يا مَنْ خَتَمَ النُّبُوَّةَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِه
اِخْتِمْ لى فى يَوْمى هذا بِخَيْرٍ
وَ شَهْرى بِخَيْرٍ
وَ سَنَتى بِخَيْرٍ
وَ عُمْرى بِخَيْرٍ
اى كه نبوّت را به محمّد (صلی الله علیه و آله) پايان دادی
اين روز مرا به خير پايان ده،
و ماه و سال و عمرم را به خير تمام كن.
غروبِ هر روز خوانده شود؛
امام صادق علیه السلام فرمودند.
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
فصلها میروند.
فصلهایی که انگار هیچکدامشان نمیخواهند فصل ما شوند.
#جمعهناک #متی_ترانا_و_نراک
٣١ شهریور ٠٢
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
شلنگ ساکشن را از گوشهی دهانم بلند کرد. صندلی سبزی که نشیمنگاهش شبیه دندان بود را همزمان چرخاند و به عقب هل داد. بلند شد.
"ببخشید خیلی اذیت شدید. کار رو دندون شماره هفت، سخت و اذیت کنندهست."
رو به دهانشوی سرامیکی سمت چپم خم شده بودم. به دستور دستیارش با احتیاط دهانم را میشستم. "دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقای دکتر."
تماسِ دیشب منشی که دیر وقت دادِ موبایلم را در آورد و جفتپا پرید وسط خلوت کتابخوانیام، نگذاشت امروزم بوی ماه مهر بدهد. بوهای تند و ترسناک دندانپزشکی جایش را گرفتند. برای امروزم ردیفی کار چیده بودم. میخواستم فصلم را پُر ملات شروع کنم اما حالا با دهانی که متههای دکتر شَلوپَلش کردهاند، فقط روزمره نوشتنم تیک میخورد. گفتم مته، یاد عصبهای دندان کذایی افتادم. تمامی نداشتند. مثل سیمهای برق خیابانهای عراق که انبوه و بینظم بالای معبرها آویزاناند. چهار سری با سوزنش لثهام را بیحس کرد اما هر بار عصبی تازه کشف شده، چشمانم را از درد مچاله میکرد. بازشان که میکردم دیوارنوشتی که نستعلیقِ شکسته بود حواسم را به خودش میکشاند. با برچسب مشکی در سایز دو متر در یک متر نوشته بودند: "دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی"
و من به عصبهایی فکر میکردم که همهی بدنم را پر کردهاند اما رنج که میکشند، پناه نمیجویند. ندیدنِ امام مچالهشان نمیکند. دردِ دوری را انتقال نمیدهند....
پ.ن:
با کمی تأخیر عرض ارادتی کنم به روزهای کوتاهشو. به غروبهای زودرسِ پَکرتر از همیشه. به خورشیدی که سر به زیر و خجالتی میشود. به بادهایی که بیشتر سر میزنند. به فصلی که معتدل میشود مثل بهاری کشدار. و از همه مهمتر به پاییزی که کارشناسهای هواشناسی میگویند قرار است بیشتر از پارسالها خیسمان کند.
سلام پاییز :)
١ مهر ١۴٠٢
#روزنگاری
@siminpourmahmoud
تو که نیستی ترسها تاراج میکنند، دردها درنده میشوند، زخمها دلمه نمیبندند، خرابیها تمامی ندارند، تاریکیها کوتاه نمیآیند.
محبوبم! ندارمت... خیره شدن به یادت را برایم بخواه و آبادم کن.
#جمعهناک
@siminpourmahmoud |کلمات کال من |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صلوات وقتی که بلند فرستاده میشود همه چینهای جسم و روح را باز میکند."
[مرحوم دولابی]
عیدتون مبارک
نبود. تمام مغازههای گشادِ شهر که دیوارهایشان با فرشهای آویزان، نفیس شده را گشتیم اما نبود. چشمم دنبال گلیمی با مربعهای ریز و رنگی بود. جای دنجی، دورتر از راستهی فرش فروشها، مشابهت را پیدا کردیم. مربع داشتی. رنگ رنگی هم بودی. اما درشت. مثل زنی بیحوصله که پیازهای غذا را درشت و بدقواره خرد میکند انگار بافندهات ملول و خسته، طرح را درشت، روی دستگاه تنظیم کرده بود.
حالا یکسالی میشود که پاهایت را دراز کرده و وسط اتاقم لم دادهای. درشتیِ نقش و نگارت دیگر توی ذوق نمیزند.
سجّاده را رویت پهن میکنم، سرم را به مهر میچسبانم و میگویم: خدایا به داده و ندادهات شکر!
لچک و ترنجهایت شاهدند.
#روزنگاری
@siminpourmahmoud |کلمات کال من |
صفر.
آنها که _مثل من_ بیچاره هستند میدانند خیلی درد دارد که سرگذشت آدمهای خوب را بخوانی و هی نگاهت به زندگیِ هرز رفتهی خودت بیفتد.
صبح جمعهام لای خرده روایتهایی از این مرد، که یک از هزارشان هم ثبت نشده است، گذشت.
حتی خواندن و نوشتنشان هم از دست و دهانم بزرگتر است. اما کلمهها را "جمعهای" به اینجا کشاندم که یادم بماند "العجلالعجل" گفتنها، از این راه، قبول میشوند.
___________________
@siminpourmahmoud
یک.
نخود کیلویی ٢٠٠ تومان بود. زن ٢٠ تومانی که توی مشتش مچاله بود را به ملا مهدی نشان داد. با کمی شرم گفت: "میشه اندازهی پولم بهم نخود بدین؟"
ملا مهدی سرش را بالا آورد. گفت: "خواهرم چرا خواستهت را اینجور مطرح میکنی؟ بگو ٢٠ تومن نخود بده. ٢٠ تومن هم برا خودش سنگِ ترازو داره! "
با لبخند صد گرم نخود وزن کرد و به زن داد.
دو.
نخود و لوبیا و عدسها را پاک میکرد. هر سری که بار جدیدی از حبوبات برایش میرسید دانه به دانه سنگریزه، کاه و چوبهای ریز را جدا میکرد. میگفت من پول نخود و لوبیا میگیرم. حق ندارم سنگ و چوب به مردم بفروشم.
سه.
بستههای ماکارونی ٩٠٠ گرمی را قبل از فروختن وزن میکرد. اگر بستهای وزنش از ٩٠٠ گرم کمتر بود، یک بستهی پلمپ را باز میکرد و از ماکارونیهای آن میگذاشت روی بستههایی که وزنشان کمتر از حد معمول بود.
میگفت: کارخانه کمفروشی کرده است، من که نباید این کار را بکنم.
چهار.
حق الناس برایش خیلی مهم بود. یکی از خط قرمزهای زندگیاش بود. یادش مانده بود که در نوجوانی با میخ، روی دیوار خانهای خط انداخته بود. بزرگتر که شد، رفت و حلالیت طلبید. برای جبران مافات، از کورهی آجر پزی تعدادی آجر خرید و به صاحبخانه داد.
پنج.
زن خریدش را کرد. منتظر بود که بقیه پولش را بگیرد. ملامهدی دنبال پول خرد میگشت تا بقیه پول را بدهد. زن عجله داشت. بدون اینکه نیاز به کبریت داشته باشد، گفت: "باقی پولم را کبریت بده"
ملا مهدی با تعجب سرش را بالا آورد. گفت: "نه خواهرم! تو کبریت نمیخواهی. الان بقیه پولت را میدهم."
با هر مشقتی بود پولِ خرد جور کرد و به زن داد. بعد با همان طمأنینهی همیشگیاش گفت: "حالا اگر کبریت می خواهی پول را بده، به تو کبریت بدهم."
زن تشکر کرد."نیاز ندارم."
ملا مهدی گفت: "دیدی گفتم کبریت نمیخواهی، چرا خواستی در حقم ظلم کنی و به جای پولت به اجبار جنس دیگری ببری؟"
شش.
پیر شده بود. سالخوردگی را به وضوح میشد در حرکاتش دید.
امام خمینی که حکم جهاد داد، کرکره مغازهاش را پایین کشید. روزی در مسیر حرکت به سمت منطقه، از شوق نتوانست اشکهایش را کنترل کند. بلند بلند گریه کرد. علت را پرسیدند. دستمال سفیدِ متقال را به صورتش کشید و گفت: "من یک دقیقه زندگیِ با عزت در این انقلاب اسلامی را با تمامِ عمر هشتاد و چند سالهام عوض نمیکنم."
هفت.
دو نفر که معلوم بود دزفولی نیستند، در به در دنبال ملامهدی میگشتند. از چند نفری سوال کردند، اما کسی او را نمیشناخت. بعد از مدتی پرسوجو آدرس خانه ملا را پیدا کردند.
از اصفهان آمده بودند. برای یکیشان مشکلی پیش آمده بود. در خواب کسی به او گفته بود اگر میخواهی مشکلت حل شود به دزفول برو. سراغ شخصی به نام ملا مهدی را بگیر. او از یاران امام عصر (عج) است.
هشت.
چند شب قبل از وفاتِ ملا، مادر یکی از شهدا خوابِ فرزند شهیدش را دید که بسیار خوشحال بود. مادر علت را پرسید. گفت: "بزرگِ شهدا دارد میآید پیشمان! مادر! حتما در مراسمش شرکت کن!"
مادر نمیدانست منظور پسرش از بزرگِ شهدا کیست، تا روزی که فهمید ملامهدی دار فانی را وداع گفته است.
#ملا_مهدی_قلمباز #شادی_روحش_صلوات
#نشر_خوبیها
#جمعهناک
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038 |کلمات کال من|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرَارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَإِذًا لَا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا
بگو: اگر از مرگ یا كشته شدن بگریزید، گریز شما هرگز سودتان نمیدهد، و در این صورت [اگر هم سودتان دهد، از این زندگی زودگذر فانی] جز اندكی برخوردار نخواهید شد. (١۶ احزاب)
#طوفان_الاقصی
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
خبر بالا را خواندید؟ آیهی دوم حشر را هم بخوانید:
اوست كه كفارِ اهل كتاب را در نخستین بیرون راندن دسته جمعی از خانههایشان بیرون راند.
[شما مؤمنان] رفتنشان را گمان نمیبردید، و خودشان هم پنداشتند كه حصارها و دژهای استوارشان در برابر خدا [از تبعید و در به دری آنان] جلوگیری خواهد كرد،
ولی [اراده كوبندهی] خدا از آنجا كه گمان نمیكردند به سراغشان آمد و در دلهایشان رعب و ترس افكند، به گونهای كه خانههایشان را به دست خود و به دست مؤمنان ویران كردند.
پس ای صاحبان بینش و بصیرت! عبرت گیرید.
📌حتما حوصله کنید و بخونید؛
دیروز بارها این خبر و آیه تو ذهنم بالا اومدند. کنار ذوق و خوشحالیم از تحقق وعدههای خدا،
شرمنده شدم از تردیدها و ترسهام...
@siminpourmahmoud
مهمانها دور تا دور اتاق نشسته بودند. حرفها گل انداخته بود. خاطرهها با خنده تعریف میشد. سینی شربت بینشان چرخید. به پیرمرد رسید. دستش را دراز کرد. دستش به لیوان نرسید و همان میانه ماند. بلند شهادتین را گفت و تمام.
مثل امروزی، پدربزرگم که درد نمیکشید، که دوا نمیخورد، که دکتر پاتوقش نبود، که حالش خوب بود، که بین رفتن و ماندن مردد نبود، رفت.
دیوارهایی که فقط سه روز از سبز شدنشان گذشته بود، سیاهپوش شدند. پردههای سبز و چراغهایی که تیریک تیریک زرد و سبز و آبی میشدند، جمع شدند.
میخهایی که پردههای "حجکم مقبول و سعیکم مشکور" مادربزرگم را به دیوار گیر داده بودند، سیاهههای عزا را سوراخ کردند.
زندگی همین است.
به خوشی و سلامتی و داشتنهایش هم اعتمادی نیست.
🌱سوره یا صلواتی هدیه کنیم به همه رفتگان و پدربزرگ من.
#اِذَا_جَاءَ_أجَلُهمْ_لَا_يَسْتَأخِرُونَ_ساعَةً_ولَايَسْتَقْدِمون
#تلنگر #سالگرد
@siminpourmahmoud
بی پناهی و حزن و اشک این عکس شما را هم یاد رقیه میاندازد؟
سه روز است خراب این عکسم...
#أیْنَ_الْمَنْصُورُ_عَلى_مَنِ_اعْتَدى_عَلَیْهِ_وَافْتَرى
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غبطهام به این معلمِ سنگالی، در کلمهها جا نمیشود!
#درس_حمایت_از_مظلوم
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
تا همین دو روز قبل، کلمهی ماراتن که به گوشم میرسید قلابِ ذهنم فقط به زمین مسابقه گیر میکرد. جادهی صاف و صوفِ قهوهای رنگی با خطکشیهای سفید را تصور میکردم که دَوندهها پشت خطِ استارتش، نیمخیز و نفسْ حبسْ کرده، منتظرند تا تپانچه شلیک شوَد.
اما دیشب تصور و تجربهای جدید، حالم را خوب کرد. من و صد و شصت و خردهای نفر دیگر به اسم "ماراتن کتابخوانی" همقافله شدیم. کتابهای نیمهخوانده را زير بغل زدیم و خودمان را رساندیم. قرار، ساعت نه تا دوازدهِ شب بود. دور هم نشستیم. اسکای روم میزبانمان بود. میز ماراتنمان به همهی شهرها کشیده شده بود. فیلترِ سن و جنس و سواد هم سر راه نبود. همه بودند. تپانچه که شلیک شد مثل دوندهها خیز برداشتیم. صد و بیست دقیقه را فیکس کتاب خواندیم. مردمکهایمان کلمهها را میپاییدند. خطها رد میشدند و صفحهها کنار میرفتند. پلکها خسته شدند اما بسته نشدند. مابقی دقیقهها را هم از کتاب حرف زدیم. از چه بخوانیم و چه نخوانیمها گفتیم. نویسندههایی که جفتمان کنارِ همان میز، کتاب میخواندند، یافتههایشان را رو کردند و اسم و رسم کتابهای جدید را توی دستمان گذاشتند. جای همهی کتابدوستها، خالی.
١٠ آبان ٠٢
پ. ن:
انتشارت شهید کاظمی، برای همهی کتابهای دیجیتالش 75% تخفیف گذاشته!
مدت استفاده از کد: محدود / تعداد استفاده: نامحدود.
کد و جزئیات تخفیف رو اینجا بگیرید👇
@pourmahmoud_114
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
اما من میگم
غم و غصهی همهی روزای پس و پیشِ جمعه،
گردنِ جمعهست؛
هرچی حزن تو عالمه از همین جا نشا شده،
از ندیدن!
کاش پا پی میشدیم و میفهمیدیم...
#عزیزٌ_عَلَّیَ_اَنْ_اَرَی_الخَلْقَ_و_لا_تُری
#جمعهناک
@siminpourmahmoud
القسام در پاسخ به جنایاتِ امشبِ صهیونیستها، تلآویو را راکتباران کرد.
@Farsna
__________________
دودِ توی آسمانش به چشمم آمد اما توی چشمم نرفت. نورافکنها با پایههای بلندشان، درختها، ماشينهای نو، پارکینگ وسیع و جادار، دیوار المانندی که کارش نظم و جدا کردن محوطهها است، پنجرههای روشن خانهها، آسفالتی که رد خونی رویش نیست، همه و همه به چشمم آمدند و با کمی روضه رد شدند.
چیزی که مثل خار توی چشمم رفت و دلم را سوزاند خطکشی پارکینگشان است. حد و حدود برای خودشان قائلند. به حریم هم باید احترام بگذارند. تزاحم و تصدیع را در شأن خودشان نمیدانند.
اما هزار آه که هیچ حریمی برای صاحبان و مالکان این سرزمین قائل نیستند. هرچه ظلم از دستشان بر میآید بر سر این مردم آوار میکنند. آوارهشان کردهاند. دار و ندارشان را غصب کردهاند. حسرت زندگی را به دلشان گذاشتهاند.
رد خون و اشک فراوانترین و فراگیرترین چیزی است که روی زندگی فلسطینیها نشاندهاند.
امروز کلیپی از دو برادر مجروح، دل خیلیها را خون کرد. پسرکی با ترس و اشک، دستهای خونیاش را به برادرش نشان میداد.
#فمن_اعتدی_علیکم_فاعتدوا_علیه_بمثل_ما_اعتدی_علیکم
@siminpourmahmoud
کلماتِکالِمن
کتابخانهی فلزیِ دراز و لاغری داشتیم که تا خرخره پر از کتاب بود. دو شیشهی ریلی و سرتاسری، بجای درب و قفل و کلید، حصار کتابها بودند. دستهای کوچکمان را با بخار دهان هِی میکردیم تا به شیشه بچسبد و هل دادنش به طرفی، راحت شود. اما انگشتهایمان آنقدر زور نداشتند که کتابی از بین کتابهای فشردهی هر طبقه، بیرون بکشیم. بیرون کشیدنِ "خمره" از دست ما بر نمیآمد.
ختم بلوا و دعوا هم از دست ما بر نمیآمد. همیشه سرِ "خمره" دعوا بود. جلدش توی کشمکشهای هر روزه کنده شده بود.
کتابش با همهی کتابهایمان، که کم هم نبودند، فرق داشت. شیرینی و شیطنت قصهاش باعث شده بود بقیهی کتابها به دهانمان مزه نکنند.
تلخی و زهرماری قصه خُلقمان را تنگ و تاریک میکرد، درگیرِ دردسرش میشدیم، حتی خوابش را میدیدیم. با خندههایشان هم حتما لبهایمان، نازک و کشیده میشدند.
کتابِ "خمره"ی جلدکنده را حدود بیست سال قبل، بارها من و خواهر و برادرهایم خواندیم. خواندنش به بزرگترها هم رسید. به بیرون از خانه هم رفت و اتفاقا توی یکی از همین رفتنها، برنگشت.
پاییزِ امسال، عضو حلقهی کتابخوانی شدم. مقرری اولمان "خمره"خوانی بود. با شوق کتاب را خریدم. به اندازه و پا به پای هم خواندیم و نقدش کردیم.
کتابخانهی ذهنم، در بیست سال قبل و امروز، قابل مقایسه نیست. حجم کتابها و قصههایی که خوانده و شنیده و دیدهام خیلی بیشتر شدهاند. تغییر ذائقهام را هم میبینم. اما خمره برایم شیرینتر از قبل شده. روایت را دقیقتر میبینم و بیشتر لذت میبرم.
خمرهی آقای هوشنگ مرادی کرمانی هم نوجوان پسند است هم بزرگترها را خط میدهد.
چه بزرگتری که بخواهد غرق صفای روستا شود (هرچند که روستا، تجربهزیستهاش نباشد) و چه بزرگتری که سروکارش با کلمهها باشد و بخواهد بنویسد.
کلمهها راحت و صمیمی، بیهیچ تکلفی، ردیف شدهاند.
تصویرسازیهای کتاب به قدری دقیق و بجا هستند که مخاطب را به "مکانی که نمیداند دقیقا کجاست"، و به "زمانی که نمیداند به چه سالی برمیگردد" میکشانند.
شخصیتپردازیهای بینقص و مماسشدهی کتاب، همذات پنداری میآورند، به نحوی که آدمهای خمره را درک کنیم و دوستشان داشته باشیم یا از کارشان کفری شویم.
پ.ن:
خمره را بخرید و سر بکشید.
میتوانید زماندار، امانتدارِ خمرهی من هم بشوید.
#حلقه_کتاب_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#خمره
#مرورنویسی
@siminpourmahmoud
عینکهای بی فریم، تازه مد شده بودند. یکی از همانها با دستههای نازکِ طلایی روی چشمهایش زده بود. همهی کلاسهای دبیرستان، زنگ فیزیک، جلوی همین معلم قد کوتاه و عینکی بلند میشدند. کارْ بلد و ماهر بود اما هوای کلاسش همیشه پس بود.
الان که فکر میکنم اخلاق تلخ و تندش شبیه مقَنّیِ ماهر و پینه بستهای بود که توی همهی قناتها رد چنگهایش باشد. بیشتر روزهای سالش را با تاریکی و نم و مور و مارهای چاهها گذرانده باشد اما مزدش را با مناقصه ببندند. بخور نمیر، کفِ دستهای زمخت و زخمش بگذارند و ردش کنند.
مرد، خاکْ نتکانده، بقچهی سبکش را بگیرد و خسته و مُرده خودش را به خانه برساند. رسیدنش، همان و به فحش و فلَک بستنِ بچههایش، همان. به هرکس که زورش برسد، زهر خالی کند....
معلم ما هم لای فرمولهای فیزیک، خستگیهایش را رویمان خالی میکرد.
من از میز دومِ ردیفِ وسط، خاطرهی بداخلاقیهایش در خاطرم مانده. هیچوقت شاگرد تنبلی نبودم. مزهی میزهای آخر کلاس را هم نمیدانم اما ته گچهایی که با سرعت و فحش پرتاب میکرد، دل من را هم خالی میکردند.
کلمه به کلمهی درس را با همان شِگردِ شاگردزن، توی ذهنمان حک میکرد.
انگار با همان گچها، خاک و خُلها را مثل مقنّی بیرون میریخت و راه را باز میکرد.
اینروزها دلم هوسِ همان کلاسِ بیست متریِ پر از شاگرد را کرده است. معلم قد کوتاه و عینکیاش، از پلهی سی سانتی بالا برود، پشت به ما و رو به تابلو، آیهی
مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
را بنویسید و بعد با کمترین نفهمی، قالِ تازهای چاق کند. با ته ماندهی گچش دل و هوش و حواسمان را نشانه برود. با زور آیه را حرف به حرف با همهی منطقش برایمان جا بیندازد و میخکوب کند.
پ. ن:
درِ هر رحمتی را که خدا به روی مردم باز کند، کسی نمیتواند ببندد. جلوی هر رحمتی را هم که بگیرد، کسی جز او نیست که آن را بفرستد. او شکستناپذیرِ حکیم است. (فاطر_آیه۲)
@siminpourmahmoud
ده برادرِ پا به سن گذاشته و مو سفید کرده، متاعِ اندکشان را زیر بغل زدند و سر از صحرای کنعان در آوردند. تفسیری که جلوی من بود میگفت هجده روز طول کشید تا کفِ دستشان را قوس کنند، بالای ابروهایشان سایهبان کنند و مصر را ببینند. دستِ خالی رفتند اما سرخوش و با شترهای سنگینِ از بارِ غلّه، به کنعان برگشتند. کیسههای گندمشان که ته کشید، برای دفعهی سوم، راهیِ سفر شدند. متاع برادرهای قحطیزده، ناچیزتر از دفعات قبل بود اما سر به زیر نبودند. اما ترسی از دستِ رد به سینه خوردن، نداشتند. سخاوتِ حاکمِ مصر چیزی نبود که از یادشان برود.
هجده روز گذشت. اسمهایشان را مثل دفعات قبل به مأمور سرِ گذر گفتند و از دروازهی مصر رد شدند. حاکم مصر که همه "عزیز" خطابش میکردند، که قرآن هم با همین ابهت و عزت معرفیاش کرده، ده مرد را با اکرام و احترام به اندرونیاش برد. مثل مرتبهی اول. مثل مرتبهی دوم. مردها را همسفرهی خودش کرد. لباس نو بر تنشان پوشاند. مردها خستگی راه را با خواب در راحت و امنیت از خودشان کَندند.
قبل از خواب که به تاریکی سقف زل میزدند یا وقتی پلکهایشان را میبستند اما روزشان را مرور میکردند، وقت لم دادنِ در سایه و انتظار، تا غلامانِ عزیز، کیسههایشان را بی کم و کاست از گندم مرغوب پر کنند و در هزار دیالوگ دیگر که به ذهن من میرسد وگفتنش خستهتان میکند و چندین اتفاقِ ما بعد، که تفسیر گفته اما نقلش برایتان ملال میشود، برادرها شک کردند که نکند "عزیز مصر" برادرشان باشد؟ بود. برادرشان بود. یوسف علیه السلام خودش را به برادرهایش معرفی کرد.
مردهای ریشسفید، دورِ عزیز را گرفتند. رنگ صورتشان از خجالت، سرخ و سفید میشد. با اشک و شرم
مراسمِ "ما خبط و خطا کردیم، تو ما را ببخش" راه انداختند.
جوان که بودند، یوسف را با حیله از پدر جدا کردند. کتک زدند. لختش کردند. با هلهله و بیرحمی توی چاه انداختند. توی وحشتِ صحرا، تنهایش گذاشتند... هی گذشتهی دور و نزدیک یادشان میآمد و گریهشان بیشتر میشد. از خجالتِ جسارتهایشان رویی برایشان نمانده بود.
یوسف (علیه السلام) براى اینکه نه تنها احساس شرمندگى نکنند بلکه وجودشان را خدمتى به یوسف بدانند، گفت: مردمِ مصر تاکنون به چشم یک غلامِ زرخرید به من مى نگریستند و به یکدیگر مى گفتند: سُبحانَ مَن بَلَّغَ عَبداً بِیعَ بِعِشرینَ دِرهَماً ما بَلَغَ: «منزّه است خدایى که غلامى را که به بیست درهم فروخته شد، به این مقام رسانید».
حال که شما آمدهاید و پرونده زندگیام براى این مردم گشوده شده، مى فهمند که من غلام نبودهام، من از خاندان نبوّت و از فرزندان ابراهیم خلیل (علیه السلام) هستم. بودنتان، مایه افتخار و مباهات من است.
_______
من بلد نیستم برای کلمههای پر از شُکوهِ بالا نتیجهگیری بنویسم، خودتان یادتان بماند. خودتان پایانی برایش بنویسید. خودتان توی زیر و بم زندگی، توی غافلگیری از دستاندازهایش، توی لگد خوردنها، بزرگواری یوسف علیه السلام را به یاد بیاورید.
پ. ن:
امروز توی ماجرایی، لگد خوردم. دلم شکست. بیشتر از اشتباهم، قضاوت شدم. مات شدم. اما ارزید.
یاد آیاتی افتادم که دیروز برای شاگردهایم خوانده بودم. تلنگرش را برای خودم و شما نوشتم.
١٠ آذر ٠٢
@siminpourmahmoud
سوز مزخرفِ آذر از زیر در خودش را به داخل هل میداد. روی مبل، مچاله نشستم. گوشهی کنترل تلویزیون، پای از سرما کرختم را اذیت کرد. دستهای گرهکردهی روی سینهام را باز کردم و کنترل را بیرون کشیدم. مانیتور که روشن شد، وسط روضه بودم. روضهخوان میخواند و صورت مردها از خیسی برق میزد. من هم دو زانو شدم. چهار انگشتم را به داخل تا کردم و به لبهایم چسباندم. اشکهای شور و تلخ از لای انگشتهایم توی دهانم رفتند. روضه رسید به دستهای همسرِ حیدر که از تاب دردها، بیجان شدند... روضهخوان با دست به صورتش میزد. مردها هم.
حرفهای جلسهی هفتم نویسندگی خلاق، توی سرم بودند. استاد، کارهایی که با دست انجام میشوند را برایمان زیر ذرهبین بُرد. یکی از تمرینهایش، لیست کردنِ پانزده کار از دستِ شخصیت مدنظرمان بود. قدم بعدی تکلیف، حدس بود. باید دربارهی همان آدم، حدس میزدیم که چه چیزهایی میشود دربارهی او، از این دادهها بدست آورد. از آن ترم و تکلیف ماهها میگذرد. امشب همانها برایم سوزِ روضه را زیاد کردند....
در را که هل دادند "دستهای" ام ابیها سپر شدند. آتش که گُر گرفت "دستها" جلو آمدند. میخ که...
آه
هرچه توی مقتل و روضهها شنیدهام را توی ذهنم ردیف میکنم، لیستم که تکمیل شد، اشکهایم که تند شدند، به قدم بعدی میرسم. باید از این دادهها،
به حدسها برسم... مثلا حیدر کرار "دستهای" کبود حضرت زهرا را برای تیمم تکان میداد.. میسوزم
وسط آستینم از پلکهایم، خیس میشود.
#فاطمیه
@siminpourmahmoud |کلمات کال من|
اگر امروز پشت همان میزی که روبرویش هلالوار صندلیدستهدار چیدهاند بنشینم و بخواهم برای شاگردهایم از شما بگویم دهانم خشک میشود، انگشتهایم به گزگز میافتند، شقیقههایم میکوبند، حس میکنم بست و بندهای قلبم کنده شده و تا گلویم بالا میآید. هی چشمهایم را از نگاههای منتظر زنها میدزدم و به مداد و دفترهایشان که منتظر نوشتن هستند زوم میکنم. من برای از شما گفتن خیلی گنگ و کوچکم. حتی تجربهزیسته به دادِ نابلدی و نادانیام نرسیده است. مدینه رفتههایی که از پشت پنجرههای بقیع پرِ چادرهایشان خیس اشک شده، از منِ دور افتاده، اقلکم در حد همان غبارهای روی زمین، صدرترند. آنهایی که چشمشان به گنبد بلندبالای پسرت افتاده و همانجا به اسم شما صدایش میکنند و دخیل میبندند هم از من خیلی جلوترند. من برای شاگردهایم حرفی ندارم. هرچه جان میکنم با منقاش از ته حلقم کلمه بیرون بکشم خجالتزده و خالی برمیگردم. من فقط میدانم سالهاست وقتی روضه خوان از زبان شما گفته: "بشیر، از حسینم چه خبر؟؟" روی پا زدهام و صدای گریهام بلندتر شده. بلدم وقتی دردها وحشی میشوند به نیت شما صلوات بفرستم که تاب بیاورم. لغتِ ادب که به گوشم میخورد سرمشقهای نستعلیق توی سرم بالا نمیآیند، شما و ادب آموزیهایتان توی دلم برق میزنید. شما پسرهایتان را برای فدای حسین شدن، برای جانتان، صیقل دادید،
وَاصطَنَعتُکَ لِنفسی..
سرم را یک وجب خم میکنم روی میزم. بغض توی گلویم گلوله میشود . "وابیضّتْ عَیناهُ مِنَ الحُزن" یعقوب یادم میآید. حدیثی از کتاب الأمالی میگوید گریه بر حسین چشمهایتان را هم خرید. پنج سال مرثیه خواندید و کارتان گریه بود تا "قَد کفَّ بَصَرُها"...
گریه به دادِ نابلدیهایم میرسد.
#ام_البنین
@siminpourmahmoud
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکههای قهوهای روی دستش را هم از فاصلهی چند متری میتوانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمیداشت.
کلمههای غمبارِ قرمز، از عصر زیر همهی کانالها رژه میرفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیونشیم... اما دلیلی نمیبینم برا اینهمه ازدحام"
چشمْ درشت کردم. میخواست مردم را مقصر معرفی کند؟! لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند.
صفحهی اول سورهی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال میشود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمتدار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر میگوید این روزها را بزرگ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سورهی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را میخرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ میکند. تقوای قلب میآورد.
لبهای از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همهی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویهی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد.
پاهایم را تند تند تکان میدادم. کفشهایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنهها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحهی موبایلش تکان میداد. آهش را میشنیدم. بیقرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بیقرار شده بودند.
#کرمان
@siminpourmahmoud
مقدر است که تا روح در بدن باشد
کرشمه کار تو و گریه کار من باشد.....
#لیلة_الرغائب