eitaa logo
شهدای نیروی انسانی
294 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
5 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadanirooensani ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویر در حین اردیبهشت 61 : عملیات والفجر۲ ✍️ راوی: آغاز بود. تازه از کارون با قایق عبور کرده بودیم. توی نقطه رهایی، هنوز بعضی از بچه ها نداشتند و هیچ کدومشون نداشتند. ما در بود. اومد جلوی بچه ها و فانسقه‌شو باز کرد و گفت: تا زمانی که شما قمقمه ندارید. منم قمقمه بر نمی‌دارم. معنی‌اش این بود که بین فرمانده و رزمنده فرقی نیست اگر به تشنگی باشه هر دومون باید بچشیم. روح این فرماندهان قهرمان شاد و با سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسین عليه السّلام محشور باد. کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌺🌹 تخریبچی لشگر10 ✍️✍️✍️ راوی: اون اهل شهریار بود و معلم آموزش و پرورش. متاهل هم بود. دوتا فرزند داشت روزنانه هم بود همیشه یه ساک کوچولو دنبالش بود که توش یه دفترچه چهل برگ کاهی و یک عدد دوربین 135 میلمتری بود که روش برچسب موسسه کیهان خورده بود. عکس هم که می‌گرفت سیاه سفید بود هرکجا می‌رفتیم آخر روز می‌نشست و خاطراتش رو می‌نوشت. مثل خیلی تند و خرچنگ قورباغه می‌نوشت که حتی بعد از نوشتن، خط خودش رو به سختی می‌خوند. سال 67 داشت تحویل می‌شد و ما داشتیم از منطقه وارد عراق می‌شدیم که کنار آبشاری ساکش رو باز کرد و دفترچه کاهیش رو درآورد و شروع کرد تند تند نوشتن. "الان وارد بیاره عراق شدیم و کنار آبشاری توقف کردیم تا هم ناهار بخوریم و هم دعای سال تحویل رو بخونیم". گفتم برادر بگذار غروب می‌نوسی. گفت معلوم نیست تا غروب باشیم.. آخه توی مسیر که میومدیم وارد خاک عراق بشیم یه چوپان با گوسفنداش وارد کنار جاده شده بودن و گوسفندان روی مین های رفته بودند وتکه های بدنشون در اطراف جاده پراکنده بود. منظره عجیبی بود و عجیب به هم ریخت. چند روز به مونده بود که دیدم اخم هاش تو همه.. گفتم برادر چی شده. مگه کشتی هات غرق شده. با عصبانیت گفت: دوربینم توی ساک نیست. گفتم شاید اشتباهی جابجا شده. گفت: برای بیت المال بود از این عصبانیم که در نگهداریش سهل انگاری کردم. گفتم ان‌شاءالله پیدا میشه. مواظب دفترچه‌ات باش. روز 11فروردین 67 یه تعداد برای مین گذاری مقابل دشمن وارد شدند. و ایشون هم همراهشون بود. اونجا هم دنبال خبر و گزارش بود و خیلی از مسائلی که برای ما عادی بود و از کنارش بی توجه رد می‌شدیم اون به دقت بررسی می‌کرد. دشمن از صبح علی الطلوع آتش سنگینی برای پس گرفتن مواضعش از ما می‌ریخت و همه رو کلافه کرده بود به طوریکه جرات خارج شدن از سنگر رو نداشتیم. احتمال تلفات بالا بود و فرمانده‌هان تصمیم گرفتند بچه های تخریب عقب بیان ودر یک فرصت دیگه ماموریتشون رو انجام بدهند. تازه به مقر عقبه اومده بودند. وقت ظهر بود که هواپیماهای دشمن سر و کله شون پیدا شد. برای بمباران عقبه واحدها و گردان‌ها اومده بودند که یه هم نصیب چادرهای لشکر10سیدالشهداء(ع) شد و و شهید دوم خانواده طحانی پرکشید. بعد از شهادت علی‌اکبر نه دوربین پیدا شد و نه دفترچه های چهل‌برگ که گزارش ها و خاطراتش رو نوشته بود. هرکسی از اون دفترچه و دوربین خبر داره به ما اطلاع بده. . کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
زمستان بود و سرد سرما گاهی تا 20 درجه زیر صفر می‌رسید ✅ حرکت در مسیر سرد و بارش برف و بارون و خیس و سنگین شدن لباس ها تصور کنید با این مقدمه حالا می‌خواهید به دشمن بعثی در نوک قله حمله کنید. بعد از گذشتن از پلی نفر رو که روی رودخانه "قلعه چولان" زده بودند و زیر ارتفاع قمیش، یه غار بود که بچه‌ها، توش آتیش روشن می‌کردند تا قدری کنارش بایستند و ذره‌ای از رطوبت و سرمای استخوان سوز کم بشه. یاد همه‌ی اون روزها و اون جوان‌ها بخیر 1366 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹 ✅حکایت معراج تخریبچی شهید عبدالعلی روشنی ✍ راوی: چند شب از عملیات بیت المقدس۲ می‌گذشت و چندین بار برای عملیات. و یا پاتک و کاشت بالای رفته بودیم خیلی خسته شده بودیم هوا هم خیلی سرد بود بعضی جاها برف از زانو هم بالاتر بود. بالاخره دم دمای غروب به سمت چپ قمیش رسیدیم به سمت دره رفتیم اون پایین توی فاصله 50 متری کمین عراقی‌ها بود و دایم بدون هدف به سمت ما تیراندازی می‌کردند ولی چون قرار بود برای جلوگیری پاتک دشمن مین گذاری کنیم بی سرو صدا کارمان را ادامه دادیم تا اینکه تمام مین‌هایی را که با خودمون برده بودیم کاشتیم. من به سمت علی روشنی رفتم او هم کارش تمام شده بود. با هم به سمت قله برگشتیم که یکی از تیرهای بی‌هدف دشمن به جناق سینه علی خورد و از پهلوش خارج شد. علی خیلی سنگین بود شماره پوتینش 52 بود، به هر زحمتی بود علی رو آوردم بالای قله، که ناگهان یکی از بچه‌های خودی یه نارنجک به سمت ما پرتاب کرد ولی به کسی آسیبی نرسید بالاخره به کانال رسیدیم. یه برانکارد جور کردیم و با سه چهار نفر از بچه‌ها علی رو بلند کردیم که یه نفر گفت: از مسیر اصلی خودتون نرین خیلی دوره اگه از پشت قمیش برین زودتر به بهداری لشکر عاشورا می‌رسین. برای همین ما هم از مسیر پیشنهادی که اصلا نمی‌شناختیمش به راه افتادیم چندین بار از سخره ها پرت شدیم ولی راه رو ادامه دادیم علی خیلی درد می‌کشید ولی دایم زیر لب (س) می‌گفت. گاه و بیگاه هم منو صدا می زد و از درد شدید صدایش می‌لرزید و می‌گفت بچه‌ها شما بروید کار من دیگر تمومه... ناگهان برف هم شروع به باریدن گرفت و با محدود کردن دید مشکلمان دوچندان شد. بالاخره به اورژانس رسیدیم... گفتند اینجا دیگر جمع شده و کسی برای مداوا وجود ندارد فقط یه وانت تویوتا داریم که شیشه جلو هم ندارد. من قبول کردم که جلو بنشینم و مسیر را به راننده نشان بدهم چندین بار نزدیک بود به داخل دره سقوط کنیم و چند بار هم روی صخره‌ها رفتیم. واقعا بارش برف در شب تاریک بدون چراغ و شیشه جلو، حرکت ما رو کند کرده بود. بالاخره به اورژانس دیگه‌ای رسیدیم، تقریبا ساعت 2 صبح بود... از 10 شب از علی خون زیادی رفته بود .اونجا هم به سختی یک پد شکمی پیدا شد و زخم علی پانسمان شد و با یه آمبولانس تا بالای گرده‌رش رفتیم ولی آمبولانس خراب شد و من به ناچار به سنگر فرماندهی رفتم و همه درحال خواندن بودن که با خواهش و التماس و نهایتا داد و فریاد، تویوتا فرماندهی رو گرفتم و تا پایین گرده‌رش که اورژانس اصلی لشکر عاشورا بود رسیدیم ساعت 7 صبح بود و علی دیگر رمقی نداشت و فقط زمزمه آهسته‌ای به گوش می‌رسید خوب که گوش دادم می‌گفت یا زهرا .... اونجا هم همه‌ی وسایل رو جمع‌آوری کرده بودند به هر زحمتی بود یکی دو تا سرم تزریق کردن و چون گروه خونی من با علی یکی بود مقداری خون بصورت مستقیم تزریق کردیم. علی به هوش اومد و می‌تونست حرف بزنه که دکترا گفتن باید سریع ببرینش عقب. ما دوباره راه افتادیم توی مسیر هواپیماهای عراقی با بمب خوشه‌ای ما رو بمباران کردن که بصورت معجزه آسایی نجات پیدا کردیم ولی آمبولانس سوراخ سوراخ شد. بالاخره ساعت 12 ظهر به اورژانس اصلی رسیدیم و اونجا پزشکان خوبی داشت چند کیسه خون به علی تزریق کردند و پزشکان حاضر ما رو آرام کردند و گفتند ان‌شاءالله دوستتان خوب می‌شود. وقتی هلیکوپتر آمد و علی رو سوار کردیم دیگر به ما اجازه ندادن همراه دوست و همسنگر عزیزم بروم. به ناچار با علی یه شوخی کردم گفتم یادته تو کربلای 5 تو زخم منو بستی و راهی کردی اینم جای اون ... علی رفت. و بعد از عملیات به سراغ او رفتم. اما بیمارستان نه..... . کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani