eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهارم ✨کاروان از تپه سرازیر شد. آفتاب ملایم بود و نسیم خنکی می وزید که بوی دارودرخت را با خود داشت. پل ها و چهار خیابانی که به چهار دروازه می رسید و شهر را به چهار قسمت تقسیم می کرد، کم کم پشت ساختمان ها و درختان و حصار بلند شهر پنهان شدند. از پلی چوبی گذشتند که زیر پای شتران، جیرجیر می کرد. نهری از دجله، زیر آن می گذشت و از میان دو ردیف درخت، به سوی کشتزاری سرسبز و بی انتها، پیچ و تاب می خورد. طبیب دستی به جهاز شتر دعبل زد. _خوش به حالت که چنین سبکبال سفر می کنی! بارت مختصر است و مفید. اگر دزدان حمله می کردند، تک شترت را برمی داشتی و از معرکه می گریختی. من با صد شتر جنس، مانند فَعله ای هستم که کاه گِل لگد می کند. تا به خودم بجنبم، هستی ام را تاراج کرده اند. جان خودم را از معرکه بیرون ببرم، شانس آورده ام. دعبل شمشیری را که زیر بار پنهان کرده بود، نشان داد. _اگر دزدان حمله می کردند، من یکی تا پای جان می ایستادم و می جنگیدم. در مرام ما، تنها به فکر جان و مال خود بودن، دور از جوانمردی است. با خود گفت: هرگز آن دختران و زنان اسیر را در چنگ راهزنان رها نمی کردم، هرچند هم اینک نیز دزدزده و به یغما رفته اند! _با این حساب، شرط می بندم بار شترت، داروهای کمیاب و گران قیمت و یا مروارید و زعفران است. از پیشانی بلند و سخنان سنجیده ات برمی آید که درس خوانده ای و آداب تجارت را به خوبی آموخته ای! دعبل پوزخندی زد. _از بصره که همسفر شدیم، نگاهت مدام به بار من است. داری از کنجکاوی قالب تهی می کنی! می ترسی از هم جدا شویم و نفهمی که این شتر خسته، زیر چه جنس بار سنگینی است! فقط بدان که من مدتی از طرف والی نیشابور، حاکم سمنگان بوده ام. آن بیچاره را که برکنار کردند، من هم سرم بی کلاه ماند. این بار که می بینی حاصل چند سال یافتن و بافتن و اندوختن است. طبیب خندید و بازوی همسفر بلند قامتش را فشرد. _پس بگذار من هم بگویم. مرا که می بینی، مردی توانگرم. در بغداد هم مثل بصره و انبار و موصل و اهواز، خانه و دکان و زمین دارم. طبیبم؛ اما شغل پدری ام را که تجارت است رها نکرده ام. ابن سیار صدایم کن. به تعداد غلامانی که در این سفر با من اند، کنیزان زیبا و اصل و نسب دار دارم. خودم بارت را هر چه باشد، نقد می خرم. معلوم است که به بار صد شتر می ارزد. در کاروان سرا قیمت می گیریم. من یک دینار هم شده گران تر از دیگران می خرم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🏴تغییر خصوصیات اخلاقی شهید قربانخانی پس از سفر به کربلا خواهر شهید می گوید: وقتی از سفر کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین علیه السلام خواستی؟ مجید گفته بود: از امام حسین علیه السلام خواستم آدمم کنه ... سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلّی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌ خواند و حتّی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌ خواند. خودش همیشه می‌ گفت نمی‌ دانم چه اتّفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. @shohada_vamahdawiat                      
مرحوم حاج اسماعیل چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود. بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد. وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی کشیدم؟» حضرت فرمودند: اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی! حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بروجردی: "من باید خرجِ امام بشم نه اینکه امام خرجِ من بشه" ‏بهادری جهرمی: امکان نداشت از آقای رئیسی بشنوید که فلان دستور از سوی رهبر انقلاب آمده است و ما به صورت تحلیلی متوجه این موضوع می‌شدیم؛ شهید رئیسی معتقد بود رهبری نباید برای ما هزینه شود بلکه ما باید خودمان را برای رهبری هزینه کنیم. حمید لشگری 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجم ✨دعبل سراپای بازرگان را ورانداز کرد و انگار چیز قابل توجهی در آن ندید. _تو دیگر چگونه طبیبی هستی که تجارت می کنی؟! _هربار لازم شود سفر کنم، صدتایی شتر جنس با خودم همراه می کنم. پول یک ماه طبابت از آن در می آید. شعار من این است: حتی اگر می توانی خودت را بفروش و پول درآور! _اگر چنین پولکی هستی، بار من به دردت نمی خورد. از داروهای کمیاب و مروارید و زعفران گران بهاتر است. مشتری خودش را دارد. _آتش اشتیاقم را تیزتر کردی؛ شک ندارم که تحفه هایی شاهانه است! _آن زمان که ثروتمندان به اندوختن درهم و دینار مشغول بوده اند، من با زحمت فراوان، آنچه را در این صندوقچه هاست، از اینجا و آنجا گرد آورده ام و خود بر آن افزوده ام. گره طناب را از زیر شکم شتر باز کرد و پارچه راه راه و ضخیم روی بار را کنار زد. صندوقچه هایی نمایان شد. ابن سیار دست هایش را به هم مالید. دعبل نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. _نمی خواهم بیش از این در خماری کنجکاوی کاسب کارانه ات بمانی، بیا ببین و لذت ببر! قفلی را گشود و در یکی از صندوقچه های چوبی را باز کرد. _همین یک صندوقچه را با تمام مال التجاره تو معاوضه نمی کنم. ابن سیار که کوتاه قد بود، روی رکاب اسبش ایستاد و گردن کشید. ده ها کتاب و دفتر با جلد چرمی را دید که تنگ هم چیده شده بود. دهانش باز ماند.دعبل بلند خندید. _چه می گویی؟ هنوزم خریداری؟ _تو نیز طبیبی؟ _شاعرم. _راستش این رقم قُماش به درد من نمی خورد؛ اما می دانم که گاهی یک شعر از خرواری جواهر بیشتر می ارزد. شاعرانی را می شناسم که برای خلیفه، قصیده ای سروده اند و قصری ستانده اند. امیدوارم تو نیز از این نوع شعرها بسازی و ثروتی به هم بزنی! اینها که کتاب و دفتر است. من هم از اینها دارم. درهم و دینارت کجاست؟ آنها را به معتمدی سپرده ای؟ بگو از گاو سمنگان چه دوشیده ای؟ از زمین دارانی؟ _شاید باورت نشود، اما مانند علی بن ابی طالب(علیه السلام) و شاگرد مکتبش، سلمان فارسی، به کار مردم پرداختم، نه به جیب خودم. _معلوم است که باورم نمی شود! یعنی تویی و این اسب و شتر و خرواری کتاب و دفتر؟ فقط همین؟ _این شتر را از کاروان سالار، کرایه کرده ام. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت ششم ✨ابن سیار لختی به همسفر درشت جثه اش خیره شد و سری به تاسف تکان داد. _در بغداد چه داری؟ _وضعم چندان بدک نیست. در این شهر درندشت و هفتاد و دو ملت، استادی دارم که پیش از این، چند سالی را نزدش درس خوانده ام. _پس خجالت را کنار بگذار و بگو پاک مفلسی. کم کم داشت از تو خوشم می آمد. _زود قضاوت نکن. همه را نگفته ام. راستش یکی را دارم که به نظرم بعید است او را خوب بشناسی. قدرت و نفوذ فوق العاده ای دارد. همه بغداد برای او عددی نیست. لبخند به لبان بازرگان بازگشت. _من خیلی از کله گنده ها و سرشناس ها را می شناسم. نامش چیست؟ بگو تا بگویم. دعبل از نزدیک به طبیب چشم دوخت. _نام مبارکش، رب العالمین است. واقعا او را می شناسی که ثروت را تنها در درهم و دینار می بینی؟ من در سال های سمنگان سعی کردم به مردم ستم نکنم و خدایم را از دست ندهم. ضرر کرده ام؟ طبیب، شگفت زده، از حرکت بازایستاد و به آنچه شنیده بود فکر کرد. بعد دوباره اسب کهرش را هی زد و خود را به دعبل رساند. _اگر در سرودن ترانه مهارتی داری و پی کاری می گردی می توانم تو را به ابراهیم موصلی معرفی کنم. بزرگترین موسیقی دان بغداد است. ندیم هارون است. من طبیب دخترکان مُطرب او هستم. _راضی به زحمت تو نیستم برادر. استاد من نیز با برمکیان و هارون، نشست و برخاست دارد. به صریع الغوانی شهرت دارد. _می شناسمش. از شاعران دربار است. به استادت نرفته ای! او که سکه های طلا را خوب بو می کشد و بر آن چنگ می اندازد! پس از او چه آموخته ای! _هارون به استادم گفته بود که مرا به دیدارش ببرد. استاد بیچاره ام موفق به کشاندنم به دربار نشد. زیاد که اصرار کرد، گریختم و به خراسان نزد عباس بن علی رفتم که از خویشانم است. این عباس بن علی همان است که والی نیشابور بود. در مذهب ما،خدمت کردن به فرمانروایان غاصب و ستم پیشه، جنایت و تباهی است. امیدوارم آب ها از آسیاب افتاده باشد و دیگر کسی از درباریان، مرا به خاطر نیاورد و سراغم را نگیرد! ازدحام و هیاهوی بیرون حصار، به روی کاروان آغوش می گشود. بوی خوش هیزم مشتعل و نان تازه و کباب می آمد. _تو براستی یا مَشاعرت را از دست داده ای یا آنقدر عاقل و باایمانی که یکی مثل من نمی تواند از کارهایت سردرآورد. درست در زمانه ای که همه برای رسیدن به دربار عباسی، به هر کاری دست می زنند، تو به آن پشت پا زده ای؟ راست گفته اند که جوانی، شعبه ای از شوریدگی است! شاید از عیسویان تارک دنیایی؟ اما نه. من که بارها نماز خواندنت را دیده ام. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 فیلمی شرمنده کننده و دردآور از شهادت غریبانه یکی از مدافعان حرم در آغوش همرزمش ♦️شهید آوینی: «می انگاری كه با یک زبان در دهان گرداندن كه: یا لیتنی كنا معک: تو را واگذارند تا در صف اصحاب عاشورایی امام عشق محشور شوی؟ زنهار كه رسم دهر بر این نیست! ♦️دهر بر محور حق و عدل می چرخد و تا تو كربلایی نشوی، تا سلاح در كف نگیری و پای در میدان ننهی و بر غربت و مظلومیت و جراحت و درد و سختی و شدت و اسارت صبر نورزی، تو را به خیل عاشوراییان نمی پذیرند. یاران حقیقی حسین این دلاورانند، نه آن كه در خانه‌ عافیت نشسته است و به زبان زیارت عاشورا می خواند!» 📚کتاب «فتح خون» @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفتم ✨و دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو، آب خواسته بود. _عجبا! این چه مسلمانی است که بنده خدایی برای نمازش، ظرفی آب می خواهد و دریغ می کنید! اینجا کربلاست که آب را بر ما بسته اید و یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می شوند؟ نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود: باید یاد بگیرید که آب در سفر، حکم طلا را دارد. از این گذشته، رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است. چرا می خواهی با این تکلّف، نمازی بخوانی که مقبول نیست! _تا ببینیم نماز چه کسی را می پذیرند و آنکه مستحق عذاب است کیست! و این آیه را خوانده بود: بگو آیا شما را از کسانی آگاه سازیم که زیانکارترند؟ آنها که سعی شان در زندگی دنیا، هدر رفته و با این حال می پندارند که کارشان نیکوست. _بیچاره آن گردن شکسته ای که صاحبت خواهد شد! از نیش زبانت چه خواهد کشید! مگر آنکه از همان اول، زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند. دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغی کنار چاه، دلوی آب کشیده و آفتابه مسی اش را پر کرده و برایش برده بود. بی اعتنا از کنار دو نگهبان که چشم درانده و دست به قبضه شمشیر برده بودند، گذشته بود. _برای مشتی زنان اسیر و بی پناه رجز می خوانی دلاور؟! و آفتابه را به طرف دختر بلندقامت و سفید پوش که پشت به او داشت گرفته بود. _بفرما! این هم از آب. پیشکشی ناقابل از یک هم کیش. ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هربار در جمع نامحرمان، از فریادت کمک نخواهی. هر وقت به آب نیازی بود چون صفورا بگو تا همچو موسی، از چاه مدین، برایت آب حاضر کنم. گمان کرده بود که دختر، رنگین پوست باشد. وقتی چرخیده و با آن انگشتان خوش ترکیب، پوشیه اش را بالا زده بود، آفتابه در دست دعبل پایین آمده بود. زیبایی و برق چشمانش مبهوت کننده بود. دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود! دعبل جا خورده بود. پرسیده بود: شاعرش را می شناسید؟ دختر با بیت بعدی همان شعر، جوابش را داده بود. _قومی که اگر اوصاف شان گفته شود، بخشنده شان بی همتا، دلاورشان بی بدیل و شاعرشان یگانه است. هیچ گاه از شنیدن شعری از خودش، آنقدر لذت نبرده بود. انگار با آهنگ دلنشین صدای او، ارزش واژه واژه شعر خودش را از نو کشف کرده بود. در آن لحظه های شیرین و رویایی، چیزی جز هوای نفس و سبک سری ندیده بود که سراسیمه و دست و پا گم کرده، خودش را معرفی کند و بگوید شاعر شعرهای خوشبختی است که آن فرشته به خاطر سپرده بود. سری تکان داده و یکی از نگهبان ها را که راهش را سد کرده بود، مثل پرده جلو خیمه، کنار زده بود تا بازگردد. این بار نگهبان دوم که همانند غولی بی شاخ و دم بود، راهش را بسته بود. دعبل با یک دست، یقه اش را گرفته و بیخ گوشش گفته بود: وای به حالتان اگر تا پایان این سفر، گلایه ای از این بانوان بشنوم! و با گستاخی در چشمان نگهبان که دودو می زد، زل زده بود. _اگر شنیدی سری تکان بده که بدانم زبان آدمی زاد را می فهمی! نگهبان که تصور کرده بود دعبل از صاحب منصبان و یا از ماموران بَرید باشد، با اکراه راه باز کرده بود و دعبل، دل از دست داده و پریشان، به کنار بار و بُنه اش بازگشته بود. روی زمین وا رفته بود و این شعر را در وصف حال و روزش سروده بود. _درختی خزان زده ام و یا آنچه پس از شبیخونی سخت، از قبیله ای باقی مانده، در گرگ و میش صبحدم! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🌱کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته ایی از مدرسه میگذشت، یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: مامان! راضیه جان چرا ناراحتی؟! گفت: مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...! ◇یک روز یکی از بچه ها پرسید: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟! میگوید:گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمی شنود و چشمی که حرام ببیند توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند...!!☝️🙂 💔 🕊 @shohada_vamahdawiat                      
. : «منتظران موعود اهل مبارزه‌‏اند و می دانند خلوصِ عشق موحدین جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر نخواهد شد اما از آن فراتر اهل ولایت و اطاعتند و انتظار مى‌‏کشند تا فرمان چه در رسد.» @shohada_vamahdawiat                      
اگر نباشد خورشید طلوع نمی‌ڪند و زمستان سپرۍ نمی‌شود، اگر شهید نباشد چشمه‌هاے‌ اشڪ می‌خشڪد ، قلب‌ها سنگ می‌شود و دیگر نمی‌شڪند و سرنوشت انسان به شب تاریڪ شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می‌گیرد و امید صبح و انتظار بهار در سراب یأس گم ‌می‌شود ...🌱 سیدشهیدان‌اهل‌قلم @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هشتم ✨بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار می کرد در دو طرف، دکان بود و کاروان سرا. دستفروش ها چند متر آن طرف تر، به موازات ردیف دکان ها، زیر سایه چادرهایی رنگارنگ و پر وصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی می چرخید و پرسه می زد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغ بازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمه برهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد. صدها شتر کاروان با ده ها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چند تایی قاطر و سگ همراهش به کاروان سرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اطاقک هایی در اطراف بود. بارها را که پایین می آوردند، ده ها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بی سرپرست، دوره شان کرده بودند. در گوشه ای خربزه های بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگترین خربزه را خرید. تا دو حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه را به ده ها باریکه برید و بین بچه ها و دخترکان تقسیم کرد. دست، کاسه کرد و تخمه های خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید. سکه ای به حمال ها و چند سکه به کاروان سالار داد و از ابن سیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابن سیار گفت: امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او! نگهبان ها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمره های گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانه های حلقه شده، مجبورشان می کردند که فشرده تر بنشینند و از جلو چشم دور نشوند. دلش می خواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروان سرا به راه افتاد. _گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماه رویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی برنمی آمدی که برای اینگونه دختران ماه رو، دندان تیز کرده اند و دست و پا می شکنند. برایش بی اندازه سخت بود که بی تفاوت و ساکت، راهش را بگیرد و برود و هیچ کاری برای نجات او و همراهان بی گناهش نکند. یکی از سگ های کاروان را دید. همان بود که شبی پندش داده بود. سگی سیاه بود. تنها یکی از گوش هایش سفید بود. در سایه چادرپاره ای دراز کشیده و سر روی دست ها گذاشته بود. مثل آن شب، رازآلود نگاهش می کرد و دمش را در نیم دایره ای روی زمین می کشید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
- عاشقی را چگونه یاد گرفته‌ای؟! + از آن شهیدِ گمنامی که معشوق را حتی به قیمتِ از دست دادن هویتش، خریدار بود ... ♥️ 🌱 @shohada_vamahdawiat                      
«قلب حرم خداست، پس در حرم خدا جز او را ساکن مکن» اگر یقین داشته باشیم قلب‌مان محضر خداست، مسلما در محضر خدا گناه نمی‌کنیم. 🌷شهید 🌷 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نهم ✨آن شب را که نزدیکی های عَماره به کاروان سرای مخروبه ای رسیده و اتراق کرده بودند با تمام جزئیات خاطره انگیزش به یاد آورد. نماز خوانده و از پیرزنی که تنور را آتش کرده بود، نانی و چند سیب زمینی تنوری خریده و با سرکه و پیازچه خورده بود. شب گرمی بود و هوا دَم داشت. بالش و زیراندازش را برداشته و به پشت بام یکی از ایوان ها رفته بود تا بخوابد. آتشی میان حیاط، و چند مشعل، اینجا و آنجا روشن بود. زن ها و دختران اسیر و کنیزان همراه شان را توی دو اتاقکِ کنار هم،جا داده بودند. ایوانی را انتخاب کرده بود که روبه روی آن دو اتاق باشد. خوابش نمی برد. دستی را زیر سر تکیه داده و به پیه سوزی که آن پایین، روی طاقچه بین دو اتاق، سوسو می زد، خیره شده بود. نگهبانی پایین طاقچه، روی پلاسی چرت می زد. به این اندیشیده بود که او در کدام اتاق است. از یکی از اتاق ها صدای گریه ای بلند شده بود. نگهبان سر جایش این دنده و آن دنده شده و منتظر مانده بود تا بلکه ناله تمام شود. تمام نشده بود. صدای گریه دو سه زن و دختر دیگر به آن اضافه شده بود. یکی شان سوزناک، شعری خوانده و چند تایی جیغ کشیده و زنجموره(گریستن دردمندانه) کرده بودند. نگهبان نیم خیز شده و با پهنه غلاف شمشیرش به در اتاق سمت چپی کوبیده بود. _کپه مرگتان را بگذارید مارگزیده ها! جن یا غول به جانتان افتاده که بی موقع عجز و لابه می کنید؟! شایدم هوای خانه به سرتان زده. به خدا بخت تان بلند است که به بغداد می روید! حمام هایی با آب گرم، لباس های مخمل و حریر، بسترهای خنک و نرم، غذاهای چرب و چیلی و کهنه شراب های قرمز و گَس، انتظارتان را می کشد و مردانی که از تمیزی، دماغ و پیشانی شان برق می زند و بوی عطر و مُشک شان نفس را چاق می کند. کاش منِ فلک زده به جای یکی از شما بودم! بس کنید وگرنه پیه هر جریمه و مؤاخذه ای را به تن می مالم و با تازیانه به بلورِ تن یکی دوتایتان خط می اندازم. یکی از درون اتاق سمت راستی، چند ضربه آرام به در زده بود. نگهبان بد و بیراه گویان ایستاده و چفت در را باز کرده بود. او بیرون آمده بود. _باز هم تو! دیگر چه می خواهی؟ او بدون آنکه به نگهبان حرفی زده باشد، بیرون آمده و پیه سوز را برداشته و چفت اتاق سمت چپی را باز کرده بود. پیش از آنکه داخل شود، به سوی نگهبان چرخیده و گفته بود: اگر زن و دختر خودت را اسیر کرده بودند، می پسندیدی همین خُزعبلات را تحویل شان دهند؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رئیسی: هر جا گرفتار میشدم توسل به صدیقه طاهره میکردم. السلام علیک یا فاطمه الزهرا🖤 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بۍنـام‌ونشـان! بـاخدا‌معاملہ‌ڪرده‌بود نامۍازسیدمرتضۍآوینـی‌نبود درانتهـایِ‌روایت‌فتح... گمنـام‌یعنی‌دنباݪ‌نگـاه‌خدا‌باشی‌نه‌خلق‌خدا @shohada_vamahdawiat                      
عجب خانه های زیبایی بود خانه های خاکی شما از همین خانه خاکی ها، افلاکی شدید و تا آسمان پرواز کردید. شهدا را یاد کنید با ذکر ... @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دهم ✨نگهبان تازیانه اش را تکان داده، اما پاسخی نیافته بود. او برای آنکه پیشانی اش به درگاه نگیرد، کمی سر خم کرده و داخل شده بود. دعبل ناخودآگاه زیر لب نالیده بود: دلم گواهی می داد که باز می بینمت! پس از دقیقه ای صدای گریه و شیون خوابیده بود. دعبل صاف نشسته بود و پلک نمی زد. از همان نخستین دیدار، او را سلما نامیده بود. سلما بیرون آمده و پیه سوز را روی طاقچه گذاشته و به نگهبان گفته بود: من در همین اتاق می خوابم. می خواهی در را ببندی ببند. سلما به تاریکی اتاق پیوسته و نگهبان در را پشت سرش بسته بود. دعبل، سرمست از صحنه ای که دیده بود برخاسته و سر چرخانده و به ستارگان آسمان که نزدیکتر از همیشه، احاطه اش کرده بودند نگاه کرده بود. پس از ساعتی بی خوابی، آرام برخاسته و با احتیاط و کورمال کورمال از پشت بام های کوتاه و بلند اتاق ها و ایوان های دو ضلع کاروانسرا گذشته بود تا به سقف گنبدیِ اتاق سلما و روزنه بالای آن رسیده بود. صدای خُرّوپف آرامی شنیده بود. تصمیم گرفته بود شب را بدون بالش و زیرانداز، روی کاهگل زبر و شیب دار سقف بگذراند که ناگهان در نزدیکی اش ناله ای خفیف شنیده بود. هراسیده به بغل چرخیده و گوش سفید سگ را و بعد، چشمانش و دندان های سفیدش و زبان آویخته اش را دیده بود. سگ هم به پشت بام آمده بود تا از هوای خنک، بی نصیب نماند. از خودش خجالت کشیده بود که در دل آن شب، همانند سگی در حال پرسه زدن است. استغفار کرده و با جامه هایی خاک آلود به سر جایش بازگشته بود. توی توبره، از نانی که شب پیش با پیه برشته، چرب شده بود، لقمه ای کند و جلوی سگ انداخت. سگ با بی حالی برخاست و نان را به دندان گرفت و رفت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
: «بین سعادت و شقاوت، یک قدم بیشتر فاصله نیست و آن قدمی‌ ست که بر هوای نفس گذاشته شود!» @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اگه بخوام برای رفع موانع ظهور و کمک به امام زمانم، وقت بذارم ؛ پس درسم و کارم و... چی میشه؟! @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یازدهم ✨از پشت سر صدایی شنید. صدای زنانه ای بود. سراپا لرزید. _باید سلما باشد. شاید آمده تشکر کند یا نام و نشانی بپرسد. روی چرخاند و به امید واهی اش نیشخندی زد. سلما نبود. افسوس خورد؛ اما خوشش آمد که او چنان عفیف بود که دیگری را فرستاده بود. کسی که جلویش ایستاده بود، کنیزی سیاه بود که آفتابه را در دست داشت. نگهبان تنومند، همراهش بود که با استهزا غرید: لابد می دانی آنها را به جایی می بریم که احتیاجی به این کهنه وسایل ندارند. دعبل از همان اول فهمیده بود که آنها را به دربار می برند تا همانند اسب و آهو و یوزپلنگ و زعفران و مروارید به اشراف و صاحب منصبان بفروشند. آفتابه را گرفت و بلافاصله سرود: سلما بر اسب نشست، چادر پیشکش را به سویم انداخت و گفت: کسی در دروازه بهشت، کفنش را با خود نمی برد. با خودش کلنجار می رفت که نام آن بلندقامتِ دلربا را از کنیز بپرسد. نگاهی به جمع فشرده زنان انداخت. همه زیبا بودند. معلوم بود دست چین شده اند. یکی پشت سر بقیه نشسته بود که بلندتر به نظر می آمد. رویش را پوشانده بود. برای صدمین بار به خود نهیب زد که نباید از شیطان فرمان ببرد. ته مانده آب توی آفتابه را ریخت. _گیرم که نامش را هم دانستی، به چه دردت می خورد؟ این لقمه شاهانه، اندازه دهان تو نیست بیچاره! آفتابه را زیر طنابی که روی صندوقچه ها کشیده شده بود، کنار بالش و زیراندازش فرو کرد. افسار اسبش را گرفت و راه افتاد. همان مصرع از شعر خودش را که از او شنیده بود، زیر لب برای اسبش زمزمه کرد: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود! به چشمان نجیب اسب نگاه کرد و سری به افسوس تکان داد. _حق با توست. خودم بیش از دیگران باید حرف خودم را باور داشته باشم! از کاروانسرا بیرون آمد. پایش پیش نمی رفت. هضم این واقعیت تلخ برایش سخت بود که مردانی از شیعیان را به بهانه های واهی کشته بودند و دختران و زنانشان را مانند غنیمت جنگی می بردند تا بین خود تقسیم کنند. نمی توانست به خود بقبولاند که آن درّ یتیم را مانند اسبی اصیل و کمیاب بفروشند و یکی که شاید پدربزرگ او به حساب می آمد، صاحبش شود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
مادر شهید مسعود عسگری : خداوند مسعود من را انتخاب کرد که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود. 📌شهید مسعود عسگری هشتم شهریور سال ۱۳۶۹ متولد شد تا به رشد و بالندگی برسد . مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد، اما از هر اتفاق سالم بیرون می آمد. 🔸 خیلی آرام و بی سر و صدا و با همان بی سر و صدایی دست به کارهای خطرناک می زد، کنجکاو و در عین حال زرنگ و بسیار باهوش بود و همه این خصوصیات باعث می شد که هر روز یک شیطنت تازه در گوشه و کنار خانه انجام بدهد. 🔹دو مرتبه همان کودکی دچار برق گرفتگی شد، که هر دو مرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد، ناگهان شنید دارند داد می زنند، بچه‌تان ماشین روشن را به حرکت در آورده و رفته، ماشین به داخل جوی آب افتاد بعداً می‌گفت : رانندگی را پیچاندم و رفتم. ▪️بچگی پر از اتفاقات ریز و درشت و گاهی هم پرخطر را داشت. اما هر بار سالم از آن اتفاق بیرون می‌آمد، خداوند مراقب مسعود من بود تا او را انتخاب کند که فدایی اهل بیت (علیه السلام) شود. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگه مسئول مملکت بودم هر روز صبح این کلیپ رو می‌دیدم و بعد میرفتم سرکار @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فتنه‌های قبل از ظهور و اهمیت دعا کردن ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ @shohada_vamahdawiat                      
🔷 امام حسين عليه السلام : 🔶 هر كس دوست دارد مرگش به تأخير افتد و روزى اش افزايش يابد ، صله رحم به جاى آورَد. 🔷 مَن سَرَّهُ أن يُنسَأ في أجَلِهِ ، و يُزادَ في رِزقِهِ ، فَلْيَصِلْ رَحِمَهُ . 📚 بحار الأنوار : 74/91/15 @shohada_vamahdawiat                      
شهید احمد قیصر اولین شهید عملیات استشهادی حزب الله 📌شهید احمد قصیر سال ۱۳۴۳ شمسی -۱۹۶۴ میلادی- در روستای «دیرقانون النهر» از توابع شهر صور لبنان به دنیا آمد و با انجام موفق‌ترین عملیات شهادت‌طلبانه تاریخ مبارزه با رژیم صهیونیستی نام خود را جاودانه کرد. 🔸 «احمد جعفر قصیر» در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد، از همان ابتدای کودکی کشش زیادی به مسائل مذهبی داشت.حزب‌الله لبنان در آن سال‌ها در ابتدای تأسیس و شکل‌گیری قرار داشت و نظام عضوگیری مشخصی برای آن تعریف نشده بود. 🔹شهید احمد قصیر پس از عضویت در حزب‌الله لبنان و در عملیاتی استشهادی با خودرو پژو سفیدرنگ پر شده از مواد منفجره به یکی از ساختمان‌های ارتش اشغالگر قدس حمله کرد. ▪️ این عملیات در پی حمله رژیم صهیونیستی به جنوب لبنان طی جنگ ۱۹۸۲ لبنان و در ۲۰ آبان ۱۳۶۱ (یازدهم نوامبر ۱۹۸۲) صورت گرفت. در این عملیات استشهادی ۷۱ افسر و سرباز اسرائیلی و مأمور شاباک به همراه ۱۴ تا ۲۷ زندانی فلسطینی و لبنانی که در ساختمان نگهداری می‌شدند، به هلاکت رسیدند. همچنین ۲۷ اسرائیلی دیگر در این حمله مجروح شدند. ▫️روز این عملیات، از سوی سید حسن نصرالله، دبیرکل حزب‌الله لبنان روز «شهید» نام‌گذاری شده‌است و به شهید احمد القصیر که تنها ۱۹ سال داشت نیز لقب «امیر الاستشهادیون» (امیر شهادت‌طلبان) داده شده‌است.  @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوازدهم ✨باید خود را به محله رُصافه می رساند. ظهر شده بود. از هزارجا، صدای اذان شنیده می شد. کنار نهر وضو گرفت. با فاصله کمی، زنان، رخت می شستند و روی بندهایی که به هر چیزی بسته شده بود پهن می کردند. گرسنه اش بود. مدت ها بود غذای درست و حسابی نخورده بود. از بس نان خشک و کشک و پیاز خورده بود، احساس می کرد دل و روده اش خشکیده و در هم پیچیده است. با تشتی مسی به اسبش آب داد. اسب را جلوی چشم به تیر سایه بانی بست و در نماز جماعتی که زیر چادری برپا شده بود شرکت کرد. از راسته میوه فروشان که می گذشت، خربزه ای دیگر و چند انبه و یک نارگیل بزرگ خرید. توی دستمالی بست و کنار آفتابه جا داد. از دست فروشی که لباس هایی را روی بندی آویزان کرده بود و کنارش چرت می زد، پیراهنی سفید خرید و زیر قبای کهنه اش پوشید. کنار دیگی آش، پیرمردی روی چارپایه بلندی نشسته بود و افسانه رستم و اسفندیار را برای جمعی که هر کدام کاسه ای آش در دست داشتند، نقالی می کرد. دعبل لختی پا سست کرد و گوش داد. جلوی دروازه،بر دامنه خندقی عظیم،صدها کارگر مثل مور و ملخ ریخته بودند و خشت می زدند و در آفتاب می چیدند تا بخشکد. ردیفی از گاری ها در انتهای خط جاده، صف کشیده بودند و خشت های آماده را بارگیری می کردند و به داخل شهر می بردند. بر فراز دروازه و برج و باروها، سربازان دیده می شدند. شرطه ها همه جا بودند. جمعیت در هم وول می خوردند. بازار خرید و فروش گرم بود. هر گوشه، بسته های بزرگ طناب پیچ شده، روی هم چیده شده بود. بیرون حصار، شبیه یک بندرگاه بزرگ بود. فقط دریا و کشتی نداشت. از دروازه اول گذشت و چند متر جلوتر به دروازه دوم رسید که آن هم حصار جداگانه ای داشت. بین دو حصار، کوچه ای بود که سربازان در آن تردد می کردند. کنار دروازه دوم، بارش را تفتیش کردند. کتاب ها و دفترهایش را که دیدند، نام و کارش را پرسیدند. خود را شاگرد شاعر دربار، صریع الغوانی، مسلم بن ولید معرفی کرد. _جثه ات به رستم می ماند. با این یال و کوپال به دنبال شعر و شاعری رفته ای؟ _چاره چیست؟ امروزه نان در شعر است. شاعر، مکارمی را به ناف اشراف و درباریان فاسد می بندد که آنها در خواب هم نمی دیده اند. در عوض سکه های طلا می گیرد. هیچ دروغی را چنین به طلا نمی خرند. بگذریم که گاهی قطعه ای شعر شایسته، مانند عصای موسی از منجیق و گرز هم کوبنده تر است و بساط سحر و جادوی فرعونیان را فرو می بلعد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سیزدهم ✨سربازان با بدگمانی به هم نگاه کردند. دعبل خندید. _نترسید! امروزه شاعران تنها از مِی گساری و شب زنده داری با غلامان و کنیزان می سرایند. صله های دربار، شمشیر کلامشان را کُند کرده. در این زمانه، شعر هم مثل کنیزان ماهرو و سیمین تن، کالایی است که باید دربار پسند باشد. از خیابانی وسیع و طولانی و از چند میدان و گذرگاه گذشت. در آن دو سالی که او نبود، ساخت و ساز زیادی شده بود. در محله اشراف نشین رصافه، کاخ ها و باغ های فراوانی سر برآورده بود. دیوارهای بلند و سنگی در بالاترین نقطه به کنگره هایی باشکوه و رنگارنگ می رسید که در آفتاب می درخشید. در پیچ کوچه ای ایستاد و به اسباب و اثاثیه ای نگاه کرد که سی حمال از گاری ها به کاخی نوساز حمل می کردند. تا ایستاده بود، پنج گاری خالی شد و رفت و هفت گاری انباشته از قالی و مُتکّا و پرده از راه رسید و توی صف جا گرفت. به دری بزرگ رسید که گل میخ های فلزی درشت و طلایی رنگ داشت. کوبه را زد. سرانجام پیرغلامی که نامش هلال بود در را باز کرد و با دیدن او در آغوشش گرفت. دعبل میوه هایی را که خریده بود به او داد و با اسبش وارد باغی شد که ساختمانی شبیه قلعه ای کوچک در انتهایش بود. دو کنیز طبق هایی آوردند و بر سفره گذاشتند. هلال ابریق(آفتابه مسی) و بادیه و حوله ای آورد. دعبل دست و دهان شست و با حوله خشک کرد. در ایوانی رو به باغ نشسته بودند. حوضی جلویشان بود که ماهی های قرمز و طلایی در آن شنا می کردند. مسلم که میانسال و تنومند بود و شکم بزرگی داشت، بی توجه به اطراف، دفتر شعری را می خواند و گاه سر تکان می داد. دعبل سرفه ای کرد. مسلم با دست اشاره کرد که او شروع کند. دعبل دست دراز کرد و دفتر را بست. _شعر را باید مثل عسل، مزه مزه کرد. بگذار برای بعد. قرار نیست که دفترها را بردارم و بروم. آمده ام بمانم. مسلم راضی از آنچه خوانده بود، دفتر را روی چند دفتر دیگر که کنارش بود کوبید و خود را روی قالی کشاند و به سفره نزدیک کرد. با لبخندی بر لب و گرهی بر پیشانی گفت: با این شعرهای نغز، پوزشان را می زنیم؛ شک نکن! خیلی به دلم نشست! زندگی روستایی در سمنگان و ایالت طخارستان، طبعت را به سان آیینه ای صیقل و صفا داده. شاعران راحت طلب و بغداد نشین با این فضا و با این زبان غریبه اند. به هلال چشم دوخت که بین شان نشسته و سردرگم بود. پیرغلام خود را عقب کشید و دعبل، رنجیده به هر دو نگاه کرد. مسلم، دعبل را به خود فشرد و بوسید و پارچه از روی طبق ها برداشت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5