eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.6هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۸۶ ۴تا فرزند داشتم که ناخواسته پنجمی رو باردار شدم. قبل اینکه برم ازمایش از خدا خواستم که باردار نباشم چون سر سومی خیلی حرف شنیدم بهم گفتن ماشین جوجه کشی😢 خلاصه رفتم و قرآن رو باز کردم معنی قرآن این بود ما از وعده ای که دادیم برنمیگردیم و من دیگه مطمئن شدم که باردارم و باید بپذیرم. هر چند مشکلات خیلی زیادی داشتم ولی به هر نحوی بود خودمو راضی کردم و گفتم خدا خودش داده، خودشم صبرشو میده. بعد از ۶ سال ونیم خیلی مراقب بودم ولی بازم😁☺️ فرزند ششم رو هم خدا بهم عنایت کرد. دیگه این‌بار خیلی ناشکری کردم. دور از خانواده با ۵تا بچه به هیچ کس نگفتم و چون ۴۲ سالم بود گفتم حتما میوفته و همین رو تو خلوت با خدای خودم میگفتم که تو این سن آخه چرا؟ وقتی رفتم قرآن رو باز کردم این آیه اومد که ما به همسر پیامبر وقتی پیر بود فرزند عطا کردیم. دیگه بازم گفتم خدا داره بهم هشدار میده. گفتم حتما بخاطر ضعفم بچه دور از جون مشکل دار میشه و میگن باید سقط کنم، هنوز این فکر تو سرم بود. همون لحظه از تلویزیون مسائل شرعی می گفتن، اینکه چند شرط داره که بچه رو سقط کنی و من که به شدت ترس داشتم از این مسئله، خلاصه که خدا یه جوری بهم فهموند بچه رو دادم، باید نگهش داری😁 اما من که هنوز بی‌قراری می‌کردم، یه روز که تنها بودم تا تلویزیون رو روشن کردم یه آیه از قرآن رو خونده بودن و داشتن معنیشو تکرار میکردن، ما از تو مراقبت خواهیم کرد... همه اینا برام آیه و نشانه بود همون لحظه از خدا خواستم کمکم کنه. الان چند ماهه بیرون نرفتم به خاطر حرف مردم که باز دلم نلرزه، دکتر خودم خیلی باایمان هست تمام بچه هام رو پیش این خانم رفتم ولی دکتر سونوگرافی کلی حرف زد بهم، اینکه خدا به انسان اختیار داده چون من بهشون گفتم خدا داده، اما ایشون میگفتن پس چرا من یکی دارم. دیدم خیلی داره تند میره گفتم اگه اختیار داریم، پس چرا اونایی که بچه ندارن نمیتونن کاری انجام بدن؟ چرا به هر دری میزنن خدا بهشون بچه بده! امیدوارم خدا به اون خانم دکتر هم چند قلو هدیه کنه که متوجه بشه اختیار دست کیه😁😂 بگذریم. به امید خدا چند روز دیگه دختر عزیزم بدنیا میاد. برام دعا کنین بچم سالم باشه و خدا صبرمو زیاد کنه تو تربیت و بزرگ کردن شون😍😍😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۹۱ متولد ۶۶ هستم و اولین فرزند خانواده، تک دختر بودم و سه تا برادر داشتم. ۱۹ سالگی با یک جوان ۲۰ ساله به طور سنتی ازدواج کردم. هیچ وقت تصور نمی کردم روزی بتوانم چندتا بچه بیارم ولی همسرم که مذهبی بودن از اول میگفتن باید نسل شیعه زیاد بشه و قبل از اینکه حضرت آقا دستور جهاد بدن ما فرزندآوری رو شروع کردیم. در سن بیست یک سالگی مادر شدن را تجربه کردم شرایط جوری پیش رفت که من در سن ۳۰ سالگی چهارتا بچه داشتم سه پسر و یک دختر... حرف و حدیث تا دلتان بخواهد زیاد شنیدم ولی حالا که آقا امر کرده بودن مصمم تر بودم به این عقیده تا اینکه در سن ۳۲ سالگی ورق زندگیم برگشت و در یک حادثه تصادف سه تا از بچه هام رو از دست دادم و فقط بچه اولم که پسر ۱۱ساله بود برام باقی موند. یک پسر ۷ساله و دختر ۵ساله و پسر شیرخواره ام که نزدیک دوسالش بود رو خدا از ما گرفت.😭 تحمل این غم سخت وجانکاه رو فقط خداوند به من داد و راضی بودم به رضای خدا😔 ما در راه رفتن به زیارت امام رضا (ع) چپ کردیم و اون حادثه برامون رخ داد. حتی دختر پنج سالم که مرگ مغزی شد، چندتا از اعضای بدنش رو هم اهدا کردیم. بعد از فوت بچه هام، چیزایی آرزوم بود که خیلی از مامانها قدر نمی دونن و گله دارن مثل سرو صدای بچه ها و اذیت کردن و گریه بچه ها که من حسرتش رو می خوردم. خودم در تصادف کمر و لگنم شکسته بود. امیدی نداشتم به دوباره مادر شدن ولی از اونجایی که خداوند خیلی مهربونه، بعد از یک سال که بهتر شدم، تصمیم به بارداری گرفتم و خدا دختری به ما هدیه داد و دوباره صدای بچه توی خونه پیچید و تونست کمی از غم ما کم کنه. دخترم ۷ماهه بود که متوجه شدم مجدد باردارم. این‌بار هم خدا یک دختر دیگه به ما هدیه داد. بعد از اینکه دخترها کمی بزرگتر شدن، تصمیم به بارداری بعدی گرفتم که توی شش هفته خودش سقط شد و خیلی نارحت شدم ولی این ناراحتی دوومی نداشت چون بعد از دوماه دوباره باردار شدم و حالا یک ماه دیگه مونده تا یک دختر دیگه به جمع مون اضافه بشه و دوباره مامان چهار بچه بشم. اینها همه از لطف خدای مهربونه که دوباره به من توان بچه دار شدن داد، یادمه روزی که اولین بچه م به دنیا اومد دکتر با توجه به وزن کمم گفت خانم شما تا ده سال استراحت کن و دیگه بچه نیار وگرنه میمیری ولی حالا من برای بار هفتم هم مادر شدم و زنده هستم😅 سختی خیلی کشیدیم. قبل از تصادف همه میگفتن چه خبره اینقدر بچه میارین فکر خرج هاش باشین و...ولی بعد از تصادف همه میگفتن یک بچه بیار تا حواست پرت بشه و... باز الان که دارم تندتند بچه میارم همون آدمها نیش و کنایه میزنن انگار یادشون رفته همه چیز رو. مادرم بیشتر اوقات از بارداری من ناراحت می‌شد، می‌گفت تو خودت رو ازبین می‌بری، می گفت بذار بزرگ بشن، میفهمی اذیت هاشون بیشتر میشه و تربیتشون سخته ولی من به خدا توکل کردم تا الان که بچه های خوبی تربیت کردم. پسرم الان ۱۷ سالشه و با اینکه من مدام درحال بچه‌داری بودم و به درسهاش نمی رسیدم، خودش به من وابسته نشد و یک شخصیت مستقل پیدا کرد، طوری که الان رشته ریاضی مدرسه تیزهوشان درس میخونه و خودش هم دوست داره خواهر و برادر زیاد داشته باشه. ما اول ازدواج هیچی نداشتیم، نه خونه نه ماشین و نه شغل، همسرم فقط دانشجو بودن. بعد از به دنیا اومدن بچه اول، هم کار همسرم درست شد و هم دولت وام برای ساخت خونه می‌داد در زمینی که پدرشوهرم بهمون دادن تونستیم خونه بسازیم وحتی تونستیم یک ماشین پراید بخریم. روزی بچه هام خداروشکر زیاد بود. همسرم خدا خیرشون بده خیلی همراه بودن و در بارداری و بچه داری کمک هم میکنن و این راه رو برای من هموارتر میکنه، ایشون کتاب فروشی دارن ولی خدا روشکر به اندازه یک زندگی معمولی می‌تونیم روی کارشون حساب کنیم. هیچ وقت توقع زندگی آنچنانی نداشتم و خدارو شاکرم. من با اینکه تک دختر بودم و سه برادر داشتم ولی هیچ وقت متکی به خانواده ام نبودم. کارهام رو خودم میکردم و حتی بچه های من خیلی به ندرت خونه پدر مادرهامون برای نگه داری رفتن و حتی یک شب بدون ما جایی نشده بخوان بمونن،خداروشکر بچه داری من رو تبدیل به یک زن قوی کرده و به تنهایی از پس کارهام برمیام. من همیشه از بی خواهری رنج می‌کشیدم و غصه می‌خوردم نکنه دخترم مثل خودم بی خواهر بمونه. الان خداوند بهم لطف کرده که سه دختر بهم داده و اینها دیگه تنها نیستن خداروشکر من خواهشم از مردم اینه که اگر به ما خانواده های جمعیتی کمکی نمیکنید پس لطفا سرزنش و تحقیر هم نکنید که این دل شکستن های به ظاهر کوچک روز قیامت گریبان گیرتون نشه امیداورم با فرزندآوری توانسته باشم کاری کوچک برای امام زمانم کرده باشم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۵۱ بنده متولد ۷۵ هستم، سال ۹۳ ازدواج کردیم و بخاطر شغل همسرم ۱۸۰۰ کیلومتر از خانوادم دور شدم. سال ۹۷ باردار شدم و چون قبل از عید بود سونوگرافی قلب نتونستم برم. وقتی برای تعطیلات عید به شهرمون برگشتم، اونجا سونو دادم و متوجه شدم دوقلو باردارم. بعد از تولد دوقلوها، تا ۶ ماهگی شون، بخاطر کولیک و نارس بودنشون خونه مادرم موندم و هفت ماهگی بچه ها به خونه خودمون برگشتم. دوقلوها چهارسال و نیمه بودن که فهیمدم خدا خواسته باردارم. خدا منو ببخشه فقط گریه میکردم و دعا میکردم قلب بچه تشکیل نشه. سختی های بارداری قبلی، غربت، حرف حدیث بقیه، سختی های دوقلویی بچه ها و عوارض مصرف یه قرص هورمونی همه و همه دست به هم داده بودن تا من ناامیدترین آدم بشم. تا چندماه افسرده بودم ولی دیدم فقط دارم بچه هامو و طفل معصوم توی شکمم را اذیت مي‌کنم، از خدا کمک خواستم و متوسل شدم به امام علی و بچه را نذر ایشون کردم که بچه سالم و آرومی بشه. تو همون دوره افسردگی و ناراحتی کانال شما را پیدا کردم و اینم لطف خدا بود. وقتی تجربه هارو می‌خوندم کلی آروم می‌شدم. پسر کوچولوی قشنگ ما پاییز امسال با اومدنش جون دوباره بهم بخشید. به لطف خدا و کمک امام علی یه پسر آروم و تو دل برو روزی ما شد، از خدا میخوام قسمت همه آرزو مندا بشه.☺️☺️ تا یه مدت وقتی بیرون میرفتم از اینکه سه تا بچه دارم، خجالت می کشیدم🙈ولی الان افتخار میکنم به بودنشون و روز به روز حضور خدا را تو لحظه های سخت زندگیم با تمام وجودم حس می‌کنم. امیدوارم خدا منو لایق نعمت های قشنگش بدونه و کمکم کنه بتونم بچه های خوبی تربیت کنم و دامن تمام چشم انتظار ها سبز بشه😍😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
١١١۴ من ۳۶ سالمه و حدوداً ۱۱ سال قبل با همسرم که از فامیل های دور مادریم بودن، به روش سنتی و با معرفی واسطه ازدواج کردیم. اوایل ۶ماهی حدوداً بچه نخواستیم برای اینکه اخلاق هامون به قول معروف دستمون بیاد و اینکه همه چی مون ببینیم به هم میخونه یا نه،که البته همه چی نمی‌خونه.😅اما به هرحال هم کفو هم هستیم. خلاصه بعد از ۶ماه از همسرم خواستم بچه دار بشیم اما اوایل قبول نمی‌کرد، استرس هزینه و مخارج داشت که واقعاً با حساب و کتاب خودمون جور درنمیومد اما از اونجا که واقعاً به روزی آور بودن فرزند به لطف خدا اعتقاد داشتم اصرار کردم و قبول کردن و خلاصه سال ۹۵خدا پسر اولمون رو بهمون هدیه داد. از اونجایی که خودم در خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم و خیلی دوست داشتم خودمم ۳_۴تا بچه داشته باشم حداقل 😅با همسرم صحبت کردم که بعد از پایان شیردهی فرزند اول برای دومی اقدام کنیم که قبول کردن و بعد از دوسال و سه ماه مجدداً اقدام کردیم و پسر دومم سال ۹۸دنیا اومد. هم من و هم همسرم عاشق دختر بودیم و اولی و دومی پسر شده بودند. به همین دلیل قرار بر این شد که بعد از سه سال برای سومی اقدام کنیم و خاضعانه از خدا بخواهیم که خونه مون رو با تولد دختر گرم تر کنه که الحمدلله سومی دختر شد و سال ۱۴۰۲به دنیا اومد. ما در زندگی مون دیدیم که این فرزندان هستند که دارن روزی ما رو می رسونند و ما از قِبَل اونها روزی می‌خوریم درحالیکه خیلیا به اشتباه فکر می‌کنند که اونها هستند دارن خرج بچه هاشون رو میدن. ما وقتی پسر اولم باردار بودم خدا بهمون لطف کرد و تونستیم زمین تو شهرستان بخریم، پسر دومم رو که باردار شدم خدا لطف کرد و تونستیم زمین شهرستان رو بفروشیم و تومرکز استان زمین بخریم، جایی که زندگی میکنیم و محل کارمون هست، به محض تولد پسرم ۲۰روزه که شد خونه سازی رو شروع کردیم، کاری که همه اطرافیان مون میگفتن توش میمونید اما به لطف خدا از پسش برآمدیم. دخترم که دنیا اومد که از چپ و راست برامون می رسه و به لطف خدا بعد از سالها تونستیم ماشین خوب ثبت نام کنیم، ماشین داشتیم اما مدل پایین بود. حالا جوری همسرم طمع برش داشته میگه چهارمی هم میخوام😂 البته ناگفته نماند که تلاش و اراده خودمون هم زیاد بوده... من خودم ماما هستم و تو مرکز بهداشت کار میکنم و هرکس که برای هرکار میاد پیشم تشویقش میکنم به فرزندآوری و به لطف خدا نظر خیلیا رو تونستم تغییر بدم و راضیشون کنم که بیشتر بچه بیارن😊😎 به عشق رهبرم ان شاالله به حکم جهاد ایشون چهارمی هم میارم و از خدا میخوام یه دختر دیگه بهمون بده که دخترم بدون خواهر نباشه.🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۹۱ متولد ۶۶ هستم و اولین فرزند خانواده، تک دختر بودم و سه تا برادر داشتم. ۱۹ سالگی با یک جوان ۲۰ ساله به طور سنتی ازدواج کردم. هیچ وقت تصور نمی کردم روزی بتوانم چندتا بچه بیارم ولی همسرم که مذهبی بودن از اول میگفتن باید نسل شیعه زیاد بشه و قبل از اینکه حضرت آقا دستور جهاد بدن ما فرزندآوری رو شروع کردیم. در سن بیست یک سالگی مادر شدن را تجربه کردم شرایط جوری پیش رفت که من در سن ۳۰ سالگی چهارتا بچه داشتم سه پسر و یک دختر... حرف و حدیث تا دلتان بخواهد زیاد شنیدم ولی حالا که آقا امر کرده بودن مصمم تر بودم به این عقیده تا اینکه در سن ۳۲ سالگی ورق زندگیم برگشت و در یک حادثه تصادف سه تا از بچه هام رو از دست دادم و فقط بچه اولم که پسر ۱۱ساله بود برام باقی موند. یک پسر ۷ساله و دختر ۵ساله و پسر شیرخواره ام که نزدیک دوسالش بود رو خدا از ما گرفت.😭 تحمل این غم سخت وجانکاه رو فقط خداوند به من داد و راضی بودم به رضای خدا😔 ما در راه رفتن به زیارت امام رضا (ع) چپ کردیم و اون حادثه برامون رخ داد. حتی دختر پنج سالم که مرگ مغزی شد، چندتا از اعضای بدنش رو هم اهدا کردیم. بعد از فوت بچه هام، چیزایی آرزوم بود که خیلی از مامانها قدر نمی دونن و گله دارن مثل سرو صدای بچه ها و اذیت کردن و گریه بچه ها که من حسرتش رو می خوردم. خودم در تصادف کمر و لگنم شکسته بود. امیدی نداشتم به دوباره مادر شدن ولی از اونجایی که خداوند خیلی مهربونه، بعد از چندماه که بهتر شدم، تصمیم به بارداری گرفتم و خدا دختری به ما هدیه داد و دوباره صدای بچه توی خونه پیچید و تونست کمی از غم ما کم کنه. دخترم ۷ماهه بود که متوجه شدم مجدد باردارم. این‌بار هم خدا یک دختر دیگه به ما هدیه داد. بعد از اینکه دخترها کمی بزرگتر شدن، تصمیم به بارداری بعدی گرفتم که توی شش هفته خودش سقط شد و خیلی نارحت شدم ولی این ناراحتی دوومی نداشت چون بعد از دوماه دوباره باردار شدم و حالا یک ماه دیگه مونده تا یک دختر دیگه به جمع مون اضافه بشه و دوباره مامان چهار بچه بشم. اینها همه از لطف خدای مهربونه که دوباره به من توان بچه دار شدن داد، یادمه روزی که اولین بچه م به دنیا اومد دکتر با توجه به وزن کمم گفت خانم شما تا ده سال استراحت کن و دیگه بچه نیار وگرنه میمیری ولی حالا من برای بار هفتم هم مادر شدم و زنده هستم😅 سختی خیلی کشیدیم. قبل از تصادف همه میگفتن چه خبره اینقدر بچه میارین فکر خرج هاش باشین و...ولی بعد از تصادف همه میگفتن یک بچه بیار تا حواست پرت بشه و... باز الان که دارم تندتند بچه میارم همون آدمها نیش و کنایه میزنن انگار یادشون رفته همه چیز رو. مادرم بیشتر اوقات از بارداری من ناراحت می‌شد، می‌گفت تو خودت رو ازبین می‌بری، می گفت بذار بزرگ بشن، میفهمی اذیت هاشون بیشتر میشه و تربیتشون سخته ولی من به خدا توکل کردم تا الان که بچه های خوبی تربیت کردم. پسرم الان ۱۷ سالشه و با اینکه من مدام درحال بچه‌داری بودم و به درسهاش نمی رسیدم، خودش به من وابسته نشد و یک شخصیت مستقل پیدا کرد، طوری که الان رشته ریاضی مدرسه تیزهوشان درس میخونه و خودش هم دوست داره خواهر و برادر زیاد داشته باشه. ما اول ازدواج هیچی نداشتیم، نه خونه نه ماشین و نه شغل، همسرم فقط دانشجو بودن. بعد از به دنیا اومدن بچه اول، هم کار همسرم درست شد و هم دولت وام برای ساخت خونه می‌داد در زمینی که پدرشوهرم بهمون دادن تونستیم خونه بسازیم وحتی تونستیم یک ماشین پراید بخریم. روزی بچه هام خداروشکر زیاد بود. همسرم خدا خیرشون بده خیلی همراه بودن و در بارداری و بچه داری کمک هم میکنن و این راه رو برای من هموارتر میکنه، ایشون کتاب فروشی دارن ولی خدا روشکر به اندازه یک زندگی معمولی می‌تونیم روی کارشون حساب کنیم. هیچ وقت توقع زندگی آنچنانی نداشتم و خدارو شاکرم. من با اینکه تک دختر بودم و سه برادر داشتم ولی هیچ وقت متکی به خانواده ام نبودم. کارهام رو خودم میکردم و حتی بچه های من خیلی به ندرت خونه پدر مادرهامون برای نگه داری رفتن و حتی یک شب بدون ما جایی نشده بخوان بمونن،خداروشکر بچه داری من رو تبدیل به یک زن قوی کرده و به تنهایی از پس کارهام برمیام. من همیشه از بی خواهری رنج می‌کشیدم و غصه می‌خوردم نکنه دخترم مثل خودم بی خواهر بمونه. الان خداوند بهم لطف کرده که سه دختر بهم داده و اینها دیگه تنها نیستن خداروشکر من خواهشم از مردم اینه که اگر به ما خانواده های جمعیتی کمکی نمیکنید پس لطفا سرزنش و تحقیر هم نکنید که این دل شکستن های به ظاهر کوچک روز قیامت گریبان گیرتون نشه امیداورم با فرزندآوری توانسته باشم کاری کوچک برای امام زمانم کرده باشم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۹۵ درست یک هفته از شب یلدای سال ۶۶ گذشته بود، تو یه منطقه محروم که به زور ماشین توش پیدا می‌شد اونم تو زمستونای اون زمان که وقت سرما حریف نداشت، درد زایمان امان از مادرم می‌بره و پای پیاده با چکمه ایی که تا زانو میرسه و به زور از گل و شل کنده میشه توکل به خدا میکنه و با پدرم راهی بیمارستان میشه. خداراشکر بعد از طی مسافتی نسبتا کوتاه، ماشین پیدا میشه خلاصه با هر زحمتی به بیمارستان میرسن و بلاخره من پام به این دنیا باز شد.😄☺️ وقتی من و مادرم از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه همسایه های از خواهر نزدیکتر مادرم برای احوال پرسی و عرض تبریک یکی یکی آمدن. یکی شون که فهمیده بچه دختره با اعتراض گفته:بازم دختر؟! آخه مادرم فقط دوتا پسر داشت و من چهارمین دختر بودم. پدرم نگذاشته ادامه بده و گفته صلوات بفرستید، حوری بهشتی وارد خونه ما شده😌. اون زمان(دهه۵۰/۶۰) دختر و مادر و عروس با همدیگه بچه میاوردن یعنی بچه ایی که متولد میشد با خواهر و برادر و خواهرزاده و برادرزاده، عمه و عمو و دایی و خاله همسن بودن و وقتی زنی بالای ۳۰سال می‌شد برای خودش مادربزرگ جاافتاده ایی بوده. اون وقتا همه خانواده ها پرجمعیت بود. وقتی یکی دو سالم شد، خواهر ۱۵سالم ازدواج کرد و به لطف خدا من تو سه چهار سالگی خاله شدم😊. وقتی با خواهرا و برادرام تو خونه بازی میکردیم راحت میتونستیم دوتا تیم سه نفره بشیم و تو حیات ۱۰۰متری خونه مون وسطی و والیبال و فوتبال بازی کنیم. گرچه اوضاع اقتصادی جالبی نداشتیم و خونه مون کلنگی بود ولی انقدر تو عالم بچگی با همدیگه خوش بودیم که دلیلی برای ناراحتی و نگرانی نمیدیدیم و به جرات میتونم بگم هیییییچ موقع یادم نمیاد که از نداری گرسنه خوابیده باشیم. چون پرجمعیت بودیم خوش بودیم و قانع. خیلی چیزها از بودن در کنار هم یاد گرفتیم. مدیریت رفتار با بقیه، مدیریت اقتصادی، مواقعی که روز مادر یا پدر می‌شد با همدیگه برنامه میچیدیم و برای پدرومادرمون جشن می‌گرفتیم. یه جوری هدیه های هرچند ناقابلمون که تو خیال خودمون بهترین کادوی دنیا بود رو قایم میکردیم تابه وقتش تقدیم کنیم. آاااااااااخ چه روزایی بود. نه خبری از گوشی و فضای مجازی بود و نه دل مشغولی های گرونی و سختی‌ها زندگی. بلاخره کودکی منم با تمام خاطرات خوب و بدش تمام شد و بزرگ شدم و درس خوندم. خداراشکر پدرم با هر سختی که بود خیلی به تحصیل مون اهمیت می‌داد و همه مون تحصیلات عالیه داریم به قول پدرم خونه ما خودش یک حوزه علمیه باشه که توش باید به خدا نزدیک بشیم. ما در تمام طول سال، شب های جمعه اش روضه خونگی مون به پا بود. تو عاشورا و فاطمیه شام یا نهار می‌دادیم و در واقع برکت خونه کوچیک و پرجمعیت و باصفامون به همت پدرومادرم از برکت خدمت به اهل بیت علیهم السلام بود. والدین مون با این کارها، حب اهل بیت و قرب به خدا رو جرعه جرعه تو وجودمون تزریق کردند. در ظاهر پدرم بی‌سواد و مادرم فقط ۵ کلاس نهضت سواد آموزی داشت اما انقدر خوب به تربیت روح و جسم مون رسیدند که هرکس ما رو میدید بهشون به خاطر حسن اخلاق و رفتارمون تبریک میگفت. مادرم تو مناسبت‌ها زنهای همسایه رو جمع می‌کرد و مداحی می‌کرد. خداراشکر این خصلت خوب مادرم به من هم منتقل شد. بلاخره منم به سن ازدواج رسیدم گرچه خواستگار زیاد داشتم ولی متاسفانه با سنگ اندازی های اطرافیان، معطلی برای ازدواج من زیاد پیش می‌آمد مثل همیشه که تو و سختی‌ها دست به دامان اهل بیت میشدم این بار هم از محضر مبارکشون خواهش کردم خودشون همسری صالح و سالم برام انتخاب کنن. تا اینکه در ۲۵ سالگی آقای همسر با خانواده محترمشون خواستگاریم آمدند. برای من ایمان و تقید شخص مهم بود. اینکه تو دلش چقدر برای خدا و اهل بیت جا داره، اینکه چقدر نماز و روزه و حلال و حرام براش مهمه. بعد از اینکه همسرم از غربال پدرم پیروز بیرون آمد عقد کردیم و بعد از یه فاصله دوسه ماهه خرداد ۹۲ رفتیم زیر یه سقف تو یه اتاق ۶متری تو خونه پدرشوهرم با آشپزخونه وحمام و...مشترک و این طور بود که من از شهر به روستای محل سکونت همسرم رفتم.😁😉 خیلی راضی بودم و خداراشکر میکردم مثل اغلب زوج ها ما هم همدیگه رو خیلی دوست داریم☺️ و از حضرت زهرا به خاطر انتخابی که برام کردند خیلی تشکر میکردم. خداراشکر خیلی زود باردار شدم و اولین سالگرد ازدواجمون با کوچولوی سه ماهمون جشن گرفتیم. از برکات آمدن کوچولومون تونستیم حموم جداگانه درست کنیم و تلویزیون خریدیم. کم کم متوجه اختلاف سلیقه ی زیاد بین خودم و خانواده همسرم شدم. مخصوصا تو روش تربیتی شون به خصوص که تو یه خونه مشترک زندگی می‌کردیم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۰۹۵ کوچکترین عضو خانوادشون بالای ۲۰سال سن داشت و از اونجایی که خانه های روستایی بزرگن و باغشون متصل بهشون، خونه تا خونه فاصله زیاد بود و هیییچ بچه ایی نزدیکی ما نبود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای پسرکوچولومون یه همبازی بیاریم. وقتی ۶ماه بچه ام تموم شد و به غذا خوردن افتاد، تصمیم به بارداری مجدد کردم تا با هم بزرگ شن، خداراشکر خیلی زود لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و پسر دومم رو باردار شدم. خدارا شکر بارداری راحتی دارم. اما پسرم هنوز راه نیافتاده بود و ماشاالله تپل و باید بغلش میکردم یا میذاشتم تو حیات خاکی تا گل بازی کنه، خونه پدرشوهرم ۵۰۰متر بود و ۲ هکتار نخلستون، من ۷ماهه باردار و پسرم چهار دست و پا میرفت و فضا بزرگ، مدام میخواست بازی کنه، نمیتونستم تو اتاق ۶متری حبسش کنم مدام باید مواظبش می بودم و دنبالش راه میرفتم که آسیبی به خودش نزنه. یه بار آمده بودم تو اتاقم که نفسی تازه کنم و بچه رو گذاشتم پیش عمه اش، به ربع ساعت نکشیده بود که عمه اش بدو آمد گفت کجایی که بچه سم آفت کش خورد😱. چی بگم از حالم، بچه بالا میاورد تصور کنید منطقه محروم، بیمارستان دور، نبود وسیله، مادر۷ماهه باردار و... فقط خدا میدونه منو پدرش چطوری رسوندیمش بیمارستان,، چه حرفها و طعنه ها که نشنیدم از خود پرستارها و همراه های بقیه بیمارها گرفته تا خانواده. نتیجه آزمایشهای بچه آمد. خداراشکر که به معده بچه نرسیده بود اما گفتن برای اطمینان شب رو بستری بمونید. خداراشکر به خیر گذشت. بلاخره وقت زایمانم رسید و خداراشکر پسردومم سال ۹۴ دنیا آمد. چون بچه هام دوتا شده بودن و هردوشون کوچیک کارام بیشتر شده بود. زحمت پخت وپز بر عهده خواهرشوهرم بود. شوهرم اصلا اهل کمک کردن نبود یعنی حتی اگر هم می‌خواست، حرفای بقیه نمی ذاشت😒یا سرکار بود یا اگرخونه بود پیش پدرومادرش می‌نشست. بعدزایمانم به خاطر اینکه استراحتی نداشتم و نبود آرامش فکری خیلی سخت گذشت. خانواده همسرم هم به خاطر وسواس شون عاقبت گفتن تو و بچه هات تو اتاق خودتون غذا بخورید دیگه موقع غذا پیش ما نیارشون. شوهرم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر خانواده اش بود، نگاهمون می‌کرد، اما انگار ما را نمی‌دید. مطمئنم عاشقمون بود، ما هم همینطور اما نمیدونستیم چرا اینطور رفتار میکنه.وقتی یه نصف روز می‌رفتم خونه پدرم یا شوهرم میرفت سرکار، مدام با هم تماس میگرفتیم و تحمل دوری برامون سخت بود اما وقتی پیش هم بودیم انگار که چیزی بینمون بود و ما رو از هم دور می‌کرد. توایتا عضو کانال های آموزشی زیادی شدم و آنقدر مطالعه کردم که برای خودم مشاور شده بودم. واقعا هم متوجه ایرادهای زیادی تو رفتارهای خودم شدم که بلد نبودم ولی تاثیر چندانی رو رابطه مون نداشت. سر موضوعات خیلی واهی دعوا می‌کردیم. دلخوشیی که داشتم دوتاپسرام بودن وقتی بازی‌ها و شیطنتهاشونو می‌دیدم، غمم کمتر میشد و تحمل سختی ها را برام ممکن می‌کرد، حاضر بودم به خاطرشون با همه سختی‌ها بجنگم صد البته خوشی‌ها و خاطرات خوب تو زندگیمون هم خداراشکر زیاد بود. اغلب افراد خانواده همسرم خوب بودن باهام.... خیلی از حرفها و گله هایی که تو دلم بود، براش تو نامه می‌نوشتم چون نمی شد که با هم بشینیم و حرف بزنیم. بچه هام خدا را شکریک ونیم و دونیم ساله شده بودند، به شوهرم گفتم هر موقع برامون خونه ساختی، اون وقت بچه سومو رو میاریم، اونم عشق بچه... سهم زمین مون رو با اجازه پدرشوهرم گرفتیم و با وام و قرض و...توکل کردیم به خدا و ساختن رو شروع کردیم در همسایگی خانواده همسرم... فقط می خواستم مستقل باشم. سه سال طول کشید تا تونستیم خونه را بسازیم. من عجله داشتم فقط درحد بالا آمدن دیوارها و سقف، دیگه حتی سیمان هم نکشیدیم، بلاخره بعد از ۵سال، خونه مونو جدا کردیم. چه روزهای خوبی بود انگار تازه عروس بودم، خیلی خوشحال بودم. لباسهایی که برای عروسیم آماده کرده بودمو تازه داشتم می‌پوشیدم. (چون برادرای شوهرم بودن، همیشه باحجاب بودم). اما حالا همیشه سعی می‌کردم خونه ی خودمون آراسته و آرایش کرده باشم. شوهرم کمی عوض شده بود، در واقع توجهش به ما بیشتر شده بود، خداخواست و بعد از چندماه برای بچه سوم باردار شدم. کنار هم انگار تو آسمون بودیم ولی متاسفانه هنوز هم بحث و قهر بین مون پیش میومد. خوشیمون برای بچه سوم زیادطول نکشید بچه ام بی دلیل سقط شد. دچار کم خونی شدید شدم، پلاکتم خیلی پایین آمد بود. مجبور شدم برای مداوا برم مرکز استان مون دکتر. شوهرم همراهم بود بچه هارا میذاشتیم پیش مادرم. کلی قرص و آمپول استفاده کردم اماهیییییییچ تاثیری نداشت. تا اینکه به خاطر عدم تاثیردارو دکتر گفت باید آزمایش مغز استخوان بدی. چون مشکوک به سرطان خون هستی. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 eitaa.com/dotakafinist
۱۰۹۵ تا نتیجه آزمایش بیاد ۱۰ روز تا دوهفته طول کشید، فقط خدا میدونه چطور گذشت. حتی یه بار نصف شب که بیدار شدم دیدم شوهرم داره نمازشب میخونه و با تضرع برام دعا می‌کرد. اخلاقش باهام خوب شده بود، خیلی سعی می‌کرد باهام خوب حرف بزنه. نمیگم هر دفعه بحث و دعوا همش اون مقصر بود، منم بودم اما بدون اینکه خودمون بخوایم یه دفعه به خودمون می‌آمدیم، متوجه میشدیم کدورت پیش آمده. شوهرم تنها رفت برای گرفتن نتیجه آزمایش، وقتی برگشت شیرینی گرفته بود، خداراشکرحدس دکتر خطا بود و من سالم بودم ولی همچنان پلاکت خونم پایین بود. تصمیم گرفتیم هر روز تو یه وقت مشخص حدیث کسا بخونیم. چله گرفتیم. بلکه دوباره لطف خداجون شامل حالمون بشه. زمانی نگذشت که متوجه شدیم خدا یه هدیه تو دلم امانت گذاشته، یادمه تست خونگی که زدم جرات نداشتم نگاش کنم. به شوهرم گفتم خودت برو ببین😁آمد بهم گفت دوتا خطه. خییییلی خوشخال شدیم، رفتم زیر نظر طب سنتی دارویی داد که کمی اوضاع پلاکتم بهتر شد. سونو که دادم گفتن دختره. تمام طول راه رو موتور با شوهرم میخندیدیم ولی تصمیم گرفتیم به هیییییچ کس نگیم تا ۵ ماه... بلاخره روز زایمانم رسید، سحرگاه نیمه شعبان. بهترین عیدی بود که در تمام طول عمرم تا اون روز گرفته بودم. رفتار همسرم نسبت به بچه ها عوض شده بود، باهاشون بازی می‌کرد.😳😅حتی بعضی شبا با گریه دخترم بیدار میشد و اونو می‌خوابوند. هم من، هم دخترم خیلی ضعیف بودیم. شیر زیاد نداشتم که بچه رو سیر کنم، شیرخشک هم نمی‌خورد. خیلی گریه میکرد اما از پا قدم دختر گلم خیروبرکت سرازیر شده بود به خونه مون... خدا توفیق داد و اربعین سال ۱۴۰۰ رفتیم محضر امام حسین و اونجا از امام حسین شفای خودم و دخترم رو خواستم. وقتی برگشتیم خونه مون، دخترم آروم تر شده بود.شبها می خوابید، روزا غذا می‌خورد، هرچند کم ولی خیلی خوشحال بودم و ممنون امام حسین. گذشت و دخترم دو سه ساله شده بود. برای بچه چهارم اقدام کرده بودیم اما هنوز از بارداریم مطمئن نبودم. خیلی شنیده بودم تو احادیث اهل بیت علیهم السلام که نظر رحمت خداوند به خانواده از بچه چهارم به بعد ویژه تره. ما هم به برکت آمدن فرشته چهارم به زندگی مون، مشکلات مون کمتر شد و ارتباطم با همسرم اصلاح شد. طی این چند سال اونقدر از دوری هم خسته شده بودیم با اینکه تو یه خونه بودیم اما انگار مسافت‌ها از هم دور بودیم. تازه چشمامونو باز کردیم، این همون عشق ۱۲ سالمه، این همونیه که به خاطر به دست آوردنش سالها در خونه خدا رو زده بودم. این همون نیمه گم شدمه... خدا رو شکر از برکت فرزند چهارم بعد از ۹سال خونه مونو کاشی کردیم و گچ زدیم. علیرضا جونم ۱۷ آبان ۱۴۰۲ دنیا آمد و شد عشق منو باباش. الان در آستانه ۴۰ سالگی، هر موقع که از سختی‌ها و فشارزندگی خسته میشم مثل مادر عزیزم، زن های همسایه را جمع میکنم و روضه خانگی برپا میکنم به عشق حضرات معصومین، به خصوص حضرت عشق امام حسین علیه السلام با همه وجودم برای تمام کسانی که به هر نحوی دچار هر مشکلی هستن، دعا میکنم هرچه زودتر مشکل شون حل بشه الهی آمین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۰۶۲ من و همسرم هم سن هستیم. تا قبل ازدواج و حتی اوایل ازدواجم همیشه با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه موقعی بیاد که منم بگم بچه میخوام، یعنی واقعا بچه دوست نداشتم. اوایل ازدواج بخاطر نداشتن مهارت های زندگی، ارتباطم با همسرم خوب نبود و دعوا زیاد داشتیم حتی به فکر طلاق هم افتاده بودیم. ما ۲ سال تو عقد بودیم و ۴ سال هم بود که خونه خودمون رفته بودیم. تا اینکه احساس کردم خیلی از زندگی عقب افتادم و داره بچه دار شدنم دیر میشه کم کم داشتم احساس نیاز میکردم که بچه داشته باشم وقتی با همسرم در میون گذاشتم اصلا موافق نبود ولی بالاخره راضی شد و خلاصه بعد از ۶سال در سن ۲۸ سالگی اولین فرزندمون که دختر بود، دنیا اومد. من عاااشقش بودم با اینکه دوران نوزادی سختی داشت و بچه ی بدقلقی بود ولی من عاشقانه باهاش زندگی میکردم و ازش مراقبت میکردم. یک سال و نیمش که بود متوجه شدم باردارم، اولش خیلی شوکه شدم، برای دخترم خیلی ناراحت بودم دلم میخواست ۲سال کامل بهش شیر بدم ولی مجبور شدم بخاطر بارداری زودتر از شیر بگیرمش. خلاصه دختر دومم هم به دنیا اومد. اوایلش خیلی سخت بود با اینکه اطرافیانم کمک میکردن ولی مدیریت زندگی با دوتا بچه کوچیک خیلی برام سخت بود. کم کم که دخترها بزرگتر شدن با هم، همبازی شده بودن و من از دیدنشون واقعا لذت میبردم. به این نتیجه رسیدم که اتفاقا فاصله سنی دو سال خیلی خوبه و الان هم خیلی با هم جور هستن. ۴ سال گذشت و حالا من دو دختر ۶ و ۴ ساله داشتم. کم کم به فکر سومی افتاده بودم ولی همسرم باز هم به شدت مخالف بود. دو سال گذشت و من مدام از همسرم خواهش میکردم. تا اینکه مجدداً باردار شدم، داشتم بال درمیاوردم. خیلی منتظر این روز بودم، انقدر خوشحال بودم که خبر بارداریم رو سریع به خانواده ها مون اعلام کردم. بعد از ۲ ماه به لکه بینی افتادم و رفتم دکتر، دکتر سونو نوشت. سونو دادم و مشخص شد قلب جنین تشکیل نشده. با چشم گریان جواب سونو رو برداشتم و رفتم پیش دکترم. دکتر تا جواب سونو رو دید گفت تا ۱۰ روز دیگه اگر به صورت طبیعی سقط نشد بیا ببینمت. توی مطب دکتر زدم زیر گریه. دکتر گفت چرا گریه میکنی، گفتم من خیلی وقته منتظر سومی بودم و در دلم نگران که دیگه شاید نشه. دکترم خیلی انسان خوش برخورد و مذهبی هستن، گفتن وقتی خدا میده خداروشکر، وقتی میگیره باز هم خداروشکر گفت نگران نباش دوباره باردار میشی و من با خودم فکر میکردم که چه جوری دوباره همسرم رو راضی کنم. ناگفته نمونه همسرم با اینکه از ناراحتی من و شرایط سختی که برام پیش اومده بود ناراحت بود ولی از اینکه بچه سقط شده بود شاید ته دلش هم خوشحال بود چون همیشه میگفت ما ۲ تا بچه داریم کافیه دیگه! اون روز من با حالی زار به خونه رفتم و دو روز بعد به صورت طبیعی سقط کردم و تا چند هفته غصه دار فرزندی بودم که چندین سال منتظرش بودم و حالا از دستش داده بودم. افکار منفی هم دست از سرم برنمی داشت، حتی مجبور شدم با یک مشاور هم صحبت کنم. تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه اون اتفاق تلخ رو فراموش کنم و بر افکارم مسلط بشم. ضمن اینکه در هر فرصتی از خدا میخواستم اگر صلاحم هست فرزند دیگری به من عطا کنه. ایام محرم شد و من چندین سال بود که آرزو داشتم سفر اربعین رو تجربه کنم. فرصت رو غنیمت شمردم و از همسرم خواستم که اجازه بده دو سه روز همراه عده ای از آشنایان برم پیاده روی اربعین. و الحمدلله خدا قسمت کرد و امام حسین جانم من را طلبید. عجب سفری بود، عالی. ان شاءالله قسمت هرکی مشتاق هست بشه. توی این سفر هم از امام حسین خواستم اگر قسمت و صلاحم هست بتونم دوباره بچه دار بشم. از سفر برگشتم، مدتی گذشت و خدا دوباره لطفش رو شامل حالم کرد و من به آرزوم رسیدم و یکبار دیگه باردار شدم. الان پسرم ۱۵ ماهشه و من و همسرم و حتی خواهراش عااااشقش هستیم و خداوند رو بخاطر این همه لطف و مهربانی شکر میکنیم. البته بچه داری سختی های خودش رو هم داره، چالش های تربیت فرزند همیشه وجود داره. بعضی وقتا خیلی خسته میشم و دلم میخواد مدتی در تنهایی و سکوت باشم ولی لطف خدا همواره در زندگی جاریست و با هر فرزندی دری از برکت و روزی به روتون باز میشه این وعده خداست. شک نکنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۹۳ من متولد ۶۲ هستم و فرزند ششم رو باردارم. اولین بارداری سن ۲۲سالگی بود و دومی ۲۶ساله بودم. بارداری سوم۳۴ بارداری چهارم ۳۷ بارداری پنجم۴۰ بارداری ششم۴۳ ده سال از فرمان آقا میگذره و تو این ده سال به لطف خدا با تمام مشکلاتی که بود تونستم چهار فرزند جهادی داشته باشم.🥰 اطرافیانم حرف و طعنه زیاد میزنن ولی تکلیف من در حال حاضر همین هست. حرف می‌شنوم. کنایه می‌شنوم. تنها هم هستم ولی امیدوارتر از قبل و یه تنه جلوی همشون ایستادم و مطمئنم که راهی که انتخاب کردم درست هست. به امید خدا قصد دارم هفتمی روهم بیارم.‌🙂 فرزند پنجمم سی روزه بود که با هم رفتیم دانشگاه و ارشدمو با معدل ۱۹/۷۲ گرفتم. 😁 البته قبل از ایشون چون شاغل بودم و مدیریت مرکز آموزشی به عهده من بود فرصت نمیشد ادامه تحصیل بدم. در حال حاضر کارمو گذاشتم کنار و فقط مادرم.😍 زندگی تو شرایط فعلی سختی زیاد داره. حضرت آقا هم واقف به همین مسائل، واژه جهاد را برای فرزندآوری مطرح کردن. جهاد یعنی باید از مالت، جانت، رفاهت و خیلی چیزهای دیگه بگذری. پس اینکه بگیم سخت نیست دروغی بیش نیست. از نظر اقتصادی یادم میاد وقتی فرزند چهارمم رو باردار بودم محاسبه می کردم تو ماه چقد هزینه پوشک میشه و این مبلغ اضافه رو از کجا باید تامین کنیم؟! در این حد برای تامین هزینه مشکل داشتیم. اما وقتی پسرم دنیا اومد اصلا متوجه نشدم این هزینه اضافی چطور تامین شد. جالب اینه که وقتی یک ساله شد، ما تونستیم خونه رو عوض کنیم و خونه بزرگتری بخریم. به شخصه نکته ای که ازش غافل بودم رزاقیت خدا بود. همسر من کارمند هستن. درامد همون درآمد بود. مخارج همان مخارج بود و چیزی کم و زیاد نشده بود ولی خونه مون بزرگتر! یک بچه هم بیشتر!! بعدها گاهی فکرشو میکردم از خودم و طرز تفکرم که نگران هزینه پوشک بودم خجالت میکشیدم که خدای به این بزرگی رو که به کرات روزی دادن بندگانش رو تضمین کرده فراموش کرده بودم. در حال حاضر هم مخارج رو مدیریت می کنیم و البته اولویت بندی، مثلا بچه ها ممکنه برای خرید کردن یه وسیله یا مثلا کتاب غیر درسی شون مجبور باشن یک تا دو ماه صبر کنن. بستگی به مخارج اون ماه داره. در مورد پوشاک از قبل با همسرم مطرح می‌کنم که کدومشون به چی احتیاج دارن و طبق اولویتی که دارن براشون تهیه میکنیم یا کلا حذف میکنیم.😅 بارها مبلغی رو گذاشتم برا خودم که به فرض لباسی چیزی بخرم، بعد رفتم بیرون برگشتم برا بچه ها خرید کردم، ترجیح دادم اونها یه نیازشون برسن تا خودم.🥲 برای نمونه چهارتا از بچه ها کتابخونه عضو هستن تا هزینه کتاب برامون کم بشه و الحمدلله هر دو هفته یکبار پنج تایی میرن کتابخونه، (داداش کوچولو رو هم میبرن) و کتاب های مورد نظرشون رو امانت میگیرن. البته کتابخونه بزرگی پیدا کردم که مخزن کتابش پر بار و زیاد باشه🙃🙂😅 یا به فرض گاهی مجبورن لباسای همو بپوشن. بعضی وقتا با دوستاشون می‌خوان جایی برن تو کمد دنبال لباس مناسبن حتی ممکنه سراغ کمد همدیگه برن☺️😄 ♦️اینو باید اضافه کنم که اگر وضع مالی معمولی و متوسط اقتصادی در شرایط کنونی داریم تجملات و هزینه های اضافی رو کلا باید گذاشت کنار و قوی باشیم و نفسمون رو کنترل کنیم و دنبال چشم و هم چشمی نباشیم.😉 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۹۳ دختر بزرگم ۲۱ ساله هست و دانشجوی پزشکی هستن. وقتی فرزند پنجمم رو باردار بودم به حالت قهر رفت خونه مادر بزرگش. الحمدلله مادر همسرم بسیار خانم با درایت و فهمیده ای هستن، باهاش صحبت کرده بود ببین تو الان چندتا عمه داری، چقد دور هم بهتون خوش میگذره. با دختر عمو و دختر عمه هات بیرون میرید و بهتون خوش میگذره. اگر عمه و عمو نداشتی الان تنها نبودی. خلاصه تونسته بودن این شرایط رو برای دخترم به بهترین شکل تشریح کنن. الان وقتی از درس خسته میشه و تایم استراحتش هست از اتاق بیرون میاد و با برادرش که تقریبا سه ساله است هم بازی میشه. خستگیش میره و برمیگرده سر درسش.😍 سه تا از بچه ها اختلاف سنی زیادی با دوتای اولی دارن و خوب از حق نگذریم کار شخصی و مراقبت زیادی نیاز دارن.😮‍💨مسئولیت بعضی از کارهاشون رو به دوتا بچه های بزرگتر دادم و اصلا تو این مسئله دخالت نمی کنم. انجام دادن و ندادن به عهده خودشون هست. یه جورایی والد ثانی برای سه تا بچه دیگه به حساب میان. با مسئولیت دادن به بچه های بزرگتر هم باری از دوش من برداشته میشه، هم آنها آماده مدیریت زندگی خودشون میشن. از جمله این مسئولیت ها نظافت اتاق هاشون، رسیدگی به درس شون و تمیز و جمع وجور کردن حال و وسایل بازی شون هست. از نظر تربیت کردن به نظرم اولی و دومی هر راهی برن بقیه هم همون راه رو خواهند رفت. در حال حاضر چون در بسیاری موارد تحت کنترل بچه های بزرگتر هستن، ناخوداگاه طبق سلیقه و روش همون ها شکل میگیرن. البته تفاوتها قطعا وجود داره ولی شاکله اصلی یکسان هست. نکته جالبی که قطعا همه اونهایی که چند فرزندی رو تجربه میکنن اینه که بچه ها دیگه به اسباب بازی نیاز ندارن...😁خودشون باهم بازی میکنن. یادم میاد وقتی فقط یه بچه داشتم هر ماه مجبور بودیم براش اسباب بازی جدید بخریم ولی در حال حاضر نهایت تولد به تولد یه اسباب بازی همگانی براشون میگیریم🙂😉 الان که ششمی رو تو راه دارم تقریبا همه شون بجز آخری که جایگاهش رو در خطر دیده😉 مراعات حالم رو می‌کنن و می شنوم که حتی بچه‌های کوچکتر به هم توصیه میکنن مگه نمی بینی مامان دلش نی نی داره نمی تونه خم بشه خودت لباستو جمع کن یا اینکه برای مثال دوتا فرزند بزرگتر بدون اینکه من گفته باشم هر روز کل خونه رو جارو میزنن و کمک حالم هستن... دخترم که ۹ سالشه میگه مامان من پارسال وقتی به دوستام میگفتم ما پنج تا بچه ایم هیچکدوم باورشون نمیشد الان امسال تا برم مدرسه نی نی دنیا اومده چطوری بگم ما شیش تا شدیم😂😂 اگر بخوام از فضای خونه بیام بیرون مشکلات بیرونی زیادی داریم. یکیش اینکه الان دیگه نمی تونیم خانوادگی باهم مسافرت بریم. تو ماشین جا نمیشیم😅 یکی از مخالفان سرسختم در فرزندآوری مادرم هست. شاید باورش سخت باشه ولی من بعد از عمل سزارین با بچه تنها آمدم خونه و برای مراقبت هم نیامدن و من تنها بودم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم ولی بدونید که پیشنهاد دادن بچمو بدم به کسی، در این حد!!😭 اقوام هم دیگه مشخصه. از تحقیر و توهین در لفافه بگیر تا... یکیشون که بلند بلند به دیگری با حالت تمسخر میگفت رهبرشون گفته... بحمدلله اینقد قوی هستم که این اتفاقات برام مهم نباشه و شرایطی که انتخاب کردم رو با قدرت پیش ببرم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۹۳ همزمان هم دانشگاه، هم حوزه تحصیل کردم. لیسانسم رو گرفتم. شرایطم سخت بود. درسم طول کشید. از همکلاسیها عقب می موندم. دوستامو از دست می‌دادم. شب امتحان بچه مریض میشد و....بماند. شب تا صبح بیداری... 😒🥲 یادمه بچه اولم رو که داشتم گاها تا چهار صبح بیدار بود و نمی خوابید و بی قراری می‌کرد. ساعت چهار تازه می‌خوابید. چهار و نیم سحر بود. سحری آماده می‌کردم.بعد نمازم یکم درسمو مرور میکردم و ساعت هفتم سرکلاس بودم. بعضی روزها نصف تایم کلاسا، آخر کلاس خواب بودم. دست خودم نبود.😢 بعضا اساتید خانم همراهی میکردن و سخت نمی‌گرفتند. میدونستن اون شب من کلا نخوابیدم.🥲 به هر حال گذشت. دنبال کار رفتم و تونستم مجوز تاسیس مرکز آموزشی بگیرم... بچه ها، کار بیرون، کار منزل، زمانی که مهمتر از همه باید برای همسرداری می ذاشتم، نمیگم سخت نبود بود ولی الحمدلله خدا یه وقتایی یه کارهایی میکنه که اصلا فکرش رو نمی تونی بکنی. وسعت و برکت به وقتت میده. یادمه همکلاسیام مثلا سه روز درس میخوندن امتحان رو هفده میشدن، من وقت نمی کردم، دو ساعت قبل از امتحان کتاب رو ورق میزدم هجده میشدم.🤩 ارشدم رو با پنج تا بچه در شرایط سختی شروع کردم. در شرایط خیلی سخت... اولی کنکوری بود. شرایط کنکوریا که گفتن نداره همه میدونن خونه ساکت، آرامش‌ مطلق و... اون وقت خونه ما!!😅🥲 یه پایه هفتمی که از مدرسه دولتی معمولی تیزهوشان قبول شده بود. یه کلاس اولی که مشخصه چقدر کار جانبی داره. با این تفاوت که پیش دبستانی هم نرفته بود.😢 یه بچه سه ساله که بعدش یه نوزاد آمده بود. اصلا یه وضعی.نگم براتون ...😭 اینم در نظر بگیرید که اون سال بچه های بزرگتر نمی تونستن کمک حالم باشن. عصرها دوساعت یه بچه سی روزه رو پام، یه سه ساله تو بغلم...یه کلاس اولی کنارم...😐 روزی دوساعت دقیق وقت می ذاشتم برا کلاس اولیم... معمولا شب ها همسرم کمک میکردن بچه ها رو نگه میداشتن من کارهای منزل رو انجام می‌دادم و صبحها بعد نماز به کارهای دانشگاه خودم می رسیدم. تقریبا هر روز صبح برنامه ام همین بود مطالعه درسی داشتم حتی اگر کار کلاسی نداشتم. نگم ریا بشه شاگرد اول بودم😎 برای امتحانات هم گاهی همسرم مرخصی میگرفتن و خونه میموندن بچه ها رو نگه میداشتن یا زمانی که فرصت بیشتر بود شبها تا صبح بیدار میموندم و درس میخوندم و روزها کلا دفتر و کتاب کنار بود .. روزهایی که کلاس ها طولاتی تر بود، خصوصا ترم اول که بچه دوساعت یه بار شیر میخواست همسرم مرخصی میگرفتن و همراه من میامدن دانشگاه و بچه رو اونجا نگه میداشتن یا اینکه میبردن و میاوردن بین کلاس میومدم بچه شیر میدادم و بر می گشتم.😊😘 البته گاهی هم بین کلاس زنگ میزدن بچه ساکت نمیشه مجبور میشدم بیام بیرون استاد می‌خندید. همکلاسی می‌خندید و مسخره می‌کرد. خلاصه صد سال اولش سخته...😁 هر چی شرایط آدم سخت تر باشه بیشتر و بهتر تلاش میکنه. محدودیت هاش تبدیل به فرصت میشه.☺️ داشتم برا دکترا آماده می شدم که متوجه بارداریم شدم و چون باید میرفتم شهر دیگه کلا گذاشتم کنار، همیشه میشه درس خوند ولی فرصت مادر شدن رو نمیشه همیشه داشت😌 در کل فرزندآوری در شرایط فعلی جامعه سخته واقعا سخته، واقعا جهادی بودنش رو با عمق وجود حس می‌کنی. به تمام معنا باید از خودت بگذری. ولی به شخصه فکر میکنم تصمیم درستی گرفتم و آینده روشنی رو برای خودم و خانوادم رقم زدم. وقتی آدما سنشون بالا میره، تازه قدر بچه هاشو میدونن. کل ثمر زندگیشون میشه بچه هاشون. قبل‌تر درکش براشون ممکن نیست. تا جایی که حسرت میخورن کاش فرزندان بیشتری داشتن... ♦️بارها در ذهنم مرور کردم اگر آقا فرمان جهاد نمی دادن من الان علی و حسین و زینب و زهرامو نداشتم و نهایت آینده ای که داشتم یه استاد دانشگاه یا موقعیت اجتماعی بود بدون علی و حسین و زینب و زهرام... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075