eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌷مهدی شناسی ۳۱۱🌷 🌹ﻭَ ﺍَﻳَّﺪَﮐُﻢْ ﺑِﺮُﻭﺣِﻪ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🍀ِ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﮔﻞ و ﭼﻬﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺁﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮔﻞ ﯾﮏ ﻫﻮﺍ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺎﻻ‌. ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﺩﺭ ﺳﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ. ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭ و ﻗﻮﻩ‌ﯼ ﻧﺒﺎﺗﯽ ﺍﺳﺖ. 🍀 ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﯿﺮﻭ ﻭ ﻗﻮﻩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺭﻭﺡ.ﺍﯾﻦ گل ﯾﮏ ﺭﻭﺡ ﻧﺒﺎﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﻻ‌ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻵ‌ﻥ ﺩﻩ ﻗﺪﻡ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﮔﻞ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﺭﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ گل ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🍀ﺣﺎﻻ‌ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﻗﻠﻢ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﮑﻨﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻢ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ و هیچ عکس العملی نسبت به کاغذ و قلم نشان نداده است. ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ و ﺁﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ و ﻓﮑﺮ و ﺧﯿﺎﻝ ﺍﺳﺖ. 🍀 ﺣﺎﻻ‌ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ.ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﺨﻮﺩﮐﯽ ﺍﻭ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺩﻣﺪ و ﻓﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺻﻌﺐ ﺍﻟﻌﻼ‌ﺝ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ ﺍو ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ولی دیگری ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ؟ ﭼﻮﻥ ﺍو ﯾﮏ ﺭﻭﺡ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ دیگری ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🍀 ﺣﺎﻻ‌ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﺨﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺒﯿﺎ ﻣﺜﻼ‌ ﮐﻨﺎﺭ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ. ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﺭ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻣﺪ. ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﭼﺮﺍ؟چون ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🍀ﺣﺎﻻ‌ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ «ﻭَﺍﻧﺸَﻖَّ ﺍﻟْﻘَﻤَﺮُ» (ﻗﻤﺮ/ 1) ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﺯ ﺟﻬﺖ ﻋﻠﻤﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﻢ ﻣﺎﻩ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﺳﺖ.پس ایشان ﯾﮏ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺒﯿﺎ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.ﺍﯾﻦ ﺭﺍ می گوییم روح اعظم. 🌹و ﺭَﺿِﻴَﻜُﻢْ ﺧُﻠَﻔﺎﺀَ ﻓﻰ ﺃَﺭْﺿِهِ🌹 🔶یک ﻧﺠﺎﺭ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﻨﻪ‌ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﺨﺖ ﻣﯽ‌ﺳﺎﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﺿﺎﯾﻌﺎت و ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ‌ﻫﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﺑﮑﻨﺪ،ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﻮﺩ و ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻧﻤﯽ‌ﺍﺭﺯﺩ و نمی صرفد که برای ساخت یک تخت این همه چوب ضایع شود. 🔶 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﺸﺮ ﺧﻠﯿﻔﻪ‌ﺍﯼ ﺑﺴﺎﺯﺩ. ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺴﺎﺯﺩ.ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ زیادی ﺩﺍﺭﺩ.ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﺁﻥ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ. 🔶ﯾﻌﻨﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ. ﯾﺰﯾﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﮏ ﻣﺮﻭﺍﻥ و... ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ.بنابراین ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ «ﻭَﺇِﺫْ ﻗَﺎﻝَ ﺭَﺑُّﻚَ ﻟِﻠْﻤَﻠَﺎﺋِﻜَﺔِ ﺇِﻧِّﻲ ﺟَﺎﻋِﻞٌ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﺧَﻠِﻴﻔَﺔً ﻗَﺎﻟُﻮﺍ ﺃَﺗَﺠْﻌَﻞُ ﻓِﻴﻬَﺎ ﻣَﻦ ﻳُﻔْﺴِﺪُ ﻓِﻴﻬَﺎ ﻭَﻳَﺴْﻔِﻚُ ﺍﻟﺪِّﻣَﺎﺀَ ﻭَﻧَﺤْﻦُ ﻧُﺴَﺒِّﺢُ ﺑِﺤَﻤْﺪِﻙَ ﻭَﻧُﻘَﺪِّﺱُ ﻟَﻚَ» (ﺑﻘﺮﻩ/ 30) ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﯾﮏ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ و ﯾﺰﯾﺪ و ﺍﺑﻦ ﺯﯾﺎﺩ و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺧﻠﯿﻔﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮑﻨﯽ؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ و ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﺴﺒﯿﺢ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﺰﯾﻪ ﺫﺍﺕ. ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺫﺍﺕ ﺗﻮ ﺫﺍﺕ ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻘﺪﯾﺲ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﻘﺪﯾﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨﺰﯾﻪ ﻋﻤﻞ. ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ.ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ. 🔶 ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺧﻠﯿﻔﻪ‌ و ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻦ! «ﻗَﺎﻝَ ﺇِﻧِّﻲ ﺃَﻋْﻠَﻢُ ﻣَﺎ ﻟَﺎ ﺗَﻌْﻠَﻤُﻮﻥَ» (ﺑﻘﺮﻩ/ 30) ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ. ☘💐❤️☘💐❤️💐☘❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ @shohada_vamahdawiat
                    منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحه اش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوبدستی اش را بالا میگیرد و میگوید: اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون! و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خرده شیشه هاروی صندلی کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین میآورد تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند: برو منصور! برو! منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن! جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماقها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطرقیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شده اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت! از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! دوباره صدای باز شدن در میآید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: بشری! بشری آرام در گوشم میگوید: نترس! یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: بیا دنبالم، نترس! از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که میبینم، همان مردی ست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشد عقبتر و مرد چفیه اش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمیآورم؛ این که ابوالفضل است! مهلت نمیدهد چیزی بپرسم. میگوید: هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم. رو میکند به بشری: تو خوبی؟ بشری سرش را تکان میدهد. ابوالفضل دوباره چفیه اش را میبنددبه صورتش. شاخ درآورده ام از اینهمه خالقیت! بشری نهیب میزند: بدو!میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم: اینا کی بودن؟ -ابوالفضل و رفیقاش. شخصیتهای داستانهای خودت؛ بیشتر شخصیتهای فرعی. -چطوری پیدامون کردن؟ بشری میخندد: همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکانیابیمون کرد. خسته شده ام از دویدن در کوچه ها و خیابانهای آشوبزده و دلهره آور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کرده اند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکر کنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم: _حالا کجا بریم بشری؟ بشری میگوید: باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی. -ولی دفتر که پیش من نیست! -تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده! -از کجا میدونی؟ -چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش. بعد بازویم را میگیرد: تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه. حین دویدن، بشری گوشی اش را درمیآورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمه ای میانشان رد و بدل میشود و گوشی را میدهد به من: بیا، محدثه اس! گوشی را میگیرم: الو محدثه! محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد: فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! یعنی میشود من و زهرا و محدثه دسته جمعی توهم زده باشیم؟ میگویم: منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. میایستیم و روی زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم: دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ -کدوم؟ -ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیبهام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. کمی مکث میکند و میگوید: آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم: محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیتهای داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاهو دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید: نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه میبینمت. یا علی. -یا علی. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
تو اَسْلَم غلامِ امام حسين(ع) هستى. تو از نژاد تُركى و افتخارت اين است كه خدمتگذار امام حسين(ع) هستى! همراه امام از مدينه تا كربلا آمده اى و اكنون مى خواهى جان خود را فداى ايشان كنى. دست خود را به سينه مى گذارى و به رسم ادب مى ايستى و اجازه ميدان مى خواهى. در نگاهت يك دنيا التماس است. با خود مى گويى: "آيا مولايم به من اجازه مى دهد؟". امام نگاهى به تو مى كند. مى داند شوق رفتن دارى... و سرانجام به سوى ميدان مى روى و فرياد مى زنى: "أميرى حسيـنٌ ونِعـمَ الأميـرِ"; "امير من، حسين است و او بهترين اميرهاست". هيچ كس به زيبايى تو رَجَز نخوانده است. صدايت همه كوفيان را به فكر مى اندازد. به راستى، آيا رهبرى بهتر از حسين هم پيدا مى شود؟ اى كوفيان، شما رهبرى يزيد را قبول كرده ايد، امّا بدانيد كه در واقع در دنيا و آخرت ضرر كرديد، چراكه نه دنيا را داريد و نه آخرت را. ولى آقاى من حسين است. او در دنيا و آخرت به من آرامش و سعادت مى دهد. تو مى غرّى و شمشير مى زنى و همه از مقابل تو فرار مى كنند. دشمن تاب شنيدن صداى تو را ندارد. محاصره ات مى كنند و بر سر و رويت تير و سنگ مى ريزند. تو را مى بينم كه پس از لحظاتى روى خاك گرم كربلا افتاده اى. هنوز نيمه جانى دارى. به سوى خيمه ها نگاه مى كنى و چشم فرو مى بندى. گويى آرزويى در دل دارى كه از گفتنش شرم مى كنى. آيا مى شود مولايم حسين، كنار من هم بيايد؟ صداى شيهه اسبى به گوش مى رسد. خدايا! اين كيست كه به سوى من مى آيد؟ لحظه اى بى هوش مى شوى و سپس چشم باز مى كنى و مولاى خود را مى بينى! خدايا، خواب مى بينم يا بيدارم؟ اين مولايم حسين(ع) است كه سرم را به سينه گرفته است. اى تاريخ! بزرگوارى حسين(ع) را ببين. امام، صورت خود را به صورت تو مى گذارد! و تو باور نمى كنى! خدايا! اين صورت مولايم است كه بر روى صورتم احساس مى كنم. خيلى زود به آرزويت رسيدى و بهشت را لمس كردى! لبخند شادى و رضايت بر چهره ات مى نشيند. آخرين جمله زندگى ات را نيز، مى گويى: "چه كسى همانند من است كه پسر پيامبر صورت به صورتش نهاده باشد". به راستى، چه سعادتى بالاتر از اينكه آفتاب، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشيانه جان پر مى كشد و به سوى آسمان ها پرواز مى كند. امام بين غلام و پسرش فرق نمى گذارد و فقط در دو جا چنين مى كند. يكبار زمانى كه به بالين على اكبر مى آيد و صورت به صورت ميوه دلش مى گذارد و اين جا هم كه صورت به صورت غلامِ تُرك خود مى نهد و در واقع امام به ما مى آموزد كه بهترين مردم با تقواترين آنهاست. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو چه کرده ای ؟ کِه خدا همه ات رٰا بَرای خودَش خواست وَ نصیبِ مٰا چیزی نگذاشت ! حَتیٰ نامی ، نشانی ... @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام ظهرتون بخیر از مسابقه جا نمونید اگر کسی رو مطالعه نکرده هنوز بسم الله 🦋🦋🦋🦋🦋
4_5861896014121665866.mp3
16.89M
🌹ولادت امیرالمومنین علی (علیه السلام) 🎤مداح :کربلایی سید رضا نریمانی ✍شاعر:مهدی نظری @shohada_vamahdawiat                 
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🌻به بهانه روز پدر بانو سلام✋🌸 روز مرد شد و به نظرم اومد،چند جمله ای هم از مردها بگیم.... کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد...خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده... دسته گلی از جوراب... جملاتی مثل جوراب پارهاتو،تحمل کن روز مرد نزدیکه همسرم.... در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن...اما.... توی این زمونه مرد بودن،جرأت میخواد... که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و توتاریکیه شب برگردی... مردهای این دوره،جوانی وزندگی کردن رو فراموش کردند...فشار مخارج و مسئولیت زندگی،بی سر وصدا دونه دونه،موهای تیره شونو سفید میکنه... راستی خانما،تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟ بی انصافیه،که اینهمه گذشت و تلاش رو در قالب شوخی ها باب شده قرار بدیم و مظلومیت وتلاش این بخش از هستی رو نبینیم... بانو.... گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز... و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه... گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی،سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشه،واز خودش بگه... بانو....گاهی عکسهاشو از جوانی تا الان کنار هم بچین و باور کن فقط تو جوانیتو توی این خونه نذاشتی... بانو...همسرتو با ورزشکارای حرفه ای که ساعتها وقت میذارن و با برنامه ی غذایی و ورزشی به هیکل ایده آل تو میرسن مقایسه نکن... و مرتب تلاششو در ترازو قرار نده و باعرضه بودن و نبودنش رو با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن... سعیش رو ببین...و تغییراتشو بخاطر تو و زندگی مشاهده کن... بانو،باور کن جهان هرگز به صلح نمیرسه اگر ما غرق مظلومیت خودمون باشیم... تربیت کامل نمیشه،اگر یاد نگیریم که تمسخر مردان و زنان،در حقیقت تمسخر بخش مهمی از خودمونه... کاش به جای هدیه دادنها و گرفتن ها، زمانی رو صرف شنیدنه بدون قضاوت کنیم... اصلا فکر کردیم که چرا اینهمه هدیه که اینروزا رد و بدل میشه،نتونسته عشق رو در جامعه بیشتر کنه؟ بانو بیا امسال کنار هر هدیه ای که برای همسرت تهیه کردی،توی یه برگ کاغذ حداقل،بیست تا ویژگی همسرت رو هم بنویس و ازش بخاطر این ویژگیاش تشکر کن...(اون رو هم ضمیمه ی هدیه ت کن) مطمئن باش نتایج شگفت آوری در وجود خودت و او خواهی دید... یادمون باشه،بین ما سپاسگزاری و مشاهده ی همه جانبه ی افراد خیلی کم شده....ونوشته ی تو، سپاسگزاریه بزرگی خواهد بود برای جهان هستی. 🎊روز مردانه ی شیر مردان زندگیمون مبارک🎊 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🍃🍁 👌 تمام خواسته هايتان توسط خداوند از قبل اجابت شده است. براى دريافت کافیست با خواسته تان هم ارتعاش شوید . شبتون بخیر دوستان عزیز🍃🌺 @delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 🌻☘💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷
                                   گوشی را قطع میکنم و پس میدهم به بشری. نگاهی به اطراف میاندازم؛ اینجا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را میبینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری میگویم: بیا! دوباره دویدن را آغاز میکنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچی ام نگاه میکنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان میدهد. خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛ یک جنگ. اثر سوختگی روی آسفالت خیابان را میشود دید؛ شیشه های شکسته را هم. بشری هم خسته شده؛ اما میگوید: بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن... و نگاهی به پشت سرش می‌اندازد. یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشه های مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت: اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست!نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایین تنه ای به شکل شیردارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است. بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید: به چی فکر میکنی؟ -به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟ -نماد اصفهان رو میگی؟ -آره. -چی شده که یادش افتادی؟ میگویم: بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمی‌فهمیدم. امشب تازه لمسش کردم. -چطور؟ نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمیداریم. میگویم: شیر و کماندار واژدها هرسه تاشون یه پیکرهستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی رها نشه، تا اژدها سرگرم تیرباشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره. بشری سرش را تکان میدهد: هوم، می‌فهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو مهار کنی، درسته؟ گفتنش ساده است؛ اما در عمل پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی میوزد که باعث میشود￾آره! مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم درباره اش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلائی سرشان میآورد؟ بشری انگار از قیافه ام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید: نگران نباش، نمیتونه بکشدشون.این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد: فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه. بازهم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانه ام میاندازد: نگران نباش، انشاءالله زود میرسیم و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه. و تندتر قدم برمیدارد: بیا، دیگه چیزی نمونده. فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید: خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن. چند ثانیه فکر میکنم؛راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیه نُهم سوره یس: وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًُّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًُّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ. )و در پیش روی آنان سدُّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدُّی؛ و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمیبینند. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
❤️ ورد لب و ذڪر شبِ عشاق علیسٺ تاصبح قیامٺ ولےالله علیسٺ من یاعلےو یاعلے گویم همہ عمر آنڪس ڪه مرا باب نجاٺ اسٺ، علیسٺ (ع)🌿🌺 🌿🌺 @shohada_vamahdawiat
915431373 (3)_۲۰۲۲_۰۲_۱۰_۱۹_۰۱_۱۹_۰۷۲.mp3
7.86M
•°🌼منی که از تولدم ... حاج محمود کریمی🎤 میلاد امام علی علیه السلام🌿🌸 @shohada_vamahdawiat                 
تقدیم به پدر حقیقی مان، امام زمان: ای سفر کرده موعود بیا که دلم در پی تو در به در است جان ناقابل این چشم به راه برگ سبزی به تو، روز پدر است @shohada_vamahdawiat                 
مـــردان مــــــرد... روزتان مبارک🌱 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘     @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين(ع) كردند، امّا اكنون نوبت او است. بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟ او اَنس بن حارث است. همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر شمشير مى زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر چقدر حسينش را مى بوسيد و مى بوييد. نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى آيد. سلام مى كند و جواب مى شنود و اجازه ميدان مى خواهد. امام به او مى فرمايد: "اى شيخ! خدا از تو قبول كند". او لبخندى مى زند و به سوى ميدان حركت مى كند. كوفيان همه او را مى شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر احترام خاصى قايل اند، امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى تازد. در مقابل سپاه مى ايستد و به مردم كوفه مى گويد: "آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى طالب پيرو خدا هستند و بنى اُميّه پيرو شيطان". آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على(ع)، پرده برمى دارد. تنها كسى كه نام حضرت على(ع) را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است. او روزهايى را به ياد مى آورد كه در ركاب حضرت على(ع) در صفيّن و نهروان، شمشير مى زد. اكنون على گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى زند و كافران را به قتل مى رساند. اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا سالیانی ست که دلتنگ شماییم بیا آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد نه که ما، فاطمه هم چشم به راهت دارد 💔 @shohada_vamahdawiat
بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید: میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟ نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید: خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام. ریه هایم را پر از هوای باران خورده میکنم و میگویم: آره... من و تو خیلی شبیهیم. چشمکی میزند: البته اریحا هم شبیه ته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی. خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید: صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم. تماس میگیرد و بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی همسن و سال حاج حسین اما مسن تر، با چهرهای استخوانی و کمی آفتابسوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند: بشری بابا! بشری هم با تمام خستگی اش میخندد: من خوبم بابا.قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشری ست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزه ای ست. میگویم: شما... لبخند میزند: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدی ام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن. تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد. زهرا از پایگاه بیرون میآید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شده اند؛ احتمالا ً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم: زهرا! -باورم نمیشه دوباره میبینمت! -تو خوبی؟ -آره. بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم میافتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش: عارفه! چی شدی؟ عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته. -الان خوبی؟ -آره، بیا بریم تو. صدایی از پشت سرم میگوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟ برمیگردم به سمت جوانها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد: عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی. بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوانها: اینام که شخصیتهای داستان من اند، سیدعلی و مجید. یادته که؟ لبخند میزنم: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته.در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون میآید. چند لحظه با بُهت به من و بشری نگاه میکند و بعد به تته پته میافتد: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا... خنده ام را میخورم و سرم را پایین میاندازم. زیر لب به زهرا میگویم: اینو توجیهش نکردی؟ زهرا آرام میگوید: چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود. سیدعلی میزند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیه اس که برات توضیح دادم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat