#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_پنجم
از اول مهر هر بار که برای ویزیت میرفتم دکتر میگفت چرا اینجا اومدی، برو بیمارستان بستری شو. ولی من تجربه ی بدون درد به بیمارستان رفتن رو سر سومی داشتم، خیلی سختی کشیدم، نمیخواستم تکرار بشه. می خواستم همه چی روند طبیعی خودشو طی کنه. با یه مامای مهربونم در تماس بودم که مشکلی پیش نیاد خدا نکرده.
وقتی مدت موندن مامانم پیش آبجیم تموم شد و اومدن به من سر بزنن من گفتم که منم هفته ی چهل هستم. دیگه مامانم گفت دلم طاقت نمیاره برگردم شهر مون و دوباره با استرس بیام. خدا خیرش بده موند پیشم، حالا دکترم نگران از اینکه من هفته ۴۱ شدم و من تازه خیالم راحت از اینکه دیگه چیزی برای پنهان کردن ندارم. واقعا باری از روی دوشم برداشته شد و دیدم که حالا تازه شبها راحت می خوابم، کاش زودتر گفته بودم بهشون.
شبا با مامانم میرفتیم پیادهروی های سنگین و طولانی ولی خبری نبود، مامانم هم پایه بود که فعلا صبر کنیم ولی دکتر همش پیام میداد که ممکنه بچه مدفوع کنه توی شکم، ولی من زایمان دوم و چهارمم همینطوری ۴۱ هفته بودن، بخاطر همون توکلمو به خدا کردم و گفتم تا شنبه که ولادت امام حسن عسکری هست صبر می کنم، ولی بچه مهلت نداد و چهار شنبه شب گفت که وقت دنیا اومدن منه😉 همسرم بیرون بود بهش اطلاع دادم، اسنپ گرفتیم و به دکترم زنگ زدم خبر دادم خیلی حس خوبی بود که مادرم کنارم بود، خدا همه ی مادرا رو حفظ کنه، من این حس رو فقط سر دومی و پنجمی داشتم، سر بقیه همیشه مامانم دیر می رسید😁
همسرم با موتور میومد و ماهم توی اسنپ، با خودم میگفتم خدایا منو ببخش که بابت اینکه همیشه با ماشین خودمون میرفتیم بیمارستان شکرت نکردم و الان داریم با یه غریبه میریم😏
وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر قبل من اونجا بود. رفتم برای زایمان ولی بخاطر همون بند نافی که دور گردن بچه بود و هم اینکه بچه کمی درشت، خیلی سخت دنیا اومد ولی خدا رو شکر می کنم که سزارین نشدم. همسرم اومد اذان بچه رو گفت و رفت پیش بچه ها.
یه حرف که خیلی تکراریه ولی واقعا مهمه اینکه که هزینه ی بچه ها با تعدادشون ضریب نمیشه❌
1⃣واقعا اینطوری نیست که بچه ی دوم دو برابر و سوم سه برابر و... خیلی از خواسته های بچه اول از سر تنهاییشه، بچه اول من کلی بازی فکری و اسباب بازی داره که یک دهمش هم برای بعدیا نخریدیم، نه که بخوان و ما بی اهمیت باشیم، اینقدر سرشون با هم گرمه که همونا رو هم خیلی بازی نمی کنن و مدام در حال بازی های اختراعی خودشون هستن.
2⃣ رزق و روزی که بچه ها با خودشون میارن قابل محاسبه نیست و هیچ کس نمیتونه بگه اگه این بچه نبود مثلا این مقدار که براش خرج کردم، الان پس انداز کرده بودم!!
3⃣ رزق و روزی مادی بعد کوچک فرزند داری هست، اصل رزق معنوی هست که در ازای تحمل سختی های فرزند در کودکی و نوزادی و تحمل سرکشی های او در نوجوانی و توقعاتش در جوانی و... از خدا دریافت می کنیم و اگه این بچه نبود اونا هم برامون نوشته نمی شد.
4⃣ برکت پیدا کردن زمان و بالا رفتن ظرفیت و صبر و تحمل و با برنامه شدن و هدفمندی از برکات بچه ها ست که فقط چشم بینا می خواد که ببینیم شون
5⃣ با صرفه جویی و قناعت زندگی کردن هم یکی دیگه از برکاتش هست که همونطور که در روایتم داریم قناعت گنجیست تمام نشدنی.
من برای فرزند پنجمم هم از لباس های نوزادی بچه اولم پوشوندم چون لباس های نوزادی زود کوچیک میشن و نو می مونن نیاز نیست حتما دوباره بخریم، من فقط قبل از تولد هر کدوم دو سه دست لباس نوزادی می خرم که جایی بردم لباس شون نو باشه، بقیه وقتا همون قبلی ها رو می پوشونم. لباس سایز صفر و یکم هم هیچ وقت نمیخرم چون زیاد نمیشه استفاده کرد و پول هدر دادنه😉
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۷۹ هستم، دختر آخر خانواده و عزیز دردونه پدر، جالبیش اینجاست پدرم با تولد من مخالف بوده، به مادرم میگفته دو تا کافیه😅 یه دختر داری یه پسر سومی رو میخوایی چی کار؟ که خوب مادر بنده مخالفت کردن و من به دنیا اومدم و پدرم حقیقتا عاشقم شد، عشقی که هنوز هم بعد از گذشت ۲۳ سال سفت و سخت پابرجاست😇
کودکی شاد و خوبی داشتم و به شدت کنجکاو و شیطون و پر انرژی بودم. جوری که به قول بابا من اصلا رو زمین راه نمیرفتم و رو مبل بودم و همش از در و دیوار بالا میرفتم😂 صبح با یه کوله پشتی میرفتم تو حیاط و شب به زور تاریکی و گرسنگی برمیگشتم خونه به خاطر فاصله سنی کمی که با برادرم دارم(۳ سال) بازی های خودمون رو داشتیم و داریم و همیشه پشت هم بودیم و خواهیم بود.
یادمه مادرم تعریف میکرد که برادرم قبل از به دنیا اومدن من گوشه گیر بوده و کم حرف، چون فاصله سنی اش با خواهرم زیاده(۷ سال) ولی وقتی من به دنیا اومدم برادرم هم فعال تر و اجتماعی تر شد.
بچه ی درس خوانی بودم و همون سال اول میکروبیولوژی قبول شدم، من عاشق درس خواندن بودم و هستم، عاشق این که با خودکار های رنگیم خلاصه نویسی کنم، نکات رو بنویسم و شب امتحان تا خود صبح بیدار باشم و درس بخونم.
در دانشگاه جز شاگردان برتر بودم و تقریبا تو همه کلاس ها شاگرد اول ولی متاسفانه تازه داشتم با دانشگاه و درس های سخت ارتباط میگرفتم که کرونا آمد و بیشتر سال تحصیلی من به صورت مجازی گذشت. تحصیل مجازی اونم رشته ای که بیشتر باید داخل آزمایشگاه باشی خیلی سخته ولی من کم نیاوردم.
تقریبا آخر های دانشگاه بودم که خانواده کم کم خواستگار ها رو راه میدادن تا بیان ولی من اصلا و ابدا قصد ازدواج نداشتم، میخواستم درسم رو ادامه بدم و سرکار برم.
از اونجایی که کار کردن رو دوست داشتم (البته ازش یه تصویر رویایی داشتم) و زبان انگلیسی هم خوب بود و چندین مقاله و کتاب ترجمه کرده بودم، هم زمان با درس خواندن سرکار هم میرفتم و در یک مدرسه غیرانتفاعی و یک موسسه ی زبان تدریس میکردم.
من همیشه از صحبت های درگوشی پدر و مادرم متوجه میشدم که یک خواستگار جدید آمده ولی این خواستگار با بقیه متفاوت بود، پسر دوست زمان جنگ پدر من بود و همدیگر را میشناختیم البته فقط پدرها باهم رفت آمد داشتند به طوری که پدر شوهر من حتی نمیدونستم پدرم دختر جوان داره و این موضوع رو از دوست مشترک شون متوجه شده بود😅
به احترام آشنایی که با پدرم داشتند چیزی نگفتم و قرار شد قبل از خواستگاری رسمی در منزل پدرم و همسرم یه جلسه خارج از منزل داشته باشند که این جلسه در کهف الشهدا برگزار شد و پدر اذن ورود رو داد😂
همسر من متولد ۱۳۷۲ هست، یه پسر سر به زیر و باهوش که شریف درس خونده، شرایط رو بررسی کردم خانواده خوبی بودند و خودش به شدت مومن و چشم پاک و خجالتی بود، خونه و ماشینی از خودش نداشت و یه شغل پاره وقت داشت. به این باور رسیده بودم که در نهایت باید ازدواج کنم ولی فرد مورد نظرم هنوز پیدا نشده بود.
ملاک اول و آخر من برای ازدواج ایمان و اخلاق بود با این که خونه ی پدر چیزی کم نداشتم ولی ترجیح میدادم خونه ی خودمون کم داشته باشیم ولی حلال باشه من به حلال و حروم خیلی حساس بودم چون تاثیرش رو تو تاریخ و عاشورا زیاد شنیده بودم.
یادمه هر موقع که خواستگار میومد، من سر به سجده میذاشتم و با خدا راز و نیاز میکردم، میگفتم خدا جونم اگر این فرد همونه،بمونه. اگر همونیه که برای من کنار گذاشتی، منو دوست داره، من باهاش خوش بخت میشم و اولادمون سرباز امام زمان میشن بمونه اگر نه بره و پشت سرشم نگاه نکنه.
خلاصه همسرم چندین بار آمد و رفت تا دل منو بدست آورد و بله رو گرفت😅 ما مهر ۱۴۰۱ عقد کردیم و ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم.
زمان خرید جهیزیه من هم درس میخواندم و هم تدریس میکردم. صبح ساعت ۷ مدرسه میرفتم تا ساعت دو و ساعت سه تا ۷ شب هم موسسه تدریس میکردم، دانشگاه هم واحد های بالا برمیداشتم تا ۷ ترمه درسم رو تموم کنم چون خونه ای که همسرم مد نظر داشت غرب تهران بود و دانشگاه من شرق تهران ترجیح میدادم تا زودتر درسم رو تموم کنم تا خیلی این مسافت زیاد اذیتم نکنه.
وقتی فکر میکنم که من چه جوری این همه کار رو باهم مدیریت میکردم آه ام بلند میشه 😂 خیلی سخت بود خیلی😭
به لطف خدا و کمک پدرشوهر یه خونه ی نقلی تو غرب تهران نزدیک خونه مادرشوهرم اینا گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگی مون
خونه ی مادرم اینا شمال تهران بود و این دوری برای منی که نازکرده ی اون خونه بودم، به شدت سخت بود. با ماشین اگر ترافیک بود دو ساعت تو راه بودم و با مترو سه بار باید خط عوض میکردم. این دوری بعد از سه سال هنوز هم برای من سخته
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
با این که تدریس رو خیلی دوست داشتم ولی فشار بسیار زیادی روی من بود. تغییر مکان زندگی و دور شدن از محل کارم و زمانی که داخل مترو صرف میکردم تا برسم مدرسه خیلی برام سخت بود.
من ساعت ۶ صبح قبل از همسرم از خونه بیرون میرفتم و تقریبا ساعت ۸ شب میرسیدم خونه.
درسته حقوق خیلی خوبی داشتم و در حال پیشرفت بودم ولی اونجا بود که با این حقیقت که روحیات زن با کار بیرون از خونه سازگار نیست روبه رو شدم و از کارم استعفاء دادم.
این که صبح ها دیگه زود بلند نمیشم و خونه ی خودم هستم و هر کاری دوست دارم میتونم بکنم خیلی حس خوبی بود، حس رهایی، حس آزادی، حس این که من درونم میگه اخیییش زهرا بالاخره خودت شدی، بالاخره اون نقاب رو برداشتی باید میرفتی و تجربه میکردی تا میفهمیدی زن جنسش لطیفه، مثل مرواریده باید ازش نگهداری بشه دنیای بیرون و اون شلوغیا و دود و دم برای روح ظریف تو خوب نیست اره درسته میتونی اون بیرون هم دوام بیاری و گیلیمت رو از آب بگیری ولی به چه قیمتی؟
الان داخل خونه پات رو روی پات انداختی و داری چایی و کیکت رو میخوری و کتابی که چندین ماه بود میخواستی بخونی رو میخونی، این زندگی و آرامش کجا، اون هیاهو و مسئولیت کجا... حقیقتا این آرامش و رهایی رو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
بعد از استعفاء وقت زیادی داشتم و به فعالیت هایی که دوست داشتم پرداختم
آشپزی
کیک پزی
ورزش
آبرنگ
پرورش گل و گیاه
فیلم و سریال دیدن
کتاب خواندن
بعد از یه مدت احساس کردم زندگیم رو دارم بیهوده میگذرونم، اره سعی میکنم هر روزم بهتر از دیروز باشه ولی یه چیزی کمه یه چیزی جای خودش نیست. من یه کاری باید بکنم که نکردم یه خلأ حس میکنم یه حفره توی قلبم انگار باید با یه چیزی پر بشه انگار باید یه کسی بیاد. من باید اون فرد رو بیارم من باید یه کار مهم بکنم یه کاری که خدا منو به خاطرش روی این زمین خاکی آورده یه کار مهم یه کار تاثیر گذار
هدف من از زندگی چیه؟ من چرا به دنیا اومدم؟ برای این که کار کنم؟ خوب همه میتونن کار کنند.
اومدم تا درس بخونم؟ اره درس خواندن خیلی خوبه ذهن آدم همیشه باید در حال یادگیری باشه وگرنه کپک میزنه ولی همه میتونن درس بخونن.
چه کاریه که خدا به من سپرده؟چه کاریه که فقط یک خانم میتونه انجامش بده؟ آره خودشه، من باید فرزندی به دنیا بیارم من باید نسل شیعه رو زیاد کنم من باید یار امام زمان به دنیا بیارم.
من هدفم رو پیدا کردم همون کار مهمی که باید انجام بدم، همون که خدا منو به خاطرش به دنیا آورده، بهش فکر کن این خیلی کار بزرگیه به دنیا آوردن یک انسان، یک موجود زنده، خدا این لطف رو فقط شامل حال ما خانم ها کرده
کی گفته مادری کردن کار کمیه؟ کی گفته همسر داری و خانه داری کار کمیه؟ این که فرزندی به دنیا بیارم و درست تربیتش کنم کم کاره؟ آیا این فرزند من نمیتونه تاریخ رو تغییر بده؟ البته که میتونه حاج قاسم هم فرزند یک زن بود و داعش ترسناک ترین و وحشی ترین گروه تروریستی رو نابود کرد کسی که شهادتش باعث اتحاد ملت ایران و عراق شد.
سیدحسن نصرالله هم فرزند یک زن بود، کسی که دیوار جبهه ی مقاومت و محکم و پایدار کرد و دشمنان خدا رو در تنگنا قرار داد. تنگنایی که دشمن برای رهایی از اون از موشک های سنگرشکن چند تنی ساخت آمریکا استفاده کرد کسی که شهادتش دل هر مسلمانی رو به درد آورد و چشمان پاک مسلمانان پر از اشک شد از شهادت فردی که حتی یکبار هم اون رو ندیده بود
یا حتی سنوار او هم فرزند یک زن، فرمانده ای که تا آخرین قطره ی خونش در راه حق باقی موند و شهادتش ذهن ها رو تسخیر کرد.
نه نه صبر کن همه که نباید فرمانده باشند و شهید بشن. حتی امام زمان معلم نمیخواد؟ کارمند نمیخواد؟ دکتر و مهندس و معمار نمیخواد؟ قطعاً در یک جامعه ی بزرگ اسلامی همه ی شغل ها و کار ها مهم هستند. امام زمان یار میخواد یاری که تا تهش باشه مهم نیست تو چه میدانی مهم موندن پای کاره
ما خیلی از ازدواجمون نگذشته بود ولی دیر کردن جایز نبود، همسرم اول مخالف بود، میگفت زوده و ما هنوز آمادگیش رو نداریم ولی با صحبت هایی که باهم کردیم خداروشکر زود راضی شد.
یادمه وقتی بیبی چک زدم و مشخص شد باردارم دور خونه میدویدم و بالا پایین میپریدم😅
بارداری راحتی نداشتم، بد ویار بودم و هر چیزی رو نمیتونستم بخورم تا چهار ماه اول هر چیزی میخوردم رو بالا میاوردم، حتی آب رو هم بعضی وقتا نمیتونستم تو معده ام نگه دارم، این قدر عوق میزدم تا اسید معده بالا میاوردم و گلوم بد جور میسوخت.
ماه پنچم یه کم بهتر شدم و دیگه بالا نمی آوردم اما دوباره از ماه هفتم شروع شد... حال بد کمر درد و دل درد زانو درد وحشتناک ویار و حالت تهوع همیشگی، با هر سختی بود روز ها سپری شد و هفته ی ۳۹ بودم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
آخرین بار که برای چکاپ رفتم پیش دکترم، گفت که من زمان به دنیا اومدن فرزندت نیستم و سفر هستم. من از غرب تهران تا مطب ایشون که تهرانپارس بود میرفتم. راه طولانی و طاقت فرسا ای بود ولی چون میدونستم دکتر خوبیه به خودم میگفتم می ارزه که خوب اصلا اینطور که من برنامه ریخته بودم پیش نرفت.
دکتر به من پیشنهاد داد که القای درد زایمان بکنم تا وقتی خودش هست بچه به دنیا بیاد با تحقیق هایی که کردم متوجه شدم که این کار به صلاح من و فرزندم نیست و انجام ندادم. با خودم گفتم هر موقع دردم گرفت میرم بیمارستان و دکتر کیشیک بچه ام رو به دنیا میاره به هر حال طبیعی میخوام بچه رو به دنیا بیارم و سزارین نمیخوام بشم. حقیقتا هفته آخر استرس خیلی بدی به من وارد شد، دکترم نیست و معلوم نیست کی و چه جوری قراره پسرم به دنیا بیاد.
من در هفته چهل بودم و دردم هم نداشتم درسته که تو خونه زیاد ورزش میکردم ولی متاسفانه خیلی پیاده روی نداشتم چون خیلی سنگین شده بودم برام سخت بود که لباس بپوشم و برم پیاده روی
یادمه یه روز صبح با خواهرم تلفنی حرف زدیم و بهم گفت زهرا درد نداری؟منم خندیدم و گفتم نه همه جا امن و امانه😂
عصر مادر شوهرم بهم زنگ زد و گفت من یه دوست دارم که متخصص زنان و زایمانه حالا که دکتر نیست بیا یه چکاپ برو پیش اون شب راهی بیمارستان شدم. بعد از سونو و نوار قلب دکتر بهم گفت درد نداری؟منم گفتم نعععه چه طور؟ گفت بچه میخواد به دنیا بیاد تو چطور دردی حس نمیکنی؟!
مثل این که پسرم خیلی تلاش کرده بود تا به دنیا بیاد ولی به خاطر این که من به طور حرفه ای ورزش میکردم، درد رو حس نکرده بودم و همین باعث شده بود به بچه فشار بیاد و مدفوع کنه
در اون لحظه من آمادگی زایمان رو نداشتم من نه وسایلم رو آورده بودم به مادرم پیشم بود، من مخالفت کردم با بستری شدنم گفتم بذارید من برم خونه مون وسایلم رو بردارم بعد باز میام اونجا بود که دکتر سر من داد زد و گفت ضربان قلب بچه خوب نمیزنه و باید همین الان بستری بشی.
بالاجبار بیمارستان بستری شدم، هرچی به مادرم زنگ میزدم بر نمیداشت. به پدر که زنگ زدم خیلی ناراحت شدند که چرا اون بیمارستان بستری شدی و اونجا خوب نیست و بیا برو همون بیمارستانی که میخواستی بری.
حقیقتا من هم اون بیمارستان رو دوست نداشتم چون نه امکانات خوبی داشت و نه کادر درمان خوبی،خلاصه بعد از بستری شدن و زدن آمپول فشار من هنوز دردی رو احساس نمیکردم بعد از بررسی دکتر متوجه شد که پسرم مدفوع کرده، به خاطر همین مجبور به سزارین شدم.
یادمه دکتر ازم پرسید چند تا بچه میخوایی؟ گفتم سه چهارتا مامای همراه با تعجب و عصبانیت گفت اووووو چهارتا بچه میخوایی چیکااااار؟؟؟؟😡😡 منم گفتم من بچه دوست دارم و اون گفت نه با سزارین سه تا بیشتر نمیشه🙄🙄
من سر سزارین خیلی درد کشیدم خیلی زیاد دردهایی که من کشیدم خارج از کلماتند و هنوز بعد از گذشت سه ماه جای بخیه هام درد میکنه
همچنان کمر درد و پا درد دارم، وقتی میخوام بلند بشم زانو هام تیر میکشن
ریزش موهام شروع شده و واقعا اندامم مثل قبل نیست و اضافه وزن گرفتم.
بعضی وقتا شیطون اذیتم میکنه به خاطر درد های زیادی که کشیدم میگه همین بسه، ببین چه قدر درد کشیدی، ببین همین الآنم چه قدر درد داری، ببین بچه داری چه قدر سخته وقت و بی وقت شیر میخواد، روزی چند بار باید پوشک عوض کنی و دیگه مثل قبل یه بیرون نمیتونین برید، خونه بهم ریخته است و خودت کمبود خواب داری اون وقت میخوایی چهار بیاری؟؟
بعضی وقتا پیروز میشه ولی وقتی پسرم رو بغل میکنم و با اون لثه های بی دندونیش به روم لبخند میزنه همه دردهایم از یادم میره و وجودم از عشق لبریز میشه
من با خدا و امام زمان معامله کردم شیعه بودن تو آخرالزمان سخته، این دردا که چیزی نیست ما مادری داریم پهلو شکسته با فرزند سقط شده با بازوی کبود که پای حق وایساد تا آخرین نفس الگوی من حضرت زهرا(س) است.
تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان صلوات❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۳
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
سال ۹۱ بعد از کلی تلاش با رتبه ۳ رقمی، دانشگاه تهران قبول شدم و راهی خوابگاه شدم. بعد از قبولی دانشگاه کمکم زمزمهها برای ازدواج شروع شد.
خیلیها میاومدن و با اینکه شرایطی که مد نظر من بود رو داشتن ولی رد میشدن، بالاخره قسمت نبود تا اینکه فروردین ۹۴ صحبت یک بنده خدایی پیش اومد که از نظر من خیلی به هم میخوردیم ولی قسمت نشد و من از نظر روحی به شدت به هم ریختم، الحمدلله کم کم تونستم کنار بیام با قضیه و خدا قسمت کرد شهریور همون سال با یکی از اقوام عقد کردیم.
بالاخره گذشت و من درحالی که وارد سال چهارم دانشگاه میشدم عقد کردم و مصرانه هم اصرار داشتم که مهریه ام ۱۴ سکه باشه و همین هم شد. همسرم هم دانشجو بودن و آخر هفتهها همدیگه رو میدیدیم.
من اصرار داشتم زودتر عروسی بگیریم که مستقل شیم ولی ایشون بخاطر هزینهها نگران بودن و بالاخره فروردین ۹۵ مراسم عروسی گرفتیم و واقعا سعی کردیم در همه چیز صرفه جویی کنیم.
پدرم تمکن مالی داشتن الحمدلله اما چون ابتدای زندگی بود، ازشون خواستم که جهیزیه برام نگیرن و بجاش هزینه شو در اختیارمون بذارن ایشون هم یک قطعه زمین به من دادن که هر کاری خودمون صلاح میدونیم انجام بدیم.
بعد از عروسی همسرم برای یکسری دورههای آموزشی قبل استخدام باید میرفتن یکی از شهرهای شمالی کشور و با یک ساک لباس راهی شمال شدیم.
از اول ازدواج حرف و حدیث زیاد بود در مورد همه چی ولی خب من سعی میکردم چیزی نگم اما بعد عروسیمون دیگه اوج گرفت، با اینکه فامیل بودیم ولی عقایدمون فرق داشت. من دنبال سادگی بودم و اونا برعکس، سر چیزای مختلف اختلاف ایجاد میشد و بحث میشد بین خانوادهها...
در همین گیر و دار من باردار شدم و این همزمان شد با ورود من به مقطع کارشناسی ارشد، که عمرش به دنیا نبود و سقط شد، و اختلافات به اوج خودش رسید و من این وسط فقط تلاش میکردم رابطه ام با همسرمو خوب نگه دارم اما بالاخره اونم تسلیم خانوادش شد و درخواست طلاق داد.
از خیلیا شنیدم که اگه مهریت بیشتر بود اونا جرات همچین کاری نداشتن ولی سعی میکردم همش این ته ذهنم باشه که من با خدا معامله کردم و حضرت زهرا رو الگو قرار دادم و خدا خودش همه چیزو درست میکنه.
واقعا تو این دوران خانوادم حمایتم کردن و برای حفظ زندگیم تلاش کردن و در مقابل خانواده همسرم سکوت کردن و واقعا ازشون ممنون هستم.
بعد از ۲ ماه همسرم برگشت. خانواده همسرم منو طرد کرده بودن و این از همه بیشتر برای همسرم سخت بود. بلاخره همسرمم منتقل شدند به شهرستان خودمون و مجدد زندگیمون سامان گرفت و من باز باردار شدم که متاسفانه اون هم سقط شد.
۶ ماه به همین منوال گذشت خرداد ۹۸ بود که متوجه شدم دوباره باردارم، به لطف خدا همه چیزش نرمال بود که متاسفانه در تیر ماه برادرشوهرم رو از دست دادیم و همه عزادار شدیم. خیلی دوران سختی بود و همسرم ضربه روحی خیلی بدی خورد اما خداروشکر رزق و روزی معنوی تولد پسرم باعث شد رابطه من با خانواده همسرم به بهترین وجه درست شد و الان خیلی احترام منو دارن، از طرفی حضور فرزندم باعث شد که بتونن با غم از دست دادن پسرشون کنار بیان و پسر کوچولوی ما شده عزیز دله همه
بعد از تولد پسرم، زمینی که پدرم هدیه داده بودن رو تونستیم جابجا کنیم، من یه کسب و کار خونگی راه انداختم و خیلی دستمون باز شد خداروشکر.
همسرم خداروشکر شخصیت آرومی داره و در زمینه تربیت هم با من همراهی می کنه، سعی می کرد برا پسرم وقت بذاره و باهاش بازی کنه.
من به عنوان یک مادر ممکنه عصبانی بشم و احساس خستگی کنم و اینا کاملا طبیعیه، حتی سه چهار باری سر بچه ها داد زدم ولی به خودم قول دادم کنترل بیشتری داشته باشم و وقتی عصبی میشم از دستشون به پشیمونی بعد از دعوا کردنش فکر میکنم.
من و همسرم از نظر اعتقادی اختلافاتی داریم ولی سعی میکنیم بیشتر روی نقاط مشترک مون تاکید کنیم و من هم بدنبال تغییر همسرم نیستم و با خوبیها و بدیهاش پذیرفتمش، سعی میکنم خودمو اصلاح کنم و این بهترین روش برای تاثیرگذاری روی ایشونه. حتی در زمینه تربیت فرزند هم مهمترین اصل همینه.
مهمترین نقش رو در تربیت فرزند مادر داره و بچهها رفتار ما رو میبینن و به عینه تکرار میکنن. اگر ما رفتارمونو درست کنیم اونا هم درست تربیت خواهند شد.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۳
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
همسرم همواره اعتقاد داشتند که بچه فقط دوتا اونم با تفاوت سنی زیاد، پسرم که یک سال و نیم شد زمزمه های من شروع شد که بچه تنهاست و ... تا بالاخره راضی شد و پسر دومم با اختلاف سنی ۲ سال و ۸ ماه مهر ماه ۱۴۰۱ دنیا اومد و من احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم.
اردیبهشت ۱۴۰۲ ازمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم و رفتم سر کار، اولش خیلی مدیریت همه چی برام سخت بود اما کم کم تونستم...
صبح ها ساعت ۵ بیدار میشدم ناهار میذاشتم و وسایل بچهها رو آماده میکردم و بچهها رو میذاشتم مهد و میرفتم سر کار و البته فشار روی من زیاد بود.
کم کم داشتم به شرایط عادت میکردم و خیلی ها هم نظرشون این بود که دیگه همه چی تون جوره، خونه، ماشین، بچه، کار و... دیگه بچه نمیخواید و...
اما خدا برامون جور دیگه میخواست و ما وارد یک امتحان خیلی سخت شدیم، معتقدم هیچ اتفاقی بی حکمت نیست و همین امتحانی که به شدت برای ما چالش برانگیز بود، منشا برکات زیادی شد.
پسرا که مهد میرفتن خیلی مریض میشدن و هر هفته یکیشون درگیر بود تا بهمن ۱۴۰۲ پسر بزرگم ( تازه ۴ سالش شده بود) به شدت رنگ پریده و بی حال و ضعیف و کم اشتها شده بود و پاهاش درد میکرد و بعد آزمایش خون متوجه شدیم سرطان خون هست و پروسه درمان رو شروع کردیم. سه ماه درمان فشرده که هفته ای ۴، ۵ روز بیمارستان بودیم و...
در همین حین به همسرم اصرار کردم که اقدام کنیم برای فرزند سوم (در صورت برگشت بیماری معمولا فرد میره برای پیوند مغز و استخوان و یکی از موارد مورد استفاده که میشه ازش استفاده کرد سلولهای بنیادین بند ناف هست)، البته از همون روز اول بین خودم و خدا این رو گفتم که خدایا این بچه رو برای رضای تو میارم و تو هم کمک کن پسرم خوب شه، اما جلوی بقیه میگفتیم بخاطر پیوند اقدام کردیم.
اسفند ماه من باردار بودم و دو سه ماه اول واقعا سخت بود از طرفی مدام بیمارستان و بستری و اونم نه تو شهر خودمون بلکه مرکز استان با فاصله ۲ ساعت، از اون طرف باید میرفتم مدرسه و مسئولیتی بود که قبول کرده بودم، در کنار اینها پسر دومیم که تازه ۱سال و نیمه شده بود و شبهایی که من نبودم و بیمارستان بودم خیلی اذیت میشد، شرایط بارداریم و ویار و... ولی الحمدلله تونستیم و گذشت.
کمکم تونستیم شرایط رو برگردونیم به قبل و آرامش دوباره به خونه برگشت اما یک مدتی زمان برد تا مادر خانواده تونست آرامش رو اول به خودش و بعد به خانواده و خانه برگردونه.
از اول مهر برای مرخصی زایمان اقدام کردم و کلا امسال تو خونه بودم و نرفتم سر کار و گل پسر سوم مون الان ۲۰ روزشه و خداروشکر با یک زایمان خیلی راحت بدنیا اومد.
خداروشکر پسر بزرگم به لطف خدا حالش خوب شده و خونش پاک شده و یکسری دارو فقط استفاده میکنه و ماهی یکبار ویزیت میشه و فعلا نیازی به پیوند نداره و ممکنه هیچ وقت هم نیاز نشه. البته در روند بهبودی من از طب سنتی هم کمک گرفتم، به ویژه در بحث تغذیه...
چیزی که تو این مسیر خیلی کمکمون کرد شکر گذاری بود و حتی یکبار هم نگفتیم خدایا چرا بچه ما، و از روز اول گفتیم این منشا یک خیر هست برای ما و یکی از خیر هاش همین بود که همسرم راضی شدن برای فرزند سوم و الان یک فرشته داریم.
جهت اطلاع این رو هم بگم که بند ناف دو مدل ذخیره میشه، یه روش این هست که قسمتی از بند ناف رو فریز میکنند، یک روش این هست که خون موجود در بند ناف رو می گیرند، بعد سلول های بنیادی رو ازش جدا می کنند و فریز میکنند. روش دوم برای بیماریهای خونی و پیوند مورد استفاده قرار می گیره، البته فقط بند ناف نیست، خون اطراف ناحیه نخاع هم سلول بنیادی داره و از اون هم میشه استفاده کرد.
در مورد اشتغال هم باید بگم که دوست دارم کارم رو ادامه بدم و کاری که علاقه دارم اما در عوض وقتی خونه هستم واقعا تماما برای بچهها و همسرم هستم و بازدهیم بالا میره و اینکه اولویت بچهها و همسرم هستند و اگر واقعا جایی احساس کنم که کارم ضربه میزنه میذارمش کنار...
در مورد نگهداری بچهها هم به هیچ وجه دیگه مهد کودک نمیذارمشون و انشاءالله بتونم یک پرستار خوب پیدا کنم و بیاد پیش شون و به نظرم بهترین حالت برای بچهها این هست که تو فضای خونه باشن و از خونه جابجا نشن، این باعث میشه دچار اضطراب هم نشن و آرامش داشته باشند.
مادرم هم عضو کانالتون هستند، خیلی ویژه ازشون تشکر میکنم، کسی که حامی من هستند در این راه و حضورشون نعمتیه برام و خداروشکر میکنم برای داشتنشون، الحمدلله.
انشاءالله که خدا کمکمون کنه و بتونیم از پس تربیت بچهها بربیایم و فرزندان بیشتری به ما عنایت کند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
من متولد ۶۵ هستم و همسرم متولد۶۱، در دوران دانشجویی و خیلی ساده در حالیکه۲۰ سالم بود، ازدواج کردیم.
از همون اول عاشق بچه بودم اما همسرم بخاطر اینکه هنوز سربازی نرفته بود راضی نمیشد و میگفت صبر کنیم.
الحمدلله اراده خدا بر این قرار گرفت که خیلی زود صاحب فرزند بشیم و دقیقا روزی که دخترم به دنیا اومد، پدرش سربازیش تموم شد😁
به برکت قدم های دخترم پدرش سربازیش تموم شد و بلافاصله استخدام شد (دقیقا دو موردی که همسرم ازش ترس داشت و بهانه میاورد برای تاخیر بچه دار شدن)
گذشت و با چشیدن شیرینی اولین بچه، من که یه دختر لوس و نازپرورده بودم و به بیشتر از دوتا فکر نمیکردم شدم عاشق بچه دار شدن، طوری که با اینکه اون موقع هنوز حتی زمزمه ای از بحث جمعیت و ... نبود، یادمه وقتی برای عمره دانشجویی( مقطع ارشد) با همسرم و دخترم مشرف شدیم، اولین لحظه ای که چشمم خورد به خانه کعبه یکی از دعاهام این بود که حداقل صاحب۴تا بچه بشم😊
وقتی دخترم ۳سال و۷ماهش بود، خواهرش به دنیا اومد و بعد از اون دوتا گل پسر با فاصله کم خداخواسته نصیبمون شد، جوری که همه فکر میکردن بچه دوم و سوم دوقلو هستن😂باورشون نمیشد ما ۴تا بچه داشته باشیم😜
خلاصه که پشت سرهم بودن سه تای آخری و فشاری که تو یه مقطع بابت بچه داری بهمون اومد باعث شد که همسرم جا بزنه ومدام میگفت دیگه بسه، منم خدا منو ببخشه یه بار سرنماز گفتم خدایا از این به بعد هرموقع خواستی بهمون بچه بدی هر موقع که خودمون خواستیم بده، این ناشکری باعث شد ۹ سال بچه دار نشیم و با وجودی که گیر کار رو فهمیدم اما خدا خواست بهم بفهمونه که قدر نعمت فرزندآوری راحت و آسون رو بدونم.
بخاطر اصرار همسرم ۳،۴سالی رو به اصطلاح استراحت کردیم تو این فاصله من دکتری قبول شدم و همسرم تحصیلم رو بهانه میکرد، همزمان با شروع پایان نامه به طور غیرجدی اقدام برای فرزندآوری هم شروع کردیم اما چون جدی نبود به موفق نبودنش اهمیتی ندادم.
راستی اینم بگم همزمان با ورود بچه سوم شاغل هم شده بودم و همه اینا قابل مدیریت بود اما شروع دکتری با ۴تابچه کوچیک و اشتغال فشار و استرسی بهم وارد کرد که باعث مشکلات جسمی (کیست و تنبلی تخمدان) شد و با گرفتن مدرک دکتری تازه داشتم یه نفس راحت میکشیدم که متوجه این مطلب شدم و این شد که مبتلا به ۴سال انتظار برای چشیدن دوباره طعم مادری شدم.
دست آخر هم با عنایت امام رضا جانم فرزند پنجم روزیمون شد و عید امسال روز سال تحویل در جوار حرم امام رضا عیدیم رو ازشون گرفتم و فهمیدم که تو راهی داریم، الان هم سومین پسرمون دوماهشه، فقط مشکلی که هست این بار به علت دیابت بارداری در هفته ۳۸ ختم بارداری گرفتم و چون هنوز برای زایمان طبیعی آماده نبودم به علت افت ضربان جنین سزارین اورژانسی شدم😢
این مساله منو برای ادامه راه نگران میکنه امیدوارم دوستان راهنمایی کنند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۹ هستم، بچه آخر یه خانواده ی ۱۱ نفره🙂 توی روستا بدنیا اومدم، تا زمانی که یادم هست کودکی ما با کار زیاد گذشت، همیشه درگیر بودیم و روستا منو سرسخت بار آورد.
