به سویت آمدم از اشتباه برگشتم
به سمت نور دویدم به ماه برگشتم
سری به ظلمتیان اسیر خاک زدم
ولی به ماه به صبح و پگاه برگشتم
برای درک تماشای نور «الا الله»
به اصل اول تو، «لا اله» برگشتم
دم از تو میزنم و در کنار شیطانم
خدای من چه قَدَر افتضاح برگشتم
چه لاابالیِ از خود به تو گریختهای!
بگیر دست مرا بیپناه برگشتم
برای دیدن تو محو این و آن ماندم
صبور ماندی و از اشتباه برگشتم
نگاه کن چه غروبی نهفته در چشمم
نماند راه به جز آه، آه برگشتم!
چقدر چشم مرا زرق و برق دنیا زد
مرا ببخش اگر روسیاه برگشتم
شبیه برگ اسیر هجوم طوفانها
رسیدهام به تو، گرچه تباه برگشتم
چموش گشتم و دائم لگد به بخت زدم
ولی ببین چه قدَر سربراه برگشتم
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
٢٢اسفندماه١۴٠٣
#مناجات
#شهر_رمضان
#عاشقانه
#غزلواره
حسینِ اول طوفان کربلا حسن است
فقط نه ساحل امن است، ناخدا حسن است
علیترین حسن است و حسنترین علی است
به جنگ و صلح، خداوند ارتضا حسن است
نمیشناسیاش او را؟ حسین را بشناس!
که مقتدا و امامِ حسینِ ما، حسن است
حسن، مبدّل سوءالقضا به حسن قضا
امامِ عرصهی تدبیر و اقتضا حسن است
به خاک راه نظر کرد، کیمیایش کرد
که اسم اعظم و نورانی خدا حسن است
به یک عنایت او شام تیره، صبح شده
شکوه آیهی «یَهدی لِمَن یَشا» حسن است
پیمبرانه به آیین مهربانیهاست
به چشم مردم محروم، آشنا حسن است
حسن ادامهی جاه و جلالت علوی
ادامهی غزل حُسن مصطفی حسن است
کمی تجلی او «هَل اَتی علَی الانسان»
شکوه آیهی «نور» و «قل انّما» حسن است
بلاغت سخنش در مقام مدح پدر
نشانهای است که نهجالبلاغه با حسن است
فرشتهها همه محو جمال گریهی او
که ماه روشن شبهای ربنا حسن است
فقیر سفرهی لطف و کرامتش هستیم
سرور و راحتِ قلب یتیم ما حسن است
کسی که کعبه به دورش طواف کرده ولی
پیاده آمده تا کعبه بارها، حسن است
گره به کار دل افتادهها! امام امید،
امام رحمت و دستِ گرهگشا حسن است
اگرچه زمزمهام «یا اله» و «یارب» شد
قبول خاطر حق، ذکر ناب «یاحسن» است
گناهکار برو نزد او، ملک برگرد!
کسی که خاک رهش هست کیمیا، حسن است
به حکم اشک، جهنم بهشت خواهد شد
اگر بهانهی بارانِ اشکها حسن است
کسی که فقر و غنا خاکسار مقدم اوست
کسی که فقر به راهش شود غنا، حسن است
حسن، ادامهی غوغای خیبر و صفین
شروع نغمهی جانبخش نینوا حسن است
به یک اشارهی او مرحب جمل افتاد
و ذکر حیدر کرار، «مرحبا حسن است»
چه کرده با دل او زهر تلخِ «آتشبس»
اسیر تهمت یاران بیوفا حسن است
مغیرهها به روی منبر رسول الله
یکی نگفت که بر خلق، رهنما حسن است
جهان، تعارف او را برای چی پس زد؟
ره نجات همانجاست، هرکجا حسن است
به سایهروشن شبهای انتظار ببین
همیشه مژدهی «والشمس» و «والضحی» حسن است
فقیر شو به کرمخانهاش پناه ببر
امید امت بیچاره، بخخدا حسن است...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
٢۴اسفندماه١۴٠٣
#امام_حسن_مجتبی_ع_مدح_و_ولادت
#شهر_رمضان
#شعر_ولایی
#قصیدهواره
هدایت شده از قاف
پرنده بود به دنبال رنگ و بوی درخت
نسیم و چشمه و باران، به جستجوی درخت
پرنده، لذت پرواز را نشانش داد
و بالبال زد و ماند روبروی درخت
رسید شاعر و آبی به صورتش زد، گفت:
چه سایهسار لطیفی است پای جوی درخت
ببین خزان چه بلایی سرِ درخت آورد
چه ناگوار و چه تلخ است خلق و خوی درخت
برای اینکه نماز غزل به جا آرد
وضو گرفت در آن جوی با وضوی درخت
درخت خواست پر از نغمهی حضور شود
نسیم چرخ زد و خواند از گلوی درخت
و ساقهها همه در گوش هم غزل خواندند
شکوفه سر زد و شد رنگِ های و هوی درخت
چه دارکوب فضولی! چکار داشت مگر؟
سرک کشید نوکش در هزار توی درخت
بهار از آمدن گل سرود و چشمه شنید
به وجد آمد و غلطید سمت و سوی درخت
همیشه توصیهی مادرانه داشت به باد:
نسیم باش، بزن شانهای به موی درخت
درخت بود و حیا بود و شرم عریانی
بهار، چادری افکند سبز، روی درخت
سلام داد به باران، نگاه کرد به ابر
چکاوک آمد و لو رفت گفتگوی درخت
چقدر خواست که یک جلوه از بهشت شود
بهار آمد و گل کرد جستجوی درخت
خوشا به رنگ تبسم دوباره روییدن
خوشا به سیب، رسیدن به آرزوی درخت
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
دهم اسفندماه١۴٠٣
#بهاریه
#غزلواره
هدایت شده از قاف
چه نقشها به روی برگ، از بهار کشیدی
شبیه آینه بر چهره، نقش یار کشیدی
چقدر شعر شدی با نسیم، زمزمه کردی
برای وا شدن غنچه، انتظار کشیدی
برای اینکه نشان از جمال حسن تو باشد
هزار گل به روی چادر بهار کشیدی
کسی ندید یکی از هزار حسن تو را هم...
اگرچه هر یک از آن را هزار بار کشیدی
برای اینکه بگویی سقوط، فصل شروع است
به چشم کوه و در و دشت، آبشار کشیدی
به بوی اینکه پریشان زلف یار بمیرم
به روی شاخهی هر بید، زلف یار کشیدی
برای اینکه بگویی که داغ، شرط وصال است
چقدر لاله روی سنگ کوهسار کشیدی
- «چگونه دست بشویم از این غبار دل خود؟»
- به روی گونهی من طرح جویبار کشیدی!
شبیه این شفق رنگ و رو پریدهی مغرب
بگو برای چه قلب مرا انار کشیدی؟
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
ششماسفندماه١۴٠٣
#بهاریه
#غزلواره
هدایت شده از قاف
کسی با روح من آمیخت در طوفان دلتنگی
مرا در ابر غم پیچید در کوران دلتنگی
تمام آنچه با خود داشتم با خود از اینجا برد
و اشکم روی دستم ماند بر دامان دلتنگی
دلم سیر است ازاین دست شادیها، شبی ای کاش
به پای سفرهی غم میشدم مهمان دلتنگی
دلم شد بیتالاحزانی، همه اشک و همه اندوه
بقیعی تازه شد دل، این غریبستان دلتنگی
در این حال و هوا همراه با اندوه شیرینت
طراوت میدهد جان مرا باران دلتنگی
صدایم کن، و گرنه در سکوتی گنگ میپوسم
رهایم کن رهایم کن، ازین زندان دلتنگی
در این فصل پریشانی، نگاهت را مگیر از من
کنون من ماندم و یک روح سرگردان دلتنگی
سلام ای غربت معصوم ای روح سترگ عشق
درود ای بهترین آغاز بر پایان دلتنگی
تمام شعر من اندوه شد ای عاشق صادق
مگر از خاطراتت پر شده دیوان دلتنگی
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
فروردین1372
#دورها_آواییاست
#غزلواره
#شعر_ولایی
هدایت شده از قاف
دوست دارد یار، چشم هرشبِه مرطوب را
در همین آیینه پیدا کن رخ محبوب را
ایستاده پشت در! در بازکن بر روی او
ای که میخواهی بیابی طالع مطلوب را
شورهزاری یا که در خواب زمستانی هنوز؟
این بهار آکنده از گل کرده، حتی چوب را!
او به فکر توست، تو مفتون حسّ دیگری...
مرگ من بر هم بریز این چرخهی معیوب را!
سایهی لطف و ولای اوست بر روی سرت
قدر میدانی دل ای دل! این رفیق خوب را؟
شهرمان شد مأمن رجالهها، عفریتهها
زخم هشداری زدی این امت مرعوب را؟
آن عبادتها فقط مدّ «ولاالضالین» که نیست
هان ببین بر روی نیزه، مصحف زرکوب را
کعبه است و بار دیگر فتنهی اصحاب فیل
دور کن از شهر خود این اَنگ شهرآشوب را!
تو پیمبر باش در آیین انسانیتت
جذب خواهی کرد حتی قلب سنگ و چوب را
گفته بودم باز میگردی به اصل اصل خود
لای قرآنت ببین پروانهای مصلوب را
از زلیخاها فراری بودی و یوسف شدی
سنگ شد آیینه، دیدی جلوه محبوب را...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
٣١ فروردین١۴٠٢
#غزلواره
#دورها_آواییاست
#بصیرت
#دفاع_از_ارزشها
#شعر_تعلیمی
هدایت شده از قاف
این شب جمعه، بعد از جلسه هیئت،
یکی از طلبهها آمد سراغم و بعد از «سلام علیک» گرم، گفت:
با خودم گفتم، این پیر غلام کیست که در این تاریکی، لابلای جوانها ایستاده و دارد سینه میزند؟
حالا میبینم شما بودید؛ معلمم!
(البته به تعبیر خودش استادم!)
امان از این تعابیر و القاب...
عبارت «پیر غلام» دلم را لرزاند...
به بهانهای با او خداحافظی کردم و پناه بردم به گوشهای از هیئت.
بغضی که نمیتوانست جلوی جمع، تبدیل شود به اشک،
شد این رباعی:
افسوس که یک لحظه مریدت نشدم
یارت نشدم،«جون» و «سعید»ت نشدم
میمیرم از این خجالت آخر یک روز
من پیر شدم، ولی شهیدت نشدم ...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
٢٢فروردین١۴٠۴
#تاریخ_شفاهی
#شعر_ولایی
#بداهه
#رباعی
نکات پایانی
یکم
در این یادداشت کوتاه سعی داشتم آینهای پیش روی مخاطبان بگذارم، تا بتوانند درباره افق اندیشه و سطح فنی شاعران تبیینیسرا ارزیابی داشته باشند.
این یادداشت، حاصل یک جستجوی یکی دو ساعته در یکی از کانالهای شعری (شعر هیئت) است که در سنجش و انتخاب اشعار دقت خاصی دارد. اگرچه به پشتوانه این وسواس هنری و محتوایی، جستجو برای صاحب این قلم، آسان و سهل گردید؛ با این وجود، نمیتوان به استناد این یادداشت و جستجو، حکم کلی درباره این موضوع صادر کرد...
چه بسیار اشعار دیگر وجود دارد که مصادیق این بحثند و از دایره این تحقیق دور ماندهاند.
دوم
تبیینیسرایی و ارائه شعر متعهدانه، امروزه، مهمترین وظیفه شاعر شیعی است و لازم است ارزیابی سطح اندیشه و غنای فنی در هر یک از موضوعات شعر شیعی، صورت بگیرد.
یکی از پرسشهای مهم که باید مورد توجه قرار گیرد، این است که:
اگر وفور اشعار حسی و بعکس، خلاء کیفی و کمّی اشعار تبیینی، فرضیهای درست و یا قابل تأمل است، در چه مسئله و موضوعی ریشه دارد؟
دشواری آفرینش مضامین با محوریت محتوای برجسته یا فقر فکری و اندیشه شاعران؟
عدم وسواس هنری و ارائه اشعار خلقالساعه، یا عدم شناخت نیازهای واقعی مخاطب؟
مطمئناً فرهنگ و ادب شیعی برای رفع هر یک از خلاهای پیش رو، راهکارهای دقیق علمی و هنری پیش روی ما گذاشته است که باید بدان توجه داشت.
امید میرود شعر پژوهان و شاعران به این امر مهم، بیش از پیش بیندیشند.
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
١٩ اردیبهشت١۴٠۴
@smahdihoseinir
برای برخی از دختران سرزمینم
در خانهای کنار من و خانه نیستی
یعنی برای گریهی من شانه نیستی
این آینه برای تو گویا زلال نیست؟
دلبستهی پری و پریخانه نیستی
با آنکه چون همیشه خبرهاست در دلت
آن دختر همیشهی پرچانه نیستی
این جغد حسرت است که بر شانهات نشست؟
تو باغ آرزویی و ویرانه نیستی
در دامن محبت من بار آمدی
تو قصهی محبتی، افسانه نیستی
دلواپسم، از اینکه گریبان دریدهای
من مطمئنم عاشق و دیوانه نیستی
زلفت به باد رفته و بر باد میروی...
دلواپس توهّم بیگانه نیستی؟
پیمانهها به دور سرت چرخ میزنند
ثابت بکن به شهر، که میخانه نیستی
چنگال را برای تو معنا نکردهام
تو غافل از عقابی و در لانه نیستی
خورشید من تو فارغ از آرایش تنی
یعنی برای هرزهخوران دانه نیستی
این چشمهای تو بخدا ابر رحمتند
جدی بگیر نرگس مستانه نیستی
از دامنت مسیح به معراج میرود
آری، بساط بازی طفلانه نیستی
دورت بگردم ای همهی روشنی من
در خانهمان برای چه پروانه نیستی؟
آغوش ما بهار تو، خانه بهشت توست
برگرد از خزان و زمستانِ نیستی...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
٢١بهمنماه١۴٠٣
#حجاب
#غزلواره
#شعر_تبیینی
#مطروحه
#بداهه_نویسی
@smahdihoseinir
هدایت شده از قاف
ای ابر لطف! کی تو مرا میدهی عبور
از این کویر گمشده تا جلوهگاه نور
ماه و ستاره، محضر خورشید میرسند
من ابر بیقرارم و بیبهره از حضور
نقارهخانه شد دل من با خیال تو
دائم تو را صدا بزنم تا دم نشور
همدرد رنج خواهرتانم در این فراق
زیر لب: السلام علی زینب الصبور
باید دخیل پرچم سبز تو میشدم
مثل نسیم آمدم از دشتهای دور
اذن دخول خواندم و «فاخلع» به روی لب
با این تصور: آمده موسی به کوه طور
اذن دخول خواندن من، روضه خواندن است
در ذهن من مدینه چرا میشود مرور؟
این آفتاب جلوهای از چشمهای توست
بی حس آفتاب، جهان است سوت و کور
حس میکنم جهان پرِ لبخندهای توست
در چشم آفتاب، تو را میکنم مرور
در محضر امام دلم عرض میکنم:
دست شماست بر سر ما تا دم ظهور
گفتی حدیث و «فانفجرت اثنتی عشر»
آتش گرفت قلب همه... «فارّ التنور»...
دستی کشیدهای به روی چشمهای من
این چشمها اگر که شده سورههای نور
چشمم کویر و، در تب مرداد وَهم بود
با زمزم عنایت تو شد چنین نمور
این شعر چیست؟ ترجمه اشکهای من
قلبم پر از تلاطم یا حیّ و یا غفور
با یاد چشم تو، قدح شعر میزنم
هر شب که از کنار دلم میکنی عبور
عمریاست «لا اله» تو را جار میزنم
باید که شعر من بشود دعبل غیور...
این روزها کسی به دلم سر نمیزند
شد دفتر قصائد من خانهی قبور
لطف تو بود و جهل من و ذرهای جنون
آقا ببخش! شعر شد این بار هم جسور...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
٢۵اردیبهشت١۴٠۴
#امام_رضا_علیه_السّلام
#زیارت_مخصوص
#شعر_ولایی
هدایت شده از قاف
کوفه دیگر خانهی مردانِ مرد انگار نیست
کوچ کرده مردی و این شهر، شهرِ یار نیست
کوفه اکنون بندهی زور و زر و تزویر شد
کوفه دیگر کوفهی تسلیمِ محضِ یار نیست
کوفه، مردستان شمشیر و شجاعت بود، حیف
آه در این شهر، جز «طوعه» کسی عیّار نیست
سایهی رعب و خیانت میدود در کوچهها
یک پناه امن، حتی سایهی دیوار نیست
نابرادرها یکایک در هراس از گرگ وَهم،
یوسفی هست و خریداری در این بازار نیست
زخم شمشیر خیانت را ببین بر پشت من
سرفرازم، زخم سرباز تو ذلتبار نیست
مستی دنبالهداری یافتم از گیسویت
آه از مستی چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست
بر روی دارالاماره چشم من دنبال توست
هیچ حسی بهتر از این وعدهی دیدار نیست...
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
بهار ١۴٠۴
#مسلم_بن_عقیل(علیهالسّلام)
#شعر_ولایی
#غزل
هدایت شده از قاف
عطش گرفته تو را گرچه در کنار فراتی
تویی که ماء معینی، تویی که آب حیاتی
اگرچه از عطشت خواندهاند مرثیهخوانان
ولی تو تشنهی لبیک در کنار فراتی
تویی که معنی آتیتم ُالزکاتی و، امشب
برای از تو نوشتن به من بده کلماتی
همیشه اشهد انّ، که عشق سهم امام* است
به من اجازه بده جان دهم به شوق زکاتی
به جز تو کیست به سمت خدا مرا بکشاند؟
مبدّل همهی سیئات بالحسناتی
نسیم گیسوی بر نیزهها مرا به خود آورد
که مستقیم نمیشد دلم به هیچ صراطی
جنون شعر شدم، شاید از غم تو بمیرم
تو روح پر تپش شعر من در این لحظاتی
قسم به اشک عزایت که راز آب حیات است
چگونه از تو بگویم، که کشته عبراتی
سلام لذت با اشک از غم تو سرودن!
تو روح زندگی ما و راز هرچه نشاطی
شکفت بر لب من «اَحیِنا حیاتَ محمد... »
در این حیات، کنار تو نیست هیچ مماتی
تو مونس منِ تنها میان وحشت دنیا
تو همنشین دلم در تمامی سکراتی
به درک روشن «یالَیتنا» چرا نرسیدم
آهای قلب پریشان! کجای این عتباتی؟
به کربلا برو و شمر را دوباره رصد کن
آهای... ای که به دنبال رمی در جمراتی
به بوی سیب سحرهای جمعه باز دلم رفت
دریغ و درد نبردم از این حرم، نفحاتی
سلام ساقی وحدت! خمارِ باده عهدت
عجیب نیست که در خون، تجلیات صفاتی
میان نیل حوادث عصای معجزه، اشک است
تو کشتهی عبراتی و راز و رمز نجاتی
شکوه توست دل از جبرئیل بُرد در این شعر!
شکفت و گفت به هر بیت، زیر لب صلواتی
به روی نیزه نگاه تو خیره ماند به دشمن
چه استقامت کوهی! چه غیرت سکناتی
میان خاک چرا ردّ بوی خون حسین است؟
«سَلِ الخیولَ اماماً یُرَضُّ في الفلواتی**»
بگیر بر سر بالین مرا که کشتهی عشقم
«مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی***»
#سیدمهدیحسینیرکنآبادی
21 تیرماه 1404
#امام_حسین_علیه_السّلام
#قصیده_واره
#شعر_ولایی
پ. ن:
*عشق سهم امام است...
مضمون «سهم امام» را پیشتر در بیتی از آقای حسن بیاتانی دیدهام.
**سَلِ الخیولَ ...
از اسبها بپرس دربارهی امامی که در صحراها بر او تاختند
***مضی الزَمانُ...
زمان گذشت و قلبم میگوید تو حتماً میآیی
( مصراع از سعدی است)