💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید عبدلله باقری؛
عبدالله باقری نیارکی متولد ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۱ در تهران است.
فاطمه شانجانی» همسر شهید مدافع حرم«عبدالله باقری» هستم. هر دو در همین تهران زندگی میکردیم. با مادر آقا عبدالله در هیئت آشنا شدیم که من را به صورت سنتی از مادرم خواستگاری کردند و سال 82 ازدواج کردیم.
روزخواستگاری گفت: هر اتفاقی پیش بیاید، برای دفاع میروم
🔹چه معیار مهمی برای انتخاب شریک زندگیتان داشتید؟
صداقت، ایمان و اخلاق خیلی برایم مهم بود، چون بقیه چیزها در زندگی، حل میشود. کسی که ایمان داشته باشد، همه چیز را با هم دارد.
🔹عبدالله باقری یک پاسدار و محافظ بود و کار پرخطری داشت. روزی که با او درباره ازدواج صحبت میکردید، از حساسیتهای شغلش برای شما چه گفت؟
روز خواستگاری حدود 5 دقیقه با هم صحبت کردیم و من گفتم:«اخلاق و ایمان برایم مهم است» و ایشان هم از نوع کار خود صحبت کرد و گفت:«کارم، مشکلات خاص و خطرات خود را دارد. شیفت و ماموریت هم دارم» و همه مسائل کاری خود را با من در جریان گذاشت. البته چون پدرم سپاهی بود، مقداری با نحوه کارش آشنایی داشتم. آقا عبدالله در سپاه انصار کار میکرد. از سال 79 وارد سپاه شده و آن زمان، در تیم «رهایی گروگان» بود. به من گفت:«هر اتفاقی پیش بیاید، کارم همین است و برای دفاع میروم» من هم گفتم:«مسئلهای ندارد، چون بالاخره واجب است.» پدرم هم در همین شغل بود و اکثر دوران 8 سال جنگ تحمیلی را در جبههها، رزمنده بود.تقریبا تا سن 5-6 سالگیام، پدرم در جبهه بود و اکثر اوقات پدر را نمیدیدم و وقتی که بعد از چند وقت برمیگشت، خیلی خوشحال میشدم و با این شرایط و سختیها کاملا آشنایی داشتم.
وقتی وارد تیم حفاظت شد، دعایم این بود که مسئولین لیاقت جانفشانی همسرم را داشته باشند
🔹مراسم ازدواجتان چطور بود؟
خیلی ساده، خوب و در حد معمول بود. مهریهام هم بر اساس حروف ابجد، 157 سکه بود.
🔹همسرتان چه زمانی وارد تیم حفاظت شد؟
سال 83 بود که گفت قرار است به تیم حفاظت برود، من هم راضی بودم. آن زمان، اواخر دوران بارداری محدثه بودم و نمیتوانستم شبها خوب بخوابم و اکثر شبها نمیخوابیدم و دائم دعایم این بود که همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.
🔹از تولد اولین فرزندتان بگویید؟
محدثه سال 83 به دنیا آمد. برای آقا عبدالله فرقی نمیکرد بچه، پسر یا دختر باشد. اسم را من انتخاب کردم و ایشان هم دوست داشت و با هم، هماهنگ بودیم. به هم گفتیم اگر دختر باشد اسم او را محدثه و اگر پسر باشد، علیرضا میگذاریم. وقتی محدثه به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، دیدم اتاق را تزئین کرده است.
🔹ماموریتهای کاری که میرفت عموما چه خطراتی برایش داشت؟
خیلی از مشکلات شغلیاش صحبت نمیکرد. یک بار تصادف کرده بود که بعد از انتقال به بیمارستان، به ما اطلاع دادند و یک مرتبه هم، پرههای هلی کوپتری که سوارش شده بود، بین سیمهای برق گیر کرده بود که ایشان، اشهد خود را گفته بود و فکر کرده بود دیگر زنده نخواهد ماند. ولی زیاد درباره مسائل کاریاش، حرفی نمیزد و وقتی که از کارهایش میپرسیدم، میگفت:«خدا را شکر.»
شهادت، دعای لحظه عقد
🔹در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی میزد؟
بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده میشود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمیدانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیدهای داشت، خوشحال شدم.
🔹چه شد که به سراغ سوریه رفت و به موضوع مدافعان حرم علاقهمند شد؟
یکی دوسالی میشد که میخواست برود و میدیدم که ناراحت است و وقتی میپ پرسیدم:«چه شده؟» میگفت: «فلانی را دیدهام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله میگفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان میداد و میگفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند.»
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔹اولین بار چه زمانی به سوریه رفت؟
اولین مرتبه، اسفند سال 93 بود که 3 روزه سوریه رفت. در منطقهای، نیروهای مدافع حرم در محاصره بودند و قرار بود که به آنجا بروند و به ازادی آن منطقه کمک کنند. طی این دو سال که قصد داشت برود، دائما دنبال کارهایش بود که اجازه بدهند به سوریه برود. در مورد زمان رفتنش، اصلا اطلاعی نداشت. وقتی از خرید به منزل برگشتیم و نماز خواند، تلفنش زنگ خورد و رفت طبقه پایین تا صحبت کند و هنگامی که بالا آمد، گفت:«خداحافظ من دارم میروم» خیلی شوکه شدم، چون یک مرتبه بود و از قبل آمادگی نداشتم. در حدود یک ربع، وسایلش را جمع کرد. آن زمان من خیلی گریه کردم که با من صحبت کرد و حلالیت طلبید. وقتی رفته بود، محاصره آزاد شده و بعد از زیارت برگشته بود که گفتم: «خوش به حالت، زیارت هم رفتی.»
بعد از بار اول دائم بیتاب دوباره رفتن بود/از ذوق و شوقش همه متوجه سوریه رفتنش میشدند
شنبه 11 مهرماه سال 94 بود که رفت. وسایلش را جمع کرد، در کل، همیشه بیشتر کارهایش را خودش انجام میداد، با سلیقه بود، اگر یک زمانی به من میگفت که یک لیوان آب بیاور، کلی ذوق میکردم که مثلا به من گفته کاری برایش انجام دهم. جمعه شب، وسایلش را جمع کرد که من هم خیلی کمک کردم و کمی خوراکی و دارو هم در ساکش گذاشتم و مقداری را هم، شنبه جمع کرد. صبح شنبه، محدثه را به مدرسه برد و در راه مدرسه با محدثه صحبت کرده بود. وقتی برگشت، او را از زیر قرآن رد کردم که گفت: «پایین نیا، راضی نیستم» که گفتم: «پس من هم راضی نیستم، شما بروی»، گفت: «این شکلی خداحافظی کردن، برایم سخت است» گفتم: «من میآیم.» زینب خواب بود، او را بوسید و رفت پایین، تا وقتی که از کوچه روبرویی که الان به اسم همسرم است، به خیابان اصلی برود، ایستادم و نگاه کردم. پیش خودم میگفتم که شاید برگردد و تا آخرین لحظه خداحافظی کرد.
🔹زمانی که سوریه بود، با شما تماس میگرفت؟
بعد از رفتن، دو یا سه مرتبه تماس گرفت، البته تقریبا چهار روز بعد از رفتن، اولین تماس را داشت. صحبت خاصی که به دلایل امنیتی نمیتوانستیم داشته باشیم یا مثلا کجا هست و چه زمانی برمیگردد. خیلی کم صحبت میکرد و حال و احوال میکردیم و از بچهها میپرسید. یک بار گفت:«حرم رفتیم، زیارت و دعا کردیم» یکی دو مرتبه هم فقط با بچهها صحبت کرد.
به زینب گفته بود:10 تای دیگر میآیم/ 10 روز دیگر خاکسپاریاش بود
🔹همسرتان چه روزی شهید شد؟ شما چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟
آقا عبدالله پنج شنبه، شب تاسوعا حدود ساعت چهار بعدازظهر به شهادت رسیده بود. شب تاسوعا در هیئت خودشان اعلام کرده بودند که چند نفر شهید شدهاند و مادر و پدر همسرم که در آن هیئت حضور داشتند، متوجه نشده، چون اسم نیاورده بودند. منتها من هیئت دیگری بودم. برادر همسرم، آقا مصطفی از طریق تماس تلفنی یکی از دوستان صمیمیاش از جریان شهادت با خبر شده بود، به منزل که برگشتیم متوجه شدیم که پنهانی صحبت میکند و مامان داشت گریه میکرد، گفتم: « تو را به خدا چیزی شده؟» برادر همسرم گفت:«چیزی نشده» مامان میگفت: «میدانم چیزی شده که اینها اینجوری صحبت میکنند و ناراحت هستند»، ولی اطلاع نداشت. تا نصف شب که بچهها را خواباندم، رفتم پایین پیش مامان، دیدم که دایی آقا عبدالله به همراه خانمش آمده و گریه میکنند، نگران شدم ولی گفتم وقتی بچهها گفتهاند چیزی نشده، حتما چیزی نیست.
دوباره برادر همسرم آمد خانه، گفتم: «تو را به خدا راست بگویید» که گفت: «نه چیزی نشده، شایعه شده بود که عبدالله تیر خورده، رفتیم سوال کردیم که گفتهاند تماس گرفتهایم و اطلاع دادند که سالم است و شایعه بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده» دوباره گفتم: «تو را به خدا هر چه هست به من بگویید» که گفت: «نه خبری نیست، اگر چیزی شد، صبح خبر میدهم، انشاءالله که سالم بر میگردد به فرض که شهید شود، مگر بهترین راه و بهترین مرگ نیست؟» که من گفتم: «چرا هست، ولی سخت است که حالا همینجوری بگویم که شهید شد.» من آن شب را تا صبح نخوابیدم. آقا مصطفی میدانست ولی برای این که ما شب راحت بخوابیم، نمیخواست که به ما بگوید، چون معلوم نبود چه زمانی پیکرش بر میگردد، چون در محاصره بودند و نمیتوانستند پیکر او را برگردانند. پنج شنبه که شهید شد، سه شنبه پیکر را آوردند و ما نگران بودیم و میترسیدیم که پیکر دست دشمنان بیفتد، آن یک هفته خیلی برایمان سخت گذشت.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
گفتم خدایا اگر شهید شده که خودت دادهای و خودت هم گرفتهای/همکارش گفت: آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)
آن شب که هنوز خبر شهادت همسرم را نداشتم، تا 6 صبح نخوابیدم و گریه و دعا میکردم و نماز و زیارت عاشورا میخواندم. دلم خیلی بی قرار بود. میگفتم:«خدایا هر چه خیر است و خودت صلاح دانستهای، من راضیام. اگر شهید شده که خودت دادهای و خودت هم گرفتهای، ان شاالله که همه مدافعان صحیح و سالم برگردند، اگر تیر خورده و زخمی است، باز هم راضیام» فقط دائم میگفتم: «هر چه خیر است، همان شود.» صبح خوابیدم، ساعت 10، آقا مصطفی زنگ زد که محدثه گوشی من را جواب داد و گفت: «مامان پاشو عمو مصطفی است» وقتی بلند شدم تمام بدنم میلرزید. پشت تلفن گفت: «یک لحظه بیا پایین منزل مامان» وقتی میخواستم پایین بروم، محدثه گفت: «مامان دلم شور میزند و میترسم، نکند خبری شده، فکر کنم چیزی شده» که گفتم:«نه مامان نگران نباش.»
سریع رفتم پایین، دیدم در باز است و فرمانده محل کار آقا عبدالله جلوی در ایستاده، شک کردم چون بیقرار هم بودم و همه اینها دست به دست هم داده بود و با خودم گفتم که اینها برای چه اینجا آمدهاند؟ مامان رفته بود آمپول بزند، نشستم که چند دقیقه بعد از آن در زدند و همکارهای آقا عبدالله با خانمهایشان آمدند، چشمهایشان قرمز بود که آن لحظه پرسیدم: «چی شده؟» همکارش گفت: «آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)» اصلا باورم نمیشد، حتی هنوز هم باورم نمیشود، فکر میکنم شاید خواب میبینم. محدثه میگوید: «مامان آنقدر دلم میخواهد یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که این عکسها هیچ کدام نیست و بپرسم که مامان عکسها کجاست؟ و تو بگویی:خواب دیدهای»
#منبع:تسنیم
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
5_6249158835651477700.mp3
5.35M
#شور
گنبدٺ از دور تماشایی ایݩ شبا ڪربلا چه غوغایۍ
#جواد_مقدم
1⃣روز تا اربعین حسینی
@shohda_shadat
بزرگواران بخاطر تاخیر در ارسال پست ها معذرت میخوام...
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_هفت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• مگه میشه یادم بره؟ #حسام بدنبال حرفم ادامه داد:هیچی نمیتونه منو تو رو از هم #جدا ڪنه حتی #مرگ آروم دستمو نزدیڪ لبش برد و روش بوسه زد
من همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه من زودتر مردم تڪلیف #انگشترم چی میشه؟
اینجور وقتا لپامو میگرفت و میڪشید و نگه میداشت تا دیگه حرف نزنم باز میگفت: یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ بعدش من #تسلیم میشدمو حرفی نمیزدم...
❥• اما وقتی خودش این حرفو میزد میگفت: هرموقع خواستم برم زودتر میام این #انگشترو بهت تحویل میدم اخه برام #مقدسه و از طرف #آقاست... خانمم حواست هست؟
جانم؟
جانت بی بلا... جانان چشاتو ببند،
چرا ببندم؟ شما ببند
آروم چشامو بستم اما یڪی از چشمامو از رو #ڪنجڪاوی باز گذاشتم نگاهش ڪه بهم افتاد یه لبخند ملیح زد از همون
لبخندهایی ڪه #دلبرو دیوونه میڪرد
دلم طاقت نیاوردو چشمامو باز ڪردم تا به صورتش #خیره بشن این بار اخم خفیفی رو #پیشونیش نشوند و گفت:
چشاتو ببند دیگه،محڪم چشامو رو گذاشتم خیلی ڪنجڪاو بودم ببینم چیڪار میخواد بڪنه دست راستمو گرفت تو دستش و چیزی گذاشت توش
❥• بعد با احتیاط انگشتامو هدایتشون ڪرد تا بسته بشن صدای #قدماشو میشنیدم ڪه پشت سرم ایستاده وچیزیو دور سرم گره زد صدای #مردونشو شنیدم ڪه زیر گوشم میگفت:
همیشه دوست داشتم اینڪارو تو روز #عروسیم انجام بدم فڪر ڪنم به آرزوم رسیدم دوباره از صدای #پوتیناش تشخیص دادم ڪه روبروم ایستاده تو
حال خودم بودم یه بوسه آرومی رو پیشونیم نشوند هجوم #خونو تو صورتم حس ڪردم گر گرفتم حس میڪردم این بوسه هاش فرق داره بوی #وداع میداد
دیگه طاقت نداشتم چشمامو باز ڪردم ازم دورترو دورتر میشد صداش زدم اما
نمی شنید به نفس نفس افتاده بودم رو زمین #زانو زدم دستمو باز ڪردم چشم به همون #انگشتر فیروزه ایش افتاد
❥• اشڪام سرازیر شدن بی وفا تو ڪه گفتی هیچی نمی تونه منو تورو ازهم جدا ڪنه دست ڪشیدم رو سرم و چیزیو ڪه دور سرم بسته بود و باز ڪردم #سربند_لبیڪ_یازینب بود
هق هقم اوج گرفت سربندشو بو ڪشیدم بوی همون موقعی رو میداد ڪه لباساشو برای اولین بار وقتی از سوریه برگشته بود پنهانی میشستم فڪر ڪنم بوی #حرمه بی بی رو میداد اشڪام بی محابا می ریخت همه نامرد بودن این اشڪا، این لباس عروس، پوتینای خاڪیش ، لباسای نظامیش...
هیچ ڪی به فڪر من نبود من #دلتنگ فاطمه گفتناش بودم
#دلتنگ پوتینای همیشه خاڪیش..
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دلتنگ لبخندای ملیحش ڪه لیلی رو
دیوونه میڪرد با #بغض ادامه دادم من دلتنگ بودم...
از #خواب بر می خیزم و با خاطره ی #پریشان دستانم را روی شقیقه هایم میگذارم در این هوای بی یار نفس ڪم
آورده ام میخواهم با دستانم روی صورتم را بپوشانم و های های گریه ڪنم اما #عطر شامه نواز #حسام از میان انگشتانم می آید و روی چشم هایم
بوسه میڪارد، صدایش ... عطرش...
حرڪاتش در ذهنم تداعی میشود من
بی او #مرده ترین زنده روی زمینم دستم را روی شڪمم می ڪشم و #امیرعلی ڪوچڪم را نوازش می ڪنم...
❥• لب میزنم:امیرم؟ پس ڪی میای تسڪینم بدی؟ قشنگم،آرام آرام #نوازشش می ڪنم،جان دلم این رسمش
نیست پسرو بابا دوتایی منو #تنها بذارید
با بی حالی از جا بر می خیزم ڪمرم #تیر می ڪشد بدنم مانند شناگری ڪه
مدتها با لباسهای تنش شنا ڪرده وحالا از آب بیرون آمده سنگین و خسته و دردناڪ است ساعت #نُه است اما هنوز سروڪله #مامان پیدا نشده وارد حمام میشوم با دیدن تشت پراز لباس نفس
#عمیقی میڪشم صبورانه خم میشوم
تشت را بر میدارم و به #حیاط میروم
❥• میخواهم لباسهای #حسام را بشویم
اما #دلم نمی آید لباسهایش را ڪنار میگذارم و مابقی لباسها را میشویم از
جا بلند می شوم لباسها را یڪی یڪی روی بند می اندازم هر بار ڪه خم
می شوم #درد ناحیه از ڪمرم را فرا
می گیرد و به دلم می رسد برای برداشتن آخرین لباسها #جانی برایم نمانده سراپا دردم میخواهم خودم را #دلداری بدم ڪه چیزی نیست...
❥• ناگهان دسته ای از #ڪبوترهای سفید میان حیاط می نشینند بهت زده نگاهشان می ڪنم قدمی به عقب بر میدارم از شدت #درد ناله ای می ڪنم و بی اختیار روی زمین می افتم چشمانم تار می بیند #ڪبوترها دوباره اوج میگیرند این ڪبوترها ڪار خودشان راڪردند ای ڪاش نمی آمدندو نمی دیدمشان درد گویی جانم را میگیرد #چشمانم را
می بندم دیگر چیزی نمی فهمم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_نه 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• چشمانم را باز می ڪنم گیج و منگم حالم مانند #اصحاب_ڪهف است گویی بعد از سال ها از خواب بیدار شده ام و از دنیا #عقب مانده ام تصاویر گنگی از دردهایم میان حیاط به #خاطر دارم
نور ڪمرنگی از تڪ پنجره ی اتاقڪی ڪه شبیه بیمارستان است به داخل پاشیده #سَرم را به سمت راست
می چرخانم #قطره های بی رنگ سُرم
درون لوله سُر میخورند دستم را به روی شڪمم می ڪشم اما خبری از برآمدگی #بچه نیست وحشت زده سَرم را بلند می ڪنم اما از #درد صورتم مچاله میشود پتو را ڪنار میزنم نگاهم به #بخیه ها گره می خورد
❥• تصویر پر ڪشیدن پرنده ها ڪه به یادم می آید قلبم #فشرده می شود تن بی جانم قدرت تڪان خوردن ندارد با صدای باز شدن در به سمت چپ
می چرخم همه #اعضای خانواده ام هستند بجز #حسام به سختی روی تخت می نشینم خوب ڪه #نگاه می ڪنم
می بینم همه مشڪی پوشیده اند و چشم هایشان ڪاسه ی #خون است
بهت زده نگاهشان می ڪنم و موهایم را زیر روسری می فرستم آب دهانم را با شدت قورت می دهم و #ملتمسانه مادرم را نگاه می ڪنم ناگهان #بغضش
می ترڪد و رویش را از من بر میگرداند
❥• #آرامشی عجیب در وجودم
می شڪفد با صدایی آرام و بغض آلود میگویم:
#حسام_شهید_شده، مگه نه؟
مڪث می ڪنم و ادامه می دهم: مبارڪه... مبارڪ #مادرش...
مبارڪ #پسرش...
مگه گریه داره!
#پرستاری بی مقدمه وارد اتاق می شود
و با #جدیت همه را بیرون می راند
#بهت زده ام
چند ثانیه می گذرد پرستار دیگری با تخت ڪوچڪ چرخداری وارد اتاق
می شود #قلبم دیوانه می ڪوبد
#مادرانه میان تخت را نگاه می ڪنم پرستار نوزاد ڪوچڪم را با #احتیاط
بر می دارد و در آغوشم میگذارد
❥• عاشقانه به چشمان مشڪی اش نگاه می ڪنم بی اندازه به چشمان #حسام می مانند همان #معجون عجیبی ڪه دل را می لرزاند در چشمهایش تلو تلو
می خورند #لب های ڪوچڪش را ڪه #غنچه ڪرده می گشاید و #گریه
می ڪند آرام دست به گونه ی سفیدش می ڪشم با دست پاچگی به پرستار نگاه می ڪنم ڪمڪم می ڪند تا به #امیرعلی شیر بدهم دقایقی بعد
می رود آرام #گونه های ڪودڪم را
می بوسم از طرف #خودم از طرف #حسامم با صدای آرام با جگر گوشه ام #نجوا می ڪنم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
فرارسیدن اربعین حسینی تسلیت باد🏴🏴
#اعضای_جدیدخوش_اومدید
#دوستاتونو_دعوت_کنیدکانال
#التمـــاس_دعـــــــا
شبتون حسینی