دوره ی ابتداییم توی همون روستا گذشت اما راهنمایی رفتم خوابگاه شبانه روزی خیلی سخت بود دوری، اما من همیشه جزء شاگرد برترهای کلاس بودم.
دوره دبیرستانم کل دام هامون رو فروختیم و با خانواده رفتیم شهر زندگی کردیم، وضعیت اقتصادی فوق العاده سختی داشتیم. با این وجود حسابی درس میخوندم تا اینکه فرهنگیان یزد قبول شدم😍
کم کم اون سختی ها داشتن تموم میشدن هوای ازدواج به سرم زد😃 یادمه زیاد چله برمی شداشتم برای ازدواجم، ۲۳امین روز چله ی اول، همسرم اومدن خواستگاری که مامانم گفت معلم نباشه من به معلم نمیدمت حالا خودمم معلم بودم هاااا😅 خجالت می کشیدم به مامانم چیزی بگم.
رفتم یزد همچنان چله، یک سال و نیم هرچه خواستگار اومد رد شدن تا اینکه جناب همسر دوباره از طریق یکی از دوستان به من پیشنهاد ازدواج دادن، واسطه همکار و دوست من بود.
مستقیم به خودم گفتن، منم باهاشون حرف زدم دیدم مهرشون به دلم نشست. بعدش دوتا از برادرام، مادرم رو راضی کردن...
اوج کرونا بود، عقدمون رو توی محضر گرفتیم، یه عروسی کوچیک در حد ۱۵۰ تا مهمون گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون در یه خونه ۵۰ متری بدون حتی داشتن یخچال و حداقل امکانات اولیه😅
اینم بگم ما جنوبی ها اصلا جهاز نمیدیم، با اینکه دوتا معلم بودیم اول زندگی هیچی نداشتیم، اینقد ساده ما شروع کردیم که باورش سخت بود.
بعد مدتی دیدم دانشگاه مجازیه جای بچه تو زندگیمون خالیه باردار شدم. سال ۱۴۰۰ دخترم به دنیا اومد و به شدت گریه میکرد و بیقرار بود. یعنی ما رو از زندگی ساقط کرد اگه بگم روزی ۱۶ ساعت گریه میگرد گزافه نگفتم.😅
گذشت دخترم یک سالش بود، مجبور شدم ترم آخر بذارمش ۱۰ روز برم یزد به خاطر امتحانام که دوران بدی بود🥺🥺
به برکت وجود دخترم ماشین خریدیم و رفتیم خونه ی بزرگتر مستاجر شدیم. همسرم الحمدالله خیلی مرد خوب و مهربونیه و مامانم که مخالف ازداواج ما بود کلا با ما زندگی میکنن و همسرم عین مادر خودشون، بهشون احترام می ذارن.
سال ۱۴۰۱ تازه اومده بودم سرکار که بخاطر رهبر عزیزم😍بچه ی دوم رو باردار شدم، دختری ناز و عزیز که از شدت گریه، دختر اولیم پیشش کم آورد.😅😅
یک سال مرخصی زایمانم حاصلش شد گیسویی که سفید شد اما الحمدالله بچه هام سالم هستن و همسر خوبی دارم.
الان دخترم یک سال و سه ماهشه، چنان پارسال رو یادم رفته که دلم بچه دیگه ای میخواد، تا خانوم بارداری رو میبینم دلم غنچ میره🤩🤩 ان شاءالله خدا منتی بذاره سرم، دوباره لیاقت مادر بودن رو داشته باشم.
اینم بگم وجود بچه ها سراسر خیروبرکت بود تا دختر دومی به دنیا اومد ما خونه مون رو شروع به ساختن کردیم یه خونه ی بزرگ ۱۵۰ متری که دلم میخواد فقط صدای بچه از این خونه بزنه بیرون ان شاءالله😍
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#اشتغال
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
من ۹ ساله که ازدواج کردم و به لطف خدا صاحب سه تا فرزند پسر هستم. پسر بزرگم محمد مهدی ۷ سال و نیم هست کلاس اول، پسر دومی محمد امین ۵ ساله، سومی هم محمد علی نزدیک یک و نیم ساله...
به عنوان معاون پرورشی شاغل هم هستم. آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم. جواب آزمون دیر اومد و من و همسرم برای باردار شدن مردد بودیم چون کلاس های دانشگاه شروع میشد. به خدا توکل کردیم و تصمیم به بارداری گرفتیم.
پسر اولم باردار بودم که کلاس های دانشگاه شروع شد و بعد هم رفتم مدرسه سر کلاس...
چون باردار بودم و وسط سال باید از مدرسه میرفتم خیلی از مدیران موافقت نمیکردند و چند تا مدرسه ی پر جمعیت بهم پیشنهاد شد که خدارو شکر خود مدیران هم قبول نکردن و دست آخر با دعای خیر مادر و اطرافیان یک مدرسه نزدیک تونستم برم.
پسرم که یکم بزرگ شد برای بارداری مجدد به خدا توکل کردیم و با وجودی که اطرافیان میگفتند شاغل هستی و اذیت میشی اقدام کردیم و نیت مون این بود که درسته اذیت میشیم اما خدا بزرگه و اینطوری بچه ها با هم بزرگ میشن.
سه ماه بعد از بارداری من، کرونا شروع شد و مدارس مجازی و به لطف خدا بچه به دنیا آمد و از آب و گل در اومد.
پسر سوم هم زمانی اقدام به بارداری گرفتیم که اومدم یک مدرسه نزدیک اما بسیار پرکار و مقطع تحصیلیم رو هم عوض کردم.
سه ماه اول مدرسه خیلی بهم سخت گذشت ولی از ماه چهارم که بارداری من شروع شد خدارو شکر اخلاق مدیر و همکاران خیلی متفاوت شد و مراعاتم میکردن و الحمدلله نتایج خیلی خوبی تو مدرسه برای من و بچه ها به دست اومد به طوری که مدیرمون برای سال بعد از مرخصی بازم منو به عنوان معاون خواست و الان هم که پسر کوچکم نزدیک یک سال و نیمش هست اینجا مشغولم...
نمیگم آسون هست ولی خداروشکر شیرینی های اون از سختی ها خیلی بیشتر هست
تو هر سه بارداریم قند گرفتم ولی الحمدلله بعدش خوب شدم. برای بارداری اولم خیلی سونوگرافی رفتم چون دکترم همش منو می ترسوند به خاطر قند بارداری ولی الحمدلله پسرم سالم و به موقع به دنیا اومد.
بارداری دوم و سوم بچه ها یکی هفته سی و چهارم و یکی هفته سی و پنجم به دنیا اومدن ولی خیلی سونو نرفتم به جز دو یا سه بار، البته قند بارداریم رو زیر نظر متخصص کنترل شده بود.
بچه ها با اینکه زود به دنیا اومدن الحمدلله هیچکدوم شون توی دستگاه نگهداری نشدن و شیر خودم رو خوردن😍
مادر سه تا فرزند پسر بودن و شاغل بودن اونم به عنوان معاون پرورشی سخت هست
ولی خدا رو شاهد میگیرم از موقعی که پسر سومم به دنیا آمده و بچه ها دارن بزرگتر میشن دغدغه های ما زیادتر شده
ولی به همون نسبت زندگی مون خیلی شیرین تر شده و بیشتر با هم میخندیم و خوش هستیم.
پسر سومم که به دنیا اومد و مرخصی زایمانم شروع شد پسر بزرگم پیش دو میرفت مهدالرضا و این مرخصی فرصت به من میداد که بیشتر باهاش درساش کار کنم و الحمدلله به عنوان روان خوان قرآن قبول شد و این پیشینه برای امسالش که کلاس اول هم هست خیلی کمک میکنه بهش
خداروشکر با اینکه مدرسه ی دولتی ثبت نامش کردیم تو کلاس معلمی هست که دوسال پشت سر هم معلم نمونه شده
و این یکی دیگه از الطاف خداوند به ما هست
از حق نگذریم خانواده ی همسرم خیلی کمک حال من بودن و مادر و پدر همسرم پرستاری و نگهداری بچه ها مون به عهده گرفتند که من همیشه دستبوس و ممنون ازشون هستم.
و اینم لطف خدا بود که اکثر همکاران میگن ما بچه ها رو پیش مادر خودمون می ذاریم و وقتی میشنوند بچه های من پیش مادر همسرم هستند تعجب میکنند.
پسر بزرگم با اینکه ۷ سالش بیشتر نیست ولی الحمدلله خیلی کمک حال و مسئولیت پذیر هست. هر چند اذیت های خاص خودش داره ولی خیلی خوشحالم که بچه های من همو دارن و با هم همبازی هستند و با هم بزرگ میشن
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۳
#فرزندآوری
#اشتغال
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بیجا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود.
از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦♀
بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه.
تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم.
اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم.
بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغالتحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد.
بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟
وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک میکرد.
گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم.
حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا میافتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر.
اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم.
شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او
کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۳
#فرزندآوری
#اشتغال
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بیجا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود.
از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦♀
بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه.
تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم.
اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم.
بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغالتحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد.
بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟
وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک میکرد.
گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم.
حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا میافتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر.
اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم.
شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او
کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#دوتا_کافی_نیست
مدتی هست که کانال شما رو دنبال میکنم و بسیار از تجارب اعضا آموختم. من سال سوم دبیرستان با همسرم ازدواج کردم. امتحانات نهایی رو با ایشون که دانشجوی ارشد بودن باهم خوندیم و معدل کل من شد ۱۹ ونیم.
همیشه شاگرد اول بودم اما به خاطر این موضوع ازدواجم رو به تاخیر ننداختم و معتقد بودم با وجود همسر و زندگی هم میشه درس خوند.
بعد از یک سال رفتیم سر خونه زندگی در شهر غریب و به دور از خانواده هامون. من شروع کردم.به درس خواندن برای کنکور...
همسرم خیلی منو تشویق میکردن و می گفتن من دوست دارم مادری که فرزندانم رو بزرگ میکنه، تحصیل کرده باشه. منم به عشق ایشون درسم رو خوندم و دانشگاه فرهنگیان قبول شدم.
سال سوم دانشگاه سونو تخمدان دادم و بردم پیش دکتر که به من گفتن کیست سرطانی در تخمدانم هست😞 دنیا برای من و همسرم تیره و تار شد. مقداری دارو برای من تجویز شد. با خودم نیت کردم گفتم خدایا من مشکلی نداشته باشم به عشق تو قول میدم اگر دکتر بعد دارو ها گفت مشکلی نداری من اقدام کنم به بارداری و بچه شیعه بیارم در راه خودت بزرگش کنم، حتی با وجود دانشگاه و دوری از خانواده ها.
گذشت و یک ماه بعد رفتم پیش یه دکتر حاذق سونو کردن و گفتن به هیچ عنوان مشکلی نیست و تازه لبخند خدا و معجزه خدارو دیدم. حالا نوبت من بود که به قولم عمل کنم. اقدام کردم به بارداری اما...😞
چند ماه طول کشید و بارداری صورت نگرفت و همین روال تا دوسال و نیم ادامه پیدا کرد و باز هم من باردار نشدم. به مرکز ناباروری رویان مراجعه کردم و الحمدلله رب العامین با اولین جلسه آی یو آی من پسر نازنینم رو باردار شدم.
محل خدمت من یک شهر با فاصله ۶۰ کیلومتر از محل زندگیم بود به خاطر حساسیت شدید همسرم، مرخصی بدون حقوق گرفتم و نرفتم.
سال بعد از تولد پسرم به برکت وجودش به من انتقالی دادن به شهر محل زندگیم و مادرم که دستانش رو میبوسم از شهر خودمون اومد و یک سال تحصیلی پسرم رو نگه داشت تا من رفتم سرکار. همزمان به خواندن ارشد هم فکر کردم و دانشگاه رو شروع کردم.
الان پسرم یک سال و هفت ماه هست و من متوجه شدم به خواست خدا بدون هیچ دارو و درمانی باردارم😍😍الحمدلله رب العالمین. در حال تدوین پایان نامه هم هستم...
تصمیم دارم بعد از مرخصی زایمان دوسال هم مرخصی بدون حقوق بگیرم تا بچه هام بزرگ بشن.
از خدا میخوام که دوباره بدون دارو و درمان بهم بچه بده و لیاقت تربیت نسل مهدوی رو شامل حالم بکنه. ان شاالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist