💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید عباس دانشگر؛
عباس دانشگر فرزند مؤمن، هجدهم ارديبهشت 1372 در شهرستان سمنان در خانوادهاي متدين به دنيا آمد.» كتاب زندگينامه شهيد دانشگر نثر و سبكي ساده و خطي دارد. زندگي شهيد را به سادگي بيان ميكند. روايتها و نقل قولها در خصوص عباس را از مقطع كودكياش آغاز ميكند و زير هر خاطرهاي نيز نام راوي آورده ميشود: «از همان دوران كودكي، مسير بندگي را در پيش گرفته و 9 ساله بود كه اعتكافهاي رجبياش را آغاز كرد» (پدر شهيد).
خاطرات، قدم به قدم ما را با زندگي يك شهيد آشنا ميسازند. از حسن خلق عباس در مدرسه و احترام به والدينش در خانه و... از آنجايي كه شهيد دانشگر در خانوادهاي مذهبي پرورش يافته بود، بسياري از خاطرات مربوط به او، با خاطره عبادتهايش عجين شده است: «عباس بعد از نماز در مسجد به تعقيبات مشغول ميشد. يكي از مستحباتي كه از هشت سالگي شروع كرده بود، بعد از هر نماز حدود 3 تا 5 دقيقه سر به سجده ميگذاشت.»
گردآورندگان كتاب براي هر بخش، تصويري از شهيد در نظر گرفتهاند كه به جذابيت كار اضافه ميكند. جاذبهاي در اين كتاب است كه عطرش را از وجود خود شهيد ميگيرد: «موقع رفتن به مدرسه در مقطع ابتدايي و راهنمايي سرش را ميشست، بعد جلوي آينه ميايستاد و موهايش را شانه ميكرد و به لباسش عطر ميزد.»
عباس دانشگر پنجم مهر 1390 وارد دانشگاه امام حسين(ع) شد و رخت رزمندگي به تن كرد. دوراني را شروع كرد كه او را تا شهادت بالا برد. «هميشه ميگفت نكند ما به اندازهاي كه حقوق دريافت ميكنيم به همان اندازه كار نكنيم؟ همين كه در سپاه خدمت ميكنيم و توفيق خدمت در اين نهاد انقلابي را داريم بايد خدا را شاكر باشيم و حقوق و مزايا كمترين چيز براي ماست.»
حضور شهيد دانشگر در جبهه سوريه از جذابترين بخشهاي كتاب است. او كه 23 بهمن 1394 دختر عمويش را به همسري برگزيده بود، كمتر از سه ماه بعد در اول ارديبهشت سال 1395 عازم سوريه شد: «پشت بيسيم شنيديم كه يكي از نيروهاي جبهه النصره پارچهاي به دست گرفته و روي خط خودنمايي ميكند. عباس، قناسه (دراگانوف) درخواست كرد. با قناسه او را زد و به درك واصل كرد.»
خاطرات مقطع سوريه يكي بعد از ديگري تا شهادت عباس آورده ميشوند. شهيد دانشگر كمي قبل از شهادت نماز ظهر را در تيررس دشمن اقامه ميكند؛ مثل ياران حسين(ع) اما باز هم آرام است و اين موقعيت خطرناك از كيفيت نمازش كم نميكند. كسي نميداند در اين نماز ميان عباس و خدا چه ميگذرد. او چند ساعت بعد به شهادت ميرسد: «عباس ساعت سه و نيم بعد از ظهر پنجشنبه 95/3/20 به شهادت رسيد ولي ما در مقر بوديم، نميدانستيم كه عباس شهيد شده يا نه، فقط ميدانستيم كه عباس براي جلوگيري از پيشروي دشمن به جلو رفته، موقع غروب خورشيد بود كه همه نگران بوديم و ميگفتيم عباس الان مياد، سياهي شب فرارسيد، همه بيقرار بوديم. گاهي از مقر بيرون ميآمديم، چشمانتظار عباس بوديم، از سر شب تا صبح هر صدايي كه ميآمد همه بيرون ميپريديم كه عباس اومد... عباس اومد... صبح فرارسيد، نيروهايي براي تفحص جلو رفتند، پيكر مطهرش را به عقب آوردند. ديديم خون صورت عباس را خضاب كرده و سرخياش سرزمين حلب را رنگين كرده است.»
عباس تازهداماد بود. رفقاي عباس در سوريه همقسم شده بودند كه از او مراقبت كنند و او را سالم به ايران برگردانند. بعد از شهادتش گفتيم خدا براي او نقشه كشيده بود. عباس درس عاشقي را چشيده بود و بايد ميرفت
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔻وصیت نامه شهید عباس دانشگر:
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم, شهید شهادت را به چنگ می آورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده, حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده, انسان کر میشود, کور میشود, نفهم میشود, گنگ میشود و باز هم زندگی میکند .بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد ؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم, مرده ام تو مرا دوباره حیات ببخش, خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س) به حرمت نگاه خسته ی زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج) به ما حرکت بده.
شهید عباس دانشگر
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
ای جانم
سر راه زائرا نشسته داره پاستیلاشو میده!!
@shohda_shadat
4_309954350799651611.mp3
12.33M
#شورفراق_کربلا💔
خاطره های #کربلا💚یادم نرفته
#بوسیدن🌸پایین پا یادم نرفته
حرم حرم🕊
دوباره کی #مسافرم💔
حرم حرم🕊
منو ببر با #مادرم😭
#اللهمالزقناکربلا💚
#جوادمقدم
3⃣روزتا اربعین حسینی
@shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست خودم نیست یه دوستی دارم که الان بامن حرم نیست😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_یڪ 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• می آیم توی خانه #چشمم به شیئ #فیروزه ای رنگ روی میز می افتد ڪاسه از دستم #سر میخورد و روی زمین تڪه تڪه میشود #میدوم سمت میز #انگشترت است اشڪ هایم
بی محابا میریزند زار میزنم انگشتر
روی #پاڪتی قراردارد با #چشمانی
ڪه تار نبیندپاڪت را برمیدارم
اشکهایم را با بی رحمی پس میزنم
❥• دستانم #میلرزد پاڪت تاشده
را باز میڪنم
#خط توست... همان خط قشنگ
#نوشته ای:
#به_طواف_ڪعبه_رفتم
#به_حرم_رهم_ندادند
#تو_برون_در_چه_ڪرده ای
#به_درون_خانه ای؟
#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
فاطمه جانم سلام...
الان ڪه #نامه را میخوانی من راهی سرزمین #عشق شده ام میدانم حال دلت خوب نیست عزیز دلم شاید
این دفعه ڪه بروم #برگشتی
در ڪار نباشد #انگشترم را به
#صاحبش برمیگردانم،
❥• فاطمه جان #حلالم ڪن خیلی بخاطرم سختی ڪشیدی میدانم
بی تابیت بخاطر من نیست دل تو هم #شهادت میخواهد ، اما تو بمان
و ڪار #زینبی ڪن،تو بمان و به
#عمه سادات اقتدا ڪن اگر #لیاقت داشتم و شهید شدم سرقولم می مانم
و #زهیرت میشوم قربانت،تصدقت،
#حسام
#یاحیدر
❥• ازجایم بلند میشوم و توی اتاق میروم #سردرد بدی گرفته ام وارد اتاق میشوم #عڪست روی دیوار #اظهار وجود میڪند، برش میدارم و روی تخت مینشینم عڪست را بجای #تو بغل میڪنم، حالم بداست فڪر میڪنم اگر بخوابم دیگر بیدار نمی شوم، به همین #خیال دراز میڪشم و چشمانم را می بندم و به تو #فڪر میڪنم در فڪرت به #خواب میروم...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_دو 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• چشمانم را با صدای زنگ در باز میڪنم با یادآوری انگشتر فیروزه ای حسام قلبم فشرده میشود، زنگ در
دوباره نواخته میشود به سختی از جا
بر می خیزم چادرگلدارم را روی سرم
می اندازم آنقدر اشڪ هایم روی غنچه هایش ریخته گل داده اند،وارد حیاط میشوم دست چپم را روی شقیقه راستم میگذارم و لحظه ای توقف میڪنم با صدای بلندی میگویم:بله؟
❥• صدای سپیده از پشت در می آید
مثل همیشه شاداب و روح بخش ،قلبم
به تپش می افتد نڪند سپیده برای گفتن خبری آمده؟ دست پاچه میشوم گام هایم را تندتر میڪنم نزدیڪ در تعادلم را از دست میدهم و پایم پیچ میخورد به سختی دستم را حفاظ قرار میدهم تا به پسرم آسیبی نرسد،دوباره برمی خیزم و با ته مانده توانم در را
می گشایم پایم درد میڪند...
❥• سپیده بر خلاف من لبخندی به لب دارد و در چهره اش اثری از غصه و نگرانی نیست چند روزی از چهلم اشڪان می گذرد و سپیده مثل سابق روسری گلدار خوش رنگی به سر دارد با دیدن من ابروانش در هم گره میخورد و بی پروا مرا در آغوشش می ڪشد،
مهربانانه می گوید :چی به روز خودت آوردی فاطمه؟
بغض آلود میگویم :نڪنه برام خبر آوردی؟
❥• تڪ خنده ای میڪند و بی اختیار
می گوید: نه به خدا... اومدم بهت سر بزنم اشڪان ازم گلگی ڪرد گفت:
چرا به فاطمه خانم سر نمیزنی؟
بهت زده نگاهش میڪنم دستانم ڪه
در حال پاڪ ڪردن چادر خاڪی ام
است متوقف میشود،سپیده لبخندی
میزند و چادرش را در می آورد روی
تخت چوبی می نشیند تلخند زنان میگوید:
تو هم فڪر میکنی من دیوونه شدم؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_سه 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• هیچ نمی گویم و بی حال ڪنارش می نشینم #مشتاق شنیدن حرف هایش هستم #سپیده در حالیڪه نگاهش به #شمعدانی های صورتی رنگ لب حوض است می گوید:
من هیچ وقت برای #اشڪان گریه نڪردم چون #قول داده بود بعد از #شهادتش بهم سربزند من از روز #تشیع_جنازه میدیدمش،خودش اومد بالای جسم بی روحش نشست و خنده ڪنان گفت:
سپیده می بینی این بدنو؟مثل قفس شده بود واسم به خدا گفتم قلبمو،پیڪرمو تا #روحم رخصت وصال
پیدا ڪنه...
❥• فاطمه باورت میشه بالای قبر اومد و ڪنار #مامان نشست مامان اصلا حواسش نبود و #اشڪ میریخت
#اشڪان بهم گفت:
مامام چرا گریه میڪنه؟انگار من مُردم
بغض میڪند چشمانش ڪه بی اندازه
شبیه اشڪان است تَر میشود،من اینارو
میدیدم و همه با #ترحم نگاهم میڪردن
حرفاشون اذیتم میڪرد میگفتن بیچاره تو شوڪه #خبر نداشتن من دارم اشڪانمو میبینم،حتی الان هم ڪه بعضی وقتا از سر عادت بلند صداش میڪنم به چشم یه دیونه نگاهم میڪنن...
❥• مو به تنم سیخ شده است بی اختیار #چادرم را روی سرم می ڪشم و میگویم:
نڪنه الان اینجاس! می خندد، نه الان سوریه اس گفت دلم واسه #حسام تنگ شده میرم پیشش اراده ای از خودم ندارم
پس میخواد #ببرتش؟
سپیده با حالتی جدی ڪه تا بحال ندیده بودم میگوید:
#فاطمه با ایمانت رفیق منی ولی تو این #امتحان الهی #سست شدی نگاه اینڪه میگن #شهدا زنده ان شعار نیست بیا #لبیڪ بگو پرده ها از جلوی چشمات
بره ڪنار خدا میبردت #معراج
❥• از جا بر می خیزد میگوید:
قدم آخر دفترچه رو بخون نگاهم میڪند و لب میزند فعلا #خداحافظ
بهت زده خداحافظی میڪنم حتی از جایم هم بلند نمی شوم #انگشتر حسام در دستم است سپیده رفته و مرا با
حرف های عجیبش تنها گذاشته است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