از سری هنرنماییهای هم نسلیهامون
مهمون برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه میرفتیم هر چقدم مادرمون چشمغره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم !
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_نودوهفت تا یک روز باز ماشین اومد دنبالم و منم نیره رو بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_نودوهشت
من چشمام گشاد شد سر جام خشک شدم کنارش نشستم تا ببینم دیگه چی میگه و روح انگیز کیه ولی اون خوابیده بود و من به امید یک کلام دیگه تا صبح بالای سرش نشستم و به دهنش خیره شدم و اشک ریختم حالا برای من فقط مست کردن اون نبود اینکه این شب ها رو جایی میره که زن های بد اون جا هستن روح و جسمم رو سوزوند…صبح بچه ها رو بردم پایین کارامو کردم و ناشتایی بچه ها رو دادم و داشتم غذا درست می کردم که اوس عباس اومد پایین …بدون سلام رفت صورتشو شست و خشک کرد یه سر به نیره زد و کوکب رو دعوا کرد که خرس گنده آروم بشین ….و بعد اومد نزدیک من وایساد و با لحن حق به جانب پرسید : باز چی شده سگرمه هات تو همه ؟ بازم قهری ؟ بگو کی قهر نیستی همون موقع بیام خدمتون نرگس خانم ؟گفتم والله نمی دونم از روح انگیز خانم بپرس..با تعجب گفت از کی ؟ گفتم روح انگیز که دیشب قربون صدقه اش می رفتی.داد زد ولم کن بابا چرت و پرت میگی این مزخرف ها چیه بار من می کنی خجالت بکش زن امروزم برای خودت بهانه درست کردی ؟ زندگی درست کرده برای من زنیکه.و رفت بالا و چند دقیقه بعد با غیض و تر از پله ها اومد پایین و در و زد بهم و رفت.و من در حالیکه زبونم به حلقم چسبیده بودو قلبم تند می زد و زانو هام می لرزید وسط زیر زمین خشک شده بودم …با خودم گفتم بهانه در آورد تا امشب هم بره و خودمو حاضر کرده بودم تا اون شب هم منتظر بمونم حالا تمام روز به من چی گذشت بمونه … ولی اون سر شب اومد خونه ….از همون دور دیدم که دستش پره …. یک راست رفت زیر زمین .من از جام تکون نخوردم و چون همیشه به استقبالش میرفتم این براش معنا داشت. کمی اومدنش طول کشید کوکب رو فرستادم سر و گوشی آب بده .. بهش گفتم برو ببین آقات چیکار می کنه ولی حرفی نزن و بیا به من بگو …کوکب رفت و خودشم نیومد.. من چایی رو حاضر کردم و نشستم …تا دوتایی با هم امدن بالا دست اوس عباس میوه بود و کوکبم بشقاب دستش بود..اوس عباس با یه لبخند زورکی میوه رو گذاشت جلوی من و گفت سلام عزیز جان خسته نباشی بیا میوه اش خیلی خوب و شیرینه … و خودش رفت و نیره رو بر داشت و بالا و پایین انداخت و پرسید شام چی داریم خیلی گشنمه نهار نخوردم …هر وقت حاضر شد بیار که طاقت ندارم ….می خوای چی درست کنی ؟هر چی فکر می کردم که بهش چی بگم به عقلم نرسید.ساکت موندم اون چیزی تو مطبخ برای شام ندیده بود برای اینکه من شامی درست کرده بودم و فقط باید می زاشتمش تو نعنا داغ …بلند شدم و رفتم …شام که تموم شد و بچه ها خوابیدن بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم….ظرفا رو که شستم رفتم نشستم تو ایوون اونم پشت سرم اومد و کنارم نشست …مدتی هر دو ساکت بودیم تا خودش به صدا در اومد و گفت ببخشید نباید دیشب میرفتم ولی یه کم بهم ریخته بودم و نمی تونستم به تو بگم ، حالم بد بود رفتم زود بیام متاسفانه باز از دستم در رفت تو به خانمی خودت ببخش..گفتم ناراحتیت چیه بهم بگو شاید یه کاری بکنم حداقل اینه که دلت خالی میشه نمی ری این کار بد و بکنی.گفت خودم درستش می کنم فقط اینو بدون از ته قلبم دوستت دارم و هیچوقت جز تو هیچ کس رو نمی خوام من حتی بچه هامُ برای اینکه تو مادرشونی دوست دارم.در مورد رجب و زهرا هم بهت ثابت کردم …اینو میگم برای حرفی که تو مطبخ بهم زدی …..گفتم : نه بابا ولش کن الکی گفتم که حرص تو رو در بیارم چون خیلی از دیر اومدن تو ناراحتم…. نمی دونی من تا صبح چی میکشم ؟تا تو بیای …جون به سر میشم …اگه واقعا منو دوست داشته باشی این کارو با من نمی کنی اوس عباس ….
حرفمو قطع کرد و گفت : جان دل اوس عباس وقتی منو صدا می کنی فکر می کنم تو بهشتم …گفتم من اذیت میشم خیلی انتظار بده .. میشه دیگه سر وقت بیای خونه ؟ منو چشم براهت نزار …دستشو انداخت دور گردنم و گفت چشم …فدای اون چشم عسلیت بشم که براه من می مونه …چشم فدات بشم قول میدم….به جون خودت به جون اکبر دفعه ی آخرم بود تموم شد و رفت حالا دیگه قهر نیستی ؟گفتم حالا بگو مشکلت چیه ؟ گفت ول کن درستش کردم بیا اینجا بیا جلو روی سینه ی من تکیه بده …سرمو گذاشتم روی سینه اش و اون تو گوشم زمزمه کرد همیشه پشتت می مونم همیشه عاشقت
می مونم سر تو و سینه ی من رو فقط مرگ از هم جدا می کنه.خونه ی بغلی رو اجاره داده بودیم اونام سر هر برج (ماه ) کرایه رو میاوردن و میدادن به من و بعد اوس عباس اگر بی پول بود ازم می گرفت اما اگر روبراه بود اسمشو نمیاورد …ولی یهو من متوجه شدم دو ماهه کرایه شون عقب افتاده ، اوس عباس هم سراغشو نمی گرفت یک شب بهش گفتم : فردا برو و ببین چرا کرایه رو نمیارن ؟ گفت باشه …ولی نرگس جون خوب نیست شاید ندارن گناه دارن یه کم صبر کنیم ببینیم چی میشه ما نریم خجالت زده بشن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما کدوم یکی از این دفترا رو داشتین😃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✨براساس داستان واقعی
💖یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
👌 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
✨ داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💫 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
🌹 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
❤️ امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
✨السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی(ع) ✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک دنیا نوستالژی در یک عکس 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی یه زمانی برای افطار و سریالای ماه رمضون خیلی ذوق داشتیم
گذشت...🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_نودوهشت من چشمام گشاد شد سر جام خشک شدم کنارش نشستم تا ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_نودونه
از این که اون اینقدر بزرگوار بود خوشحال شدم چند روز گذشت و من داشتم می رفتم خرید برای وسایل خیاطیم که خانمشو تو کوچه دیدم سلام و احوالپرسی کردیم و اونم سر حرفش باز شد و گفت: به خدا شما خیلی آدمای خوبی هستید این صاب خونه ی تازه هنوز سه چهار روز مونده به سر برج میاد در خونه…من به اوس عباس گفتم اگه می دونستم می خواد خونه رو بفروشه زودتر بلندمی شدم …پرسیدم شما چی گفتید ؟ گفت : زودتر بلند می شدم تحمل یه آدم گدا گشنه رو ندارم که سر هر برج بیاد و اعصابمو فاتحه بخونه و بره…بابا مجانی که نشستیم با یک فیس و افاده ای میاد در خونه که انگار داره به ما صدقه می ده راس نمی گم خانم جان؟خودمو جمع و جور کردم دیگه هر سئوالی می کردم برای خودم بد میشد این بود که خودمو با ناراحتی رسونم به خونه.در و بستم و روی پله نشستم …..فهمیدم مشکل اوس عباس چیه …چرا به من نگفت می خواد خونه رو بفروشه؟ این پنهون کاری برای چیه ؟هزار تا نقشه برای اوس عباس کشیدم تا بالاخره در و باز کرد و اومد تو ….اینقدر خوشحال بود که نتونستم چیزی بگم …با خوشحالی منو صدا کرد و خودشو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت کو چادرت ؟ دستمو کشیدم و گفتم صبر کن ببینم چی شده؟ چادرم رو بر داشتم و سرم کردم ….اون همین طور منو می کشید طرف در.. کوکب و اکبرم دنبال ما راه افتادن در باز بود … دیدم یک ماشین خیلی قشنگ و سیاه وایساده …
خودش رفت کنار ماشین و گفت ماشین با راننده در خدمت شماس..این بار اوس عباس واقعا شورش در آورده بود ماشین به اون گرونی رو در قبال فروش یه خونه خریده بود؟حالا مونده بودم تو ذوقش بزنم؟ نزنم ؟ آخه چیکار کنم اگر همون روز نمی فهمیدم خونه رو فروخته شاید خیلی هم خوشحال می شدم به هر حال آدمی نبودم که تو اون شرایط اونو ناراحت کنم …بالاخره خنده ی زورکی زدم و گفتم مگه تو رانندگی بلدی ؟ گفت یاد گرفتم تا تو رو ببرم بگردونم… برو زود باش حاضر شو می خوام ببرمت جایی..
خلاصه من با ترس و لرز از اینکه باورم نمی شد اون رانندگی بلد باشه حاضر شدم و بچه ها رو بر داشتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و اونم رفت و هندل ماشین رو چرخوند و اونو روشن کرد و نشست پشت فرمون و چند تا پت و پت کرد و دو سه دفعه مارو برد جلو و عقب و راه افتاد.و من باید خیلی خر بوده باشم که نفهمم اون اصلا خوب رانندگی بلد نیست ..با ترس و وحشت به روش می خندیدم و تو دلم هی صلوات می فرستادم و از ائمه و اطهار کمک می خواستم(عزیز جان به خنده افتاد و بلند خندید ) خوب اگر بچه ها نبودن خیلی هم کیف داشت و من نگران اونا بودم ولی موضوع فروش خونه و ناراحتی از اونُ از یاد بردم.که یه دفعه دیدم جلوی خونه ی خان باجی هستیم و بالاخره منم با شوهرم و بچه ام رفتم مهمونی.اوس عباس اون روز یه جور دیگه راه می رفت گردنش راست و سینه جلو و شکم تو.ما با ماشین وارد حیاط شدیم…حالا چرا اول ما رو آورده بود اونجا خدا عالمه ولی من که خوشحال شدم..خان باجی خبر دار شد و اومد به استقبال ما..دستشو باز کرد تا من بهش برسم ..منو بغل کرد و نیره رو ازم گرفت و به اوس عباس گفت مبارک باشه ماشین سوار شدی مادر …خان بابا و فتح الله از دور میومدن.به زودی چند تا تخت زیر درخت گذاشتن و هندونه ی قرمز و شیرینی رو برامون آوردن و خان بابا بساط کباب رو راه انداخت و شبی به یاد موندی برای همه ی ما شد…و من بعد از مدتها یک نفس راحت کشیدم و فهمیدم که چقدر در کنار اون خانواده احساس امنیت می کنم.اون شب خان باجی از منو اوس عباس خواست تا برای فتح الله بریم خواستگاری از اون پرسیدم پس مسئله ی فتح الله چی میشه؟ خان باجی گفت هیچی مادر قول داده که اگه براش زن بگیرم دست از اون کارا بر داره. من که باور نکردم …بعد یه فکری کرد و سری تکون داد و گفت انشالله.خلاصه این شدکه ما همگی شب جمعه با ماشین اوس عباس رفتیم …من از زهرا و رضا خواستم بیان و مواظب بچه ها باشه.خیلی آراسته و مرتب برای اولین بار رفتم به خواستگاری …خان باجی خودش ماشالله همه فن حریف بود و به کسی مهلت نمی داد که اظهار نظر کنه،چون خودش دختر رو پسندید تند تند همه چی رو تموم کرد تا بالاخره پدر دختر گفت اخه ما هیچی از پسر شما نمی دونیم …خان باجي جواب داد ببینین خودم الان همه چی رو میگم پسرماخیلی آقا و مهربونه با پدرش کار می کنه و همه کارم بلده اهل هیچ فرقه و فنی هم نیست فقط یه عیب داره که گاهی غیب میشه وازدیوارم می تونه رد بشه همین و خودش با صدای بلند خندید و همه با اون خندیدن به جز خان بابا.با این خنده ی دسته جمعی مادر عروس با صدای بلند تری خندید و گفت خیلی شما با نمکی خان باجی و مثلا اونم شوخی کردو گفت خوب اینم حسنه.خان باجی جلوی همه به من چشمک زد و گفت : حالا فهمیدی این طوری حقیقت رو میگن تا مردم سنکوب نکنن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸الـهی تـو را سپـاس میگويم
🌺از اينکہ دوباره خورشيد مهرت
🌸از پشت پـرده ی
🌺تاريکی و ظلمت طلوع کرد
🌸و جـلوه ی صبح را
🌺بر دنيـای کائنات گستراند
🌸ســـلام روزیکشنبه تـون بـخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلی خاطرهی قشنگ با مریم شیرزاد... 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسفند مهربونی.... - @mer30tv.mp3
4.62M
صبح 20 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_نودونه از این که اون اینقدر بزرگوار بود خوشحال شدم چند ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صد
باز همه خندیدن و قضیه به خیر و خوشی تموم شد و عروس جدید به خواست فتح الله خیلی ساده به خونه ی بخت اومد.اما ملوک که کینه کرده بود که چرا اونو برای خواستگاری نبرده بودن… و چرا به لیلی این طوری گفتن و به من اون طوری ؟ و چراهای دیگه که بی جهت هم خودشو آزار می داد و هم بقیه رو ….تنها کسی بود که حرف و سخن درست کرد …
عروس فتح الله گوهر بانو دختر خوب و مظلومی به نظر می رسید …خانواده ی خوبی هم داشت…خان باجی می گفت من این بار اول مادر و می بینم بعد دخت رو میگیرم گوهر یواش یواش به حالتی که فتح الله داشت عادت کرد اوایل خیلی براش سخت بود ولی خیلی زود با اون وضعیت کنار اومد و چون فتح الله هم اونو خیلی دوست داشت با هم زندگی کردن و قیل و قالی هم راه نیفتاد البته با درایت خان باجی.خودش به من می گفت دیدی چطوری به خورد گوهر دادم که نفهمید از کجا خورده …راستش تو اون خونه همه به وضعیت فتح الله عادت کرده بودن مثلا مهمونی بود و فتح الله نبود می گفتن سه روزه نیست بعد اون میومد خان باجی ازش می پرسید : مادر اومدی ؟ حالت خوبه ؟ برو به زن و بچه ات برس ….یک روز از خان باجی پرسیدم ؟ شما ازش نمی پرسی کجا میره ؟ خان باجی چشماشو گشاد کرد و گفت : وا ؟مگه میشه نپرسیده باشم ولی خوب نمی گه که اصلا لام تا کام حرف نمی زنه ، مگه وقتی هنوز خودم نمی دونم به شما چه جوری بگم خوب صد دفعه که نمی پرسن ولش کردم می خواد بگه می خواد نگه ..ای مادر چیکار کنم وقتی کاری ازم بر نمیاد …یک شب به فکر خانم قوام السلطنه افتادم و از اوس عباس پرسیدم من صبح برم خونه ی خانم قوام السلطنه ؟گفت : قربونت برم خودم می برمت من اول برم سر کار و کارگر ها مشغول بشن بیام دنبالت خوبه ؟خیلی زود حاضر شدم اکبر که عاشق و شیدای ماشین بود دم در وایساده بود هر ماشینی میومد می رفت تو کوچه…اخه نه اینکه ماشین زیاد شده باشه… از وقتی رضا خان شاه شده بود دکتر مصدق که شدیداً با اون مخالف بود خونه نشین شده بود و اغلب دم درِ خونه ی اون چند تا ماشین شیک وایساده بودن می رفتن و میومدن و گرنه ماشین هنوز زیاد نبود و تک و توک پیدا می شد …اوس عباس اومد و مارا سوار کرد و برد درخونه ی خانم قوام السلطنه.نیگر داشت من نیره و اکبر رو پیش اوس عباس گذاشتم و دست کوکب رو گرفتم با خودم بردم غافل از اینکه اونو بطرف سرنوشتی که براش رقم خورده بود می برم.عزیز خانم از ما به گرمی استقبال کرد وگفت بیا من تو اون اتاق جلسه دارم بشین تا تموم بشه با هم حرف بزنیم ، گفتم ببخشید عزیز خانم اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینِ اگه خیلی طول می کشه برم فردا بیام .گفت نه نه الان میگم صبر کن و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت….وقتی اون با من حرف می زد کوکب از لای در توی اتاق رو نیگا می کرد. بالاخره گفت : اگه وقت داری و قبول می کنی یک سری گلدوزی می خوام که می دونم فقط از دست تو برمیاد … اگه قبول کنی خیلی ازت ممنون میشم..گفتم نمی دونم والله ببینم اگر بتونم روی چشمم انجام میدم براتون ….گفت ببین ، بیست تیکه هم شکل و یک اندازه روی پارچه ی کرم تیره و نخ قهوه ای و کرم روشن نقشش رو هم میدم ..می دوزی ؟راستش یک کم جا خورده بودم اصلا فکر نمی کردم که اون چنین چیزی از من خواسته باشه خیلی با عقلم جور در نمی اومد ….. اون رفت و پارچه و نخ ها رو آورد و اندازه ها رو داد به من و با دستپاچگی خداحافظی کردم که اوس عباس معطل نشه ولی هر چی دنبال کوکب گشتم نبود …تا دیدیم توی اتاق کنار خانمی که قران تفسیر می کرد نشسته و محو تماشای اونه …. صداش کردم، اومد گفت: عزیز جان تو رو خدا بزار بمونم خیلی خوبه بزار گوش کنم …عزیز خانم به من گفت بزار باشه تو برو من خودم جلسه تموم شد میارمش …. دلم نمی خواست ولی با اصرار کوکب رضا شدم کوکب رو گذاشتم و از اون جا اومدم بیرون.اوس عباس ناراحت شد و گفت: چه معنی داره ؟ برو بیارش …گفتم اگه میومد که آورده بودمش نیومد، گفت : پس همین جا میمونم تا بیاد.گفتم ما بریم عزیز خانم خودش اونُ میاره تو از کارت میمونی نگران نباش جلسه ی قران کار بدی که نمی کنن…خلاصه ما برگشیم خونه. اوس عباس ما رو پیاده کرد و رفت سر کار …ظهر شد کوکب نیومد دلم شور افتاد ولی دستم به جایی بند نبود..تابعد ازظهر که عزیز خانم اونو آورد دلم هزار راه رفت.اونجا عزیز خانم به من گفت: نرگس جون کوکب خیلی با استعداده می خواهی شاگرد خانم حسینی بشه اون بهترین معلم قرآن تو تهرونِ …گفتم دوست دارم ولی کوکب میره مدرسه داره درس می خونه.می ترسم از درسش بیفته …گفت : تو نگران اون نباش تو بیارش ما به درسشم می رسیم جلو میفته که عقب نمی مونه ….گفتم باشه اوس عباس بیاد بهش میگم اگه رضایت داد میارمش..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوبیده
مواد لازم :
✅ ۴۰۰ گرم گوشت گوساله
✅ ۴۰۰ گرم قلوه گاه گوسفندی
✅ ۲۰۰ گرم دنبه
✅ ۳ عدد پیاز درشت
✅ نمک،فلفل،کمی جوش شیرین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6010257692197654765.mp3
4.54M
میبینم صورتمو تو آینه،، با لبی خسته میپرسم از خودم..این غریبه کیه از من چی میخواد؟..🌊
*نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به یاد خاله بازی هامون ظهر که مامانامون رو خواب میکردیم🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صد باز همه خندیدن و قضیه به خیر و خوشی تموم شد و عروس جد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدویک
عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری فردا ساعت چهار قبل نماز بیارش…. مدرسه صبح میره دیگه؟ گفتم بله …خوب پس مشکلی نیست به خدا حیفه بزار بیاد ، راستش از بس تو رو دوست دارم می خوام هر روز ببینمت ….اوس عباس موافق نبود ولی کوکب خودش خیلی اصرار کرد و دلش می خواست بره این بود که ما موقتی موافقت کردیم واز فردا دیگه کارم در اومده بود …روز اول به زهرا گفتم بیاد پیش بچه ها تا من کوکب رو ببرم و بیارم، اونم از نهار با رضا و مادرش اومدن خونه ی ما …کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه, من یه کم تو راهرو وایسادم دو نفر من و بهم نشون می دادن و پچ پچ می کردن رفتم.کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه, من یه کم تو راهرو وایسادم دو نفر من و بهم نشون می دادن و پچ پچ می کردن رفتم ته سالن اونجام چند نفر داشتن می گفتن که دیدی ؟ زن اوس عباس بود اومد تو …چه عجب افاده ای تو جلسه ی قران اومده … منم چادرم رو کشیدم جلو و رفتم تو اتاق و یه گوشه ای نشستم تا کسی منو نشناسه ….خانم حسینی و عزیز خانم کنار هم بودن و کوکب پهلوی اونا نشسته بود ….بغل دستی من از اون یکی پرسید این بچه ی کیه …اون یکی گفت : مگه نمی دونی بچه ی همون زنیه که عاشق اوس عباس شد و قاپ شو دزدید و حالام گرفته تو مشتش ، باز اولی پرسید : اون که بچه اش تازگی مرده ؟جواب داد آره دیگه دو تا بچه از اون شوهرش داشت که بیرونش کرده بودن آویزون گردن اوس عباس شد و حالا چند تا توله پس انداخته و میخشُ محکم کوبیده…. بیچاره اوس عباس حتما چیز خورش کرده که میگن براش میمیره …تازه یه فیس و افاده ایم داره هر جایی نمیره ….باز اولی گفت شاید می ترسه شوهرشو ازش بگیرن ، زنیکه باید خیلی قالتاق باشه اینجور که میگی ….بلند شدم رفتم با صدای بلند گفتم عزیز خانم میشه من یه کم حرف بزنم ؟خانم حسینی ساکت شد و همه به من نگاه کردن عزیز خانم گفت : نرگس جون خانم داره درس میده..گفتم منم درس دارم اگر نمی شه, من کوکب رو وردارم برم؟گفت چیزی شده؟خانم حسینی مداخله کرد و گفت بیا بگو دخترم بیا تو درس بده.همون جا که وایساده بودم رومو کردم به اون دو تا و گفتم ببخشید می خواستم بگم :من بچه مو آوردم اینجا تا خدا شناس بشه و درس آدمی بخونه این جا هر کاری می کنن برای خداست ، اما اگر جایی توش غیبت و تهمت باشه ملائک تا چهل روز از اون خونه رد نمیشه(اینم از ربابه یاد گرفته بودم ) ، نکنین خانم ها به حال نرگس و اوس عباس و یا هیچ کس دیگه فرقی نمی کنه تو چی بگی ولی این مجلس روحانی رو با شیطون آشتی میدی و از فرشته دور می کنی ، اومدی اینجا ثواب کنی ؟ می خوای بری بهشت ؟ پس مواظب حرف زدنت باش مواظب قضاوتت باش خونه ی عزیز خانم رو کثیف نکن غیبت و تهمت از گناهایی که به همه ضرر می رسونه برای همین خدا نمی بخشه حالا خود دانی . من نرگس گلکارم زن اوس عباس هر چی می خواین بگین همین الان به خودم بگین من جواب همه رو میدم ولی پشت سر کسی حرف نزنین که شیطون میارین اینجا، همین …بعد خودم از اتاق زدم بیرون ، ازخودم خوشم اومد خیلی قوی و محکم بودم گریه نکردم با اینکه دلم خیلی می خواست نگذاشتم اونا ضعف منو ببینن اگه حرف نمی زدم غم باد می گرفتم ….داشتم که میرفتم خانم حسینی گفت براش صلوات بفرستین .عزیزخانم دنبالم اومد که چی شده نرگس جون؟ گفتم داشتن غیبت می کردن خیلی بد, منم نتونستم بزارم مجلس شما رو خراب کنن..نه به خاطر خودم ، ميگن ملائک تا چهل روز تو مجلس شما نمیاد ( از اون به بعد بارها و بارها از زبون خانم حسینی شنیدم که این حرف منو به عنوان حقیقت به خورد مردم داده بود منم تو دلم گفتم آخه بابا تو از کجا می دونی ؟)
خانم حسینی هم اومد ، دستهاشو باز کرد و گفت : بیا بوست کنم چهل ساله این کارمِ ولی نتونسته بودم این جوری محکم و اثر گذار حرف بزنم آفرین به تو .خلاصه اون جلسه انگار من به عنوان کسی که می تونه حرف بزنه و نصیحت کنه و در مورد هر چیزی نظر بده شناختن ولی من خودم می دونستم اون جوری نیستم ، اما همیشه سعی کردم تا اینو برای خودم نگه دارم و واقعا جراتم بیشتر شد.عزیز خانم برای تمام کارهاش از من می خواست کمکش کنم اون زن نیکو کاری بود و دائماً مشغول جهاز و سیسمونی درست کردن بود و برای خیاطی به من نیاز داشت منم تا اونجا که می تونستم می دوختم و تحویلش می دادم .
گاهی منم تو مجلس هاش شرکت می کردم ولی راستش طاقت من تو این جور مجلس ها کم بود.از این که می دیدم اون همه زن هر کس هر چی میگه قبول می کنن رنج می بردم ولی من اینجوری نبودم تا چیزی به عقلم درست در نمیومد قبول نمی کردم و بدتر از اون اینکه نمی تونستم ساکت بشینم ولی کوکب یک سال به اون کلاسها رفت.و قرآن خوندن رو یاد گرفت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ذوقی که این پسر بچه از داشتن این موتور پلاستیکی کرده بچه های الان با ماشین برقی های امروزی نمیکنن😁
کیا از این سه چرخه های پلاستیکی داشتن😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب💫
❤️ غفلت از پروردگار
پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر.
آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قلول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند .
انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟
قرآن می فرماید:ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر زمان ما مدادهامون ب این درجه از عرفان میرسید😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدس بزنید این جمعیت برای چی جمع شده بودن؟
بلههه دوماد رو برده بودن حموم 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f