eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.6هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۷۶ از طرفی دلیل باردار نشدم رو نمی‌فهمیدم یعنی هیچ دکتری متوجه نمیشد. تا بعد از ۶ماه، همسرم گفتن فکر میکنم حرف مربی هام درست بوده و مشکل از منه .دوباره چند جا دکتر عوض کردیم و دکتر ها صد در صد معتقد بودن این مکمل ها هیچ مشکلی نداره هیچ، تازه بعضی هاش رو برای آقایونی که اسپرمشون صفره تجویز میکنن و همسر من از سال ۹۶ این دارو هارو مصرف می‌کرده پس الان در وضعیت نرمال و خوبه. خودم آزمایش و دکتر رفتم همه میگفتن سالمی و مشکل نداری. خلاصه دوسال تمام من اقدام کردم، دکتر عوض کردم، ای وی اف کردم. نمی دونم هر کار بگید کردم ولی نشد که نشد. تا امسال... من یه دوستی دارم دکتر طب سنتی. البته دکتر طب شیمیایی بودن ولی طی یک اتفاقاتی وارد طب سنتی و اسلامی میشن. چندین سال درسش رو میخونن و خیلی خیلی تو تشخیص بیماری و درمان کار بلد و باتجربه. حدود ۱۶ ساله داره کار میکنه، کلا این خانم خیلی با خدا و متدین هم هست. چند بار به همسرم گفتم بریم ببینیم مشکل چیه ولی خیلی راغب نبودن چون همش درحال دوره و مسابقه رفتن بودن و وقت مصرف داروهای ایشون رو نداشتن و خیلی هم با داروی گیاهی جور نبودن. ولی من دست برنداشتم. یکبار توسل گرفتم به امام زمان و مشکلم رو بهش گفتم آزمایشات من و همسرم رو دید و گفت در ظاهر که هیچ مشکلی نیست ولی باید مکمل ها رو ببرم آزمایش. دوماه طول کشید تا داروی من و همسرم رو ساخت مشکل رو متوجه شده بود. اولین مشکل این بود که من بعد از اون همه درمان های عجیب و غریب در رحمم چسبندگی ایجاد شده بود. کیست فیبروم پیدا کرده بودم و سندروم احتقاق لگنی. و همسر که خودشون اصرار داشتن مشگل از داروهاشونه، حرفشون درست از آب دراومد. ایشون پروتئین بالا مصرف میکردن، کبدشون نمیتونسته هضم کنه پس ذخایر بدن مثل اسپرم رو میسوزونه تا بتونه پروتئین رو تو بدن جایگزین کنه از طرفی دفع پروتئین گرفته بود و این خودش برای این موضوع خیلی بده. دکترها متوجه نمیشدن چون مصرف پروتئین بالا بود و متوجه دفع پروتئین نمیشدن و خوب یسری مسائل علمی دیگه که من خیلی ازش سر در نیاوردم ولی خوب ایشون دستور درمان سه ماهه دادن. ولی همسرم اخر آذر باید برای تیم ملی میرفتن گرجستان و نمیتونست ۳ماه دارو مصرف کنه و گفت فقط مهرماه رو مصرف میکنم این بنده خدا هم دارو هارو ساخت و ارسال کرد. درمان رو با هر سختی بود شروع کردیم ولی بهم میگفت خیلی وضعیت جفت تون داغون شده، فکر نکنم با یک ماه نتیجه بگیرین. من چله ی حدیث کسا و زیارت عاشورا برداشتم و داروها رو شروع کردم. خلاصه یکماه گذشت، کاملا ناامید بودم. یکروز یک خاطره از آقای خراسانی تو فضای مجازی دیدم و خیلی دلم شکست. گفتم یا حضرت زهرا من کلی نذر ونیاز کردم، کلی درمان انجام دادم. من میخوام سرباز برا گلتون مهدی جونتون بیارم یه عنایتی بکنید. تا اینکه فرداش که تولد خانم زینب کبری بود تست زدم و مثبت شد... اصلا باورم نمی شد. دوباره، سه باره هرسه بار مثبت شد. بازم باورم نمیشد، یک هفته بعد شهادت حضرت زهرا رفتم آزمایش و دیدم بله واقعا باردارم و خانم حضرت زهرا حاجت روام کرد. خیلی طولانی شد متنم، فقط خواستم یک چیز رو بگم. من از خیلی متخصص ها دکترها کمک خواستم تو این زمینه ولی حکمت این بود من این فرزندم رو به راحتی به دست نیارم و مشکلم به عنایت حضرت زهرا و امام زمان و به دست این خانم دکتر عشوری با خدا و متدین حل بشه. به این نتیجه رسیدم هیچ وقت ناامید نشم، علم امروز پزشکی با همه ی پیشرفت هاش همیشه دقیق نیست. خانم دکتر کلی هزینه کرده بود، بتونه بره و مکمل های همسرم رو خودش تو آزمایشگاه بررسی کنه و این کار رو همه دکتر ها راحت تر میتونستن بکنن و من اینقدر آسیب نبینم اما نکردن. اگه خانمی هست که شرایط همسرش مثل همسر منه بدونه واقعا این مکمل ها تاثیر داره. اگه تجربه ام رو خوندین، دعا کنید برای اینکه بارداری موفق و فرزند سالم وصالح تحویل امام زمانمون بدم. و برای موفقیت این خانم که خیلی تو مسئله فرزندآوری کمک بانوان عزیز جامعه هست یک صلوات بفرسته. یاعلی... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۰۱ من ۹ ساله که ازدواج کردم و به لطف خدا صاحب سه تا فرزند پسر هستم. پسر بزرگم محمد مهدی ۷ سال و نیم هست کلاس اول، پسر دومی محمد امین ۵ ساله، سومی هم محمد علی نزدیک یک و نیم ساله... به عنوان معاون پرورشی شاغل هم هستم. آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم. جواب آزمون دیر اومد و من و همسرم برای باردار شدن مردد بودیم چون کلاس های دانشگاه شروع می‌شد. به خدا توکل کردیم و تصمیم به بارداری گرفتیم. پسر اولم باردار بودم که کلاس های دانشگاه شروع شد و بعد هم رفتم مدرسه سر کلاس... چون باردار بودم و وسط سال باید از مدرسه میرفتم خیلی از مدیران موافقت نمی‌کردند و چند تا مدرسه ی پر جمعیت بهم پیشنهاد شد که خدارو شکر خود مدیران هم قبول نکردن و دست آخر با دعای خیر مادر و اطرافیان یک مدرسه نزدیک تونستم برم. پسرم که یکم بزرگ شد برای بارداری مجدد به خدا توکل کردیم و با وجودی که اطرافیان می‌گفتند شاغل هستی و اذیت میشی اقدام کردیم و نیت مون این بود که درسته اذیت میشیم اما خدا بزرگه و اینطوری بچه ها با هم بزرگ می‌شن. سه ماه بعد از بارداری من، کرونا شروع شد و مدارس مجازی و به لطف خدا بچه به دنیا آمد و از آب و گل در اومد. پسر سوم هم زمانی اقدام به بارداری گرفتیم که اومدم یک مدرسه نزدیک اما بسیار پرکار و مقطع تحصیلیم رو هم عوض کردم. سه ماه اول مدرسه خیلی بهم سخت گذشت ولی از ماه چهارم که بارداری من شروع شد خدارو شکر اخلاق مدیر و همکاران خیلی متفاوت شد و مراعاتم میکردن و الحمدلله نتایج خیلی خوبی تو مدرسه برای من و بچه ها به دست اومد به طوری که مدیرمون برای سال بعد از مرخصی بازم منو به عنوان معاون خواست و الان هم که پسر کوچکم نزدیک یک سال و نیمش هست اینجا مشغولم... نمیگم آسون هست ولی خداروشکر شیرینی های اون از سختی ها خیلی بیشتر هست تو هر سه بارداریم قند گرفتم ولی الحمدلله بعدش خوب شدم. برای بارداری اولم خیلی سونوگرافی رفتم چون دکترم همش منو می ترسوند به خاطر قند بارداری ولی الحمدلله پسرم سالم و به موقع به دنیا اومد. بارداری دوم و سوم بچه ها یکی هفته سی و چهارم و یکی هفته سی و پنجم به دنیا اومدن ولی خیلی سونو نرفتم به جز دو یا سه بار، البته قند بارداریم رو زیر نظر متخصص کنترل شده بود. بچه ها با اینکه زود به دنیا اومدن الحمدلله هیچکدوم شون توی دستگاه نگهداری نشدن و شیر خودم رو خوردن😍 مادر سه تا فرزند پسر بودن و شاغل بودن اونم به عنوان معاون پرورشی سخت هست ولی خدا رو شاهد میگیرم از موقعی که پسر سومم به دنیا آمده و بچه ها دارن بزرگتر میشن دغدغه های ما زیادتر شده ولی به همون نسبت زندگی مون خیلی شیرین تر شده و بیشتر با هم می‌خندیم و خوش هستیم. پسر سومم که به دنیا اومد و مرخصی زایمانم شروع شد پسر بزرگم پیش دو می‌رفت مهدالرضا و این مرخصی فرصت به من میداد که بیشتر باهاش درساش کار کنم و الحمدلله به عنوان روان خوان قرآن قبول شد و این پیشینه برای امسالش که کلاس اول هم هست خیلی کمک می‌کنه بهش خداروشکر با اینکه مدرسه ی دولتی ثبت نامش کردیم تو کلاس معلمی هست که دوسال پشت سر هم معلم نمونه شده و این یکی دیگه از الطاف خداوند به ما هست از حق نگذریم خانواده ی همسرم خیلی کمک حال من بودن و مادر و پدر همسرم پرستاری و نگهداری بچه ها مون به عهده گرفتند که من همیشه دست‌بوس و ممنون ازشون هستم. و اینم لطف خدا بود که اکثر همکاران میگن ما بچه ها رو پیش مادر خودمون می ذاریم و وقتی می‌شنوند بچه های من پیش مادر همسرم هستند تعجب می‌کنند. پسر بزرگم با اینکه ۷ سالش بیشتر نیست ولی الحمدلله خیلی کمک حال و مسئولیت پذیر هست. هر چند اذیت های خاص خودش داره ولی خیلی خوشحالم که بچه های من همو دارن و با هم همبازی هستند و با هم بزرگ میشن "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ فرزند سوم خانواده و متولد ۵۹ هستم. دختر پر شر و شوری بودم که سال ۷۸ در سن ۱۹ سالگی با همسرم که دانشجو بودن ازدواج کردم، یه ازدواج ساده اما پر از شادی😍 بعد از گذشت ۳ماه از ازدواجمون متوجه خبرایی شدیم و با مراجعه به آزمایشگاه دیدیم که بله حدسم درسته و قراره مادر و پدر بشیم. از خوشحالی همسر جان و اطرافیان نگم دیگه تا اینکه بعد از ۲ماه و نیم خبر تصادف پدر و مادر همسرم رو تلفنی بهم دادن و اولین شوک بزرگ به من وارد شد و بعد از دیدن اونها توی آمبولانس و سر و صورت خونی شون شوک دوم وارد شد و بعد از اون راهی بیمارستان شدم و اولین تجربه ی حس شیرین مادر شدن رو از دست دادم. بعد از کورتاژ حالم خیلی گرفته بود و دوست داشتم بیشتر تنها باشم و گریه کنم ولی خوب خانواده ام حسابی پشتم بود و از این مرحله گذر کردم. بعد از گذر از دوران نقاهت بخاطر دانشجو بودن همسرم در تهران به ایشون ملحق شدم. در اونجا به ادامه تحصیل پرداختم. سال ۸۱ تو خونه ما پر شد از خبر شادی و امید یه توراهی که قرار بود به زندگی ما شادی و نشاط بده. زندگی به همون شیرینی ادامه داشت تا اینکه وسط ماه مبارک رمضان بعد از افطار متوجه شدم که نی نی جان عجله دارن برای اومدن و با همسر جان راهی بیمارستان شدیم ولی چون پسر عجولم یه ماه زودتر می خواست به جمع ما بپیونده و اون بیمارستانی که خواستیم بریم انکوباتور خالی نداشتن مجبور شدیم به بیمارستان دیگه مراجعه کنیم. همسرم به چند بیمارستان زنگ زد که همه جوابشون این بود که یا دستگاه رو نداریم یا داریم ولی دستگاه خالی نیست ولی از اونجایی که توکلمون به خدا زیاد بود با معرفی یکی از دوستان با بیمارستان مادران تماس گرفتیم بعد از اطمینان از خالی بودن دستگاه رفتیم اونجا. خانم دکتر لباف که دکتر بسیار حاذق و معتقدی بودن خودشون رو به بیمارستان رسوندن، تو این فاصله شرایط طوری شده که باید سزارین می شدم و اینکار رو خانم دکتر انجام دادن و کوچولوی من برای یه هفته رفت تو دستگاه. برکت حضور پسرم خیلی زیاد بود از خونه ی کوچیکی که مستاجر بودیم به خونه ی بزرگتر رفتیم و بعد از ۹ ماه به شهر خودم برگشتیم و خونه پدرم ساکن شدیم تا همسرم کار پایان نامه اش رو انجام بده و به ما ملحق بشه. دو سال از تولد پسرم می گذشت که متوجه شدم خدا عنایت ویژه اش شامل حالمون شده و قراره پسرم صاحب برادر بشه، ته دلم خیلی راضی نبودم چون اون زمان شعار دو تا کافیه بود و فاصله سنی کم کار خطای بزرگی به حساب می اومد😔 مخصوصا اینکه باید میرفتم مرکز بهداشت و اونجا مدام با وسایل مختلف سعی در کنترل جمعیت داشتن😁 ولی خدا کمکم کرد و بخاطر این نعمت بزرگ شکرگزار شدم. پسر دومم بخاطر بی مسئولیتی و کم کاری دکتر به روش سزارین به دنیا اومد. یه پسر بسیار زیبا و پرانرژی که دلبری می کرد😍 بعد از تولدش، همسرم معاون عمران دانشگاه شد و خونه بزرگتر و شرایط بهتر ولی خوب در دو سالگی پسرم برگشتن به تهران بخاطر مسائلی، شرایط مالی ما یه کم تغییر کرد ولی چون مسائل مالی برامون مهم نبود در کنار هم خوش بودیم. سال ۸۶ دوباره حال و هوام عوض شد و متوجه مهمان کوچولوی دیگه شدم ولی اونم خیلی زود رفت. سال ۸۷ خبری خوش دوباره تو خونه مون شادی آورد و بعد از برگشتن به شهر خودمون دختر نازم در کمال ناباوری اطرافیان و کادر درمان طبیعی به دنیا اومد😘 البته همون موقع هم کادر و مردم نازنین دست از سرزنش من برنمی داشتن ولی ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم هر چند این حرفها خیلی آزارم میداد و گاهی جواب بعضیهاشون رو می دادم و می گفتم صبر کنید یه زمانی میشه که به من حسرت میخورید ولی این حرف تقریبا همه ی آدمای اطرافم بود.😢 با حضور دخترم،خونه مستاجری مون بزرگتر و نزدیک خونه مادرم شد ولی با تشنج دخترم در دو ماهگی و ایست قلبی و تنفسی که به لطف خدا نزدیک بیمارستانی که برده بودیم اتفاق افتاد این شیرینی تبدیل به ناراحتی و غم و غصه شد ولی بازم خدا پشت و پناهمون بود و دخترم رو با وجود اینکه دکتر گفته بود دخترتون ۲۴ ساعت اکسیژن به مغزش نرسیده و احتمالا زنده نمونه یا اگه بمونه عقب مانده دهنی میشه سالم و تندرست بهمون برگردوند. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ همسرم همیشه من رو تشویق می کرد به اینکه برای تدریس اقدام کنم و با اصرارهای ایشون من شدم مربی در یک موسسه و بعدازظهرها وقتم با سر و کله زدن با بچه های ناز پر می شد و پسر بزرگم که حالا برای خودش مرد کوچیکی بود میشد مسئول نگهداری خواهر و برادرش😘 حالا دیگه بچه ها هم از زیاد بودن تعدادشون استقبال می کردن و با دعاها و خواهش هاشون از من می خواستن بازم خواهر یا برادر بیارم. با تقاضای مدام بچه ها فرزند چهارم هم در سال ۹۰ و بطور طبیعی بدنیا اومد یه پسر مهربون و قشنگ که با وجود بیماری کلیوی که برام بعد زایمان پیش اومد، باز هم خوشحالی ما رو تحت الشعاع قرار نداد. این فرشته کوچولو هم برای خانواده برکات زیادی داشت؛ حالا دیگه هم مامان چهارتا فسقلی بودم، هم درس می خوندم، هم مربی بودم. کمک‌ها و پشتیبانی‌های خانواده ام، همسرم و قبول مسئولیت بچه ها توسط پسر بزرگم کار رو برام راحت تر می کرد و تونستم درسم رو تموم کنم. تو خونه دوباره زمزمه داشتن خواهر یا برادر شنیده می شد😊 و بچه ها تو کتاب‌های درسی شون که ازشون می خواست آرزوهاشون رو بگن داشتن یه نی نی تو خونه رو از خدا می خواستن پس برآورده نکردن دعاشون بی انصافی بود😉 فرزند پنجمم در سال ۹۳ متولد شد. پسر ناز و فرز و مهربون و بعد از یک هفته بخاطر شرایط جسمی و بیماریم مرخص شدیم و چون قبل از زایمان حس می کردم توانایی بارداری‌ دیگه ای ندارم برای همین تصمیم گرفتم عمل بستن لوله ها رو هم انجام بدم پس باید سزارین می شدم و این کار رو کردم😞 هرچند از سرزنشهای کادر و مردم خاطره خوبی نداشتم ولی بعد از چند سال که بدنم ریکاوری شد و حضرت آقا توصیه به فرزندآوری داشتن و درخواست‌ها و التماس‌های مدام بچه هام برای داشتن فرزند دیگه تو خانواده به این فکر افتادم که چرا این کار رو کردم و پشیمون از این کار عذاب وجدان اومد سراغم... به فکر افتادم شرایط رو تغییر بدم و رفتم برای پیگیری کار ولی خوب کرونا مانع این کار شد و دو بار برای انجام عمل توبوپلاستی اقدام کردم ولی شرایط کرونایی اون رو به تعویق می نداخت تا اینکه بالاخره عید امسال تونستم اینکار رو انجام بدم. با اینکه عمل سختی بود و تقریبا ۳ ساعت طول کشید ولی از این کارم راضی بودم و به این امید هستم که خداوند دوباره من رو لایق موهبت الهی خودش قرار بده و دامن ما رو به فرزندی صالح و سالم برای سربازی آقا جانمون سبز کنه ان شاالله. از همه شما خواننده های عزیز می خوام که هم در فرزندآوری و هم تمام زندگیتون برای خودتون زندگی کنید نه برای راضی نگه داشتن دیگران چرا که راضی کردن دیگران کار سخت و غیر قابل اجراست و بعد پشیمونی و حسرت به بار میاره. در آخر از همه شما می خوام که برای تمام زوجهای عزیزی که در آرزوی فرزند هستن دعا کنید که ان شاالله خدا کلی بچه سالم و صالح نصیبشون کنه😊🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۰ متولد ۷۰ هستم، سال ۹۳ با پسرخاله م عقد کردم و بلافاصله ارشد قبول شدم دانشگاه شیراز. یک سال و نیم عقد بودیم و طبق قاعده باید سال ۹۵ درس من تمام میشد. تابستان ۹۴ عروسی کردیم و من هر هفته از شیراز میومدم اصفهان و دوباره برمی گشتم شیراز سر درسهام، پایان نامه م خیلی طول کشید و دفاع از اون یک سال عقب افتاد. همه دوستانم پایان نامه ها رو تمام کرده بودند و من دلم لک می زد برای بچه دار شدن. حتی یک بار که با همسرم رفته بودیم مشهد، ایام تولد حضرت زهرا بود، اونجا با هم تصمیم گرفتیم اولین دخترمان زهرا باشه و اولین پسرمان علیرضا. دوسال از عروسی ما گذشته بود و من عاشق بچه بودم اما به خاطر درس و اینکه تو آزمایشگاه ژنتیک فعالیت می کردم، اجازه نداشتم باردار بشم. تا اینکه بلاخره آزمایشات مربوط به پایان نامه م تمام شد و با اینکه هنوز درسم تمام نشده بود از شوق برای بچه باردار شدم. هنوز باید شیراز می رفتم و برمی گشتم که لکه بینی شروع شد، ویار هم که نگم، حاضر بودم هر روز سرم بزنم اما اسم غذا جلوم نیارن. پدرم که خدا خیرشون بده، منو خوابیده با ماشین میبردن شیراز تا کارهامو انجام بدم و برمی گردوندن. با هزار التماس از خداوند که بچه سقط نشه، این سه ماه گذشت. خطر سقط که تمام شد، نوبت به آزمایش غربالگری رسید. سونو گفت رگ پشت گردن بچه کلفت هست، احتمال سندرم میدادن، منم چون تو آزمایشگاه ژنتیکی فعالیت داشتم خیلی ترسیدم. یک هفته از این دکتر به اون دکتر، هر روز گریه و دعا، ماه رمضان بود و توسل کردم به کریم اهل بیت و رفتم پیش یک فوق تخصص. بهم گفتن خانوم چرا دیر اومدی، اگه مشکل داشته باشه ۴ ماه رو رد کردی و نامه سقط نمیدن. منم گفتم من اصلا نمی‌خوام سقط کنم، خانوم دکتر با دیدن سونو و بقیه آزمایش ها نامه دادن که احتمال سندرم کمه و خداروشکر آرامش به خونه ما برگشت. روز دفاع، من ۹ ماهه باردار بودم و با کل خانواده و ساک زایمان رفتیم شیراز، که اگه بچه شیراز دنیا اومد آماده باشیم😄 اساتید هم میگفتن به شما باید دوتا مدرک بدیم چون دو نفری اومدین دفاع😅 دو هفته بعداز دفاع، دخترم زهراسادات در مهرماه ۱۳۹۶ به دنیا اومد. قبل از بارداری دخترم، همسرم بیکار شده بودن و کلی بدهکار بودیم، همینکه متوجه شدم باردارم، همسرم رفتن سرکار ولی تا بدهکاری ها رو بدیم پول خرید گوشت رو تو این چند ماه نداشتیم، ولی شکر خدا خیالمون از کار راحت بود. دخترم خیلی به من وابسته بود و وقتی دوساله شد واقعا تنهایی تو خونه اذیت بود. از خداوند بچه بعدی رو خواستیم و خداروشکر زود باردار شدم. اما ایام کرونا شروع شد. دوباره ویار شدید و خطر سقط. رفتم بیمارستان، اوایل هفته ۷ بودم. سونوگرافی گفت این بارداری پوچه. میگفتن باید دکتر فردا صبح بیاد و احتمالا باید سقط کنی. با اصرار و رضایت شخصی از بیمارستان زدم بیرون و دو هفته استراحت کردم، هفته ۱۰ دوباره رفتم سونو و صدای قلب دختر کوچولوم رو شنیدم. تو بارداری دختر دومم شرایط کاری همسرم بهتر شده بود، هرچند چون کارمند بقیه بودن خیلی فشار روشون بود. دیگه غربالگری هم نرفتم، و دختر دومم، فاطمه ضحی سادات، مرداد ۱۳۹۹ دنیا اومد. از اصفهان به چهارمحال بختیاری کوچ کردیم، اینجا هوا عالی، طبیعت بکر و ما رفتیم به فکر بچه سوم، و تو سفر اربعین متوجه شدم باردارم. همینکه باردار شدم همسرم هم شغلش مغازه داری محصولات خوراکی سالم شد. دیگه آقای خودش و نوکر خودش و اینکه تو ایام بارداری کلی محصولات سالم و مقوی بود که من بتونم استفاده کنم. از مستأجری با بچه کوچیک خسته شده بودم و از خدا خواستم یه خونه قسمت ما بشه که چند سالی نخواهیم جا به جا بشیم که پدرم هم اومدن شهری که ما زندگی می کنیم، یه خونه دو طبقه خریدن و الان مستاجر پدرم هستیم. الحمدلله تو بارداری سوم ویار کمتر بود اما اول ماه هفتم، خطر زایمان زودرس داشتم🥲به همین دلیل من سه ماه تو بستر استراحت کردم و بچه های کوچیکم مدام پیش مادرم بودن. هرچند خودم از اینکه بار زندگیم به دوش مادر افتاده بود خیلی اذیت بودم اما همیشه شاکر خداوند بودم که پیشم هستن و دخترام جاشون امنه. آقا پسرمون، سید علیرضا، هم اردیبهشت ۱۴۰۲ به دنیا اومد. از بس دخترام به من وابسته بودن و اذیت میشدم از این شدت وابستگی، با امام زمانم عهد کردم اگه این پسر مثل دخترا اذیت نکنه، بعدی رو به خاطر گل روی امامم زودتر میارم. الحمدلله امام دعام رو شنید و من الان همزمان با تولد دو سالگی پسرم، سه ماهه باردارم و به امید لطف پروردگار که به بچه هام رحم کنه و اینبار کمتر اذیت بشیم. هرچند الان ویار داره اذیتم می کنه و مدام فشارم پایینه، اما الحمدلله به نگاه امامم یقین دارم، چون تا الان که برکت و نظر لطفشون رو تو لحظه لحظه زندگیم دیدم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۲ سال ۶۳ با همسرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر هست. دختر اولم سال ۶۴ بدنیا اومد و سال ۶۹ پسرم و سال ۷۱ دختر آخرم بدنیا اومد ولی این ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم قصه زندگی دختر اولم نسیم هست. اون بعد دیپلم در سال ۸۲ به عقد پسر یکی از خانواده همسرم دراومد و در سال ۸۳ عروسی کرد. دخترم ۱۹ سال داشت و داماد ۲۰ ساله بود. من بعد از چند ماه به دخترم گفتم هم تو کم سن هستی و هم همسرت پس فعلا بچه دار نشید ولی دخترم با خجالت و خنده گفت مامان من حامله هستم. خلاصه اینکه هم خوشحال شدم و هم نگران بودم. بارداری دخترم به خوشی و راحتی می‌گذشت تا هفته ۳۴ که درد داشت. به دکتر مراجعه کردیم اولش دکتر گفت محاله درد زایمان باشه ولی وقتی معاینه کرد گفت درسته بچه داره بدنیا میاد و چون تو سونو قبلی بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود، مجبور شدن سزارین کنن. دختر خوشگل مون بدنیا اومد و من در سن ۳۷ سالگی اولین نوه نازمو بغل کردم. این بهترین هدیه ای بود که خدا بهم داده بود. الینا اسم نوه نازم شد. الینا وقتی ۵ ساله شد روی بدن دخترم کبودی زیاد دیده می‌شد و ما نگران بودیم نزدیک به یک ماه دکتر آزمایش و....ادامه داشت. یکی می‌گفت مشکوک به سرطان خون یکی دیگه... خلاصه آزمایش آخری که از مغز استخوان دادن معلوم شد دختر لوپوس داره و دکتر تاکید کرد اصلا باردار نشه که این بیماری شعله ور میشه. دخترم تحت درمان قرار گرفت که بگذریم ما چه ها کشیدیم وقتی الینا ۱۰ساله شد من خیلی نذرونیاز کردم که دوباره دخترم بتونه باردار بشه تا اینکه مرداد سال ۹۴ دخترم آزمایش داد و جواب مثبت بود. (البته با مشورت با دکتر روماتولوژی خیلی آزمایش داده بود که بیماری کنترل شده و از بند ناف به بچه انتقال پیدا نکنه ) و دوباره در هفته ۳۴ علی نوه دوم من بدنیا اومد و خداروشکر هم حال مادر و هم حال بچه خوب بود. خلاصه اینکه دیگه دکتر به دخترم گفت فکر بچه دار شدن رو کلا از سرت بیرون کن و اینطور شد که کلا گفتن دیگه بچه نمیخوایم ولی از اونجایی که خدا بخواد کار نشد نداره، سال ۱۴۰۳ دختر معده درد شدید داشت و هرچه می‌خورد بالا می‌آورد. آخر رفت آزمایش داد که شاید میکروبی چیزی تو معدش رفته ولی در کمال ناباوری دیدیم دخترم دوباره بارداره... وقتی بهم گفت که ناخواسته باردار شده، گفتم تورو خدا سقطش نکنی، گفت نه خودم و نه همسر اصلا به سقط راضی نیستیم. البته اینم بگم چند روز هم خودش و هم شوهرش تو شوک بودن ولی بلاخره خودشونو جمع وجور کردن، گفتن حتما حکمتی داشته. با دکترش تماس گرفت و دکتر براش آزمایش تخصصی نوشت. وقتی آزمایش جوابش اومد معلوم شد از نظر بیماری هیچ مشکلی نیست و خدارو شکر ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ دخترمون ارغوان خانوم ناز بازم مثل بارداری‌های قبلی دخترم این دفعه تو هفته ۳۴ بدنیا اومد و حال مادروبچه هردو خوبه خداروهزاران بار شکر... البته یه نوه دختری از پسرم و یه نوه دختری هم از دختر کوچیکم دارم. شاکرم به درگاه پروردگارم به خاطر بچه های خوبم عروس خوبم و دامادای خوبم و نوه های نازم... امیدوارم تو این دنیا کسی بدون بچه نباشه البته به همه گفتم به دوست آشنا فامیل بچه زیاد نعمته. حق نگه دارتون باشه انشالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist