eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*۱۳۵۸/۴/۹* آخرین کیسه را که از وانت پیاده کرده بود را داخل چادر جا داد بر روی صندلی نشست مجتبی هم آخرین کیسه را داخل چادر گذاشت و روبروی مینایی نشست. مینایی گفت: _خسته نباشی !احسان چطوره؟ مگه امروز نمیاد؟! _ممنون !خدا را شکر من خوبم !خانواده هم خوبن !سلام میرسونن! مینایی خنده ای کرد و گفت: «خیلی خوب تو هم !!آقامجتبی حالتون چطوره!؟ خوب هستید ؟دماغتون چاقه؟ چای تون داغه؟!» مجتبی ابروهایش را در هم گره داد و گفت :«نه دیگه راحت بریم اسم من را عوض کنیم بزاریم احسان دو چطوره؟! نمیدونم چرا هرکی منو میبینه حال احسان رو میپرسه !!من اینجا بوقم!؟» خنده مینایی بیشتر شد :«خب حالا من معذرت می خوام» _نه حالا که جویای حال احسان شدی بزار بگم .اون مغازه داره بود تو خیابون داریوش .همون که احسان چند بار باهاش برخورد کرد. میدونی کدوم و میگم؟ _آره .خب!؟ _دیروز احسان یه حالی ازش گرفت.داشتیم با احسان می‌رفتیم که جلوی مغازه ایستاد و از همون دم در صدایش را بلند کرد: مگه بهت نگفتم این مانکن زن ها را از توی سینه بردار مانکن صورت دار میذاری ,لباس های ناجور می کنی براشون؟!! فقط یه باره دیگه از اینجا رد بشم ببینم اینا هنوز هست ،خودم میام جمعشون میکنم. _خوب اون چیکار کرد؟ _بیچاره پت افتاده بود رنگش عین گچ سفید شده بود امروز که داشتم میومدم همه را جمع کرده بود تازه این که چیزی نیست یک بار رفته بود استانداری یقه استاندار را گرفته بود که چرا به وضع مردم رسیدگی نمیکنین !بیچاره استاندار کپ کرده بود .مونده بود این کیه که اومده یقش را گرفته.. مجتبی زهرایی با آب و تاب ماجرا را تعریف می کرد که احسان وارد چادر شد _مینایی زهرایی !بازنشستین غیبتم رو میکنین .آخر اون دنیا جلوتو میگیرم بخصوص تومجتبی! مجتبی خنده ای کرد و گفت:« دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند آقا احسان» مجتبی دو تا از کیسه ها را برداشت و بیرون چادر گذاشت. _من اینا رو میبرم میدم دو تا بنده خدا که نمیتونن بیان .یکیش فلجه اون یکی هم از داربست افتاده کمرش شکسته. مجتبی همانطور که لبخند بر لبش بود خداحافظی کرد و رفت احسان جای مجتبی نشست. نیازمند ها یکی یکی می آمدند و آنها هم کیسه‌ها را بهشان تحویل می‌دادند. مینایی سهم خودش و احسان را در گوشه‌ای از چادر گذاشته بود رو کرد به احسان: _سهم خودمون همون گوشه است. احسان نیم نگاهی به گوشه چادر انداخت .سهم خودش را کناری کشید و گفت: _بذار همین جا باشه مینایی به شوخی گفت :تو که اینقدر وضعت خوبه بده من ببرم. احسان نگاهی به هیکل درشت مینایی انداخت و گفت: آخه میترسم بترکی» مینایی کیسه اش را آورد دم چادر. احسان هم از چادر بیرون رفت و به اطراف سر کی کشید. _کیسه ها تموم شد بریم؟! _تو برو من خودم میام. مینای خداحافظی کرد و به سمت دیگر خیابان رفت تا چشمش به گنبد شاهچراغ افتاد دست به سینه بند و سلام داد همانطور که منتظر ماشین بود به چادر نگاه می کرد. پیرمردی نزدیک چادر شد احسان کیسه اش را به دست پیرمرد داد. پیرمرد با قدم های آهسته دور شد احسان لبه چادر را پایین داد و رفت. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 رهبر معظم انقلاب : اعتقاد و ایمان قلبی نقش بسیار سازنده ایی در تقویت ارتش دارد. ۲۹ فروردین ، روز ارتش و یاد بود فرماندهان شهید ۸ سال دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران و یادبود دلاورمردی های تکاوران مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها گرامی باد.🌷 🔅♻️🔅♻️ (ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ) http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار ما شده خیره شدن به چشم‌هایی که پر از محبت بود.. 15 ﻫﻔﺘﻪ اﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻋﺮﻭﺝ ﺳﺮﺩاﺭ گذشت... ☘ 🌹🌷🌹 ﻛﺎﺵ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﻛﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ برای شهادت ما هم دعا کن😔 🌷🌹🌷🌹 ﻳﺎﺩ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
ﻛﻪ ﺑﺎ ﻧﻮاﻱ ﻳﺎﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ع ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌷 پس از بازگشت به آمریکا، ابوالفضل در تشکیل دانشکده خلبانی نقش کلیدی دارد. با آغاز جنگ تحمیلی علی رغم مخالفت مکرر نیروی هوایی به عنوان خلبان f5 وارد میدان نبرد می شود. پس از پرواز های مکرر در خاک دشمن و بروز مهارت و شجاعت خود، سرانجام در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت ، هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت. به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود، لیدر وی مکرر از او می خواهد هواپیما را ترک نماید، اما او عقیده داشت به هر قیمت شده هواپیما را نجات دهد که علیرغم تلاش زیاد فرصت پیدا نمی کند و در خاک ایران اسلامی در جزیره مینو به زمین اصابت کرد. افسر رادار می گفت آخرین صحبت های ابوالفضل ، ندای یا صاحب الزمان بود. وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند می بینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده... ابوالفضل اسد زاده 🌿🥀🌿🥀🌿🥀 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﺯ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ.... 🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد. تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند! در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود! 🌹 🌷🥀🌷🥀 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
ڪاش خنثی ڪردنِ نفس را هم، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم عاشق کہ شدی شهیـد میشوی. 🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
متن ﺩﺳﺘﻨﻮﺷﺘﻪ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «شیر زیتان» : بسم الله الرحمن الرحیم شهید عزیز «مجتبی ذوالفقاری نسب» فداکار مانند آن عزیز، مایه سربلندی کشور و ملت و سرباز حقیقی اسلام و قرآننند. جمهوری اسلامی ایران و همه ما باید به کسانی چون شهید ذوالفقاری نسب افتخار کنیم. سلام الله علیه و علی جمع شهدا» ﺣﺮﻡ 🌹 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*۱۳۵۸/۵/۷* . مهدی گفت :من یه فکر کردم ردخور نداره این بار جواب میده. اکبر دستش را به علامت سکوت بالا برد. _هیس یواش تر همه را خبر دار کنی!؟ مهدیس را به اطراف چرخاند یکی دو نفر از این اول نماز می خواندند چند نفره مرحله جلوی رویشان بود و مشغول تلاوت قرآن بودند احسان هم با یکی دو نفر از بچه ها مشغول صحبت بود لبخند را که روی لب داشت می شد دید. _بابا صدای من که به اون ور نمیرسه کی به کیه! بچه ها جمع تر نشستند سرهایشان را هم به هم نزدیک کردند که اکبر دوباره گفت: «خوب حالا بگو چه نقشه ای داری؟» _همین طوری که خشکه نمی شه! کلی زحمت کشیدم فکر کردم» مجتبی زهرایی که کنارش نشسته بود دستش را بالا آورد و یک پس گردنی نثارش کرد و گفت: «بیا اینم خشکه! زودی حرف تو بگو جون به لبمون کردی!» پشت گردنش را مالید. _چسبید! یوسف خنده ای کرد و گفت:« عیبی نداره اگر نقشه ات بگیره ،تا چند دقیقه دیگه به همه مون میچسبه» مهدی سر نزدیکتر برد و با صدای خفه ادامه داد: «هر وقت احسان رفت سجده، کار را یکسره می کنیم. اون موقع توی نماز و کاری از دستش بر نمیاد .نمازش را هم نمیتونه بشکنه» زهرایی دستش را بالا آورد مهدی سر خم کرد و منتظر پس گردنی دیگری بود که زهرایی نازش را کشید و گفت: «ایول دمت گرم!! چرا به فکر خودم نرسیده بود!؟» صدای اذان در فضای مسجد پیچیده بچه ها هر کدام برای تجدید وضو و نماز به طرفی رفتند. آن روز امام جماعت نداشتند و بچه‌ها خودشان سفت تشکیل می‌دادند و بچه ها طوری وانمود می‌کردند که می‌خواهند برای نماز آماده شوند.چند دقیقه منتظر ماندند احسان هم وقتی دید کسی کسی حاضر نیز به عنوان امام جماعت بایستد آماده نماز شد. هوای قهوه ای اش را روی دوشش گذاشت و آن ها هم آماده جفت چشم هایشان را به احسان دوختند تا به سجده برود.مسجدی که رفت همه بچه ها پشت سر احسان صف بستند منتظر ماندن سر از سجده بردارد و به او اقتدا کنند. اما هرچه این پا و آن پا کردند احسان سر از سجده بر نداشت.۱۰ دقیقه گذشت احسان همچنان در سجده بود.مهدی همانطور براق شده بود به احسان که گرمی چیزی را پشت گردنش احساس کرد. _خاک بر سرت کنند سوداگر با این نقشه ات! تا قیام قیامت هم اینجا وایسیم تا ما پشت سرش ایم سر از سجده بر نمی داره! مجتبی زهرایی بود که دست سنگینش را دوباره پس گردن مهدی خواباند و این حرف‌ها را بارش کرد. اکبر جانمازش را از روی زمین برداشت و گفت: «بچه ها فایده نداره احسان از اون آدمایی نیست که دم به تله بده بیان ببریم خودمون صف جماعت تشکیل بدیم» یوسفم سری تکان داد و آهی کشید: «قرار حسرت به دل بمونیم یک نماز پشت سر احسان بخونیم» بعد لب و لوچه اش را به هم داد _نچسبید آقا مهدی! مهدی مات و متحیر بود که صدای الله اکبر نماز جماعت بلند شد سریع خودش را به صف رساند. قبل از تکبیره الاحرام سرش را چرخاند سمت احسان .سر از سجده برداشته بود. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز چهلم مادرم مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. مجتبی از پادگان آمد به سراغ لباس مشکی رفت. به او گفتم: امروز که چهلم مادر گذشته و ایشان وصیت کردن که مشکی نپوشید. گفت: می خواهم اولین کسی باشم که برای شهادتم لباس مشکی می پوشم. با هم به امامزاده رفتیم زیارت کردیم. وقتی برگشتیم مجتبی شروع کرد به وصیت کردن. علی(ﭘﺴﺮﻡ) گفت: مامان شما که طعم یتیمی را چشیده اید. نگذارید پدر برود....😔 مجتبی گفت: "علی جان یادت می آید اول محرم که به حسینیه رفتیم... یادت می آید که همه با یکدیگر فریاد زدیم لبیک یا حسین... پسرم الان وقت آن است که لبیک یا حسین را به آقا ثابت کنیم." ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💠سبک زندگی شهدا🌷 🔸در بحث حلال و حرام و رعایت مسائل شرعی خیلی مقید بود👌 در هر شرایط و مکانی با رعایت ادب و احترام میکرد. پشت گوشی همراهش📱 این برچسب را زده بود: گناه یعنی خداحافظ 🔹در ایام خاص مثل محرم ٬فاطمیه٬و نیمه جلوی مغازه ایستگاه صلواتی برپا می کرد، در گلزار شهدا🌷 زیاد به قطعه سر میزد. همیشه خنده رو بود و می خنداند، به همت از کودکی به خواندن زیارت عاشورا📖 و حدیث کساء علاقه مند شده بود. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
: ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ✍: آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید. شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، بود او گفت: "من یک هستم ماموریت های زیادی می روم و ." برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می کند ✍ دستنوشته شهید مجتبی ذوالفقارنسب در روز 13 فروردین (ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ)/سوریه: امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به در راه خدا رقم بخورد. مدافع حرم 🌹 ☘🌷☘🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
* * 👇👇 🎙 :👇 💎 ما «مواسات » را تکلیف می دانستیم ؛ وقتی ولیّ امر ما دستور بدهد ، میشود 👈 *« ما»* 📢 ایشان دستور عملیاتی به ما داده اند ؛ باید عملیات کنیم ❗️‼️ ✨ رسماً فرموده : بزرگ مواسات *یعنی باید تمام توانت را بیاوری وسط !* و نشان بدهی برای ظهور امام عصر ارواحنا فداه در میدانی ، تمرین کن ! ☝️ ﭘﺲ 🔰 *تکلیف مان را با فرمایش آقا مشخص کنیم !* 📢 هرخواهر و برادری که آماده است که تکلیف خود را در * به ولیّ زمان اجرا کند، ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭ را ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨد* 👇👇👇👇 همانطور که رهبر انقلاب فرمودند این یک ** است 🌷👇🌷👇 ﺩﺭ ﺗﻮﺯﻳﻊ 313 ﺑﺴﺘﻪ ﺩﺭﻣﺎﻩ ﺷﻌﺒﺎن ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺪ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺩاﺷﺘﻨﺪ 👇🔽👇🔽 اﺯ ﻣﻠﻴﻨﺎ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺩاﺭﺩ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﮕﺮاﻥ ﺣﺎﻝ اﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻛﻲ ﺯاﻏﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﺑﺎ ﺳﻘﻒ ﻫﺎﻱ ﭼﻮﺑﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪاﻧﻪ ﺩاﺭﻧﺪ 🔻🔻🔻🔻 *ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﻱ ﺣﺮﻓﻤﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﻢ* ➖▫️➖▫️➖ *شماره حساب* هيئت مذهبی شهدای گمنام: *0302463681003* *شماره کارت* هيئت مذهبی شهدای گمنام: *6362147010019766* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وچگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است.. هنوز نمیدانم اینجا چه فصلی است که من کال مانده ام وبه شما نمی رسم... 📎 شهـدایـی🌺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی! 📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آن‌جا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویل‌شان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: این‌ها مهمان ما هستند. 🔻 دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره‌ی ناهار پهن شد. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد! 🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا می‌کردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آن‌ها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای نمی‌داد. 📚 برگرفته از کتاب ۲؛ ادامه‌ی زندگینامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*۱۳۵۸/۵/۱۳* 🌷 🌷 🌷 🌷 مهدی روبه روی تابلوی ایستاده که به دیوار مسجد آویزان بود احسان هم نزدیک آن ایستاده و با یوسف گرم صحبت بود غرق در کارش بود که دستی به شانه اش خورد. _فکر کردی نفهمیدم چیکار کردی؟ فرض برگشت و به نگاه کردن رنگ از صورت مهدی پرید مجتبی زهرایی بود ابروهایش را بالا داد و با لبخندی شیطنت آمیز نگاه کرد . _خدا بگم چیکارت کنه !!عین اجل معلق یک دفعه سر و کله اش پیدا میشه .حالا این روزها اجل هم بخواد بیاد یه علامتی میده!» _خوبه نمیخواد شلوغش کنی حالا چندتا گرفتی؟ _چی چند تا گرفتم؟!! _زهرایی چشمهایش را واریز کرد نگاهی به دوربینی که توی دست مهدی بود انداخت و گفت: «آقا مهدی سوداگر خودتی!» دنبال جوابی برای زهرایی بود که یک دفعه مجتبی را توی هوا از دستش قاپید. مجتبی گفت:« برم لوت بدم؟» مهدی هول برش داشت .دستش را دراز کرد تا دوربین را از چنگ مجتبی در بیاورد. _چیه ترسیدی؟ _همه که مثل تو نیستند از احسان حساب نبرند .اگر بفهمه معلوم نیست چه برخوردی میکنه!» مجتبی ابروهایش را بالا داد و گفت: «به یک شرط بهت میدم» _چه شرطی؟ دوربین را پایین آورد _که از این عکس‌ها به من هم بدی! میدونی چقدر زور زدم فقط یک عکس ازش بگیرم ،نشد؟ مهدی با لبخند گفت _پس از اون دفعه کی بود دوربین دستش بود تند تند عکس می‌گرفت.؟!! قربونت برم کسی که کاری به کارت نداره.. مجتبی همانجا روی زمین نشست دستش را در هوا تکان داد. _برو بابا دلت خوشه همه یاکله اش این ور بود یا اونور! یا خودش را بین بچه ها قایم کرده بود. _خیلی خوب بهت میدم حالا دوربینو بده. دست مردی را گرفت و او را نشان روی زمین. چشمهایش را واریز کرد و گفت: _ببینم حالا دقیق از خودش گرفته یا بازم....!؟ _ما را دست کم گرفتی یا به من میگن مهدی نه برگ چغندر. مجتبی شش دانگ حواسش به مهدی بود. _کنار تابلو وایساده بود وانمود کردم می خوام از تابلو عکس بگیرم سر دوربین را کسب کردم سمتش و عکس گرفتم. مجتبی سریع بلند شد دوربین را برداشت ‌_حالا که اینجوریه اول از همه خودم باید عکساشو ببینم. به سرعت برق دور شد مهدی پشت سرش دوید و گفت:«قرار نبود نامردی کنی!!» _دنبالم نیا وگرنه لوت میدم!! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امروز نه آن زماني است كه حسرت در دل مانده باشد و نه حكايت از آن نبرد حق عليه باطل, بلكه امروز ايران خود نيز سرزمين كربلاست و روزهاي تاريخ نيز عاشوراست. كل يوم عاشورا كل ارض كربلا و هر فرد مسلماني به وزنه آگاهي و شناخت مكتبي, داراي وظيفه‌اي هست و مسئوليني كه بايد به توانايي و قدرت خويش گوشه‌اي از مسئوليت‌هاي اين حكومت خدايي را بر كول نهد. و من نيز با همه التهاب دروني‌ام و برنامه‌هاي تنظيم شده زندگيم و سرگرداني همسر منتخب يك هفته‌ايم, كه سراسر وجودم و بودنم در اوست, همه و همه را در يك جمله و آنهم معاوضه مي‌‌كنم. و امروز پس از يك هفته از آغاز زندگي مشترك پوتين‌هايم را مي‌پوشم و لباس رزم برتن مي‌كنم و ساكم بر مي‌دارم و به ميدان نبرد مي‌روم. اما طبق عادت کسی که به صحنه نبرد حركت مي‌كند وصيت و سفارشي دارد و من نيز به همه كسانم و شما رزمندگان خوب اسلام اين سفارش را دارم كه مبادا امام را تنها بگذاريد چون تنها گذاشتن امام برخلاف رضاي خداست و تنها گذاشتن امام نه تنها يعني به بند كشيدن مستضعفين ايران, بلكه تمام مستضعفان جهان. من هيچگونه وحشت و نگراني در وجودم احساس نمي‌كنم بلكه خيلي مسرورم كه اين آگاهي را دريافته‌ام كه مي‌توانم بفهمم فرمان امام بلادرنگ اجرا شدني است و با رضايت كامل مجري آن هستم. اكنون كه من عازم ميدان نبرد هستم, را كاملاً در وجودم لمس مي‌كنم و ذره‌اي ترديد بر من مسوولي نيست... 🌷🌾🌷 ☘🌹☘🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: ۴سال میگذرد از آن روزهایی که هرچه بیشتر از رفتن تو به میگذشت اضطراب و اشتیاق ما بیشتر میشد اشتیاق از این جهت که منتظر برگشتنت بودیم و اضطرابی که نکند در کار نباشد گفتم کی برمیگردی⁉️ بسه دیگه برگرد، . یادته داداش؟؟😢 بار که تماس گرفتی لحن صدایت با دفعه های قبل فرق داشت. انگار میخواستی بگی بی تابی نکن خواهر💓 به زودی ، اما نه به شکلی که شما منتظر هستید. برمیگردم در حالیکه چشمانم بسته است و لبانم دیگر به سخن گفتن گشوده نمیشود😭 برمیگردم در حالیکه شما هستید و من خندان... اما وقتی برگشتم انتظار نداشته باش در آغوش بگیرمت💞 انتظار نداشته باش از سفری که رفتم برایت تعریف کنم. هرچند که حرف های زیادی برای گفتن دارم اما این دفعه من، فقط هستم. این بار من آرام گرفتم♥️ و شما هیاهو میکنید گفتی ماموریتی داری که وقتی به سرانجام رساندی برمیگردی و من چه دیر متوجه شدم ماموریت تو* * بود. چیزی که بخاطرش شبانه روز تلاش کردی و خودت را برای رسیدن به آن پاکیزه کردی✨ و چه زیبا دست از دنیا شستی و *خــ❣ــدا* چه زیباتر خریدار بنده ی به کمال رسیده ی خود شد. 🌷 ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﻳﺎﺩش ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🍃🌹🍃 : https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من! گفتند چطور؟ گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند! حسین باقری 🌹 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
4_5793892276505675186.mp3
7.38M
👆ﺩاﻧﻠﻮﺩ ﻛﻨﻴﺪ و ﺣﺘﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻴﺪ👆 ✅ﻳﺎﺩ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ ✅ﺑﺮاﻱ اﻗﺎ ﺧﺮﺝ ﻛﻨﻴﻢ ✅ﮔﺮﻩ اﺯ ﻛﺎﺭ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ اﻗﺎ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﻢ و ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻳﻢ 🌿🍃🌿🍃 ☘ ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻃﻠﺐ ﻣﻨﺠﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﻮﻧﺪ 👆 🔺🌺🔺🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نمی‌شناسیمتون• اما دراین تصویر• نگاهتان👀 خیـلی آشنـا است• اینقدر که دل ‌تنگتان💔 می‌شویم• کاش نگاه آشنایتان نباشیـم• 🌹🍃🌹🍃 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 سلام رفـیق ...! ✋ رفیقِ من ، آرزو نڪـن شهیـد بشـی ؛ آرزو ڪـن ... مـِ.ث.لِ زندگـی ڪـنی ... ♡ 🌷 🌸🌹🌸 ﺳﺮﺩاﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ 💐🌺💐🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۵۸/۱۲/۳۰* انگشت سبابه اش را روی اسامی گذاشت و با دقت هر چه تمام تر به آنها نگاه کرد. اکبر غالی شناس، مهدی سوداگر، جعفر رحیمی حقیقی، علی ژیانی سیرت ،مجتبی زهرایی.... دستی به سرش کشید اسم احسان میان اسامی نبود برگه های قبلی دفتر را هم ورق زد. مجتبی ..مرتضی‌..جعفر.. علی.‌. احسان..‌ با دیدن اسم احسان خوشحال شد اما دیدن فامیلیش خنده روی لبهایش خشک کرد. نشست و تمام دفتر را ورق به ورق نگاه کرد اما یک بار هم اسمی به نام احسان حدائق ثبت نشده بود. محال بود اسمی از احسان نباشد! آن هم احسانی که ۲۴ ساعت مسجد را ول نمیکرد. آن روز خودش سر نماز ظهر و عصر در صفحه نماز جماعت دیده بودش .حتی با او حرف زده بود. احسان حسابی هم با او چاق سلامتی کرد. وقتی به احسان گفت: «نوکرتم.» در جوابش خنده ای کرد و گفت:« باش تا جونت بالا بیاد» حسابی کلافه شده بود اکبر به سمت میزش آمد تا ساعت خروجش را بزند گفت: «چیه حاجی ؟!چرا اینقدر نیستی؟» _الان چند ساعته دفتر را زیر و رو می کنم .اما اسم احسان را داخل اسامی پیدا نمیکنم. اکبر ابروهایش را بالا داد و پرسید :«چطور مگه؟» _دستمزد بچه‌ها را حساب کردم تا بهشون بدم .اما هرچی دنبال اسم احسان گشتم نبود. اکبر نرم لبخندی زد و گفت: «کجای کاری حاجی اون موقع که دفتر و دستک نبود احسان پول نمی‌گرفت ،چه برسه به حالا که رسمی هم شده» _چرا صبح تا شب فعالیت میکنه این در و اون در میزنه !!اون وقت هیچی نمی گیره؟!! اکبر دستی به شانه های او زد _بیخیال حاجی! احسان برای رضای خدا کار می کنه! پول اکبر را از کشو در آورد و روی میز گذاشت . اکبر پول را که برمی داشت گفت: «یه وقت حاجی یه چیزی نگییا!! نگاه نکن تو روت میخنده بره روی دنده اونور, حسابت با کرام الکاتبین میدونی که؟» سر تکان داد و گفت: «بله بله می دونم وصف حالش رو شنیدم» اکبر خداحافظی کرد و رفت جلوی اسمش را به عنوان آخرین کسی که پولش را گرفته علامت زد ‌.دفتر را بست. حرف‌های اکبر او را به فکر فرو برد، که صدای او را به خود آورد «خدا قوت جوانمرد!!» احسان بود. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی! 🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد. غلام عباس حکمتی 🌺🌷🌷🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75