...ولی خاک بر سرش. امشب افتاده بود رو دنده ی ضایع کردن من. . الی....:(! دلم گرفته... همان لحظه جواب داد: سلام تگرگ...اسِتو اشتباه زدی. در ضمن تبریک...ایشالله پای هم پیر بشن. زدم : علیک سلام. در ضمن تگرگ چیه؟ اِ؟! بازم در ضمن ممنونم :) _ خواهش...حالا چرا دلت گرفته. بی خیال جواب دادن شدم چشم هایم را بستم و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره به خواب رفتم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ خدا به من توفيق بزرگى عنايت كرد، او چنين خواست كه اين بنده كوچك او براى كسى كه گل سرسبد هستى است، قلم بزند و از حضرت فاطمه(س) و مظلوميّت او بنويسد. مدّت ها در متون تاريخى به دنبال حقيقت بودم و سرانجام كتاب "فرياد مهتاب" را نوشتم، آن كتاب، روايت گر حوادثى شد كه بر مادر مظلوم مدينه گذشته است. وقتى دوستان خوبم آن كتاب را خواندند، از من خواستند تا محتواىِ آن را به صورتى بنويسم كه سير تاريخى حوادث را به روشنى نشان بدهد، اين گونه بود كه اين كتاب نوشته شد و "حوادث فاطميّه" نام گرفت. من در اينجا خلاصه و كوتاه سخن گفتم، اگر كسى خواهانِ شرح بيشتر حوادث باشد، مناسب است به كتاب روشنی مهتاب که در کانال کمال بندگی 👉 👇           @hedye110 مراجعه كند، در اين شرح بيشترى براى اين حوادث نوشته ام. اكنون منتظرِ نظرات شما هستم، بر اين باورم كه نظرات شما باعث كمال بيشتر اين كتاب مى شود. هر روز باهم برگی از این کتاب رو ورق میزنیم ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
هفته اشك و فتنه، 22 صفر تا 28 صفر سال 11 هجرى قمرى 1 ـ شدت يافتن بيمارى پيامبر (صلى الله عليه وآله): روز 22 ماه صفر، سه شنبه صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند. امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود، گويا حال پيامبر بدتر شده است. على(ع) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند. 2 ـ نقشه و نقش عايشه: روز 22 ماه صفر، سه شنبه ابوبكر و عُمَر در اردوگاه اُسامه هستند، وقتى كه ابوبكر مى خواست از مدينه برود نزد دختر خود، عايشه رفت و به او گفت: "من به دستور پيامبر به جهاد مى روم، اگر يك وقت ديدى كه بيمارى پيامبر بدتر از اين شد به من خبر بده تا من بيايم و يك بار ديگر پيامبر را ببينم". اكنون، عايشه پيكى را به سوى اردوگاه اُسامه مى فرستد تا به پدرش خبر دهد كه هر چه زودتر به مدينه بازگردد چرا كه بيمارى پيامبر سخت شده است. هوا تاريك است و اسب سوارى از مدينه به سوى اردوگاه اُسامه به پيش مى رود. وقتى او به اردوگاه مى رسد سراغ خيمه ابوبكر را مى گيرد. (عمر هم كنار ابوبكر است)، او به ابوبكر مى گويد: "من از مدينه مى آيم، عايشه مرا فرستاده تا به تو هم خبر دهم كه ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست و او براى نماز مغرب به مسجد نيامده است، هر چه زودتر خود را به مدينه برسان!". عُمَر تا اين سخن را مى شنود از جا برخاسته و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: "برخيز، ما بايد هر چه سريعتر خود را به مدينه برسانيم". عُمَر و ابوبكر در اين نيمه شب به سوى مدينه حركت مى كنند. 3 ـ ديدار از قبرستان بقيع: روز 22 ماه صفر، سه شنبه پيامبر از خواب بيدار مى شوند، او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند، على(ع) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند، پيامبر به آنان مى گويد: "خدا از من خواسته است كه به ديدار اهل بقيع بروم". پيامبر دست در دست على(ع) گذاشته و آرام آرام به سوى بقيع مى رود، وقتى او به بقيع مى رسد چنين مى گويد: "آگاه باشيد فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
✨ هَمـیشِـہ‌مۍگُـفـت: بَـرٰاۍاینڪِہ‌گِـره‌مُحَـبَـت‌مـٰا بَـرٰاۍهَمـیشِـہ‌مُحڪَـم‌بِشـہ بـٰایَـددَرحَـق‌هَـم‌دیگِـہ‌دُعـٰاڪُنیـم..! 🕊️•• ♥️ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم. عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند. به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند. روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند. او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد". امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود". آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند. حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بدون تو میان کوچه های شهر آقا گریه کردیم بگو دنبال ردی از تو، باید، کدامین کوچه ها را ما بگردیم؟ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ خانم بردباری یه چند لحظه وقت دارین؟ _ در چه موردی؟ _ راستش می خواستم در مورد .... می خواستم باهاتون حرف بزنم. _ خب بفرمایین... _ اینجا؟! _ ببخشید پس کجا؟ _ راستش من اصلا اینجا راحت نیستم... اگه میشه باهم بریم یه پارکی چیزی... ابرویم را بالا انداختم و گفتم: ببینید آقای محسنی من یک بار دیگه هم بهتون گفتم... بنده قصد ازدواج ندارم...با اجازه. به محض اینکه آخرین حرف از دهانم خارج شد به سمت ماشینم به راه افتادم. انقدر ذهنم مشغول بود که ماشینی که به سمتم می آمد را ندیدم. تنها لحظه ی آخر صدای بوقش بود که باعث شد دستهایم را روی صورتم قرار بدم و بی اختیار جیغی از ته دل بکشم. _ عاشقی؟؟؟...اگه سرعتم بالا بود که زده بودم لهت کرده بودم دختر... نفسی از سر آسودگی کشیدم و از راننده که کاملا عصبی می نمود عذر خواهی کردم. از خیابان گذشتم و بالاخره به ماشینم رسیدم. ریموت ماشین را که از کیفم خارج کردم صدایش را از پشتم شنیدم: اون چه وضع رد شدن بود؟ نزدیک بود بمیری...! نگاهش کردم...شلوار جین با یک پلیور آبی و کاپشنی به همان رنگ.. موهایش را مثل همیشه رو به بالا شانه زده بود ولی رنگش پریده به نظر می رسید. _ شاخ دارم یا دم که اینجوری نگام می کنی؟ لبخندی به صورتم نشاندم و گفتم: هیچ کدوم...تو اینجا چی کار می کنی؟ _ اشکالی داره؟ _ سوار شو...!...انقدر برای من جذبه نگیر . بعد از اینکه سوار شد با لحن مظلومی گفت: میشه امروز یکم باهم باشیم؟ بدون اینکه نگاهی بهش بیندازم گفتم: چطور مگه؟ مگه کاریم داری؟ کمی از تن صدایش کاسته شد و گفت:نه، هیچی...فقط اومدم دنبالت که کمی باهم بریم بگردیم. لبخندی زدم و کنار خیابان ماشین را نگه داشتم. متعجب گفت: چرا وایسادی؟ کاری داری اینجا؟ بی حرف از ماشین پیاده شدم و به سمت دیگر ماشین رفتم. در را باز کردم و دست به سینه بهش خیره شدم. _ باران خوبی؟ چته؟ _ چته و ... 100بار بهت گفتم از این کلمه بدم میاد. نگو دیگه...پاشو بشین پشت فرمون. _ واسه چی اونوقت؟ _ واسه بیشتر این تیام و دق میدم. نیشخندی زد و پشت فرمون نشست. دستگاه پخش را روشن کرد و هردو در فکر های خود فرو رفتیم. به امیر حسین محسنی فکر کردم. چند ماهی بود که دائما درخواستش را تکرار می کرد. پسر بدی نبود ولی مهم این بود که هیچ احساسی بهش نداشتم. _ میشه انقدر به این و اون فکر نکنی؟ با تعجب از نوع حرف زدنش به سمتش برگشتم و گفتم: وا؟ مگه تو میدونی اصلا من به چی داشتم فکر می کردم؟ _ همچینا هم سخت نیست...مسلما به تیام فکر می کردی دیگه. ابروهایم را در هم گره کردم و گفتم: اتفاقا برعکس.... اصلا هم به اون فکر نمی کردم. دستش را محکم روی فرمون کوبید و گفت: خیلو خب بابا. به من چه اصلا؟! هردو از ماشین پیاده شدیم شروع به راه رفتن کردیم. _ آقا کیان ... _ جانم؟ _ میشه بشینیم.؟ من خیلی خسته ام... لبخندی زد و گفت: منم خسته ام...این لوس بازیا رو نداره که. تو بشین...منم همین دورو ور یکم راه میرم میام پیشت. سرم را به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و بر روی ماسه های سرد ساحل نشستم. مشتی از ماسه ها را در دست فشردم و به او که تنها یک ماه بود می شناختمش خیره شدم. یک ماه از آن روز که از پیش الهه آمده بودم می گذشت....و من هنوز نفهمیده بودم که کارم تا چه حد درست بوده است. توی این یک ماه این چهارمین باری بود که باهم بیرون می رفتیم. البته چند بار به طور الکی به بردیا و بقیه گفته بودم که با کیان هستم ولی این طور نبود. و هر بار پیش الهه می رفتم و با او بودم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ای کـاش جمال مـاہ او می دیدم عالم همہ سر بہ راہ او می دیدم ای کاش نمیمردم و در روز ظہور خـود را یکی از سپاہ او می دیدم @shohada_vamahdawiat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 «حضرت مهدی(عج)»: فَاِنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایَعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. (بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥) ✨ «آسید حسن نامی» در نجف در فشار اقتصادی، تصمیم گرفت عریضه ای برای امام زمان(عج) بنویسد و تا 40 روز آن را تکرار کرده یا در آب بیندازد یا در گوشه اتاق جایی دیگر بگذارد تا روز چهلم. وی نقل می کرد: روز چهلم که شد فراموش کردم، دیدم از پشت سر به من خطاب شد: «آسید حسن» (در حالی که در خانه بسته بود و در خانه جز من کسی نبود)!، دوباره ندا آمد «آقای سیدحسن پسر سیدحسین!» فهمیدم این خیال نیست، اما کسی را ندیدم و به طرف صوت متوجه شدم. در عین اینکه کسی را نمی دیدم، شنیدم آن صوت گفت: شما گمان می کنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟، شما خیال می کنید ما نمی دانیم شما در چه حالی هستید (این را شنیدم اما کسی را نمی دیدم). همین که این ندا را شنیدم رفع حاجتم شد گویی دیگر نیازی ندارم. معرفت ما ناقص است و الّا امام زمان(عج) ما را می بیند، چقدر فرق است بین این طایفه با طایفه ای که کفر می ورزند. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ رفتار تیام هم همانطور بود. کم کم حتی اون تیکه ها را هم نمی انداخت. از هم خیلی دور شده بودیم و از دستم کاری بر نمی آمد. احساس کردم شانه هایم گرم شد. به سمتش برگشتم . لبخندی زد و گفت: دیدم چماله شدی کاپشن رو انداختم روت. پاسخ لبخندش را با لبخندی که از ته دلم بود دادم و گفتم: خودت سردت میشه؟! _ نمیخواد کوچولو...من پلیور دارم. کاپشن را بیشتر به خودم فشردم و دست هایم را در جیبش کردم. احساس کردم جسمی مربع شکل درون جیب کاپشن است. کنجکاو شده بودم تا ببینم آن شی چیست ولی از طرفی رویم نمی شد خارجش کنم تا حس کنجکاویم ارضا شود. _ تو چایی می خوری یا چیز دیگه. لبانم را با زبانم خیس کردم و با شوقی کودکانه گفتم: من آلوچه و ذغالخته میخوام... قهقهه ای زد و گفت: باران واقعا کوچولویی...من میگم چایی تو می گی آلوچه؟ لبی برچیدم و گفتم: اِ؟ خودت گفتی یا چیز دیگه! آروم روی بینی ام زد و گفت: باشه کوچولو. بر سر اعتراض بلند شدم و گفتم: اِ ؟ نامحرمیا.... قهقهه ی دیگری زد و بدون حرف ازم دور شد. بالاخره موقعیتی پیدا کردم و جعبه را از جیب کاپشن خارج کردم. یک جعبه ی جا انگشتری بود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم و نمی دانستم باید آن را ببینم یا که نه. احساس می کردم دیگه خیلی کار زشتی است...ولی بالاخره طاقت نیاوردم و در جعبه را باز کردم. یک حلقه ی باریک طلا سفیدی بود که دور تا دور آن یک ردیف نگین بود.در عین سادگی و باریکی فوق العاده شیک و زیبا بود و نگاه را به خود جلب می کرد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم« پس بگو چرا اعصاب نداره.... دیگه نمی تونه باهام ادامه بده...میخواد زن بگیره» در جعبه را با حرصی بستم و به داخل کاپشن برگرداندم. کمی به دریا خیره شدم. نمی فهمیدم چی می خوام. دیگه خسته شده بودم. هر دقیقه یک حسی داشتم. همیشه از این که احساسم به تیام هوس بوده باشه ترسیدم. اما حالا....! نمی دانستم چرا از اینکه می دیدم کیان می خواهد ازدواج کند ناراحتم ولی می دانستم که تحولاتی درونم ایجاد شده. دست به زمین بردم و سنگ بزرگی برداشتم و به سمت دریا پرت کردم و ناخوداگاه فریاد زدم: به درک که زن می گیره... همان لحظه چشمم بهش افتاد که کنارم ایستاده بود. احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت. تمام ترسم از این بود که من را دیده باشد که سر آن جعبه رفتم. بدون این که نگاهم کند بسته های آلوچه رو به دستم داد و زیر لب گفت: باران خانم تا کی می خوای ادامه بدی؟...تا کی می خوای منتظر یه دوستت دارم از طرف اون باشی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat