#تجربه_من ۱۰۹۰
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#همراهی_همسر
#قسمت_اول
من متولد ۷۸ هستم و با همسرم الحمدلله زندگی خوبی داریم اما من بیشتر دوست دارم تجربه ام رو از دوران سخت مجردیم بگم...
یادمه کلاس اول که بودم اواسط مدارس پدرم به خاطر شغلش تصمیم گرفت که مارو به یک شهر تقریبا دور افتاده ببره، شهری که اصلا هیچ هم زبونی توش نداشتیم و همه اونجا همدیگه رو میشناختن یا فامیل بودن و ما مثل گاو پیشونی سفید بودیم که همه ما رو با انگشت بهم نشون میدادن 😅
از دوران سخت مدارس نمیگم که چقدر تو سن کم توسط دوستام اذیت شدم و تنهای تنها بودم، بچه ی آخر خانواده، تک دختر هم بودم، هیچ هم زبون و رفیقی هم نداشتم حتی هم مدرسه ای هام هم فارس زبان نبودن که حداقل متوجه صحبت هاشون بشم.
مادرم با اون سن و سال خودشو مثل یه بچه هم سن من میکرد، باهام بازی میکرد و تمام تلاششو میکرد که افسردگی نگیرم ولی خب خیلی دوران سختی بود.
دوتا برادر بزرگ تر از خودم داشتم که فاصله سنیمون کم بود و متاسفانه به شدت زورگو بودن و اذیتم میکردن...
یعنی من هم تو خونه اذیت بودم و هم تو مدرسه، تنها دلخوشیم مادرم بود. الحمدلله اون دوران گذشت و ما به شهر خودمون برگشتیم.
اما بخاطر دوران بدی که گذراندم، دختری شده بودم با اعتماد به نفس صفر که هیچ وقت حتی تا الان نتونست یه رفیق و دوست صمیمی تو زندگیش داشته باشه
خداروشکر بعد از اثاث کشی به محله ی جدید فعالیت های مذهبی و مسجدیم زیاد شد. اینم بگم خانواده مادریم مذهبی بودن اما پدری نه ولی با تربیت مادرم خداروشکر منم چادری بودم و تو سن کم هیچ وقت نماز امام زمان و قرآن رو ترک نمیکردم. همیشه دعا های مختلف رو میخوندم و برنامه سمت خدا می دیدم و احساس میکنم همین ها در آینده منو نجات داد.
خلاصه با اومدن به شهر بزرگ و رفتن به دبیرستان چیزهایی میدیدم که اصلا تو اون شهر کوچیک مرسوم نبود.
کم کم کمبود های زندگیم مثل یه عقده خودشونو نشون دادن نداشتن یه هم زبون و رفیق، نیاز به دیده شدن و... خلاصه این مسائل و اون محیط و زندگی خودم دست به دست هم داد تا من خطاهای زندگیم رو بکنم و چندسال احساساتمو با کسی که هیچ ربطی به من نداره گره بزنم، سال به سال هم تو چاهی که خودم میکنم بیشتر فرو میرفتم.
کم کم دیدم حرمت چادرم داره لکه دار میشه به جای اینکه راهمو عوض کنم، چادر رو گذاشتم کنار، اما تو همه ی این مراحل عذاب وجدانی گریبان گیرم بود که ناشی از فطرتی میشد که هنوز پاکی می طلبید هی توبه کردم و شکستم.
تا اینکه مامانم من رو به اصرار برد نماز جمعه اصلا دلم نمیخواست برم ولی همون یبار رفتن چنان پاگیرم کرد که حتی زبون روزه تو گرمای تابستون هم میرفتم مصلی کم کم وارد محیط مذهبی شدم و از اون فضای دانشگاه و مدرسه ای که گناه توش عادی بود دل کندم.
آخر سر هم مادرشوهرم من رو تو مصلی دیدن و پسندیدن و شماره با مادر رد و بدل کردن اما من هنوز دل در گرو کسی دیگه داشتم😔
تا اینکه رفتم مشاوره و شرایط طرف مقابل رو گفتم و مشاوره گفت بنا به این مسائلی که گفتی این آقا اصلا نمیتونه همسر مناسبی برای شما باشه و من برای اولین بار تو زندگیم تصمیمم رو با عقل گرفتم و صدای قلبمو خفه کردم و توبه کردم و رابطه ام رو با اون شخص تمام کردم. ۵ سال عمرم به باد رفت به خاطر حرف دلم ولی تهش چیزی جز یه مشت خاطره و دلشکستگی برام نموند.
همسرم و مادرش اومدن خواستگاری
الحمدلله جلسه اول که صحبت کردیم به یک تفاهم نسبی رسیدیم و چون همسرم محل کارشون تو شهر ما نبود مابقی صحبت ها تلفنی انجام شد و خودم نفهمیدم چطور بله گفتم و نامزد شدیم
این خواستگاری درست یک هفته بعد از توبه ی من اتفاق افتاد.
و من هم سربسته جلسه اول به همسرم گفتم اینی که الان جلوتون میبینید من واقعی نیست من تازه یک هفته اس تصمیم به پوشیدن چادر کردم و گذشتمو گذاشتم کنار اگر میتونید توی این مسیر کمکم کنید ثابت قدم بشم باهم بیشتر صحبت کنیم که همسرم قول دادن اگر بنا بود ازدواج کنیم حتما تو این مسیر تنهام نمی ذارم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
درست یک هفته از شب یلدای سال ۶۶ گذشته بود، تو یه منطقه محروم که به زور ماشین توش پیدا میشد اونم تو زمستونای اون زمان که وقت سرما حریف نداشت، درد زایمان امان از مادرم میبره و پای پیاده با چکمه ایی که تا زانو میرسه و به زور از گل و شل کنده میشه توکل به خدا میکنه و با پدرم راهی بیمارستان میشه.
خداراشکر بعد از طی مسافتی نسبتا کوتاه، ماشین پیدا میشه خلاصه با هر زحمتی به بیمارستان میرسن و بلاخره من پام به این دنیا باز شد.😄☺️
وقتی من و مادرم از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه همسایه های از خواهر نزدیکتر مادرم برای احوال پرسی و عرض تبریک یکی یکی آمدن.
یکی شون که فهمیده بچه دختره با اعتراض گفته:بازم دختر؟! آخه مادرم فقط دوتا پسر داشت و من چهارمین دختر بودم. پدرم نگذاشته ادامه بده و گفته صلوات بفرستید، حوری بهشتی وارد خونه ما شده😌.
اون زمان(دهه۵۰/۶۰) دختر و مادر و عروس با همدیگه بچه میاوردن یعنی بچه ایی که متولد میشد با خواهر و برادر و خواهرزاده و برادرزاده، عمه و عمو و دایی و خاله همسن بودن و وقتی زنی بالای ۳۰سال میشد برای خودش مادربزرگ جاافتاده ایی بوده.
اون وقتا همه خانواده ها پرجمعیت بود. وقتی یکی دو سالم شد، خواهر ۱۵سالم ازدواج کرد و به لطف خدا من تو سه چهار سالگی خاله شدم😊.
وقتی با خواهرا و برادرام تو خونه بازی میکردیم راحت میتونستیم دوتا تیم سه نفره بشیم و تو حیات ۱۰۰متری خونه مون وسطی و والیبال و فوتبال بازی کنیم.
گرچه اوضاع اقتصادی جالبی نداشتیم و خونه مون کلنگی بود ولی انقدر تو عالم بچگی با همدیگه خوش بودیم که دلیلی برای ناراحتی و نگرانی نمیدیدیم و به جرات میتونم بگم هیییییچ موقع یادم نمیاد که از نداری گرسنه خوابیده باشیم.
چون پرجمعیت بودیم خوش بودیم و قانع. خیلی چیزها از بودن در کنار هم یاد گرفتیم. مدیریت رفتار با بقیه، مدیریت اقتصادی، مواقعی که روز مادر یا پدر میشد با همدیگه برنامه میچیدیم و برای پدرومادرمون جشن میگرفتیم.
یه جوری هدیه های هرچند ناقابلمون که تو خیال خودمون بهترین کادوی دنیا بود رو قایم میکردیم تابه وقتش تقدیم کنیم. آاااااااااخ چه روزایی بود. نه خبری از گوشی و فضای مجازی بود و نه دل مشغولی های گرونی و سختیها زندگی.
بلاخره کودکی منم با تمام خاطرات خوب و بدش تمام شد و بزرگ شدم و درس خوندم. خداراشکر پدرم با هر سختی که بود خیلی به تحصیل مون اهمیت میداد و همه مون تحصیلات عالیه داریم به قول پدرم خونه ما خودش یک حوزه علمیه باشه که توش باید به خدا نزدیک بشیم.
ما در تمام طول سال، شب های جمعه اش روضه خونگی مون به پا بود. تو عاشورا و فاطمیه شام یا نهار میدادیم و در واقع برکت خونه کوچیک و پرجمعیت و باصفامون به همت پدرومادرم از برکت خدمت به اهل بیت علیهم السلام بود.
والدین مون با این کارها، حب اهل بیت و قرب به خدا رو جرعه جرعه تو وجودمون تزریق کردند.
در ظاهر پدرم بیسواد و مادرم فقط ۵ کلاس نهضت سواد آموزی داشت اما انقدر خوب به تربیت روح و جسم مون رسیدند که هرکس ما رو میدید بهشون به خاطر حسن اخلاق و رفتارمون تبریک میگفت.
مادرم تو مناسبتها زنهای همسایه رو جمع میکرد و مداحی میکرد. خداراشکر این خصلت خوب مادرم به من هم منتقل شد.
بلاخره منم به سن ازدواج رسیدم گرچه خواستگار زیاد داشتم ولی متاسفانه با سنگ اندازی های اطرافیان، معطلی برای ازدواج من زیاد پیش میآمد مثل همیشه که تو و سختیها دست به دامان اهل بیت میشدم این بار هم از محضر مبارکشون خواهش کردم خودشون همسری صالح و سالم برام انتخاب کنن.
تا اینکه در ۲۵ سالگی آقای همسر با خانواده محترمشون خواستگاریم آمدند. برای من ایمان و تقید شخص مهم بود. اینکه تو دلش چقدر برای خدا و اهل بیت جا داره، اینکه چقدر نماز و روزه و حلال و حرام براش مهمه.
بعد از اینکه همسرم از غربال پدرم پیروز بیرون آمد عقد کردیم و بعد از یه فاصله دوسه ماهه خرداد ۹۲ رفتیم زیر یه سقف تو یه اتاق ۶متری تو خونه پدرشوهرم با آشپزخونه وحمام و...مشترک و این طور بود که من از شهر به روستای محل سکونت همسرم رفتم.😁😉
خیلی راضی بودم و خداراشکر میکردم مثل اغلب زوج ها ما هم همدیگه رو خیلی دوست داریم☺️ و از حضرت زهرا به خاطر انتخابی که برام کردند خیلی تشکر میکردم.
خداراشکر خیلی زود باردار شدم و اولین سالگرد ازدواجمون با کوچولوی سه ماهمون جشن گرفتیم. از برکات آمدن کوچولومون تونستیم حموم جداگانه درست کنیم و تلویزیون خریدیم.
کم کم متوجه اختلاف سلیقه ی زیاد بین خودم و خانواده همسرم شدم. مخصوصا تو روش تربیتی شون به خصوص که تو یه خونه مشترک زندگی میکردیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رویای_مادری
#واریکوسل
#آندومتریوز
#فرزندآوری
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
سال ۹۵ با همسرم آشنا شدیم. در مراسم خواستگاری ایشون به من گفتند که قبلا بیماری واریکوسل داشتند و عمل کردند اما بعد عمل آزمایش دادند و به حد نرمال شرایط شون رسیده و مشکلی برای فرزند دار شدن ندارند. من هم موافقت کردم و سال ۹۶ زندگی مشترک را شروع کردیم.👩❤️👨
هر دو بچه دوست داشتیم👶، اما گفتیم فعلا عجله نکنیم و بعد دو سال برای بچهدار شدن اقدام کردیم.😔 اما متأسفانه اقدام ما نتیجه نداد.
آزمایشات نشون میداد که واریکوسل ایشون برگشته و مجدد باید عمل کنند. اما ایشون قبول نمیکردند و می گفتند ممکنه بعد عمل دوباره برگرده. من هم سونوگرافی نشون میداد که فقط کیست تخمدان دارم.
از تخصص شیمیایی رفتیم سراغ طب سنتی. همسرم خیلی مصمم تر از من بودند در مصرف دارو.... در حالی که هر دو دارو ها را مصرف می کردیم اما نتیجه نمی گرفتیم.
حدود یک سال با طب سنتی پیش رفتیم. باز هم نتیجه نگرفتیم و رفتم سراغ طب شیمیایی.
زمانی که دکتر زنان اسپرم گرام همسرم را دید کلا من را ناامید کرد و گفت باید دنبال اسپرم اهدایی باشی..😭 چه روز سنگینی بود... راه میرفتم و گریه می کردم.
دکتر زنان را عوض کردم. و در کنارش رفتیم سراغ طب سنتی ( دکتر اسحاقی، استان اصفهان) با گذشت ۶ ماه وضعیت اسپرم گرام همسرم به طور قابل توجه تغییر و خداراشکر به حد نرمال رسید اما هنوز بچه دار نشده بودیم.
وضعیت رحم من بدتر شده بود، آندومتریوز پیدا کرده بودم و میوم داشتم. دکتر زنان ۳ ماه دارو کمک باروری داد ولی نتیجه نگرفتم، آخرش بهم گفت باید میوم ها را با جراحی در بیاری😲
واقعا کار خدا بود در همون مطب با خانمی آشنا شدم که با خواهرش اومده بودند پیش دکتر و بهم گفتند از (دکتر نرگس لشنی اصفهان) نتیجه گرفتند و خیلی راضی بودند.
اما خانم دکتر سرشون فوق العاده شلوغ بود و به راحتی نمی شد نوبت گرفت. روزهای سخت... ماه های سخت.. و سال های سخت.. میگذشت.
رسید به اسفند سال ۱۴۰۱. از سایت دکتر لشنی نوبت گرفتم و مراجعه کردم. وقتی آزمایشات و سونوگرافی ها را دکتر دیدند گفتند وضعیت شما عالی نیست اما حاد هم نیست.با هم گام به گام پیش میریم و نتیجه را می سپاریم به خدا.
خداوند خیرشون بده، نگاه کاملی به وضعیت بیمار می کنند و به بیمار امید ✨ میدهند. نه مثل بعضی دکتر ها که کامل قطع امید می کنند.
ایشون برخلاف بسیاری از متخصصین زنان با طب سنتی موافق بودند اما با متخصص طب سنتی ... البته نه با عطاری...
برای من عکس رنگی و دارو نوشتند. عکس رنگی حکایت از بسته بودن لوله میکرد و دیدم که وضعیت من بدتر شده..😭
شده بود فروردین ۱۴۰۲، دکتر لشنی گفتند ۶ ماه بهت فرصت میدم با طب سنتی برو جلو. اگر نتیجه نگرفتی از روش های کمک باروری استفاده می کنیم.
من دیگه خسته شده بودم، گذشته را مرور می کردم، می دیدم تمام این ۶ سال زندگی ام را، افکارم را فقط گذاشته بودم برای بچه دار شدن. این ۶ سال خیلی بی ادبانه به درگاه خدا شکایت می کردم و بقیه نعمت ها مثل سالم بودن خانواده، خوش اخلاق بودن همسر و همراهی ایشون، خوش اخلاق بودن خانواده همسر و ... را نمیدیدم.
تصمیم گرفتم دیگه اصرار نکنم و مودبانه به خدا بگم تسلیم و فقط آیه ی (( ربِ اِنی لِما اَنزَلتَ اِلئَ مِنْ خَیرٍ فَقیر)) را مرور می کردم.
هر سال وقتی اربعین میرفتم حرم آقا یک تکه لباس نوزادی می بردم و ازشون بچه دار را میخواستم، اربعین ۱۴۰۲ تصمیم گرفتم هیچ لباسی نبرم.
رفتم اربعین و در کربلا دوره ام شروع شد. نتونستم تحت قبله برم. روبروی حرم آقا مودبانه ایستادم و فقط این آیه را می خواندم.
از اربعین برگشتیم و مهرماه ۱۴۰۲ پیش دکتر رفتم. ایشون هم گفتند طبق برنامه از روش های کمک باروری استفاده می کنیم. یکماهه دارو مصرف کردم.
نگران بودم اما باز هم اصرار به خدا نمی کردم. اصفهان یک امامزاده سید ابراهیم (مشهور به امام زاده نرمی) داره. آنجا رفتم و باز هم دعا کردم.
آبان ماه ۱۴۰۲ یک هفته دوره ام عقب افتاد. اما چون بارها این اتفاق افتاده بود و من با آزمایش منفی بتا نا آشنا نبودم، نمیخواستم دوباره برایم تکرار شود.
تا شد ۱۴ روز، به اصرار همسرم رفتم آزمایش دادم. برعکس همیشه که یک ساعت جواب آماده میشد ،گفتند فردا آماده میشه.
من به خودم می گفتم خداوند تمرین صبر با تو میکند، پس صبور باش. فردای آن روز قبل از اذان ظهر رفتم جواب را بگیرم گفتند یک ساعت دیگه بیا ( باز هم تمرین صبر)
رفتم مسجد...
شنیدن اذان روح ناآروم من را آروم می کرد. قرآن را برداشتم و باز هم از خداوند طلب خیر و صبر کردم. نماز را با جماعت خواندم و بعدش رفتم جواب را بگیرم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رویای_مادری
#واریکوسل
#آندومتریوز
#فرزندآوری
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
سال ۹۵ با همسرم آشنا شدیم. در مراسم خواستگاری ایشون به من گفتند که قبلا بیماری واریکوسل داشتند و عمل کردند اما بعد عمل آزمایش دادند و به حد نرمال شرایط شون رسیده و مشکلی برای فرزند دار شدن ندارند. من هم موافقت کردم و سال ۹۶ زندگی مشترک را شروع کردیم.👩❤️👨
هر دو بچه دوست داشتیم👶، اما گفتیم فعلا عجله نکنیم و بعد دو سال برای بچهدار شدن اقدام کردیم.😔 اما متأسفانه اقدام ما نتیجه نداد.
آزمایشات نشون میداد که واریکوسل ایشون برگشته و مجدد باید عمل کنند. اما ایشون قبول نمیکردند و می گفتند ممکنه بعد عمل دوباره برگرده. من هم سونوگرافی نشون میداد که فقط کیست تخمدان دارم.
از تخصص شیمیایی رفتیم سراغ طب سنتی. همسرم خیلی مصمم تر از من بودند در مصرف دارو.... در حالی که هر دو دارو ها را مصرف می کردیم اما نتیجه نمی گرفتیم.
حدود یک سال با طب سنتی پیش رفتیم. باز هم نتیجه نگرفتیم و رفتم سراغ طب شیمیایی.
زمانی که دکتر زنان اسپرم گرام همسرم را دید کلا من را ناامید کرد و گفت باید دنبال اسپرم اهدایی باشی..😭 چه روز سنگینی بود... راه میرفتم و گریه می کردم.
دکتر زنان را عوض کردم. و در کنارش رفتیم سراغ طب سنتی ( دکتر اسحاقی، استان اصفهان) با گذشت ۶ ماه وضعیت اسپرم گرام همسرم به طور قابل توجه تغییر و خداراشکر به حد نرمال رسید اما هنوز بچه دار نشده بودیم.
وضعیت رحم من بدتر شده بود، آندومتریوز پیدا کرده بودم و میوم داشتم. دکتر زنان ۳ ماه دارو کمک باروری داد ولی نتیجه نگرفتم، آخرش بهم گفت باید میوم ها را با جراحی در بیاری😲
واقعا کار خدا بود در همون مطب با خانمی آشنا شدم که با خواهرش اومده بودند پیش دکتر و بهم گفتند از (دکتر نرگس لشنی اصفهان) نتیجه گرفتند و خیلی راضی بودند.
اما خانم دکتر سرشون فوق العاده شلوغ بود و به راحتی نمی شد نوبت گرفت. روزهای سخت... ماه های سخت.. و سال های سخت.. میگذشت.
رسید به اسفند سال ۱۴۰۱. از سایت دکتر لشنی نوبت گرفتم و مراجعه کردم. وقتی آزمایشات و سونوگرافی ها را دکتر دیدند گفتند وضعیت شما عالی نیست اما حاد هم نیست.با هم گام به گام پیش میریم و نتیجه را می سپاریم به خدا.
خداوند خیرشون بده، نگاه کاملی به وضعیت بیمار می کنند و به بیمار امید ✨ میدهند. نه مثل بعضی دکتر ها که کامل قطع امید می کنند.
ایشون برخلاف بسیاری از متخصصین زنان با طب سنتی موافق بودند اما با متخصص طب سنتی ... البته نه با عطاری...
برای من عکس رنگی و دارو نوشتند. عکس رنگی حکایت از بسته بودن لوله میکرد و دیدم که وضعیت من بدتر شده..😭
شده بود فروردین ۱۴۰۲، دکتر لشنی گفتند ۶ ماه بهت فرصت میدم با طب سنتی برو جلو. اگر نتیجه نگرفتی از روش های کمک باروری استفاده می کنیم.
من دیگه خسته شده بودم، گذشته را مرور می کردم، می دیدم تمام این ۶ سال زندگی ام را، افکارم را فقط گذاشته بودم برای بچه دار شدن. این ۶ سال خیلی بی ادبانه به درگاه خدا شکایت می کردم و بقیه نعمت ها مثل سالم بودن خانواده، خوش اخلاق بودن همسر و همراهی ایشون، خوش اخلاق بودن خانواده همسر و ... را نمیدیدم.
تصمیم گرفتم دیگه اصرار نکنم و مودبانه به خدا بگم تسلیم و فقط آیه ی (( ربِ اِنی لِما اَنزَلتَ اِلئَ مِنْ خَیرٍ فَقیر)) را مرور می کردم.
هر سال وقتی اربعین میرفتم حرم آقا یک تکه لباس نوزادی می بردم و ازشون بچه دار را میخواستم، اربعین ۱۴۰۲ تصمیم گرفتم هیچ لباسی نبرم.
رفتم اربعین و در کربلا دوره ام شروع شد. نتونستم تحت قبله برم. روبروی حرم آقا مودبانه ایستادم و فقط این آیه را می خواندم.
از اربعین برگشتیم و مهرماه ۱۴۰۲ پیش دکتر رفتم. ایشون هم گفتند طبق برنامه از روش های کمک باروری استفاده می کنیم. یکماهه دارو مصرف کردم.
نگران بودم اما باز هم اصرار به خدا نمی کردم. اصفهان یک امامزاده سید ابراهیم (مشهور به امام زاده نرمی) داره. آنجا رفتم و باز هم دعا کردم.
آبان ماه ۱۴۰۲ یک هفته دوره ام عقب افتاد. اما چون بارها این اتفاق افتاده بود و من با آزمایش منفی بتا نا آشنا نبودم، نمیخواستم دوباره برایم تکرار شود.
تا شد ۱۴ روز، به اصرار همسرم رفتم آزمایش دادم. برعکس همیشه که یک ساعت جواب آماده میشد ،گفتند فردا آماده میشه.
من به خودم می گفتم خداوند تمرین صبر با تو میکند، پس صبور باش. فردای آن روز قبل از اذان ظهر رفتم جواب را بگیرم گفتند یک ساعت دیگه بیا ( باز هم تمرین صبر)
رفتم مسجد...
شنیدن اذان روح ناآروم من را آروم می کرد. قرآن را برداشتم و باز هم از خداوند طلب خیر و صبر کردم. نماز را با جماعت خواندم و بعدش رفتم جواب را بگیرم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#غربالگری
#سرکلاژ
#قسمت_اول
تو تاریک ترین نقطه زندگیم، وقتی همسرم تصادف سنگینی کرده بود و درگیر درمان بودیم، تصمیم گرفتم پیگیر بشم برای بارداری.
مستاجری و بیکاری همسرم فقط بخشی از مشکلات بود. درمان همسرم که بسیار مفصل هست داستانش، بزرگترین مساله زنذگیمون بود.
دستش از کار افتاده بود و عصب دست آسیب جدی دیده بود. نیاز به فیزیوتراپی و پرتودرمانی داشت. اما روحیهش ضعیف و از درمان ناامید بود.
تا اینکه با توسل به امام حسین ع بارقه ای از امید خونه تاریک مون رو روشن کرد. لحظه دنیا اومدنش با همه وجودم فریاد میزدم آقا جان....نوکرته.
به همسرم گفتم هر اسمی براش بذاری من فقط حسییییین صداش میزنم. با لطف خدا با قدم پسرم در کمال ناباوری و البته با سختی زیاد روزهای مستاجری تموم شد.
برای بارداری اولم چند ماه دنبال درمان بودم و بعد ۳ سال کم کم دلم میخواست بعدی رو بیارم. مدام میگفتم خدایا میشه بدون دوا درمون دومی رو بهم بدی؟؟؟؟
خیلی زود فهمیدم باردارم. ولی قسمتش به دنیا نبود و تو ماه سوم قلبش ایستاد. هرجا رفتم گفتن کورتاژ. یکی از وحشت های من که حالم رو بد میکرد، بماند که چقدر تو مراکز درمانی اذیت شدم و نهایتا کارم رو انجام ندادن.
متوسل شدم به حضرت مادر...گفتم یا فاطمه زهرا شما خودت تو راهی از دست دادی...در حقم مادری کن نذار کورتاژ بشم. دو هفته صبر کردم. برزخ بدی بود تا اینکه در دومین شب قدر معجزه وار دفع شد.
ناراحت بودم ولی مدام میگفتم ناشکر نباش، تو یه بچه سالم داری. بوییدن و بغل کردن پسرم قوی ترین تسکین دهنده من بود.
بعد از ۸ ماه دوباره باردار شدم. این بار با دنیایی از استرس و ده ها برابر دلبستگی، ایام تعطیلات عید،با کوتاهی که تو مراکز درمانی شامل حالم شد نتونستن نیاز به سرکلاژ رو تشخیص بدن و گفتن برو استراحت کن چیزی نیست. و بعد از دو هفته استراحت مطلق من بودم و اورژانس که میگفتن اورژانسی باید سرکلاژ بشی
و رو تخت عمل بچه ۵ ماهه ام رفت و بخش بزرگی از وجود منو با خودش برد.
مادری که بچهش سقط میشه، تنها عزاداری هست که جامعه بهش حق نمیده عزاداری کنه، اصلا نمیشه گفت. فقط از خدا میخوام هیچکس اون حال رو تجربه نکنه.
این بار بعد از ۷ ماه خداوند لطفش رو شامل حالم کرد. تصمیم گرفتم به استرس هام غلبه کنم، حالم خوب باشه و... با توسل به اهل بیت انرژی خوبی داشتم و سعی میکردم منفی بافی نکنم. فقط به فکر سرکلاژ بودم که این بار نذارم اتفاق قبلی تکرار بشه.
جواب سونو رو بردم پیش دکتر و گفتم زودتر برای سرکلاژ بهم وقت بده چون فهمیده بودم کسایی که یکبار سابقه چنین سقطی دارن باید سرکلاژ بشن.
دکتر موارد مختلف رو چک کرد و با تردید و تامل گفت قبل سرکلاژ شما باید یه آزمایش دیگه بدی گفتم مشکلی ندارم فقط تمرکزم روی سرکلاژ بود. گفت باید تست امینیوسنتز بدی. (دیده بودم کسایی که بعد این تست کلا بچه شون رو از دست داده بودن.) چون بچه شما مشکوک به سندرم دان هست و احتمالش هم خیلی پایین نیست. احتمال این وجود داره که دستور سقط بدیم و در این صورت سرکلاژ تو اولویت نیست
گفتم من این تست رو انجام نمیدم
گفت یه آزمایش خون هست که میتونه جایگزین این تست باشه ولی گرون هست
داروهاتو قطع کن بعد از ۳ روز برو آزمایش و جواب بعد ۱۵ روز میاد اگر اوکی بود برو سرکلاژ...
با این شرایط، من تقریبا ۳ هفته رو از دست میدادم. وقتی اومدم خونه یک انسان ناامید بودم که هیچ حسی نداشتم تا صبح بیدار بودم. تصمیم گرفتم برم سرکلاژ و بعد برم آزمایش...
چندجا رفتم ولی هیچ دکتری قبول نمیکرد
مثل کسی نگاهم میکردن که داره دیوانه بازی درمیاره. اصلا با علم سازگار نبود این تصمیم، تا اینکه خداوند یه فرشته مهربون سر راهم گذاشت و دکتری رو بهم معرفی کرد رفتم پیشش و اون هم مثل بقیه .... گریه کردم گفتم من اگه تا جواب آزمایشم بیاد بچه مو بی خودی از دست بدم دیونه میشم اگر بچه از دست بره و بعدش جواب آزمایش بگه بچه سالم بوده، کی جوابگوی منه؟
انسان واقعی بود. نامه بستری داد رفتم بیمارستان، آزمایش غربالگری رو نبردم، فقط نامه اون دکتر که تو اون بیمارستان پست مهمی داشت. بالاخره بستری شدم. روز عمل دکتری که کشیک بود قبل از عمل ازم آزمایش غربالگری خواست و با بهانه های مختلف خواستم منصرفش کنم مدام اشاره میکردم من نامه بستری دارم و اون هم قبول نمیکرد میگفت تا مدارکت کامل نباشه عمل نمیکنم. زنگ بزن بگو بیارن یا عکسشو بفرستن...
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من یه مامان ۳۶ ساله هستم با سه تا دسته گل💐 من فرزند چهارم یه خانواده هشت نفره ام، یه خانواده پرجمعیت و شاد با پدرو مادری با ایمان و بسیار مهربون🥰😘
یادمه اون موقع ها همه فامیل دلشون برای پدرم میسوخت که بنده خدا چجوری میخواد برای این دخترا جهاز بخره، پدرم هم همیشه میگفت خدا بزرگه و این وسط داخل پرانتز بگم که به کمک خدای مهربون موقع ازدواج مون اصلا سختی نکشیدیم، همه لوازم ضروری و باقیمت مناسب خریدیم در حد چیزی که عرف بود اما مثل بقیه مراسم نداشتیم که به همه نشون بدیم تمام رسم های غلط مثل جهازبرون و سیسمونی و پاتختی و حذف کردیم.☺️
القصه، پدرم کارگر یه شرکتی بود که از یه سالی به بعد رییس شرکت عوض شده بود و هر موقع دلشون میخواست حقوق می دادن البته ما خونه داشتیم و یه زمین کشاورزی که پدرم با عموها و پدربزرگم اونجا هم کار میکردن.
روزهای بی پولی و سخت رو با مدیریت درست مادرم، ما بچه کوچیکا خیلی متوجه نمیشدیم.
یادمه پدرم همیشه وقتی میخواست نماز بخونه با صدای بلند تو خونه اذان میگفت و روز های سه شنبه بعد از نماز مینشست و دعا توسل می خوند، ما هم یهو جذب میشدیم میرفتیم پیش بابا می نشستیم و دعا میخوندیم.
یادمه اولین باری که با پدرم رفتیم نماز جمعه، موقع برگشتن یه کتاب داستان برام خرید و اون کتاب شد انگیزه من برای رفتن به نماز جمعه.🤩
همیشه بعد نماز جمعه ما رو میبرد مغازه شیرینی فروشی و نفری یه دونه برامون شیرینی تر میخرید.😋
تو همه ولادت ها اگر پول داشت یه چیزی میخرید که ما بدونیم امروز روز جشنه و اگر هم پول نداشت شده نفری یه دونه شکلات برامون میخرید🍬🍭
الان که خودم مادر شدم تازه میفهمم چه شیوه تربیتی خوبی داشتن پدر عزیزم😅😍
وقتی رفتم دبیرستان یهو به خودم اومدم دیدم بعله همه دوستای جدید ته تهش سه نفره هستن😳حالا منم خجالت میکشیدم بگم ما هشت نفریم🙈
خلاصه به یکی میگفتم چهار نفریم به مشاور مدرسه میگفتم سه نفریم خیلی دوران سختی بود خدا منو ببخشه😔
تا اینکه با یه نفر آشنا شدم دیدم اونا نه نفرن😁 اونجا بود که تصمیم گرفتم مثل اون دوستم منم با افتخار به همه بگم که ما هشت نفریم البته از سال بعدش و به همکلاسی های جدید😊
چند سال گذشت و من به سن ۲۸سالگی رسیدم همه خواهرام حتی خواهر کوچکتر از خودم هم ازدواج کرده بود و من و برادر کوچکم با مادرم زندگی میکردیم. پدر عزیزم رو هم سال ۹۰ تو یه سانحه تصادف از دست دادیم😔الهی با مولا علی همنشین باشن و از ما بچه هاشون راضی باشن🤲
اون زمان من شاغل بودم و خیلی حرف پول میزدم، برادر بزرگترم هم تا یه خواستگار میومد میگفت آجی حواست باشه همه چی پول نیستا😅 اما خدا شاهده من قلباً فقط به ایمان طرف کار داشتم.
خلاصه دی ماه سال ۹۵ دوتا خواستگار برای من اومد یکی پولدار و یکی با ایمان😊 پسر باایمان که الان همسرم هستند شب خواستگاری حرفایی زدن که من فهمیدم چقدر مهربون و باایمان هستند. ایشون تازه یک ماه بود که رفته بودند سر کار و با اولین حقوقشون کت و شلوار خریده بودن و اومده بودن خواستگاری، ما هم که از قبل شناخت داشتیم با توکل به خدا قبول کردیم و سه ماه بعد تو محضر عقد کردیم بدون تشریفات.😍
هر دومون وام ازدواج گرفتیم و دنبال خونه گشتیم به لطف خدا یه خونه خوب و خوشگل پیدا کردیم و قرار شد برای عروسی هم قسطی بریم کربلا با مادرشوهر و مادرخودم بعد از برگشتن هم یه ولیمه دادیم و زندگی مشترک ما شروع شد.😊
خونه ما از خیابون اصلی دور بود ما هم که ماشین نداشتیم یکم رفت و امد برامون سخت بود.
ما خیلی مهمونی دادن رو دوست داشتیم بخاطر همین تصمیم گرفته بودیم هر ماه مهمونی بدیم و همه خانواده رو با هم دعوت کنیم. خونه مون رو هم برای بازی هر سنی از بچه ها آماده میکردیم، خیلی بهشون خوش میگذشت.
شش ماه بعد از عروسی مون من باردار شدم و چند ماه بعدش به برکت وجود دخترم یه ماشین خریدیم. همسرم هم یه آزمونی شرکت کرد و بعد از به دنیا اومدن دخترمون استخدام شرکت دولتی شدن😊
بعد از تولد یکسالگی دخترم صاحب خونه اجاره خونه مون رو برد بالا و ما هم تصمیم گرفتیم بیایم محله خودمون و یه زمینی بخریم و خودمون خونه رو بسازیم. حدود دو ماه خونه مادرم موندیم تا خونه مون آماده شد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#معرفی_مرکز_ناباروری
#قسمت_اول
سال ۹۴ با همسرم ازدواج کردم، ایشون سرباز بودن و هردو سن مون کم بود. با تموم سختی ها و بیکاری همسرم، سال ۹۶ زیر یک سقف رفتیم. بعد از یک سال همسرم شاغل شدند و یه خورده از پس خرج مخارج بر اومدیم، تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم.
حدودا یک سال از اقدام مون گذشت اما خبری نبود. شروع کردم به دکتر رفتن، اولین دکترم یه دکتر معروف در مشهد هستن، متاسفانه بدون سونو و آزمایش، داروهای قوی دادن که هورمونام به شدت بهم ریخت، دوره های نامنظم و...
چند ماهی گذشت مجدد با پرس جو پیش یه دکتر دیگه ای رفتم ایشون کلی آزمایش سونو انجام دادن و فهمیدن با مصرف دارو ها تنبلی شدید تخمدان گرفتم و درمان رو شروع کردن، شش ماهی گذشت از مصرف دکتر و دارو اما باز هم خبری نبود.
حدودا سه سالی میشد اقدام بودیم و به چندین دکتر مراجعه کرده بودم اما بی فایده، تصمیم گرفتیم مدتی رو دکتر نریم و دارویی مصرف نشه. اما خب گذشت و بازم خبری نبود.
چندین مرتبه داروگیاهی مصرف کردم، طبیب های زیادی رفتم که توی مشهد خبره بودن و خیلیا پیششون نتیجه گرفته بودن
از بادکش درمانی بگیرین تاااا طب سوزنی و طب گیاهی و.... اما باز هم نتیجه نداد.
دوباره تصمیم گرفتم دکتر برم با کلی تحقیق یک دکتر پیدا کردم که خیلیا نتیجه گرفته بودن و داخل مطب ای یو ای میکردن
رفتم پیششون و دوباره کلی آزمایش و سونو عکس رنگی هم من، هم همسرم انجام دادیم.
ایشون گفتن من تنبلی تخمدان دارم و همسرم اسپرم هاش ضعیفه، سه دوره دارو تجویز کردن و بعد از گذشت سه ماه، دارو برای ای یو ای رو شروع کردن. کسانی که توی این موقعیت هستند میدونن برای انجام ای یو ای چند سری باید سونوگرافی انجام بدی تا موعد انجام ای یو ای رو دکتر تشخیص بدن.
خلاصه روز موعود رسید و با کلی استرس و هیجان راهی آزمایشگاه و بعد مطب دکتر شدیم برای انجام ای یو ای، مراحل گذشت. دو روز استراحت مطلق داشتم و ۱۵ روز بعد میتونستم آزمایش بدم.
توی این مدت هم کلی دارو مصرف کردم روز ۱۵ ام رسید و آزمایش دادم اما منفی شد. دوباره کلی ناامید شدیم اما من تصمیم رو گرفته بودم و خیلی پیگیر بودم توی این مدت کلی نذر کردیم و بعد از منفی شدن آزمايشم، امام حسین خیلی یهویی مارو طلبید تا پیاده روی اربعین کربلا باشیم.🥺
بعد از اومدن از کربلا دوباره کل آزمایشا و سونو ها رو جمع کردم رفتم مرکز ناباروی نوین، اونجا رو معرفی کردن گفتن خصوصیه دکترش خیلی خوبه و...
مستقیم با کل مدارک رفتم پیش یه خانوم دکتر معروف دیگه در مشهد که از نظر من فقط اسمشون معروفه، ایشون با دیدن مدارک تشخیص دادن ناباروی نامشخص داریم و احتمال داره کلا بچه دار نشیم. ای وی اف هم ۵۰ درصد شاید جواب بده واسمون و...
هزینه ای وی اف توی اون مرکز سال ۱۴۰۱ حدودا ۳۰ میلیون بود و این مبلغ کمی نبود خلاصه پرونده ام رو گرفتمو اومدم خونه اما تموم راه کل حرفای دکتر توی ذهنم بود، کلا ناامید شدم. به همسرمم که گفتم گفت کلا بیخیال شیم، بریم بچه از بهزیستی بیاریم.
رفتیم دنبال کارای بهزیستی اما یکی از قانون های سرپرستی داشتن حداقل سن ۳۰ سال یکی از زوجین بود که منو همسرم شاملش نمیشدم. من ۲۵ ساله بودمو همسرم ۲۷ ساله، این راه هم بسته شد برامون😔
یکی دوماهی کلا ناامید بودم و شرایط روحی خوبی نداشتم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام مرکز ناباروی میلاد (بیمارستان امام رضا)رفتم این مرکز دولتیه و هزینه هاش خیلییی به نسبت بقیه مرکز ها کمه اما بهترین دکترها رو داره، دکتر هایی که مستقیم بهت نمیگن نمیتونی بچه دار شی تا جایی که میتونن محبت میکنن و میگن میشه از همه نظر آزمایش سونو انجام میدن واست تا بهترین درمان رو تجویز کنن.
اونجاویزیت شدم. دوباره آزمایشات تخصصی و سونوگرافی منو همسرم شروع شد. بعد اومدن نتیجه دوباره رفتم پیششون، اونجا برای اولین بار بعد پنج سال تشخیص دادن من کم کاری تیروئید دارم و علت اصلی ناباروریم همینه و توی این پنجسال هیچ کدوم از دکترهای معروف و مرکزها که رفتم نفهمیده بودن.
درمان رو شروع کردن، سه ماه قرص تیرویید مصرف کردم، بعد سه ماه دوباره آزمایش دادم که خداروشکر بهتر شده بود به پیشنهاد دکتر یک مرتبه دیگه ای یو ای گفتن انجام بدیم چون اعتقاد داشتن هر دو سالمیم و همین ای یو ای جواب میده.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#قسمت_اول
از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ...
ده ما خونه ها چسبیده به هم بودن و جون میداد برای بازی
من مريمم توی بازیگوشی لنگه ندارم. هر وقت مادرم مجبورم میکنه به گوشه نشینی انگار همه تنم میخاره چون نمیتونم یه جا بند باشم.....
از هر راهی استفاده میکردم که زودتر فرار کنم برم پی بازی و حالم اینجوری خوب
میشد...
بچه اول خانواده ام... بعد من هم چهار دختر... فاصله سنی بینمون نیست وهر نه ماه مادرم حامله بود.
همه دوست داشتن بچه پنجمی پسر باشه اما نشد و دختر دنیا اومد... پنج ساله بودم اما درشت و هيكلی... بابام امان الله خان از درجه داران احمد شاه و تحصیل کرده قره باغ آذربایجان هست
دیپلم که گرفت شد از بزرگان نظام...
وضعمون عالی بود و بیشتر از همه داشتیم...
پنج دختر بودیم اما پدرم عاشقانه دوستمون داشت و با محبتش به همه ثابت میکرد چقدر براش مهمیم... اما دوست داشت پسر داشته باشه واین آرزوی همه ی ما بود...
توی ده ما وده اطراف پسر یعنی روشنایی خونه وپشت پدر حرمت خونهها به تعداد پسرا بود.
کنار ننه نشستم که شروع به خواندن قرآن کرد. ننه سیده بود وما صداش میکردیم ننه سیده...
سواد نداشت اما قرآن رو از حفظ میخوند... بابام هم حافظ قرآن بود و با حمایت داییش که ارباب ده بود دیپلم گرفت و دستش توی نظام با درجه بالا
بند شد...
ننه سیده هر روز برای ما قرآن میخوند و دلش میخواست ما هم از بر کنیم... ننه سیده رو دوست داشتم و به حرفهاش گوش میدادم...هرچقدر به حرف مادرم بتول خانم توجه نمیکردم اما چشمم به زبون ننه بود و هر کاری میخواست انجام میدادم...
ننه مهربونم با ما زندگی میکرد...... زن زرنگی بود اربابزاده بود مرد صفت، حرفش یکی بود... اهل دروغ وکینه نبود اما اگه بهش بد میشد جواب میداد و کوتاه نمیومد...درس ننه که تموم شد دویدم سمت در که گوشم اسیر دست مادرم شد عصبی داد زد باز کجا؟ تو مگه خونه زندگی نداری که هر بار من باید یه گوشه پیدات کنم؟ با دو بچه شیرخواره منو دست تنها میذاری و ظهر هم باید ناهارت به راه باشه... گوشمو میکشید درد داشت اما کار هر روزش بود با داد گفتم من هم شیرخوارم و همه ش پنج سالمه ، اصلا تند تند بچه میخوای برای چی؟ گوشمو محکم تر پیجوند آخم بلند شد.. کشوندم سمت آشپزخونه و انداختم کنار آتیش... انگشتشو چند بار به نشونه
تهدید تکون داد از لای دندوناش غرید وای به حالت اگه بری پی بازیگوشی، فقط ببینم کارهای خونه مونده باشه و تو نباشی...رفت و اونقدر عصبی بود که گوش من هم ارومش نمیکرد. غذا درست کردم اما حیاطمون خیلی بزرگ بود... دست فهیمه رو گرفتم جارو دادم دستش ببین نصفشو من جارو میکنم نصف دیگه سهم تو.. فهیمه به حیاط نگاه کرد باید تا اخرشو جارو کنم؟؟... همونطور که جارو رو زمین میزدم داد زدم آره زود باش تا زودتر تموم بشه... به غرغرهاش توجه نکردم ونصفه سهم خودمو تموم کردم اما وقتی بالا رفتم فهیمه روی جارو نشسته بود دستاشو زیر چونه ش و نگاه میکرد... یکی محکم زدم توی سرش که صدای گریه ش پیچید توی حیاط... عصبی گفتم: پس چرا نشستی و سهمت هنوز پر برگ درخته؟؟...
با دستاش اشکهاشو پاک کرد گفت: اینجا خیلی بزرگه تموم نمیشه همش یک سال از من کوچکتر بود اما هیچی بلد نبود...همه خونه ها کارهاشون روی دوش دختر بزرگتره بود تا وقتی که ازدواج کنه و از خونه بره... دلم برای فهیمه سوخت بلندش کردم تو برو پیش مادر اگه چیزی لازم داشت برسون به دستش...
خوشحال شد از حرفم با دو دوید سمت اتاق...
خنده ام گرفته بود و سهم فهیمه هم خودم جارو زدم...
ادامه دارد....
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده،
داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و میدیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود.
یادم میاد شب ها با گریه میخوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست.
اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔
چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄
خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه.
درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍
خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم.
بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همینجوری مامانم رد کرد چون میگفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمیکردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش.
گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان...
خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم.
زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون
بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی میکردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر میرفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم.
با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر میزد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی میگرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر میگشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
من متولد ۸۳ هستم، با دوتا خواهر و یه برادر بزرگتر، پدرم هم روحانی هستن.
وقتی سال ۸۱ میشه خدا به مادر و پدرم یه آقا پسر میده و میگن دیگه بچه بسه
خب اون زمان، زمان فرزند کمتر زندگی بهتر بود.
بعد از یک سال و اندی مامانم متوجه میشه بارداره و خدا خواسته من بودم. سال ۸۳ به دنیا میام ولی بهم بیمه تامین اجتماعی تعلق نمیگرفت، فرزند اضافی بودم😅
ریا نباشه ولی با به دنیا اومدن من مادر و پدرم هم ماشین گرفتن و پدرم دکتری گرفت😌
خواهر بزرگم تو ۱۶ سالگی که من یک سالم بود ازدواج میکنه و من رو به جای اون میذارن و بعد از یه سال و خوردهای منم جزء مردم حساب میشم و بیمه دار😄
هردوخواهرم تو ۲۰ سالگی مامان شدن و تا الان هرکدوم سه تا بچه دارن، منم خالهی ۶ تا دسته گل بودم و اینطوری بود که بچههای زیادی رو دیدم.
مادر و پدرم میگفتن ما تو رو شوهر نمیدیم باید درستو بخونی، بابامم استاد حوزهست و ازونجایی که طلبهها آمار استادارو درمیارن خب میدونستن دختر داره.
منم خب بچه درسخونی بودم و حتی خواستگارارو بهم نمیگفتن چه برسه به اینکه تو خونه راه بدن.
گذشت و گذشت تا اینکه کنکوری شدم و ۱۷ ساله، یکی از اساتید حوزه که یه شهر دیگه بودن ولی تو بچگی با دخترشون دوست صمیمی بودم و روابط همسایگی داشتیم میان خونه یکی مهمونی که ماهم از قضا اونجا بودیم.
خانومش منو میبینه و یادش میوفته که بلهههه یه زمانی اینا یه دختر داشتن چرا یادم رفته بود و به یکی از طلبههایی که شاگرد همسرشون هم بودن، معرفی میکنن.
مادرم اونجا گفت میخواد درس بخونه و ازدواج نمیخواد بکنه و خودمم واقعا تو فاز ازدواج و اینا اصلا نبودم. ولی اینا خیلی پافشاری میکنن تا اینکه پدر و مادر همسرمو میفرسته بیان خونه ما...
همچنان ما (خودم و پدر و مادرم) نمیخواستیم ولی خب مهمون فرستاده بود و رسم مهمون نوازی ایجاب میکرد که من تو اتاق خودمو حبس نکنم.
حتی تو همون روز مادرو پدر همسرم گفتن دختر و پسر برن باهم صحبت کنن که پدرم اجاره نداد.
تا اینکه معرف خیلی اصرار میکنه بابامم مطمئن میشه پسر خوبیه به منم گفت قبول کنم ولی خب همچنان میگفتم نه ولی پدرم گفت آدم خوبیه قبول کن گفتم آدم خوب همیشه هست فقط این نیست که. گفت نه همیشه آدم خوب پیدا نمیشه. منم دیدم اینطوری گفتن، به پدرم اعتماد کردم و باخودم گفتم مطمئنا چندتا پیرهن بیشتر از من پاره کرده و خب حرفش حقه!
بعد از یه هفته همسرم اومد صحبت کنیم، خلاصه منی که اصلا قصد ازدواج نداشتم یهویی تو کمتر از یه ماه از دنیای مجردی وارد دنیای شیرین متاهلی شدم با یه طلبه بسیار درسخوان، دغدغهمند و بسیار با ایمان...
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده،
داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و میدیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود.
یادم میاد شب ها با گریه میخوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست.
اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔
چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄
خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه.
درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍
خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم.
بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همینجوری مامانم رد کرد چون میگفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمیکردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش.
گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان...
خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم.
زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون
بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی میکردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر میرفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم.
با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر میزد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی میگرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر میگشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۴ هستم و سال ۹۰ ازدواج کردم، با اینکه دوست داشتم زود بچه دار بشیم اما به خاطر مشاور های نامناسب به همسرم، ایشون با وجود اینکه بچه زیاد دوست داشتن، مخالف بچه دار شدن در ابتدای زندگی مشترک بودند.
خدا رو شکر بعد از ۳ سال راضی شدن و سال ۹۴ خدا لطفش رو شامل حالمون کرد و در ۲۹ سالگی، صاحب یه گل دختر شدیم که موقع بارداری نذر حضرت زهرا (س) کردیم، با اصرار من سال ۹۶ دومین دخترمون بدنیا اومد که این گلمو نذر حضرت معصومه(س) کردم و سال ۹۸ هم خدا بهمون یه پسر کوچولو داد که ایشون نذر امام حسن مجتبی (ع) هستن برای آزادی بقیع انشالله...
تمام این مدت اجاره نشین هستیم و در شهر غریب زندگی می کنیم، شهر مادریم شش ساعت با ما فاصله داره و رفت و آمد ها مون کمه.
سختی بچه های پشت سر هم زیاده اما از وقتی بزرگتر شدن خدا رو شکر با هم بازی میکنن و تازه میتونم علاوه بر کارهای خونه به درسم هم برسم، الحمدلله الان یه کوچولوی تو راهی هم داریم که انشالله چند ماه دیگه بدنیا میاد انشالله این یکی رو نذر امام زمان (عج) کردم برای ظهورشون...
تا جایی که بتونم برای تربیتشون تلاش میکنم، کلاس تربیت فرزند رفتم و کتابهای تربیتی میخونم و توی وقت هایی که بتونم صوت فرزند پروری از اساتید بزرگ مثل حاج آقا تراشیون یا آقای عباسی رو گوش میکنم، توی جاهایی که احساس میکنم نمیدونم چطور باهاشون برخورد کنم از مشاوره تخصصی کودک کمک میگیرم، و سعی میکنم اجرا کنم، معتقدم اونجا که دیگه دستم نرسه یا ندونم یا نتونم توی تربیتشون کاری کنم، اگه لایق باشن و منم لایق باشم، خود ائمه حفظشون میکنن، چون بزرگوارن و هدیه کوچیک ما رو قبول میکنن، چطور ممکنه وقتی آدم همه زندگی خودشو که بچه هاش باشن، نذرشون کنه و اونها قبول نکنن؟!!
خدا رو شکر رزق ما با هر بچه بیشتر شده، قبل از اومدن بچه اولم، گاهی با اینکه فقط دو نفر بودیم و مخارج اضافه نداشتیم توی مخارج آخر ماه می موندیم ولی با اومدن هر بچه هم موقعیت همسرم بهتر شد و هم تلاششون و از اون طرف گشایشی که خدا قرار می داد.
من لباس و چیزهای مورد نیاز بچه ها رو از جنس خوب میخرم و با این کار مدت زمان استفاده از لباس رو زیاد میکنم، گاهی دست به کار میشم و برای توی خونه شون لباس میدوزم، البته خیلی وقت برای این کار ندارم، گاهی لباس بزرگتر برای کوچکتر هم استفاده میشه، گاهی لباس هایی که هنوز قابل استفاده هست و برای بچه های خودم قابل استفاده نیست برای بچه های خواهرم میبرم و البته اگه لباس بچه های خواهرم همین وضع رو داشته باشن برای بچه خودم استفاده میکنم، البته بیشتر به عنوان لباس توی خونه، چون هم از نظافتش مطمئنم و هم از اسراف و هزینه اضافه جلوگیری میکنم، شاید برای بعضی ها این روش مورد پسند نباشه اما واقعا هزینه ها رو کم میکنه، البته برای لباس بیرون حتما هزینه میکنیم.
اسباب بازی هم به اندازه هست البته دختر ها از وسایلشون بیشتر نگهداری میکنن و پسر کوچولوی دو سال و نیمه ام حسابی از خجالت اسباب بازی ها در اومده😁 مجبور شدم براش اسباب بازی نشکن بگیرم، چون نصف اسباب بازی ها رو شکسته.
البته اسباب بازی زیاد مورد تایید هیچ مشاور کودکی نیست، ما خیلی از روزها با هم کاردستی درست می کنیم و اسباب بازی می سازیم، حتی بچه کوچیکم هم بلده قیچی دست بگیره و ساعتها با قیچی کردن و چسبوندن کاغذ مشغول میشن، خمیر بازی خونگی براشون درست میکنم و گاهی براشون عروسک میدوزم ، عروسک های ساده دستی یا انگشتی یا ... با نمد و پارچه و کاغذ، از مواد بازیافتی خونه یا جوراب و کارتن کاردستی درست میکنیم و چقدر بچه ها از این بازی ها لذت میبرن، از ایده های بعضی کانال ها هم در این موارد استفاده میکنم، توی کارها از بچه ها کمک میگیرم، تمیز کردن خونه، آب دادن به گل ها، شستن جوراب ها و کفش ها یا پوست گرفتن میوه و سیب زمینی با پوست کن یا خورد کردن میوه و سیب زمینی که حتی پسر کوچکم هم این کار رو انجام میده. همه اینها باعث میشه بتونم ارتباط بهتری باهاشون برقرار کنم.
بدترین زمان ها وقتی هست که مریض میشن، چون کوچیکن و نیاز به مراقبت بیشتر دارن، اما وقتی سلامت هستن با خنده هاشون و با بازی هاشون واقعا آدم رو شاد و راضی میکنن.
الحمدلله برای من هر چه تعداد بچه ها بیشتر شد، زمانبندی برای کارها مهمتر شد و البته بیشتر به کارهام می رسم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist