eitaa logo
فروشگاه صریر
90 دنبال‌کننده
157 عکس
1 ویدیو
0 فایل
عرضه کننده انواع کتب دفاع مقدس آدرس : تهران - خیابان انقلاب - بین دوازده فروردین و فخر رازی پلاک ۱۲۶۶ تلفن : ۶۶۹۵۴۱۰۸ ارتباط با ما‌ @defaae_moghaddas 🌐خرید اینترنتی sarirpub.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺️عملیات عطش ✍ نوشته‌ی جواد کلاته عربی 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/عملیات-عطش @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️عملیات عطش ✍ نوشته‌ی جواد کلاته عربی 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/produc
پنجاه جلسه (بیش از هفتاد ساعت) گفت و گو با رزمندگان حاضر در صحنۀ عملیات ، تنها بخشی از استنادات است. کتاب عملیات عطش خاطرات گزیده ای از حدود چهل نفر دربارۀ عملیات تنگۀ ابوقریب است. روایت هایی که به چند خط اصلی از این ماجرا می پردازد. 🔹️بخشی از متن کتاب عملیات عطش: شب راه می افتند و صبح می رسند پادگان دوکوهه. از سینه کش پل روگذرِ قطار می روند بالا. یزدی چشمش می افتد به محوطۀ خالی از رزمنده. دلش حسابی می گیرد. دوکوهه بدون بسیجی هایش یعنی سوت و کور. یعنی هیچ. خیلی از گردان ها بعد از عملیات بیت المقدس 7 رفته اند مرخصی. فقط گردان عمّار توی دوکوهه است و گردان حبیب. یزدی یاد سیدمحمود حسینی می افتد و بغض گلویش را می گیرد. سید، معاونش توی گردان عمّار بود. چند وقت پیش، یک گردان جدید توی لشکر درست می کنند به نام جعفر طیار. کوثری، سیدمحمود را می گذارد فرمانده اش. گردان جعفر در عملیات بیت المقدس 7 می رود توی دل عراقی ها و محاصره می شود. سید بیشتر نیروهایش را برمی گرداند عقب. اما خودش و چند نفر دیگر اسیر عراقی ها می شوند. این چند وقت، یزدی دل توی دلش نیست. ا گر کسی زیر شکنجۀ بعثی ها زبان باز کند و سید را لو بدهد، چه! حتی نمی تواند بهش فکر کند! @shop_sarir
🔺️سیگاریارو سوریه نمیبرن ✍ نوشته‌ی مهری غلامپور 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/سیگاریارو-سوریه-نمیبرن @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️سیگاریارو سوریه نمیبرن ✍ نوشته‌ی مهری غلامپور 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.
از استان است که ۵ اردیبهشت ۶۳ همزمان با سالروز تولد (ع) در شهر متولد شد و ۱۷ آذر سال ۹۴ همراه چندتن دیگر از در به شهادت رسید. کتاب زندگی این‌شهید دو فصل، و عکس‌ها و اسناد مربوط به را شامل می‌شود. 🔹️برشی از کتاب : چند روز بعد از شهادت حاج رضا، منصور پرما، سرِ علی اکبر را هم اصلاح می کند. یکی از بچه ها می گوید: «علی اکبر نکنه تو هم می خوای شهید بشی؟» _چطور؟ _منصور سرِ حاج رضا رو که اصلاح کرد، دو سه روز بعدش شهید شد. خو شاید سرِ تو هم بتراشه شهید بشی. _حاج رضا که جای خوبی رفت! برای منصور، مرتب کردن موهای علی اکبر سخت است. علی اکبر می گوید: «بیخیال، موهام فر داره و از این بهتر جمع وجور نمی شه. دستت طلا!» علی اکبر هر روزی که در جبهه فرصت پیدا کند، به مادر زنگ می زند. گاهی هم به فاطمه زنگ می زند. فاطمه هنوز باور ندارد که علی اکبر به سوریه رفته باشد. با خودش فکر می کند، نکند علی اکبر از ازدواج با او پشیمان شده است و این حرف ها را می زند تا او را دست به سر کند؛ وگرنه علی اکبر کجا و سوریه و جنگ کجا؟! این فکرهای فاطمه زمانی قوّت می گیرد که علی اکبر از سوریه زنگ می زند و شمارۀ تهران می افتد. _خو اکبر این که شماره نمی ندازه! _ها خو از تلفن مخصوص زنگ می زنُم. فاطمه هنوز به یقین نرسیده است. روزهای آخر، مادر مدام گوش به زنگ تلفن است. یک روز علی اکبر با رضا مرادی پناه برای تماس با خانواده می روند. چند نفر قبل از آن ها منتظر هستند تا تماس بگیرند. درگیری ها نزدیک است و صدای توپ و خمپاره به گوش می رسد. نوبتِ علی اکبر می شود. اما زنگ نمی زند. _بریم! رضا می پرسد: «مگه نمی خوای زنگ بزنی؟ دو ساعته توی صف وایسادی په برا چی؟» _خو نمی بینی ئی صداها رو؟ زنگ برا چیمه؟ مامام ئی صداها رو بشنوه که نگران می شه. علی اکبر بدون اینکه به مادر زنگ بزند، برمی گردد. @shop_sarir
🔺️تیم سربازها ✍ نوشته‌ی محمدعلی سپهر 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/تیم-سربازها @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️تیم سربازها ✍ نوشته‌ی محمدعلی سپهر 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product
کتاب نوشته‌ی توسط برای منتشر شده است. 🔹️برشی از کتاب: او نامه را باز نمی کند. فقط آن را بو می کند و می گوید: (( چه عطر خوبی!)) و آن را به من پس می دهد. ((عشق یک هدیه آسمونیه، نصیب همه نمی شه! فقط اونا که پاک و مقربن و خداوند ازشون راضیه، دچار این حس آسمونی می شن.)) بعد دوباره سکوت می کند. فرمانده با آن دست های بزرگ و قوی که روی زانوهایش تکیه داده، مثل همیشه صبور و سنگین است. سکوتش مثل حرف می ماند. آدم به فکر می افتد و پیش او با خودش خلوت می کند. چاره ای نداریم تا منتظر شوم و ببینم آخرش چه می شود. سعید می گفت: (( فرمانده حکم پدر رو داره. تو هر کاری با اون مشورت کن. هر چی بگه، همونه!)) خدا خدا می کنم توی آن وضعیت، کسی وارد چادر حاجی تهامی نشود و بویی از ماجرا نبرد. از بیرون سرو صداهایی می آید و مثل همیشه چند لحظه بعد، پیک گروهان که سرباز بلند قد خاک آلودی است، داخل می آید و سلام می دهد و چند نامه را جلو فرمانده می گذارد و منتظر می ماند. @shop_sarir
🔺️ امین شعر انقلاب تاملی در آفاق ادبی و شاعرانگی حضرت آیت الله خامنه‌ای (مدظله العالی) ✍️به کوشش محمدحسین انصاری نژاد 📚انتشارات صریر 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/امین-شعر-انقلاب @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️ امین شعر انقلاب تاملی در آفاق ادبی و شاعرانگی حضرت آیت الله خامنه‌ای (مدظله العالی) ✍️به کوشش م
این کتاب، نخستین اثری است که تاکنون درباره ساحت ادبی و شاعرانگی و نقش شگفت ایشان در هدایت ، نوشته شده است. این کتاب با گفتاری از ، رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ، و... به بیان دیدگاه‌ها و خاطره‌هایی شورانگیز و خواندنی، به آفاق ادبی و شاعرانگی‌های ، حفظه الله پرداخته شده است. تقریظی بر این کتاب نوشته است. سرفصل‌های این کتاب شامل امین شعر انقلاب از نگاه ، تاملی در در دیدار با شاعران، جستاری در باب تعهد در ،‌ بزرگ‌ترین اتفاق ادبی بعد از ، کارکردهای ، دیدار شاعران با مقام معظم رهبری،‌ بایدهای شعر خوب، ، انجمن‌های ادبی از منظر رهبری، امین شعر انقلاب در سروده‌های شاعران، سبک هندی در آیینه امین و است. @shop_sarir
🔺️مثل هاجر ✍ نوشته‌ی مونس عبدی زاده 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/مثل-هاجر @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️مثل هاجر ✍ نوشته‌ی مونس عبدی زاده 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/م
کتاب نوشته‌ی ، شامل خاطرات همسر توسط منتشر شده است. متولد ۹ شهریور ۱۳۴۲ در بود که در روز ۶ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات به شهادت رسید. برادرش حاج مهران (اسماعیل) عزیزانی نیز از سرداران و جانبازان دوران دفاع مقدس بود که سال ۱۳۹۸ در درگیری‌های به اسارت اعضای گروهک درآمده و سپس به شهادت رسید. پیکر این‌شهید هنوز به ایران بازنگشته و دوستان و همرزمانش برای وی مزار یادبودی در نظر گرفتند. «مثل هاجر» کتاب خاطرات این‌ شهیدان است. عناوین فصول و خاطرات کتاب پیش‌رو به این‌ترتیب‌اند: «بوسه بر دست اهل‌بیت»، «عمه شهیدم»، «شعله انقلاب»، «پرستوی طلایی»، «سه‌شنبه‌های انتظار»، «وعده شبانه»، «بعد از دو هفته»، «یادگاری او»، «جای خالی تو»، «آغاز زندگی با عمو»،‌ «ای‌کاش آن‌حرف را نزده بودم!»، «زینت بابا»، «بابا رضا»، «خانه پربرکت»، «آیه هجرت»،‌ «مدافع حرم»، «زیارت دوباره»، «پیک شهادت»، «زندگی در سایه بی‌بی‌جان»، «شهرک سیدشفیع»، «مهمان ابراهیم»، «فرمانده و سرباز»، «فاطمیه در غربت»، «معامله با بی‌بی»، «عروج فرمانده»، «انتظار ابورضا»، «مثل بی‌بی...»، «مزه دل مضطر»، «من المومنین رجال صدقوا...» و «مثل هاجر». 🔹️در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم: خردادماه به نیمه رسیده بود. همراه آقا مهران به‌رسم همیشه، به دیدن یکی از خانواده‌های سوری رفتیم. او آب و نان و یک‌شانه تخم‌مرغ برای آن‌ها تهیه کرده بود. در مسیر،‌ از پسربچه خانواده‌ای گفت که با زبان روزه در تابستان پابه‌پای او کار می‌کرد. تا اینکه پسربچه، ناغافل روی تپه ناهمواری رفت و بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. با شنیدن این‌خاطره، غم دنیا بر دلم نشست. بعد از چند دقیقه، به خانه آن‌ها رسیدیم. هنگامی که به دیدن خانواده‌ها می‌رفتیم، حسابی آقامهران را تحویل می‌گرفتند. سر و روی او را بوسه‌باران می‌کردند. با زبان فارسی دست‌وپاشکسته از ما تشکر می‌کردند. دستشان را روی چشمانشان می‌گذاشتند. تکرار می‌کردند: «علی راسی. علی راسی.» هنوز ننشسته بودیم که صاحب‌خانه با یک سینی چای به ما خوشامد گفت. رنگ و روی چایشان با چای ما، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. ما ایرانی‌ها وقتی می‌خواهیم چای آماده کنیم، اجازه می‌دهیم آب کتری خوب به جوش بیاید و سپس چای را دم می‌کنیم؛ اما سوری‌ها این اجازه را به آب کتری نمی‌دادند. به محض اینکه آب قُل می‌خورد، چای را در کتری می‌ریختند و با استکان‌های کوچک پذیرایی می‌کردند. وقتی یک قُلپ از چای را خوردم، شیرینی بیش از حد آن، دلم را زد؛ اما چای را به‌خاطر طعم خوشش تا جرعه آخر نوشیدم. خانواده سوری به زبان عربی با آقا مهران صحبت می‌کردند. من فقط به گفت‌وگوی آن‌ها گوش می‌دادم. در میان اعضای خانواده، زنی گوشه خانه کز کرده بود. آقا مهران به من گفت: «اون مادر همون پسربچه‌س که قضیه شهادتش رو برات تعریف کردم.» به چهره صبور و آرام زن نگاه کردم. نمی‌توانستم یک‌لحظه چشم از چهره مظلوم و دوست‌داشتنی او بردارم. با خودم فکر کردم چقدر ما با آن‌ها تفاوت داریم. اگر ما عزیزی از دست بدهیم، تا چند هفته یا چند ماه بی‌قراری می‌کنیم؛ اما خانواده‌های سوری با دیدن پیکر شهیدشان، خدا رحمت کندی می‌گویند و تمام. @shop_sarir
🔺️زمانی برای عاشقی ✍ نوشته‌ی لیلا گودرزیان فرد 📚 انتشارات صریر - حماسه ماندگار 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/زمانی-برای-عاشقی @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️زمانی برای عاشقی ✍ نوشته‌ی لیلا گودرزیان فرد 📚 انتشارات صریر - حماسه ماندگار 🌐خرید اینترنتی 👇
کتاب عاشقانه‌های یک ، بر اساس خاطرات همسر سردار شهید فرمانده (ع) به قلم در ۱۵۷ صفحه توسط و وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس در بهار سال ۱۴۰۲، به چاپ رسیده است. این کتاب روایتی است عاشقانه از یک زندگی در دل جنگ، شرح حال دختری از روستای که بعد از شهادت محسن به احترام این شهید نامیده می‌شود. 🔹️در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: دست تقدیر با همه مخالفت‌های خانواده‌اش با دلش راه می‌آید و همسر یک رزمنده به نام محسن می‌شود، رزمنده‌ای که هرگاه به خانه برمی‌گردد سوغاتی از تیر و ترکش را با خودش به همراه می‌آورد. فرمانده‌ای که هرگاه همسرش از روز‌های نبودنش می‌پرسد با لبخندی می‌گوید در جبهه مشغول جفت کردن کفش‌های رزمندگان است. معصومه گاهی همراهش می‌شود در دزفول و گاهی در سرپل ذهاب. آنجاست که معنی نبودن‌های محسن را می‌فهمد؛ وقتی جنگ را با گوشت و پوست و خونش درک می‌کند. این کتاب فقط از معصومه نمی‌گوید، از احسان روایت می‌کند، تنها یادگار عشق پاکشان وقتی در تب می‌سوزد و پدر نیست تا دستان پرمهرش را برروی سرش بکشد و نوازشش کند، این کتاب یک طرفه به قاضی نمی‌رود و از محسن می‌گوید که باید برود فرسخ‌ها آن طرف‌تر دردل جنگ، باید بجنگد و بایستد، تنها گذاشتن معصومه و احسان را تاب بیاورد، چون ناموس وطنش در خطر است. فراز و فرود کتاب پر است از تعلیق‌هایی که خواننده را متحیر می‌کند. هیچ جای کتاب ساکن و یکنواخت نیست پر از از خاطراتی است که اشک و لبخند را برایت باهم به ارمغان می‌آورد. از نظر نویسنده قلم در دستش می‌لرزیده است؛ درست مثل دلش وقتی قرار است روایت کند لحظه خبر شهادت محسن را آن هم از زبان همسری که فقط ۱۷ سال دارد و آن طرف‌تر تنها فرزندش احسان با مرگ دست وپنجه نرم می‌کند. مولف کتاب از نفس‌گیر بودن روایت آن لحظات می‌گوید وقتی خودش را جای معصومه می‌گذارد و در کشوی سردخانه را باز می‌کند. محسن را می‌بیند آرام خوابیده است، آرامِ آرام. نفسش به شماره می‌آید چطور بنویسد که حق مطلب ادا شود و اینگونه آن لحظات را روایت می‌کند: «چادرم را سرم کردم. رفتم به همان بیمارستان که احسان بستری بود. باورم نمی‌شد. همان جایی بود که از پنجره روبرو‌ی‌اش دو روز نگاه کردم و اشک ریختم. فهمیدم که آن همه بی‌تابی‌ام برای آمدن تو بود. خوش غیرت سه روز است که آمده‌ای، چه بی خبر! سه روز است اینجایی و من بی‌خبرم. افتان و خیزان رفتم بالای سرش. دستان لرزانم را که مثل تن محسن یخ کرده بود، روی پیکرش کشاندم. گفتم نمی‌خواهی احوالی از من و پسرت که آن بالا روی تخت بیمارستان غریب و تب‌دار افتاده است، بگیری؟...» قصه معصومه و محسن اینجا تمام نمی‌شود چرا که زمان عاشقی شان با وعده‌ای جاودانه رقم خورده است. سخت‌ترین لحظات لحظه وداع است. وقتی برای عزاداری ندارد باید برود پیش احسان تنها یادگار محسن، هرلحظه حال پسرش به وخامت می‌رود، نمی‌خواهد شرمنده‌ محسن باشد باید خوب امانت داری کند. برای آخرین بار چند دقیقه‌ای قبل از خاکسپاری‌اش می‌رود کنار مزارش همان جایی که عهدشان را بستند روبروی مزار رفقای شهیدشان نویسنده کتاب این لحظات را اینگونه روایت می‌کند: رفتم روبروی مزارش، باران می‌بارید. لباسم خیس خیس شده بود. خیس وگِلی روی خاک‌های آب گرفته نشستم آنجا روبه روی همان گلزار شهدایی که قبل از عقدمان باهم رفته بودیم. خیره شدم به مزارش که آماده می‌شد. دستم را بردم روی خاک‌های گل شده. از شدت درد چنگ می‌زدم و آب باران از لابه‌لای انگشتانم سرازیر می‌شد و روی زمین می‌ریخت. نیم ساعت منتظر شدم تا پیکرش را بیاورند. زمان عاشقی هنوز تمام نشده بود باید عهدش را در همان جایی که باهم عهد بسته بودیم یاد‌آورش می‌شدم. @shop_sarir