eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
سـلامـ مهدےجانمـ🌷🤚🏻 دلتنـگ حضوریم مــه هـــر دو جهــان را بی نــور تو ڪوریم همه جا و مڪان را با مقــدم خــود نمــا ڪرم بر همــہ عالم روشــن بنمـــا دل همــه پیــر و جــوان را ‌‌‌‌‌‌‌‍ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
صدقه دادن در روز اول ماه قمری، سنتی است که با آن می‌توان بلاها را از خود دور کرد و برکت را به زندگی آورد. این عمل ساده، نه تنها به نیازمندان کمک می‌کند، بلکه باعث می‌شود ماه را با نیتی خیر و انرژی مثبت آغاز کنی. با این کار، زندگی‌ات سرشار از آرامش و خوشبختی می‌شود. شماره کارت صندوق مشکل گشای امیرالمؤمنین علیه السلام ۶۲۷۴۱۲۱۱۹۲۷۸۷۱۰۹ زهرا کمالی به نیت امام زمان عج کمک کنید
⤴️⤴️دوستان عزیز این صندوق مورد تائید ماست🌺🌺
اللهُم إني أسالك إيماناً تُباشِر به قَلبي نیمه شب نهج البلاغه می‌خواند و در تبعیت از حضرت علی (؏) در فراق یارانش گریه می‌کرد: أین عمار؟ أین ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...🥀 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و پنجم ✨به دعبل نگاه کرد. _تو نبودی که گفتی سرت به خرید گرم بوده؟ کدویت کجاست؟ اسبی که کجاوه ای بر آن بود پیش آمد. شرطه ای دو جعبه از گاری برداشت و روی هم گذاشت تا سلما بتواند سوار کجاوه شود. سلما سوار شد. یکی از سواران به دعبل گفت: تو باید با ما بیایی. جرم کسی که مرغ خانگی را فراری دهد، سنگین است. سلما سر از کجاوه بیرون آورد. _بیهوده تهمت نزن مرد! همه می دانید که من خودم فرار کردم و بی آنکه بخواهم از این خیابان سر درآوردم. باز هم این کار را می کنم. این بیچاره داشت کدویی می خرید که من از گرد راه رسیدم. میوه فروش بود که مرا در خمره ای پنهان کرد تا دست تان به من نرسد. _به خدمت آن مردک هم می رسیم. با حلقه های تازیانه به دعبل اشاره کرد. _بعید است داروغه و قاضی باور کنند که ایشان این گاری را دزدیده و شما را زیر حصیر و سبد پنهان کرده و با آن سرعت از ما می گریخته تا ببرد و تحویل تان دهد. شرطه ای با طناب پیش آمد تا بازوان دعبل را ببندد. دعبل او را به چرخ گاری کوباند. سوار تازیانه اش را به حرکت درآورد و سینه او را هدف گرفت. دعبل با چابکی خود را کشید. نوک تازیانه، کنار بازویش، به گوش الاغ خورد. الاغ رم کرد و گاری را به سرعت با خود برد. صاحب گاری فریاد زد: به دادم برسید! الاغم را بگیرید! کسی توجهی نکرد. خودش بدوبیراه گویان در عقب گاری که دور می شد و سبدها را به زمین می انداخت راه افتاد. دیگر نفس دویدن نداشت. دعبل کنار کجاوه به دختر گفت: تمنا می کنم نام تام را از من دریغ نکنید! بگذارید لااقل دلم به این خوش باشد که نامتان را می دانم. شاید کاری از دستم برآمد. _زُلفا هستم. _خداحافظ زلفا! شاید باز همدیگر را دیدیم. دعبل به آن طرف خیابان دوید تا بلکه خود را به پل برساند. فاصله زیاد بود. شرطه ها دوره اش کردند. چندتایی را به زمین زد و دو تا را مانند دو لنگه کفش به هم کوبید. یکی از سوارها تیری در کمان گذاشت و به سویش نشانه رفت. _بایست و بیهوده خود را به کشتن نده! دعبل دست از تقلا کشید. بازوانش را بستند. سواره ای افسار اسب زلفا را گرفت و با همراهی دو سوار دیگر، به راه افتادند. زلفا پرده کجاوه را اندکی کنار زد و با نگرانی به دعبل نگاه کرد. انگار بخواهد بگوید متاسفم که به زحمت افتادید! از دعبل کاری برنمی آمد تا نگذارد او را به دربار بازگردانند. ناچار با لبخندی تلخ، بدرقه اش کرد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
❣ 🌼پشت دیوار بلند زندگی 🍃مانده‌ایم چشم انتظار یڪ خبر 🌼یڪ أنا المَهدی بگو یا ابن الحسن 🍃تا فرو ریزد حصار غصه ها بیا تا جوانم بده رخ نشانم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و ششم ✨مسلم با نامه ای از جعفر برمکی از راه رسید و آن را به سینه داروغه کوبید. _شکاری که کرده ای از دهانت بزرگتر است. تا خفه ات نکرده، آزادش کن! داروغه با دیدن مهر نامه از جا پرید و تعظیم کرد. مسلم با بیزاری روگرداند و گفت: راه بیفت! دعبل را از راهرویی تنگ و تیره گذراندند و به حیاط زندان آوردند. نور روز چشمانش را زد. مسلم با اسبی اضافه، انتظارش را می کشید. به زحمت سوار شد. مسلم سراپایش را ورانداز کرد. _جعفر بالای برجش به بزم نشسته بود. نتوانستم زودتر از این نامه ای بگیرم و بیایم. ببین چه بر سرت آورده اند! _دیرتر هم می آمدی طوری نبود. حال و روز خوبی ندارم. زندان و زنجیر و تازیانه، دوای دردم است. حالم را جا آوردند. خیلی هم بد نمی گذشت. مسلم او را به خانه ای که برایش اجاره کرده بود برد. ثقیف کنار حوض و چاه آب، کمک کرد تا اربابش صورت خاک و خونی خود را بشوید. توی اتاق، دعبل ناله کنان پیراهنی را که به پشتش چسبیده بود درآورد. ثقیف روی تاول های تازیانه، مرهم قهوه ای رنگی کشید که ثمن با گیاهان دارویی ساخته بود. مسلم میان درگاه اتاق ایستاد و پیراهن نوی به سوی ثقیف انداخت. _تو را چه به این ماجراجویی ها! شانس آورده ای که پیش از رسیدن نامه، تو را نشناخته اند و گرنه تا من برسم، پوستت را کنده و پر از کاه کرده بودند. ثقیف پارچه ای شمعی روی مرهم چسباند و کمک کرد تا دعبل پیراهن را بپوشد. _قرار بود کنیزی برای خودت بخری، نه آنکه سوگلی ابراهیم موصلی را پنهان کنی و بخواهی به خانه ات بیاوری. دعبل به تأسف سری جنباند. _با داشتن دوستی چون تو، به دشمن نیازی ندارم! اگر تو درباره ام چنین گمانی داشته باشی، از دیگرانی که ماجرا را از زبان تو بشنوند، چه انتظاری می توان داشت! ثقیف گفت: هر مرد خوب وقتی دید آن دختر بی گناه می خواسته از دست میوه فروش، از دست سرباز فرار می کرده، باید نجات می داد. دعبل هم خیلی خوب بوده! میوه فروش خیلی بد بوده! ریش داشته تا زیر چشم! چشم داشته اندازه سوراخ دماغ! دعبل خندید. _خیلی بانمک است! نه؟ مسلم به ثقیف زل زد. _هیس! خودش زبان دارد به اندازه این فرش! تو نمی خواهد با این فصاحت و بلاغت، از این عاشق پیشه دفاع کنی! رو کرد به دعبل. _چرا دیگر شرطه ها را کتک زدی؟ مست که نبودی، بودی؟ می خواستی جلوی آن مرغ عشق، خودنمایی کنی؟ دیدی که او را با احترام تمام به قصرش بازگرداندند و تو را مثل گلیمی، گرد و خاک تکاندند. دست شان درد نکند! دعبل پوزخندی زد و مقابل استادش ایستاد. باز دور یکی از چشمانش کبود بود. _او همان همسفری است که تعریفش را می کردم. مسلم نمی دانست به کدام چشم شاگردش نگاه کند. _کدام همسفر؟ همان سلما؟ چطور ممکن است! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
با " کعب الاحبار" و "هریره" دین نمی ماند با " قال باقر" شیعه تا اینجا رسیده ✍شاعر: داوود رحیمی @shohada_vamahdawiat                      
✨حضرت محمد (ص) فرمودند: آگاه باشيد که مهدی (عج) انتقامگر از ستمگران است.✨ با سپاهی از شهیدان خواهد آمد❤️ @shohada_vamahdawiat                      
آن سوره‌ی لبخند نمی‌آید ...آه! از پیش خداوند نمی‌آید ... آه! سردار! چه کرده‌ای شما با دل ما دل تنگیمان بند نمی‌آید ... آه! 🔸شاعر: مرضیه شهیدی @shohada_vamahdawiat