#تجربه_من ۱۰۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_دوم
از طرفی دلیل باردار نشدم رو نمیفهمیدم یعنی هیچ دکتری متوجه نمیشد. تا بعد از ۶ماه، همسرم گفتن فکر میکنم حرف مربی هام درست بوده و مشکل از منه .دوباره چند جا دکتر عوض کردیم و دکتر ها صد در صد معتقد بودن این مکمل ها هیچ مشکلی نداره هیچ، تازه بعضی هاش رو برای آقایونی که اسپرمشون صفره تجویز میکنن و همسر من از سال ۹۶ این دارو هارو مصرف میکرده پس الان در وضعیت نرمال و خوبه. خودم آزمایش و دکتر رفتم همه میگفتن سالمی و مشکل نداری.
خلاصه دوسال تمام من اقدام کردم، دکتر عوض کردم، ای وی اف کردم. نمی دونم هر کار بگید کردم ولی نشد که نشد. تا امسال...
من یه دوستی دارم دکتر طب سنتی. البته دکتر طب شیمیایی بودن ولی طی یک اتفاقاتی وارد طب سنتی و اسلامی میشن. چندین سال درسش رو میخونن و خیلی خیلی تو تشخیص بیماری و درمان کار بلد و باتجربه. حدود ۱۶ ساله داره کار میکنه، کلا این خانم خیلی با خدا و متدین هم هست.
چند بار به همسرم گفتم بریم ببینیم مشکل چیه ولی خیلی راغب نبودن چون همش درحال دوره و مسابقه رفتن بودن و وقت مصرف داروهای ایشون رو نداشتن و خیلی هم با داروی گیاهی جور نبودن.
ولی من دست برنداشتم. یکبار توسل گرفتم به امام زمان و مشکلم رو بهش گفتم آزمایشات من و همسرم رو دید و گفت در ظاهر که هیچ مشکلی نیست ولی باید مکمل ها رو ببرم آزمایش. دوماه طول کشید تا داروی من و همسرم رو ساخت مشکل رو متوجه شده بود.
اولین مشکل این بود که من بعد از اون همه درمان های عجیب و غریب در رحمم چسبندگی ایجاد شده بود. کیست فیبروم پیدا کرده بودم و سندروم احتقاق لگنی.
و همسر که خودشون اصرار داشتن مشگل از داروهاشونه، حرفشون درست از آب دراومد. ایشون پروتئین بالا مصرف میکردن، کبدشون نمیتونسته هضم کنه پس ذخایر بدن مثل اسپرم رو میسوزونه تا بتونه پروتئین رو تو بدن جایگزین کنه از طرفی دفع پروتئین گرفته بود و این خودش برای این موضوع خیلی بده. دکترها متوجه نمیشدن چون مصرف پروتئین بالا بود و متوجه دفع پروتئین نمیشدن و خوب یسری مسائل علمی دیگه که من خیلی ازش سر در نیاوردم ولی خوب ایشون دستور درمان سه ماهه دادن. ولی همسرم اخر آذر باید برای تیم ملی میرفتن گرجستان و نمیتونست ۳ماه دارو مصرف کنه و گفت فقط مهرماه رو مصرف میکنم این بنده خدا هم دارو هارو ساخت و ارسال کرد.
درمان رو با هر سختی بود شروع کردیم ولی بهم میگفت خیلی وضعیت جفت تون داغون شده، فکر نکنم با یک ماه نتیجه بگیرین. من چله ی حدیث کسا و زیارت عاشورا برداشتم و داروها رو شروع کردم.
خلاصه یکماه گذشت، کاملا ناامید بودم. یکروز یک خاطره از آقای خراسانی تو فضای مجازی دیدم و خیلی دلم شکست. گفتم یا حضرت زهرا من کلی نذر ونیاز کردم، کلی درمان انجام دادم. من میخوام سرباز برا گلتون مهدی جونتون بیارم یه عنایتی بکنید. تا اینکه فرداش که تولد خانم زینب کبری بود تست زدم و مثبت شد...
اصلا باورم نمی شد. دوباره، سه باره هرسه بار مثبت شد. بازم باورم نمیشد، یک هفته بعد شهادت حضرت زهرا رفتم آزمایش و دیدم بله واقعا باردارم و خانم حضرت زهرا حاجت روام کرد.
خیلی طولانی شد متنم، فقط خواستم یک چیز رو بگم. من از خیلی متخصص ها دکترها کمک خواستم تو این زمینه ولی حکمت این بود من این فرزندم رو به راحتی به دست نیارم و مشکلم به عنایت حضرت زهرا و امام زمان و به دست این خانم دکتر عشوری با خدا و متدین حل بشه.
به این نتیجه رسیدم هیچ وقت ناامید نشم، علم امروز پزشکی با همه ی پیشرفت هاش همیشه دقیق نیست.
خانم دکتر کلی هزینه کرده بود، بتونه بره و مکمل های همسرم رو خودش تو آزمایشگاه بررسی کنه و این کار رو همه دکتر ها راحت تر میتونستن بکنن و من اینقدر آسیب نبینم اما نکردن. اگه خانمی هست که شرایط همسرش مثل همسر منه بدونه واقعا این مکمل ها تاثیر داره.
اگه تجربه ام رو خوندین، دعا کنید برای اینکه بارداری موفق و فرزند سالم وصالح تحویل امام زمانمون بدم. و برای موفقیت این خانم که خیلی تو مسئله فرزندآوری کمک بانوان عزیز جامعه هست یک صلوات بفرسته. یاعلی...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#معرفی_پزشک
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
من متولد ۷۵ و همسرم متولد ۷۰، همسرم راننده آژانس بودن، ما باهام دخترخاله پسر خاله ایم.
از لحاظ اقتصادی در شرایط سخت بودیم واسه ی عقد هم که دستمون خالی بود، همسرم ماشینش رو چند مدل آورد پایین تر، پدرم لطف کردند وام ازدواج رو دادند به خودمون تا طبقه بالا خونه پدرشوهرمو بسازیم و با هر سختی بود جهازم رو آماده کردند. پدر شوهر مهربونم هم خیلی در ساخت خونه کمک کردند.
یه سال بعد عقد ازدواج کردیم و یک سال ونیم بعد خدای مهربون لطف کردند آقا ابوالفضل رو بهمون عنایت کردند.
بارداری نسبتا خوبی بود اما پسرم دنیا اومد نفسش خیلی صدا میداد. حدود۳ ماهگی ابوالفضل، دکتر تشخیص داد که حنجره ش نرمه و رفلاکس شدید داشت و با گذر زمان در یک سال و نیمگی پسرم خوب شد.
همون موقع بود که متوجه شدم باردارم خودمون میخواستیم و خدا هم لطفش رو دوباره شامل حال مون کرد و آقا محمد حسین رو بهمون عنایت کرد.
یادمه خیلی دلم میخواست دختر بشه و وقتی دکتر گفت این بارداری هم پسره، انگار آب یخ ریختن رو سرم و الان خیلی پشیمونم از اون حالت😔.
دکتر تشخیص داد که خونرسانی به جنین ضعیفه، هرشب آمپول انوکسارید میزدم و دکتر احتمال سندرم داون هم داده بود
ما توکل بخدا کردیم و سپردیم دست اهل بیت، خداروشکر محمد حسین سندروم داون نداشت.
پسرم توی ۷ روزگی دست و پاش ورم کرد، یه هفته بستری شد بیمارستان اما دکترا تشخیص ندادن ما رو اعزام کردند شیراز محمد حسینم زیر نظر دکتر مروج (فوق تخصص غدد اطفال بود) بسیار دکتر حاذقی بودند.
دکتر دو ماه دارو نداد، گفت بذارید ببینم واکنش بدن بچه چی میشه(بچه افت سدیم داشت و مشکوک به نارسایی ادرنال بود) خداروشکر ورم بچه کم کم بهتر میشد و ورمش رفت اما دکتر قرص هیدروکورتیزون تجویز کرد که تا ۱۰ ماهگی مصرف میکرد.
توی همین ۱۰ ماه آزمایش ژنتیک گرفتن ازش فرستادن آلمان، جواب آزمایش ژنتیک اومد که بچه سالم هست.
یادمه توی ۴ ماهگی محمد حسین رفتیم کربلا از امام حسین سلامتی بچه مو خواستم، نذر سفره علی اصغر کردم. امام حسین شفای بچه مو داد، جواب ژنتیک عالی بود.(یادمه به شوهرم گفتم برو نذورات هدیه ای بده و درخواست تربت امام حسین بکن، وارد صحن شدم به خادم گفتم تربت میخوام گفت برو نذورات تو دلم میگفتم امام حسین خاک تربتت میخوام واسه شفای بچه ۴ ماه م یه دفعه دیدم یه خادم میزنه به شونم، خاک تربت بهم داد. اونجا مطمئن شدم صدامو شنیده به نیت شفا دادم پسرم، جواب آزمایش هاش روز به روز بهتر میشد تا اینکه پسرم در یک سالگی کامل خوب شد.
خانم ام البنین رو فراموش نکنید. ۷۰ سوره حمد نذر کنید و ختم سوره یس توسل به ام البنین و حضرت ابوالفضل کنید برای حاجت روایی.
الحمدلله پسرم الان سالم و سلامت هست و مشغول شیطونی و بازیگوشی. من و همسرم از خدا میخوایم که هنوز بهمون اولاد سالم و صالح بده و اگر صلاح دونست دختر بده
خواهش میکنم صلواتی بفرستید به نیت سلامتی امام زمان و اینکه خدا به ما و همه خانواده ها توفیق بده در جهاد فرزندآوری شرکت کنیم و نسل سالم و صالح دختر و پسر به همه مون عنایت کنه و دعای ویژه برای نسل مون که توفیق سربازی آقا داشته باشن
از پا قدم آقا ابوالفضل شوهرم در فروش لوازم خانگی مشغول شد و پا قدم پسر دومم اسمش واسه کار دولتی در اومد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_اول
من متولد ۷۴ هستم،همسرم متولد ۷۰، در سال ۹۲ عروسی کردیم. خداروشکر همسرم از لحاظ مالی مشگلی نداشت. اون موقع من هنوز ۱۸ سالمم نشده بود و خودشون هم ۲۲ ساله بودن.
من خیلی اون موقع عاشق درس خوندن بودم ولی ترجیح میدادم سنم با بچم کم باشه. آدمی هم نبودم که اراده و پشتکارم اجازه بده هم درس بخونم، هم بچه داری و هم همسرداری.😁
خلاصه اینکه ۹ماه بعد از عروسی، خدا بهمون عنایت کرد و دخترم تیر ماه ۹۴ به جمع مون اضافه شد و به محض تولدش همسرم ماشین خرید. خیلی بیشتر از قبل پیشرفت مالی و معنوی پیدا کردیم.
من خیلی به چله گرفتن قبل از بارداری و حین بارداری و....اعتقادت داشتم و همه رو رعایت میکردم از لحاظ تغذیه که حلال باشه هم خودمون هم خانواده هامون خیلی حساس بودن خداروشکر و مراعات این چیز هارو کردم. اما متاسفانه بارداری فوق العاده سختی داشتم از ماه سوم ویار شدید، سنگ کلیه، بدن درد های شدید... فقط هم خواب بودم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. همش یا خونه پدرم بودم یا خونه پدر همسرم.
خلاصه بارداری اولم به هر سختی بود تموم شد و موقع زایمان رسید و من متاسفانه دکتر خوبی انتخاب نکرده بودم. اصرار داشتن که من میتونم طبیعی زایمان کنم. یک روز کامل من درد وحشتناکی تجربه کردم و بعد از یک روز کامل، حالم خیلی بود و بچه هم که ۲۴ ساعت گذشته بود و هنوز به دنیا نیومده بود، حال وخیمی داشت و بند ناف کامل دورش پیچیده بود.
این شد که بالاخره دکتر محترم اجازه ی سزارین رو صادر کرد😒 همه ی این سختیها رو همسرم دید و این شد که دیگه راضی به آوردن بچه نشد با اینکه خیلی بچه دوست داشت.
البته خدا و امام زمان عنایت کردن دخترم فوق العاده آروم بود واصلا تو هیچ موردی اذیتم نکرد. راحت از شیر گرفتم، راحت شبا میخوابید ،کلا اهل گریه های الکی، دل درد و...نبود.
خودمم خیلی راضی به بچه آوردن نبودم چون ورزش میکردم و تازه بدنم خوب و ایده ال شده بود و حاضر نبودم از دستش بدم. تا ۴سال پیش که دخترم ۶ ساله شد و دخترم به شدت تنها بود با اینکه خانواده ها دورمون بودن اما باز احساس تنهایی میکرد.
خود من خیلی با بچه ها جور بودم شاید ۴یا ۵ ساعت در روز فقط داشتیم باهم بازی میکردیم ولی بازم بچم خواهر برادر میخواست. من دخترمو مدرسه ای نوشته بودم که مدرسه قرآنی بود و همه خانواده ها اهل دین و فرزندآوری و...و رهبر عزیزهم که دستور فرزندآوری دادن، کمترین فرزند رو من داشتم و همه خانواده های این مدرسه ۴تا به بالا و خوب دخترم اینو میدید. و به خصوص این سال های آخر هرشب با کلی گریه به خواب میرفت و تنها آرزوش شده بود خواهر برادر.
از من اصرار و از همسرم انکار. هرچه من میگفتم ما بچه میخوایم به هیچ راهی راضی نمیشد. همه باهاش صحبت میکردن و بهش میگفتن ولی میگفت من همین یه دونه دختر برام بسه و از بارداری دوباره خانمم میترسم و بد بارداریه و بد زایمانه و...
ما یک هیئتی داریم به اسم هیئت حضرت زینب، متوسل شدم و حاجت خواستم و بعد از دوسال التماس کردن به همسرم، ایشون راضی شد ما یک فرزند دیگه بیاریم. من تست و آزمایش و سونو و همچی دادم کاملا سالم بودم و چون ورزشکار هم بودم بدنم در سلامت کامل بود. از طرفی همسرم هم به صورت حرفه ای ورزش بدنسازی انجام میداد و مسابقات کشوری میرفت. مکمل هارو که پیش دکتر های مختلف نشون دادم میگفتن همه مکمل ها مجاز هستن و اتفاقا قوی کننده اسپرم و هیچ مشکلی نداره و اتفاقا خیلی خوبه. اما همسرم شک داشت میگفت حتما از چند تا دکتر بپرس من شنیدم برا بچه مشکل ایجاد میکنه و چون مصرف پروتئین بدنم بالاس احتمال سندروم بودن بچه زیاده. چون مربی خودشون همینجور شده بود.
من حدود ۲۰ تا دکتر معتبر تاب دارو هاشو نشان دادم دکتر های مختلف ولی همه میگفتن مشکل نداره و...
و چون همسرم گفت فقط یه بار دیگه می گذارم باردار بشی، دکتر رفتم خواستم کاری کنه حداقل دوقلو یا سه قلو بشه. دوماه سوزن زدم و دارو خوردم که فوق العاده عوارض شدیدی برام داشت، ریزش شدید مو، بدن، دردکمر درد وحشتناک، زانو درد و ضعف چشم، ضعف اعصاب و بی حالی... اما خوب دلمو به فرزند زیاد راضی کردم و اقدام به بارداری کردیم ولی نشد ۶ ماه گذشت ولی هیچ خبری نبود. من که فرزند اولم رو با یکبار اقدام به دست آورده بودم حالا هیچ. این همه سوزن این همه دارو ، عملا بی نتیجه بود و من فقط یه عالمه بیماری به بدنم وارد کرده بودم، حسابی ناراحت بودم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_دوم
از طرفی دلیل باردار نشدم رو نمیفهمیدم یعنی هیچ دکتری متوجه نمیشد. تا بعد از ۶ماه، همسرم گفتن فکر میکنم حرف مربی هام درست بوده و مشکل از منه .دوباره چند جا دکتر عوض کردیم و دکتر ها صد در صد معتقد بودن این مکمل ها هیچ مشکلی نداره هیچ، تازه بعضی هاش رو برای آقایونی که اسپرمشون صفره تجویز میکنن و همسر من از سال ۹۶ این دارو هارو مصرف میکرده پس الان در وضعیت نرمال و خوبه. خودم آزمایش و دکتر رفتم همه میگفتن سالمی و مشکل نداری.
خلاصه دوسال تمام من اقدام کردم، دکتر عوض کردم، ای وی اف کردم. نمی دونم هر کار بگید کردم ولی نشد که نشد. تا امسال...
من یه دوستی دارم دکتر طب سنتی. البته دکتر طب شیمیایی بودن ولی طی یک اتفاقاتی وارد طب سنتی و اسلامی میشن. چندین سال درسش رو میخونن و خیلی خیلی تو تشخیص بیماری و درمان کار بلد و باتجربه. حدود ۱۶ ساله داره کار میکنه، کلا این خانم خیلی با خدا و متدین هم هست.
چند بار به همسرم گفتم بریم ببینیم مشکل چیه ولی خیلی راغب نبودن چون همش درحال دوره و مسابقه رفتن بودن و وقت مصرف داروهای ایشون رو نداشتن و خیلی هم با داروی گیاهی جور نبودن.
ولی من دست برنداشتم. یکبار توسل گرفتم به امام زمان و مشکلم رو بهش گفتم آزمایشات من و همسرم رو دید و گفت در ظاهر که هیچ مشکلی نیست ولی باید مکمل ها رو ببرم آزمایش. دوماه طول کشید تا داروی من و همسرم رو ساخت مشکل رو متوجه شده بود.
اولین مشکل این بود که من بعد از اون همه درمان های عجیب و غریب در رحمم چسبندگی ایجاد شده بود. کیست فیبروم پیدا کرده بودم و سندروم احتقاق لگنی.
و همسر که خودشون اصرار داشتن مشگل از داروهاشونه، حرفشون درست از آب دراومد. ایشون پروتئین بالا مصرف میکردن، کبدشون نمیتونسته هضم کنه پس ذخایر بدن مثل اسپرم رو میسوزونه تا بتونه پروتئین رو تو بدن جایگزین کنه از طرفی دفع پروتئین گرفته بود و این خودش برای این موضوع خیلی بده. دکترها متوجه نمیشدن چون مصرف پروتئین بالا بود و متوجه دفع پروتئین نمیشدن و خوب یسری مسائل علمی دیگه که من خیلی ازش سر در نیاوردم ولی خوب ایشون دستور درمان سه ماهه دادن. ولی همسرم اخر آذر باید برای تیم ملی میرفتن گرجستان و نمیتونست ۳ماه دارو مصرف کنه و گفت فقط مهرماه رو مصرف میکنم این بنده خدا هم دارو هارو ساخت و ارسال کرد.
درمان رو با هر سختی بود شروع کردیم ولی بهم میگفت خیلی وضعیت جفت تون داغون شده، فکر نکنم با یک ماه نتیجه بگیرین. من چله ی حدیث کسا و زیارت عاشورا برداشتم و داروها رو شروع کردم.
خلاصه یکماه گذشت، کاملا ناامید بودم. یکروز یک خاطره از آقای خراسانی تو فضای مجازی دیدم و خیلی دلم شکست. گفتم یا حضرت زهرا من کلی نذر ونیاز کردم، کلی درمان انجام دادم. من میخوام سرباز برا گلتون مهدی جونتون بیارم یه عنایتی بکنید. تا اینکه فرداش که تولد خانم زینب کبری بود تست زدم و مثبت شد...
اصلا باورم نمی شد. دوباره، سه باره هرسه بار مثبت شد. بازم باورم نمیشد، یک هفته بعد شهادت حضرت زهرا رفتم آزمایش و دیدم بله واقعا باردارم و خانم حضرت زهرا حاجت روام کرد.
خیلی طولانی شد متنم، فقط خواستم یک چیز رو بگم. من از خیلی متخصص ها دکترها کمک خواستم تو این زمینه ولی حکمت این بود من این فرزندم رو به راحتی به دست نیارم و مشکلم به عنایت حضرت زهرا و امام زمان و به دست این خانم دکتر عشوری با خدا و متدین حل بشه.
به این نتیجه رسیدم هیچ وقت ناامید نشم، علم امروز پزشکی با همه ی پیشرفت هاش همیشه دقیق نیست.
خانم دکتر کلی هزینه کرده بود، بتونه بره و مکمل های همسرم رو خودش تو آزمایشگاه بررسی کنه و این کار رو همه دکتر ها راحت تر میتونستن بکنن و من اینقدر آسیب نبینم اما نکردن. اگه خانمی هست که شرایط همسرش مثل همسر منه بدونه واقعا این مکمل ها تاثیر داره.
اگه تجربه ام رو خوندین، دعا کنید برای اینکه بارداری موفق و فرزند سالم وصالح تحویل امام زمانمون بدم. و برای موفقیت این خانم که خیلی تو مسئله فرزندآوری کمک بانوان عزیز جامعه هست یک صلوات بفرسته. یاعلی...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
درست یک هفته از شب یلدای سال ۶۶ گذشته بود، تو یه منطقه محروم که به زور ماشین توش پیدا میشد اونم تو زمستونای اون زمان که وقت سرما حریف نداشت، درد زایمان امان از مادرم میبره و پای پیاده با چکمه ایی که تا زانو میرسه و به زور از گل و شل کنده میشه توکل به خدا میکنه و با پدرم راهی بیمارستان میشه.
خداراشکر بعد از طی مسافتی نسبتا کوتاه، ماشین پیدا میشه خلاصه با هر زحمتی به بیمارستان میرسن و بلاخره من پام به این دنیا باز شد.😄☺️
وقتی من و مادرم از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه همسایه های از خواهر نزدیکتر مادرم برای احوال پرسی و عرض تبریک یکی یکی آمدن.
یکی شون که فهمیده بچه دختره با اعتراض گفته:بازم دختر؟! آخه مادرم فقط دوتا پسر داشت و من چهارمین دختر بودم. پدرم نگذاشته ادامه بده و گفته صلوات بفرستید، حوری بهشتی وارد خونه ما شده😌.
اون زمان(دهه۵۰/۶۰) دختر و مادر و عروس با همدیگه بچه میاوردن یعنی بچه ایی که متولد میشد با خواهر و برادر و خواهرزاده و برادرزاده، عمه و عمو و دایی و خاله همسن بودن و وقتی زنی بالای ۳۰سال میشد برای خودش مادربزرگ جاافتاده ایی بوده.
اون وقتا همه خانواده ها پرجمعیت بود. وقتی یکی دو سالم شد، خواهر ۱۵سالم ازدواج کرد و به لطف خدا من تو سه چهار سالگی خاله شدم😊.
وقتی با خواهرا و برادرام تو خونه بازی میکردیم راحت میتونستیم دوتا تیم سه نفره بشیم و تو حیات ۱۰۰متری خونه مون وسطی و والیبال و فوتبال بازی کنیم.
گرچه اوضاع اقتصادی جالبی نداشتیم و خونه مون کلنگی بود ولی انقدر تو عالم بچگی با همدیگه خوش بودیم که دلیلی برای ناراحتی و نگرانی نمیدیدیم و به جرات میتونم بگم هیییییچ موقع یادم نمیاد که از نداری گرسنه خوابیده باشیم.
چون پرجمعیت بودیم خوش بودیم و قانع. خیلی چیزها از بودن در کنار هم یاد گرفتیم. مدیریت رفتار با بقیه، مدیریت اقتصادی، مواقعی که روز مادر یا پدر میشد با همدیگه برنامه میچیدیم و برای پدرومادرمون جشن میگرفتیم.
یه جوری هدیه های هرچند ناقابلمون که تو خیال خودمون بهترین کادوی دنیا بود رو قایم میکردیم تابه وقتش تقدیم کنیم. آاااااااااخ چه روزایی بود. نه خبری از گوشی و فضای مجازی بود و نه دل مشغولی های گرونی و سختیها زندگی.
بلاخره کودکی منم با تمام خاطرات خوب و بدش تمام شد و بزرگ شدم و درس خوندم. خداراشکر پدرم با هر سختی که بود خیلی به تحصیل مون اهمیت میداد و همه مون تحصیلات عالیه داریم به قول پدرم خونه ما خودش یک حوزه علمیه باشه که توش باید به خدا نزدیک بشیم.
ما در تمام طول سال، شب های جمعه اش روضه خونگی مون به پا بود. تو عاشورا و فاطمیه شام یا نهار میدادیم و در واقع برکت خونه کوچیک و پرجمعیت و باصفامون به همت پدرومادرم از برکت خدمت به اهل بیت علیهم السلام بود.
والدین مون با این کارها، حب اهل بیت و قرب به خدا رو جرعه جرعه تو وجودمون تزریق کردند.
در ظاهر پدرم بیسواد و مادرم فقط ۵ کلاس نهضت سواد آموزی داشت اما انقدر خوب به تربیت روح و جسم مون رسیدند که هرکس ما رو میدید بهشون به خاطر حسن اخلاق و رفتارمون تبریک میگفت.
مادرم تو مناسبتها زنهای همسایه رو جمع میکرد و مداحی میکرد. خداراشکر این خصلت خوب مادرم به من هم منتقل شد.
بلاخره منم به سن ازدواج رسیدم گرچه خواستگار زیاد داشتم ولی متاسفانه با سنگ اندازی های اطرافیان، معطلی برای ازدواج من زیاد پیش میآمد مثل همیشه که تو و سختیها دست به دامان اهل بیت میشدم این بار هم از محضر مبارکشون خواهش کردم خودشون همسری صالح و سالم برام انتخاب کنن.
تا اینکه در ۲۵ سالگی آقای همسر با خانواده محترمشون خواستگاریم آمدند. برای من ایمان و تقید شخص مهم بود. اینکه تو دلش چقدر برای خدا و اهل بیت جا داره، اینکه چقدر نماز و روزه و حلال و حرام براش مهمه.
بعد از اینکه همسرم از غربال پدرم پیروز بیرون آمد عقد کردیم و بعد از یه فاصله دوسه ماهه خرداد ۹۲ رفتیم زیر یه سقف تو یه اتاق ۶متری تو خونه پدرشوهرم با آشپزخونه وحمام و...مشترک و این طور بود که من از شهر به روستای محل سکونت همسرم رفتم.😁😉
خیلی راضی بودم و خداراشکر میکردم مثل اغلب زوج ها ما هم همدیگه رو خیلی دوست داریم☺️ و از حضرت زهرا به خاطر انتخابی که برام کردند خیلی تشکر میکردم.
خداراشکر خیلی زود باردار شدم و اولین سالگرد ازدواجمون با کوچولوی سه ماهمون جشن گرفتیم. از برکات آمدن کوچولومون تونستیم حموم جداگانه درست کنیم و تلویزیون خریدیم.
کم کم متوجه اختلاف سلیقه ی زیاد بین خودم و خانواده همسرم شدم. مخصوصا تو روش تربیتی شون به خصوص که تو یه خونه مشترک زندگی میکردیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
کوچکترین عضو خانوادشون بالای ۲۰سال سن داشت و از اونجایی که خانه های روستایی بزرگن و باغشون متصل بهشون، خونه تا خونه فاصله زیاد بود و هیییچ بچه ایی نزدیکی ما نبود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای پسرکوچولومون یه همبازی بیاریم.
وقتی ۶ماه بچه ام تموم شد و به غذا خوردن افتاد، تصمیم به بارداری مجدد کردم تا با هم بزرگ شن، خداراشکر خیلی زود لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و پسر دومم رو باردار شدم.
خدارا شکر بارداری راحتی دارم. اما پسرم هنوز راه نیافتاده بود و ماشاالله تپل و باید بغلش میکردم یا میذاشتم تو حیات خاکی تا گل بازی کنه، خونه پدرشوهرم ۵۰۰متر بود و ۲ هکتار نخلستون، من ۷ماهه باردار و پسرم چهار دست و پا میرفت و فضا بزرگ، مدام میخواست بازی کنه، نمیتونستم تو اتاق ۶متری حبسش کنم مدام باید مواظبش می بودم و دنبالش راه میرفتم که آسیبی به خودش نزنه.
یه بار آمده بودم تو اتاقم که نفسی تازه کنم و بچه رو گذاشتم پیش عمه اش، به ربع ساعت نکشیده بود که عمه اش بدو آمد گفت کجایی که بچه سم آفت کش خورد😱. چی بگم از حالم، بچه بالا میاورد تصور کنید منطقه محروم، بیمارستان دور، نبود وسیله، مادر۷ماهه باردار و... فقط خدا میدونه منو پدرش چطوری رسوندیمش بیمارستان,، چه حرفها و طعنه ها که نشنیدم از خود پرستارها و همراه های بقیه بیمارها گرفته تا خانواده.
نتیجه آزمایشهای بچه آمد. خداراشکر که به معده بچه نرسیده بود اما گفتن برای اطمینان شب رو بستری بمونید. خداراشکر به خیر گذشت.
بلاخره وقت زایمانم رسید و خداراشکر پسردومم سال ۹۴ دنیا آمد. چون بچه هام دوتا شده بودن و هردوشون کوچیک کارام بیشتر شده بود. زحمت پخت وپز بر عهده خواهرشوهرم بود. شوهرم اصلا اهل کمک کردن نبود یعنی حتی اگر هم میخواست، حرفای بقیه نمی ذاشت😒یا سرکار بود یا اگرخونه بود پیش پدرومادرش مینشست.
بعدزایمانم به خاطر اینکه استراحتی نداشتم و نبود آرامش فکری خیلی سخت گذشت. خانواده همسرم هم به خاطر وسواس شون عاقبت گفتن تو و بچه هات تو اتاق خودتون غذا بخورید دیگه موقع غذا پیش ما نیارشون. شوهرم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر خانواده اش بود، نگاهمون میکرد، اما انگار ما را نمیدید.
مطمئنم عاشقمون بود، ما هم همینطور اما نمیدونستیم چرا اینطور رفتار میکنه.وقتی یه نصف روز میرفتم خونه پدرم یا شوهرم میرفت سرکار، مدام با هم تماس میگرفتیم و تحمل دوری برامون سخت بود اما وقتی پیش هم بودیم انگار که چیزی بینمون بود و ما رو از هم دور میکرد.
توایتا عضو کانال های آموزشی زیادی شدم و آنقدر مطالعه کردم که برای خودم مشاور شده بودم. واقعا هم متوجه ایرادهای زیادی تو رفتارهای خودم شدم که بلد نبودم ولی تاثیر چندانی رو رابطه مون نداشت.
سر موضوعات خیلی واهی دعوا میکردیم. دلخوشیی که داشتم دوتاپسرام بودن وقتی بازیها و شیطنتهاشونو میدیدم، غمم کمتر میشد و تحمل سختی ها را برام ممکن میکرد، حاضر بودم به خاطرشون با همه سختیها بجنگم صد البته خوشیها و خاطرات خوب تو زندگیمون هم خداراشکر زیاد بود. اغلب افراد خانواده همسرم خوب بودن باهام....
خیلی از حرفها و گله هایی که تو دلم بود، براش تو نامه مینوشتم چون نمی شد که با هم بشینیم و حرف بزنیم.
بچه هام خدا را شکریک ونیم و دونیم ساله شده بودند، به شوهرم گفتم هر موقع برامون خونه ساختی، اون وقت بچه سومو رو میاریم، اونم عشق بچه...
سهم زمین مون رو با اجازه پدرشوهرم گرفتیم و با وام و قرض و...توکل کردیم به خدا و ساختن رو شروع کردیم در همسایگی خانواده همسرم...
فقط می خواستم مستقل باشم. سه سال طول کشید تا تونستیم خونه را بسازیم. من عجله داشتم فقط درحد بالا آمدن دیوارها و سقف، دیگه حتی سیمان هم نکشیدیم، بلاخره بعد از ۵سال، خونه مونو جدا کردیم.
چه روزهای خوبی بود انگار تازه عروس بودم، خیلی خوشحال بودم. لباسهایی که برای عروسیم آماده کرده بودمو تازه داشتم میپوشیدم. (چون برادرای شوهرم بودن، همیشه باحجاب بودم). اما حالا همیشه سعی میکردم خونه ی خودمون آراسته و آرایش کرده باشم.
شوهرم کمی عوض شده بود، در واقع توجهش به ما بیشتر شده بود، خداخواست و بعد از چندماه برای بچه سوم باردار شدم. کنار هم انگار تو آسمون بودیم ولی متاسفانه هنوز هم بحث و قهر بین مون پیش میومد. خوشیمون برای بچه سوم زیادطول نکشید بچه ام بی دلیل سقط شد.
دچار کم خونی شدید شدم، پلاکتم خیلی پایین آمد بود. مجبور شدم برای مداوا برم مرکز استان مون دکتر. شوهرم همراهم بود بچه هارا میذاشتیم پیش مادرم. کلی قرص و آمپول استفاده کردم اماهیییییییچ تاثیری نداشت. تا اینکه به خاطر عدم تاثیردارو دکتر گفت باید آزمایش مغز استخوان بدی. چون مشکوک به سرطان خون هستی.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
تا نتیجه آزمایش بیاد ۱۰ روز تا دوهفته طول کشید، فقط خدا میدونه چطور گذشت. حتی یه بار نصف شب که بیدار شدم دیدم شوهرم داره نمازشب میخونه و با تضرع برام دعا میکرد.
اخلاقش باهام خوب شده بود، خیلی سعی میکرد باهام خوب حرف بزنه. نمیگم هر دفعه بحث و دعوا همش اون مقصر بود، منم بودم اما بدون اینکه خودمون بخوایم یه دفعه به خودمون میآمدیم، متوجه میشدیم کدورت پیش آمده.
شوهرم تنها رفت برای گرفتن نتیجه آزمایش، وقتی برگشت شیرینی گرفته بود، خداراشکرحدس دکتر خطا بود و من سالم بودم ولی همچنان پلاکت خونم پایین بود.
تصمیم گرفتیم هر روز تو یه وقت مشخص حدیث کسا بخونیم. چله گرفتیم. بلکه دوباره لطف خداجون شامل حالمون بشه. زمانی نگذشت که متوجه شدیم خدا یه هدیه تو دلم امانت گذاشته، یادمه تست خونگی که زدم جرات نداشتم نگاش کنم. به شوهرم گفتم خودت برو ببین😁آمد بهم گفت دوتا خطه. خییییلی خوشخال شدیم، رفتم زیر نظر طب سنتی دارویی داد که کمی اوضاع پلاکتم بهتر شد.
سونو که دادم گفتن دختره. تمام طول راه رو موتور با شوهرم میخندیدیم ولی تصمیم گرفتیم به هیییییچ کس نگیم تا ۵ ماه...
بلاخره روز زایمانم رسید، سحرگاه نیمه شعبان. بهترین عیدی بود که در تمام طول عمرم تا اون روز گرفته بودم.
رفتار همسرم نسبت به بچه ها عوض شده بود، باهاشون بازی میکرد.😳😅حتی بعضی شبا با گریه دخترم بیدار میشد و اونو میخوابوند.
هم من، هم دخترم خیلی ضعیف بودیم. شیر زیاد نداشتم که بچه رو سیر کنم، شیرخشک هم نمیخورد. خیلی گریه میکرد اما از پا قدم دختر گلم خیروبرکت سرازیر شده بود به خونه مون...
خدا توفیق داد و اربعین سال ۱۴۰۰ رفتیم محضر امام حسین و اونجا از امام حسین شفای خودم و دخترم رو خواستم.
وقتی برگشتیم خونه مون، دخترم آروم تر شده بود.شبها می خوابید، روزا غذا میخورد، هرچند کم ولی خیلی خوشحال بودم و ممنون امام حسین.
گذشت و دخترم دو سه ساله شده بود. برای بچه چهارم اقدام کرده بودیم اما هنوز از بارداریم مطمئن نبودم. خیلی شنیده بودم تو احادیث اهل بیت علیهم السلام که نظر رحمت خداوند به خانواده از بچه چهارم به بعد ویژه تره. ما هم به برکت آمدن فرشته چهارم به زندگی مون، مشکلات مون کمتر شد و ارتباطم با همسرم اصلاح شد.
طی این چند سال اونقدر از دوری هم خسته شده بودیم با اینکه تو یه خونه بودیم اما انگار مسافتها از هم دور بودیم. تازه چشمامونو باز کردیم، این همون عشق ۱۲ سالمه، این همونیه که به خاطر به دست آوردنش سالها در خونه خدا رو زده بودم. این همون نیمه گم شدمه...
خدا رو شکر از برکت فرزند چهارم بعد از ۹سال خونه مونو کاشی کردیم و گچ زدیم. علیرضا جونم ۱۷ آبان ۱۴۰۲ دنیا آمد و شد عشق منو باباش.
الان در آستانه ۴۰ سالگی، هر موقع که از سختیها و فشارزندگی خسته میشم مثل مادر عزیزم، زن های همسایه را جمع میکنم و روضه خانگی برپا میکنم به عشق حضرات معصومین، به خصوص حضرت عشق امام حسین علیه السلام
با همه وجودم برای تمام کسانی که به هر نحوی دچار هر مشکلی هستن، دعا میکنم هرچه زودتر مشکل شون حل بشه الهی آمین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#توکل_و_توسل
ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ج نفر😍👧) به دنیا اومدم.
روزا میگذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود میکرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت.
پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه.
زندگی ما، رو فاز غم پیش میرفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ...
۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش...
یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم...
یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان...
خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه...
اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان...
یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود.
یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه .
دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم.
اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم.
فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔
روزها توام با تلخی و شیرینی میگذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی میرفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود.
یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ...
من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺
کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش...
خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂
و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂
بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده
و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅
بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن.
یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد.
فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۴
#فرزندآوری
#مادری
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
بنده صاحب تجربه ۴۴۲ هستم. تصمیم گرفتم تجربه ی دوباره مادر شدنم رو بفرستم. دعا کنین بازم مادر فرزند سالم و صالح بشم، هربار تجربه می فرستم.😁
پسر اولم چهار سال بعد عروسی مون مرداد ۹۹ دنیا اومد. یه پسر بسیار باهوش و بانمک بود. دوست داشتیم اختلاف سنی بین بچه ها کم باشه. همسرم از یکسالگیش میگفت دومی رو بیاریم😳 منم مخالفت میکردم. تا یکسال و نیمگی اش کولیک داشت و خیلی اذیت شدیم.
دوسال و هشت ماهش که شد از پوشک گرفتمش و تصمیم گرفتیم دوباره فرزنددار بشیم. اما خبری نشد که نشد. کمردرد وحشتناکی داشتم. خیلیا میگفتن بارداری. اما این خیلی خوشبینانه بود. چون با مراجعه به دکتر طب سنتی متوجه شدم عفونت لگنی شدید دارم.
حدود ۴ ماه درگیر درمان بودم خیلی کم شد ولی کامل خوب نشده بودم. دوباره اقدام کردیم ولی بازم بعد ۴ ماه خبری نشد😞 حدود ۷ ماه اقدام بی نتیجه خیلی ناامیدم کرده بود.
یادمه حدودای ماه رجب پارسال توسط دکتر سونو شدم و با لحن بدی گفت وضع تخمدانت افتضاحه و محاله باردار بشی. خیلی دلم شکست. ماه شعبان رسید و در ولادت امام حسین کلی گریه کردم. با خودم گفتم این ماه اقدام رو رها کنیم و خودمو تقویت کنم و بذاریم بره ماه رمضان که برای انعقاد نطفه خیلی توصیه شده...
همینطور هم شد و اون ماه جدی نگرفتیم. برای امام زمان عج در نیمه شعبان یک نامه نوشتم و ازشون با دل شکسته یک فرزند سالم که نذر خودشون باشه خواستم.
پسر اولم سه سال و نیمه شده بود و من پشیمان که کاش از همون یکسالگیش اقدام میکردیم. کم کم علائمی از بارداری در خودم حس کردم اما چون دکتر اون طوری گفته بود، اهمیت ندادم. حتی یادمه به تنهایی ۱۷ پیمانه برنج رو با قابلمه بسیار بزرگ برای مهمانی آبکش کرده بودم🙊
مشکوک شده بودم اما تا مطمئن نشده بودم نمیخواستم به همسرم بگم. از خدا خواستم اگر باردار هستم نشونه ای برام بفرسته. تا اینکه همون شب خواب دیدم بیبی چک زدم و مثبت هست. فرداش روز تولد شوهرم بود. اسفند پارسال. با ناامیدی بیبی چک زدم. زیر دو دقیقه مثبت شد.🥺 باور نمیکردم. دست و پاهام یخ و سست شده بود. هرچنددقیقه یه بار نگاهش میکردم تا مطمئن شم خیالاتی نشدم. ولی به مرور پررنگ تر میشد و ترس و شوق من هم بیشتر میشد.
همسرم که بیدارشد نشونش دادم و گفتم کادوی تولدت. خیلی عادی برخورد کرد و گفت مبارک باشه😅 همین و منی که توقع داشتم بیشتر ذوق کنه وقتی بعد چند دقیقه برگشتم پیشش توی اتاق، دیدم جانماز پهن کرده و داره اشکشو پاک میکنه🥲
تا یه هفته بعدش هم باور نمیکردم چون دردم زیاد بود اما بلاخره بعد ۸ روز رفتم و آزمایش دادم. جواب با بتای بالا مثبت بود😭❤️
تو حاملگی دوم برخلاف بارداری اولم خیلی خونسرد تر برخورد کردم و سر هرچیزی حرص نخوردم. غربالگری ندادم، مطمئن بودم بچه ای که در ماه شعبان نذر امام زمانش میکنی و همون ماه میفهمی بارداری حتما سالمه🥺😍 خیلی برام جالب بود که نامه ای هم که نوشته بودم زمانی بود که باردار بودم و نمیدونستم...
خلاصه پسر دومم رو در آبان ماه ۱۴۰۳ در آغوش گرفتم.. ماشاءالله خیلی خیلی شیرینه، کولیکش خیلی کمتره ولی رفلاکسی هست که ان شاءالله اونم برطرف میشه. انگار بار اولیه که مادر میشم🥲 لذتش خیلی بیشتر از مادرشدن برای بار اوله. تحمل سختی هاش خیلی برام راحت تره. چون هم تجربه دارم و هم صبرم خیلی بیشتر شده که از پاقدم نذری امام زمانه😍
نیمه های شب بیدار میشم و نگاهش میکنم و میگم واقعا این فرشته برای منه؟؟؟ از دیدنش سیرنمیشم.
فقط ۸ ماه منتظر بودم و انقدر اذیت شدم. به کسانی فکر میکنم که سال هاست چشم انتظارن... ان شاء الله خدا به همشون اولاد سالم و صالح عنایت کنه🤲
همسرم میگه ۶ ماه دیگه دوباره اقدام کنیم😂 دیگه این بار ترسیدم چیزی بگم🙈 فقط میگم هرچی خدا بخواد.
وقتی برای پسر دومم اقدام کردیم همسرم ماه ها بود که بیکار بود و ماه پنجم بارداریم کار خیلی خوبی بهش پیشنهاد شد. بعد زایمانم هم یک کار با حقوق بالاتری پیدا کرد😊 اینها رو از پاقدم حسنم❤️ میدونم که برای شادی امام زمان عج اسم پدرشون رو روی پسرمون گذاشتیم تا بهش نظر کنن🤲
من هردو پسرم رو فدایی آقا میدونم، از همه شما عزیزان هم میخوام برای عاقبت بخیری همه مون دعا کنین و از خدا میخوام چندتا دختر سالم و صالح و خوش روزی هم بهمون عنایت کنه☺️🙈
التماس دعا از همگی یاعلی❤️❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۴
#فرزندآوری
#مادری
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
بنده صاحب تجربه ۴۴۲ هستم. تصمیم گرفتم تجربه ی دوباره مادر شدنم رو بفرستم. دعا کنین بازم مادر فرزند سالم و صالح بشم، هربار تجربه می فرستم.😁
پسر اولم چهار سال بعد عروسی مون مرداد ۹۹ دنیا اومد. یه پسر بسیار باهوش و بانمک بود. دوست داشتیم اختلاف سنی بین بچه ها کم باشه. همسرم از یکسالگیش میگفت دومی رو بیاریم😳 منم مخالفت میکردم. تا یکسال و نیمگی اش کولیک داشت و خیلی اذیت شدیم.
دوسال و هشت ماهش که شد از پوشک گرفتمش و تصمیم گرفتیم دوباره فرزنددار بشیم. اما خبری نشد که نشد. کمردرد وحشتناکی داشتم. خیلیا میگفتن بارداری. اما این خیلی خوشبینانه بود. چون با مراجعه به دکتر طب سنتی متوجه شدم عفونت لگنی شدید دارم.
حدود ۴ ماه درگیر درمان بودم خیلی کم شد ولی کامل خوب نشده بودم. دوباره اقدام کردیم ولی بازم بعد ۴ ماه خبری نشد😞 حدود ۷ ماه اقدام بی نتیجه خیلی ناامیدم کرده بود.
یادمه حدودای ماه رجب پارسال توسط دکتر سونو شدم و با لحن بدی گفت وضع تخمدانت افتضاحه و محاله باردار بشی. خیلی دلم شکست. ماه شعبان رسید و در ولادت امام حسین کلی گریه کردم. با خودم گفتم این ماه اقدام رو رها کنیم و خودمو تقویت کنم و بذاریم بره ماه رمضان که برای انعقاد نطفه خیلی توصیه شده...
همینطور هم شد و اون ماه جدی نگرفتیم. برای امام زمان عج در نیمه شعبان یک نامه نوشتم و ازشون با دل شکسته یک فرزند سالم که نذر خودشون باشه خواستم.
پسر اولم سه سال و نیمه شده بود و من پشیمان که کاش از همون یکسالگیش اقدام میکردیم. کم کم علائمی از بارداری در خودم حس کردم اما چون دکتر اون طوری گفته بود، اهمیت ندادم. حتی یادمه به تنهایی ۱۷ پیمانه برنج رو با قابلمه بسیار بزرگ برای مهمانی آبکش کرده بودم🙊
مشکوک شده بودم اما تا مطمئن نشده بودم نمیخواستم به همسرم بگم. از خدا خواستم اگر باردار هستم نشونه ای برام بفرسته. تا اینکه همون شب خواب دیدم بیبی چک زدم و مثبت هست. فرداش روز تولد شوهرم بود. اسفند پارسال. با ناامیدی بیبی چک زدم. زیر دو دقیقه مثبت شد.🥺 باور نمیکردم. دست و پاهام یخ و سست شده بود. هرچنددقیقه یه بار نگاهش میکردم تا مطمئن شم خیالاتی نشدم. ولی به مرور پررنگ تر میشد و ترس و شوق من هم بیشتر میشد.
همسرم که بیدارشد نشونش دادم و گفتم کادوی تولدت. خیلی عادی برخورد کرد و گفت مبارک باشه😅 همین و منی که توقع داشتم بیشتر ذوق کنه وقتی بعد چند دقیقه برگشتم پیشش توی اتاق، دیدم جانماز پهن کرده و داره اشکشو پاک میکنه🥲
تا یه هفته بعدش هم باور نمیکردم چون دردم زیاد بود اما بلاخره بعد ۸ روز رفتم و آزمایش دادم. جواب با بتای بالا مثبت بود😭❤️
تو حاملگی دوم برخلاف بارداری اولم خیلی خونسرد تر برخورد کردم و سر هرچیزی حرص نخوردم. غربالگری ندادم، مطمئن بودم بچه ای که در ماه شعبان نذر امام زمانش میکنی و همون ماه میفهمی بارداری حتما سالمه🥺😍 خیلی برام جالب بود که نامه ای هم که نوشته بودم زمانی بود که باردار بودم و نمیدونستم...
خلاصه پسر دومم رو در آبان ماه ۱۴۰۳ در آغوش گرفتم.. ماشاءالله خیلی خیلی شیرینه، کولیکش خیلی کمتره ولی رفلاکسی هست که ان شاءالله اونم برطرف میشه. انگار بار اولیه که مادر میشم🥲 لذتش خیلی بیشتر از مادرشدن برای بار اوله. تحمل سختی هاش خیلی برام راحت تره. چون هم تجربه دارم و هم صبرم خیلی بیشتر شده که از پاقدم نذری امام زمانه😍
نیمه های شب بیدار میشم و نگاهش میکنم و میگم واقعا این فرشته برای منه؟؟؟ از دیدنش سیرنمیشم.
فقط ۸ ماه منتظر بودم و انقدر اذیت شدم. به کسانی فکر میکنم که سال هاست چشم انتظارن... ان شاء الله خدا به همشون اولاد سالم و صالح عنایت کنه🤲
همسرم میگه ۶ ماه دیگه دوباره اقدام کنیم😂 دیگه این بار ترسیدم چیزی بگم🙈 فقط میگم هرچی خدا بخواد.
وقتی برای پسر دومم اقدام کردیم همسرم ماه ها بود که بیکار بود و ماه پنجم بارداریم کار خیلی خوبی بهش پیشنهاد شد. بعد زایمانم هم یک کار با حقوق بالاتری پیدا کرد😊 اینها رو از پاقدم حسنم❤️ میدونم که برای شادی امام زمان عج اسم پدرشون رو روی پسرمون گذاشتیم تا بهش نظر کنن🤲
من هردو پسرم رو فدایی آقا میدونم، از همه شما عزیزان هم میخوام برای عاقبت بخیری همه مون دعا کنین و از خدا میخوام چندتا دختر سالم و صالح و خوش روزی هم بهمون عنایت کنه☺️🙈
التماس دعا از همگی یاعلی❤️❤️❤️
تجربه ی ۴۴۲ رو اینجا بخوانید.
https://eitaa.com/dotakafinist/4980
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من یه مامان ۳۶ ساله هستم با سه تا دسته گل💐 من فرزند چهارم یه خانواده هشت نفره ام، یه خانواده پرجمعیت و شاد با پدرو مادری با ایمان و بسیار مهربون🥰😘
یادمه اون موقع ها همه فامیل دلشون برای پدرم میسوخت که بنده خدا چجوری میخواد برای این دخترا جهاز بخره، پدرم هم همیشه میگفت خدا بزرگه و این وسط داخل پرانتز بگم که به کمک خدای مهربون موقع ازدواج مون اصلا سختی نکشیدیم، همه لوازم ضروری و باقیمت مناسب خریدیم در حد چیزی که عرف بود اما مثل بقیه مراسم نداشتیم که به همه نشون بدیم تمام رسم های غلط مثل جهازبرون و سیسمونی و پاتختی و حذف کردیم.☺️
القصه، پدرم کارگر یه شرکتی بود که از یه سالی به بعد رییس شرکت عوض شده بود و هر موقع دلشون میخواست حقوق می دادن البته ما خونه داشتیم و یه زمین کشاورزی که پدرم با عموها و پدربزرگم اونجا هم کار میکردن.
روزهای بی پولی و سخت رو با مدیریت درست مادرم، ما بچه کوچیکا خیلی متوجه نمیشدیم.
یادمه پدرم همیشه وقتی میخواست نماز بخونه با صدای بلند تو خونه اذان میگفت و روز های سه شنبه بعد از نماز مینشست و دعا توسل می خوند، ما هم یهو جذب میشدیم میرفتیم پیش بابا می نشستیم و دعا میخوندیم.
یادمه اولین باری که با پدرم رفتیم نماز جمعه، موقع برگشتن یه کتاب داستان برام خرید و اون کتاب شد انگیزه من برای رفتن به نماز جمعه.🤩
همیشه بعد نماز جمعه ما رو میبرد مغازه شیرینی فروشی و نفری یه دونه برامون شیرینی تر میخرید.😋
تو همه ولادت ها اگر پول داشت یه چیزی میخرید که ما بدونیم امروز روز جشنه و اگر هم پول نداشت شده نفری یه دونه شکلات برامون میخرید🍬🍭
الان که خودم مادر شدم تازه میفهمم چه شیوه تربیتی خوبی داشتن پدر عزیزم😅😍
وقتی رفتم دبیرستان یهو به خودم اومدم دیدم بعله همه دوستای جدید ته تهش سه نفره هستن😳حالا منم خجالت میکشیدم بگم ما هشت نفریم🙈
خلاصه به یکی میگفتم چهار نفریم به مشاور مدرسه میگفتم سه نفریم خیلی دوران سختی بود خدا منو ببخشه😔
تا اینکه با یه نفر آشنا شدم دیدم اونا نه نفرن😁 اونجا بود که تصمیم گرفتم مثل اون دوستم منم با افتخار به همه بگم که ما هشت نفریم البته از سال بعدش و به همکلاسی های جدید😊
چند سال گذشت و من به سن ۲۸سالگی رسیدم همه خواهرام حتی خواهر کوچکتر از خودم هم ازدواج کرده بود و من و برادر کوچکم با مادرم زندگی میکردیم. پدر عزیزم رو هم سال ۹۰ تو یه سانحه تصادف از دست دادیم😔الهی با مولا علی همنشین باشن و از ما بچه هاشون راضی باشن🤲
اون زمان من شاغل بودم و خیلی حرف پول میزدم، برادر بزرگترم هم تا یه خواستگار میومد میگفت آجی حواست باشه همه چی پول نیستا😅 اما خدا شاهده من قلباً فقط به ایمان طرف کار داشتم.
خلاصه دی ماه سال ۹۵ دوتا خواستگار برای من اومد یکی پولدار و یکی با ایمان😊 پسر باایمان که الان همسرم هستند شب خواستگاری حرفایی زدن که من فهمیدم چقدر مهربون و باایمان هستند. ایشون تازه یک ماه بود که رفته بودند سر کار و با اولین حقوقشون کت و شلوار خریده بودن و اومده بودن خواستگاری، ما هم که از قبل شناخت داشتیم با توکل به خدا قبول کردیم و سه ماه بعد تو محضر عقد کردیم بدون تشریفات.😍
هر دومون وام ازدواج گرفتیم و دنبال خونه گشتیم به لطف خدا یه خونه خوب و خوشگل پیدا کردیم و قرار شد برای عروسی هم قسطی بریم کربلا با مادرشوهر و مادرخودم بعد از برگشتن هم یه ولیمه دادیم و زندگی مشترک ما شروع شد.😊
خونه ما از خیابون اصلی دور بود ما هم که ماشین نداشتیم یکم رفت و امد برامون سخت بود.
ما خیلی مهمونی دادن رو دوست داشتیم بخاطر همین تصمیم گرفته بودیم هر ماه مهمونی بدیم و همه خانواده رو با هم دعوت کنیم. خونه مون رو هم برای بازی هر سنی از بچه ها آماده میکردیم، خیلی بهشون خوش میگذشت.
شش ماه بعد از عروسی مون من باردار شدم و چند ماه بعدش به برکت وجود دخترم یه ماشین خریدیم. همسرم هم یه آزمونی شرکت کرد و بعد از به دنیا اومدن دخترمون استخدام شرکت دولتی شدن😊
بعد از تولد یکسالگی دخترم صاحب خونه اجاره خونه مون رو برد بالا و ما هم تصمیم گرفتیم بیایم محله خودمون و یه زمینی بخریم و خودمون خونه رو بسازیم. حدود دو ماه خونه مادرم موندیم تا خونه مون آماده شد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
بعد از اینکه رفتیم خونه جدید، تصمیم گرفتیم برای بچه بعدی هم اقدام کنیم. رفتم دکتر و بهم گفتن که تنبلی تخمدان داری و اوضاع خرابه منم خیلی غصه خوردم از خدا خواستم بدون دردسر بچه بهمون بده. رفته بودیم مشهد دخترم انقدر به امام رضا گفت دو تا داداش میخوام خودم هم امام رضا و به مادرشون قسم دادم.
وقتی برگشتم رفتم دکتر و سونو که انجام داد گفت دوقلو بارداری🙈🤲 به لطف خدای عزیز الان پسرا دو سال و نیمه هستن و دخترم شش ساله.
قل دوم موقع تولد اکسیژن به مغزش نرسید و الان مشکل حرکتی داره، وقتی بردم دکتر، بهم گفتن که کاردرمانی از نون شب براش واجب تره، هفته ای سه جلسه میشه ٧۵٠ هزار تومان که با حقوق کارمندی نداشتیم پرداخت کنیم.😢
تا اینکه بعد از چند جلسه متوجه شدیم بهزیستی به خانواده های دوقلو کمک میکنه تا شش سالگی و پولی که بهزیستی میده، خرج همون کار درمانی میشه.
الان وضع مون از دورانی که بچه نداشتیم بهتره به لطف خدا، روزی بچه ها میرسه و در کنار بچه ها قسمت شده هر سال مشهد بریم و مسافرت هم میریم. خدا کمک کنه بتونیم بچه های خوب برای یاری امام زمان تربیت بکنیم🤲
دعام اینه خدای مهربون فرزند سالم و صالح و مصلح زود و بی دردسر بدون ویار بد و زایمان راحت قسمتم بکنه😅🤲
فرزند زیاد فقط نعمته، به شرط اینکه با ایمان بزرگ شون کنیم. مشکلات مالی هم میگذره فقط یکم قناعت میخواد و اینکه به حرف مردم کار نداشته باشیم و برای خدا زندگی کنیم☺️ اگه ایمان باشه، همه چیز درست میشه.😇
مادر عزیزم چند ماهی هست درگیر بیماری شدن😔 هر کدوم از بچه ها یه کاری میکنن یکی میبره بیمارستان، یکی روحیه میده، یکی خریدا رو انجام میده، خلاصه به لطف خدای مهربون همه مون در کنار هم و با همکاری هم تلاش میکنیم مادرم این روزا رو راحت تر بگذرونن.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist