.
رسول خدا صلی آله علیه و آله:
.
💎 هر که تأخیر در مرگ و زیادى در
روزى، خوشحالش مى کند، باید صله
رحم نماید.
.
📚 امالی خمیسیه/ج2/ص172
.
#افزایشروزی
#طولعمر
.
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
.
.
🍁روزی جوانی از
پیری نصیحت خواست.
.
🍁پیر گفت: ای جوان !!
قرآن بخوان قبل از آنکه
برایت قرآن بخوانند...
.
🍁نماز بخوان !!!
قبل از آنکه برایت نماز بخوانند...
.
🍁از تجربه دیگران استفاده کن !!
قبل از آنکه تجربه دیگران شوی...
.
#مشاوره
#تجربه
.
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
.
.
یک خاطره جالب:
#قسمتاوّل
.
رفته بودم آرایشگاه، طبق معمول با آرایشگرم راجع به مباحث کسب و کار صحبت می کردیم و چند تا ترفند جدید برای افزایش درآمد بهش گفتم.
یه بنده خدایی از مشتریان آرایشگاه رو توی آیینه دیدم که بدجوری داره چپ چپ نگاه میکنه و دقیق داشت به صحبت هامون گوش می داد، بنده خدا خیلی تعجب کرده بود دقیقا چشاش اینجوری شده بود😳😳😳
.
اینقدر نگاه کردنش تابلو بود که آرایشگرم هم متوجه شده بود و هر از چند گاهی هم نگاهی به این فرد می کرد و لبخندی می زد😁
.
کار اصلاحم که تمام شد پاشدم که کتم را بپوشم اون مشتری بنده خدا که حداقل 20 سانتیمتر قدش از من بلندتر بود البته به واسطه موهای ایستاده ای که داشت، با همان چشمان گرد و حالت متعجب بهم گفت:
شما مدرس کسب و کار هستید؟؟؟
.
با همین شدت و تعداد علامت های
سوال؛
.
گفتم: چطور؟ ... و کمی توضیح دادم.
.
دیگه چشماش جایی برای باز شدن نداشت و بدون تعارف و خیلی راحت گفت: اصلا به قیافتون نمیخوره!👹
.
یه نگاهی به خودم کردم و ...
.
گفتم تقصیر خودم نیست، تقصیر آرایشگرمه و یه نگاهی به آرایشگرم انداختم👻
.
اینو که گفتم آرایشگرم رو دیدم که با یه ژیلت داره بهم نزدیک میشه و ترجیح دادم برای از دست ندادن محاسنم آرایشگاه رو ترک کنم.
.
در حین فرار اون بنده خدا من رو صدا
زد ....
.
ادامه دارد ....
.
لینک کانال👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
.
#ادامه...
#قسمت_دوم
.
جوون شیک پوشی بود...
.
گفت: خوب دکتر فردا کجایی یه
آدرس بده ببینمت، دکتر رو که گفت
یاد بابام افتادم، هر موقع تو خونه
شیر دستشویی، شیلنگ گاز، آنتن
تلویزیون خراب می شد می گفت:
مهندس😁 پاشو که کار خودته🚜
.
گفتم: خیلی دوست دارم خدمتتون
باشم، امّا باید برم دفتر و برنامه هام
رو ببینم و اوّلین فرصت خدمتتون
تماس می گیرم.
.
انگاری به آقا برخورد که بابا این دیگه
چقدر کلاس میذاره، قشنگ از قیافش
معلوم بود😤
.
گفتم: شماره می دم خدمتتون فردا
ساعت: ۷ تماس بگیرید تا وقت
ملاقات را با هم هماهنگ کنیم،(تو
ذهن خودم گفتم این تا لنگ ظهر
خوابه کِی حاضر میشه ساعت:۷ بیدار
بشه و به من زنگ بزنه)💥
.
گفت: چقدر خوب اتفاقا فردا ۶ صبح
یه قرار مهم کاری دارم که تا ۷ تموم
میشه بعد خدمتتون تماس می گیرم،
دستم رو کردم تو جیبم که کارت
ویزیت بهش بدم که دیدم نه کارت
ویزیت همراهم هست و نه کارت عابر
بانک، میبایست اونجا بودید من رو
می دیدید😨
.
یادم اومد صبح که مشاوره داشتم
همه وسایل جیبم را خالی کرده بودم،
بهش گفتم: من کارت همراهم نیست
شمارم رو میدم بزن تو گوشی، دست
کرد توی جیبش و یک کیف چرم
قهوهای خیلی شیک رو بیرون آورد و از
بغل زیپش یک کارت بهم داد.🃏
.
تشکر کردم و اومدم بیرون دم در
آرایشگاه ایستادم و کارت را نگاه کردم
روش عکس چند تا سیب بود که
یکیشون سبز بود و بقیه قرمز،در نگاه
اول، یاد میوه فروشی افتادم،گوشه
کارت نوشته بود همیشه متمایز
هستیم، گفتم: نه خوشم اومد،
همین که تو دنیایی از آدم های کپی و
تکراری یه نفر دنبال تمایز و متفاوت
بودنه خودش نعمتیه!
.
پشت کارت رو نگاه کردم نوشته بود
مهندس .............. کارشناسی ارشد
مکانیک و آدرس و شماره تلفن و
ایمیل بود...
.
سوار ماشین شدم که بیام خونه نگاهم افتاد به ماشین کنارم یک بنز اس ۵۰۰ مشکی، استارت را که زدم یادم اومد که پول آرایشگاه را ندادم، سریع گوشی رو درآوردم و به موبایلش زنگ زدم، گوشی رو برداشت و گفت: استاد شمایید، چیزی شده، چیزی جا گذاشتید.
.
گفتم: عذرخواهی می کنم کارت عابرم
رو فراموش کردم یه شماره کارت بده
تا برات واریز کنم، بنده خدا کُلّی
ناراحت شد و گفت این حرفها چیه،
دفعه دیگه که اومدید باهاتون حساب
می کنم، گفتم ممکنه من تا دفعه
دیگه بمیرم اون موقع کی جواب تو رو
اون دنیا بده، گفت: شما همین که تو
کلاس به ما لطف می کنید، برای ما
کافیه من که نمی خوام از شما پول
بگیرم شما خودت اصرار می کنی...
.
گفتم: هر چیزی سر جای خودش شماره کارت بده تا واریز کنم، گفت
چشم👍
.
یه دفعه گفت گوشی، از آرایشگاه
اومد بیرون، من توی ماشین بودم و
اون من رو نمی دید ولی من می
دیدمش، گفتم چی شده؟؟؟
گفت کُلّی از شما پیش این بنده خدا
تعریف کردم، منم گفتم ممنونم شما
لطف داری و ازش تشکر کردم،
.
گفت: نه، به گمانم نشناختیش می
دونی چکاره است؟؟؟...
.
ادامه دارد .....
.
لینک کانال👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
#ادامه
#قسمت_سوم
.
تو ماشین نشسته بودم و گوشی دستم بود، گفتم: چه کاره است؟
گفت: حالا بعداً سر فرصت بهتون می گم، کنجکاوتر شدم و گفتم سمت راستت رو نگاه کن من تو ماشینم، یه نگاه کرد سمت چپ بعد نگاه کرد سمت راست و منو دید.
.
خیلی سریع از پله ها اومد پایین منم پیاده شدم، یه چیزی دم گوشم گفت و رفت، گفتم عجب و سوار ماشین شدم.
.
دم در خونه که رسیدم به همکارم پیام دادم و خواستم تا برنامه کاری را برام بفرسته، سریع ترین زمانی که می تونستم باهاش ملاقات کنم سه شنبه هفته بعد بود، تاریخ و ساعت رو یادداشت کردم و رفتم خونه🏢
.
یه ربع به هفت بود که کتابی که می خواندم تمام شد، پا شدم آبی به صورتم زدم و چند قدمی توی بالکن قدم زدم ساعت که ۷ شد تماس گرفتم📲
۲تا بوق که خورد سریع پاسخ داد و حال و احوال گرمی کرد و خیلی تعارف و تشکر کرد، بعد از کمی صحبت زمانی رو که برای ملاقات در نظر گرفته بودم را گفتم با لحنی خاصی گفته سه شنبه؟ نمیشه چهارشنبه!
.
توضیح دادم که در حال حاضر فقط شنبه ها تا سه شنبه وقت مشاوره داریم و چهارشنبه و پنجشنبه روز برگزاری کلاس ها و کارگاههاست.
.
کمی تامل کرد و گفت باشه چشم میام، الان باید چکار کنم؟
گفتم همکارم دستورالعمل مشاوره را خدمتتان ارسال می کنه، تشکر کرد و خداحافظی 👋
.
خیلی برام جالب بود کمتر از ۳ ساعت بعد ایمیلش را دریافت کردم
با اینکه بیش از یک هفته تا روزی که با هم قرار گذشته بودیم زمان داشت
اما خیلی سریع فرم اطلاعات مشاوره را تکمیل و ارسال کرده بود.
.
وجه را واریز کرد و همه چیز آماده بود برای جلسه مشاوره،، کارهای مربوط به مشاوره، از ثبت اطلاعات تا هماهنگی های پشتیبانی، از آماده سازی فضا تا حتی هدایایی که در مشاوره داده می شود، آماده شده بود که صبح سه شنبه با دفتر تماس گرفت و گفت: امروز مشکلی پیش اومده و نمی توانم برای مشاوره بیام.
.
به همکارم گفتم باهاش تماس بگیره و وجه پرداختی را پس دهد تا پروژه بسته شود.
اما با کلی خواهش گفته بود که مشکلی پیش اومده و یه وقت دیگه بهم بدید حتی حاضر هستم پول ۲ جلسه مشاوره را پرداخت کنم.
.
این همه عجله و اصرار از یک طرف و کنسل کردن جلسه از طرف دیگر
.
بله! پیش بینی و حدسم درست بود ......
.
ادامه دارد ....
.
لینک کانال👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
#ادامه
#قسمت_چهارم
تا حدودی فهمیده بودم مشکل کارش
کجاست!!!
.
یه بار به یکی از مراجعه کنندگانم بدون اینکه توضیحی درباره کسب و کارش بدهد چند راهکار دادم که بهم گفت: نکنه شما علم غیب داری یا پیشگویی!
.
بهش گفتم نه علم غیب دارم و نه پیشگو هستم، شرایط بازار و نوع تصمیم گیری اغلب صاحبان کسب و کار رو خوب می شناسم💥
.
چندین بار با دفتر هماهنگ کرد و تماس گرفت تا دوباره زمان ملاقات جدید هماهنگ شد و قرار شد بیاد دفتر، چون خارج از زمان معمول بود
و فرصت کم بود، بنابراین شد که اون
بیاد دفتر ما.
.
آخر وقت بود که با یک نفر دیگه اومدن دفتر، اون فردی هم که باهاش بود سن و سالش بیشتر بود و موهاش قهوه ای کم رنگ بود و یه کیف چرم مشکی دستش بود که از
سنگینی و حجمش معلوم بود که
پر از کاغذ و وسیله است.
.
حال و احوال کردیم و بدون مقدمه گفت خیلی روال ملاقاتتون سخته، من تهران با دکتر ..... قرار مشاوره گذاشتم پول رو که واریز کردم روز بعد باهاش ملاقات کردم، اون آقایی که همراهش بود که بعد خودش رو معرفی کرد و متوجه شدم که مدیر اجرایی شرکت است با حالت خاصی پوزخندی زد.😌
.
گفت که ما با هرکسی کار نمی کنیم بعد از اینکه شما را دیدم دربارتون تحقیق کردم ...
با تعجب می گفت که متوجه شدم شما با ...؟......؟.؟.. همکاری می کنید
حتی با اون مجموعه ها تماس گرفتم و راجع به شما سوال کردم, برام جالب بود که بدونم شما چطور با این شرکت ها قرارداد بستید؟
و اونها هم با کمال رضایت راجع به شما و مجموعه تان صحبت کردند.
.
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم☺️
.
گفتم اگر سوال دیگه ای ندارید من شروع کنم،
.
فقط نگاه کردند و با حالت چهره گفتند بفرمایید که پا شدم رفتم کنار تخته،
بغل تخته یه بسم الله نوشتم و در عرض حدود ۲۰ دقیقه تمام مشکلاتشان رو با اعداد و ارقام و نسبتاً دقیق براشون نوشتم.
.
قبل از شروع صحبت هام همکارم قهوه آورده بود و هر دو منتظر بودند تا کمی خنک شود تا قهوه را بخورند این را از بازی کردن و تکان دادن فنجان می شد متوجه شد اما بعد از اتمام صحبت ها دیدم قهوه دست نخورده کاملاً سرد شده است.
.
دو طرف میز نشسته بودند و با حالتی متعجب، اول همدیگر و بعد من را
نگاه کردند، گفتم اجازه بدید بگم قهوه
تان را عوض کنند، چند ثانیه فقط سکوت در اتاق حکم فرما بود، تا اینکه اون آقای مو قهوهای با صدایی شکسته و از تهِ گلو، آهسته گفت .....
.
ادامه دارد......
.
لینک کانال👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
#ادامه
#قسمت_پنجم
.
با چهره ای بهت زده گفت: شما خانم اسلامی رو می شناسید؟ من هم با تعجب پرسیدم خانم اسلامی!!؟؟
نه، نمی شناسم.!!
.
گفت: پس حتماً آقای فروزش با شما در ارتباطه؟ گفتم: اینایی که میگید من نمی شناسم، رو به رئیسش کرد و گفت: میرزایی بهش نمی خوره، من بهش اعتماد دارم که اون هم سری تکان داد و گفت شخص دیگه ای که خبر نداره!! حتماً کار خودشه عجب آدمیه!
.
حالا نوبت من بود که هاج و واج این دو نفر رو نگاه کنم گفتم: چی شده؟ یجوری بگید تا منم بفهمم🤕
.
اینا کی هستن که اسم می برید؟ گفتن غیر این سه، چهار نفر کسی از اطلاعات شرکت ما با خبر نیست، تعجب ما از اینه که اینقدر دقیق حتی اینها هم خبر ندارند!
.
رئیس گفت: اینها به کنار میشه به من بگید چطور با اینها توی این مدت کم ارتباط برقرار کردید؟
.
اینها به حرف من که رئیسشونم گوش نمی دن، چطور اومدن و ظرف چند روز این همه اطلاعات رو به شما دادن.
.
گفتم: بگذارید بگم قهوه تان را عوض کنند. همینطور که با هم یواش صحبت می کردن و با تکان دادن سر حرف همدیگر رو تایید می کردن بهشون گفتم بگذارید یه خاطره براتون تعریف کنم.
.
یه بنده خدایی چند وقت زانوش درد می کرده و انواع و اقسام پزشکها، درمانها رو تست می کنه، از فیزیوتراپی تا قرص کلسیم، از انواع کپسول و پماد خلاصه هر روشی که فکرش رو بکنید و کلی هزینه، آخر سر هم بهش می گن باید زانوت رو عوض کنی، خیلی مشورت و پرس و جو میکنه، یکی بهش میگه تو که همه راهها رو رفتی بیا پیش یک طبیب اسلامی هم برو.
.
تعریف می کرد که با معرفی یکی از دوستام رفتم پیش یه حاج آقایی🌜
.
تو دلم می گفتم ای بابا این همه دکتر معروف من رو دیدن حالا این بنده خدا چی میخواد به من بگه، نشستم و بعد از احوال پرسی اماده شدم که شلوارم رو در بیارم و زانوم رو نشون بدم🛀
.
که حاج آقا گفت چکار می کنی؟ گفتم هیچی می خواهم زانوم رو نشون بدم خدمتتان. حاج آقا لبخندی زد و گفت: خیلی زود رفتی سر اصل مطلب دکمه رو ببند کار به اونجا نمی رسه بیا یک ساعتی مهمون ما هستی.
.
ازم پرسید روزی چند بار می ری دستشویی و شکمت راحت کار می کنه؟😨
بی اختیار یاد سوال با پای چپ میری دستشویی یا با پای راست افتادم
.
و گفتم: من زانوم درد می کنه، مشکل گوارشی ندارم بدون توجه گفت روزی سه بار می ری؟ گفتم سه بار که نه!
.
گفت زبونت رو دربیار!
تو ذهنم خودم گفتم من هر جا می رم می گن شلوارت رو دربیار حالا میگه زبونت رو دربیار. خدا بهم رحم کنه\(°o°)/
.
خلاصه بعد از دیدن روی زبون و زیر زبون، گرفتن نبض دست، نگاه کردن زیر چشم گفت کف دستت رو ببینم می خواستم بگم بابا به خدا مو ندارن بیا اگه چیزی دیدی بکن که یک دفعه دستاش رو گذاشت روی پهلوهام شروع کرد ماساژ دادن اولش یواش بود بعد کم کم فشار دستش رو بیشتر کرد و پرسید پهلوت دل نمیزنه؟
.
یاد این افتادم که بعضی شب ها خصوصا زمانهایی که هوا کمی سرد میشه پهلوم شروع می کنه به نبض زدن این رو که بهش گفتم، گفت: زبونت رو یکبار دیگه در بیار در آوردم گفت نه می خوام ته حلقت رو ببینم تا ته در بیار چنان زبونم رو بیرون آوردم که یک لحظه می خواستم عق بزنم و بالا بیارم.
.
خوب که تا ته حلقومم رو نگاه کرد گفت: معده
.
همون اول هم حدس می زدم، گفتم یعنی چی؟ گفت شما مشکل معده داری
.
گفتم: یا خدا 🙌
من می گم زانو درد منو داره میکُشه این میگه معده ات خرابه!
.
این دکترا می گن به این طب اسلامی ها اعتماد نکنید، حق دارن آخه چیو به کجا ربط داد...
.
تشخیص فوق حرفه ای حاج آقا که تمام شد شروع کرد به توضیح دادن که شما مشکل معده داری این مشکل باعث شده کلیه های شما درست کار نکنند برای همین هم هست که نارسایی کلیه روی کبد و روده شما تاثیر گذاشته و نمیتونه مواد زائد رو تصفیه یا دفع کنه، خوب این موارد چون دفع نمیشن، یا در بدن می مونن یا میشن کمر درد یا زانو درد یا یبوست و بواسیر، پس اگه می خوای زانو دردت اساسی خوب بشه باید قدم به قدم از بالا درست کنی تا بدون اون همه هزینه و عمل و جراحی و عوارض، زانوت مثل روز اولش کار کنه و الّا من اگر حتی زانو درد شما را هم درمان کنم فردا، صداش و دردش از جای دیگه در میاد!
.
آقای مو قهوه ای گفت: چه ربطی داشت؟
گفتم: ربطش اینجاست که من روزی با چند نفر مثل شما در ارتباطم به نظرتان اصلا امکان داره که من در همه این موارد دنبال پیدا کردن اطلاعات از خانم فلان و آقای فلان باشم؟
.
رئیس گفت: پس چطور متوجه شدید؟
گفتم چطوریش مهم نیست مهم اینه که الان مشکلات رو یک به یک و از بالا حل کنیم.
گفت این درست اما من می خواهم بدونم!
.
همان موقع در زدن و دوباره قهوه آوردن، گفتم: تا شما قهوه تان را بخورید من هم توضیح می دهم.....
.
ادامه دارد.....
.
لینک کانال 👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
#ادامه
#قسمت_ششم
بوی قهوه تازه فضای اتاق رو پر کرده بود، فنجان قهوه را که روی میز گذاشتند لبخندی زدم و شروع کردم.
خیلی واضح توی چهره جفتشون حس
کنجکاوی رو می دیدم.
.
☆روی تخته نوشتم "تشخیص"☆
.
گفتم: من با استفاده از این کلمه متوجه شدم که مشکل شما کجاست 😎و این کار یکی از مهمترین و کلیدی ترین مهارت های یک فروشنده است، اینکه دقیق و واضح بفهمیم مشکل مراجعه کننده مان چیست؟👌
.
باز به نگاه خیره شان، نگاهی کردم و پرسیدم، چطور میشه تشخیص داد مشکل یک نفر چیه؟ رئیس سریع گفت: خوب زمانی که خودش بگه
.
گفتم: آفرین، حالا اگر خود فرد ندونه چه مشکلی داره اون وقت از کجا بفهمیم؟🤔
.
رئیس نگاهی به آقای مو قهوهای کرد و با نگاهش بهش فهموند که باید جواب بده یا حداقل چیزی بگه!
.
اون هم سرش رو انداخت پایین و مشغول ور رفتن به خودکارش کرد.😴
.
گفتم بگذارید راهنمایی تان کنم تمام تفاوت یک فروشنده حرفه ای و موفق با یک فروشنده معمولی در انجام دادن همین کار است.
.
احساس کردم خیلی فضا تفکری و سنگین شده ترجیح دادم خودم پاسخ بدم و خیلی ذهنشان را در گیر نکنم،🙂 گفتم ببینید بهترین فروشنده ها، افرادی هستند که سوالهای خوب و به موقعی می پرسند، دقیقا مثل یک پزشک، و با کنار هم قرار دادن تکه های پازل متوجه میشن که درد و
مشکل مراجعه کننده شأن کجاست؟👍
.
گفتم بهترین فروشنده ها افرادی
هستند کاملا ساکت و فقط سوالهای
خوب و به جا و حساب شده ای
می پرسند📢
.
و بر خلاف تصور عموم مردم و متأسفانه مدیران کسب و کار که فکر می کنند فروشنده باید چرب زبان و پر حرف باشه بهترین ها خیلی خوب گوش می دن🤓 و سوال می پرسند که میشه همون کلمه ی تشخیصی که روی تخته نوشتم، جالبه که توی شرایط استخدامی می نویسند روابط عمومی بالا😐
و دنبال ادم هایی می گردند که مثل ضبط صوت فقط حرف می زنند.📼
.
آقای مو قهوه ای که هنوز داشت با خودکارش کلنجار می رفت یه نیم نگاهی به من کرد و گفت معلوم میشه نمی خواهید به ما بگید از کجا فهمیدید که مشکل ما کجاست؟؟؟😤
گفتم اینها نکات خیلی مهمی هستند، من سعی می کنم هر مطلبی رو که به شما می گم اموزشی باشه و این مقدمه رو گفتم تا به همین کلمه برسیم 👇👇👇
.
☆ تشخیص ☆
.
لینک کانال 👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سالروز شهادت مظلومانه کریمه
اهل بیت علیهم السلام را تسلیت
می گوئیم.🖤🖤🖤
.
عضو شوید👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت سخن می گفت. از مسجد که بیرون آمد، فکر سهیم شدن در ثواب وقف رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی هم نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود. مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد!
که نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد.
وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد.
عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟ من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم. پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع، مردی با کت و شلوار قهوه ای زیبا جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطورمعجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدی با حضرت معصومه کرده بود افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم ...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به ۲۰۰ نفر رسید.
قصد داشت ۳۰ نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم. نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت.
نام این پل معروف شد به پل آهنچی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هیچوقت دیر نیست...
.
#کسبوکارروشمند | عضوشوید 👇
☆ @Shoroekasbokar786 ☆
.
این رو ببینید!!☝️🏻
آمار تورم سالانهی کشور!!
مهر ماه ۴۰۱ تورم ۴۲ درصد بوده!!
اینم سند :
https://b2n.ir/y81293
.
البته که تورم به خوبی در زندگی
خیلی از ماها احساس میشه و
نیاز به آمار نداره ...
.
.
ولی به نظر شما که داری این متن
رو میخونی ...
.
آیا با این اوضاع میشه یه زندگی بی
دغدغه داشت؟
.
آیا میشه آرزوهای دوره نوجوانی رو
برآورده کرد؟
.
وقتی از خونه میری بیرون هرچی
میبینی و خوشت میاد میتونی
تهیه اش کنی یا میترسی حتی
قیمتش بپرسی؟
.
به چند تا شهر میشه سفر کرد؟
.
آهای بچه مذهبی، میتونی
هر وقت دلت خواست بری
کربلا و مشهد یا نه؟
لباسات شیک و مرتبه یا مجبوری
لباسای کهنه بپوشی؟ هان؟
قراره تسلیم اوضاع بشی ؟
قراره شکست رو بپذیری؟
قراره حسرت پشت حسرت
پشت حسرت بذاری ؟
.
🌹ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ🌹
‼️طبق آمار اداره تامین اجتماعی آمریکا اگر ۱۰۰ نفر از افراد تحت پوشش رو به صورت تصادفی انتخاب و وضعیت اونها رو از اولین روز کاری تا اولین روز بازنشستگی بررسی کنین ،
✅ متوجه می شید که، فقط یه نفر ثروتمند میشه، چهار نفر از نظر مالی تامین میشن، پنج نفر همچنان به کار ادامه میدن، ۳۶ نفر میمیرن و ۵۴ نفر ورشکسته، بدهکار و وابسته به حمایت دولت و آشنایان میشن.🤔
❇️ این یعنی از نظر مالی فقط ۵ درصد از افراد، موفق به خلق یه زندگی مستقل میشن و ۹۵ درصد تا آخر عمرشون با مشکلات دست و پنجه نرم می کنن.😭
❓حالا سوال اساسی و مهم این هست که چرا ۹۵درصد از مردم به داشتن کمتر از آنچه واقعا میخوان رضایت میدن؟؟
💎 برای شنیدن پاسخ روی همین متن کلیک کن!!