دفتر خاطرات که در دوره ی دبیرستان اون زمان برای خودش خیلی ابهت داشت چون تازه مد شده بود و اومده بود بازار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این ربنای شجریان نمیشه گذشت 🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوشانزده زن گرفتم خلاف شرع که نکردم خوب کاری کردم شماها
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوهفده
اکبر رفت درو باز کردیهو دیدم اوس عباس خودش انداخت تو خونه.من از جام تکون نخوردم …یه نگاهی به ما انداخت و گفت چه بخوای چه نخوای من اومدم تو خونه ی خودم زندگی کنم بعد روش کرد به در و گفت بیا تو کبری ..بیا تو اینجا دیگه خونه ی توست هرکس دوست داره بمونه هرکس دوست نداره هرررری..یه زن همسن و سال من با چشماهای پف آلو و ریز در حالیکه یه بچه تو بغلش بود اومد تو سرش پایین بود و از من بیشتر می لرزید کنار دیوار وایستاد و اوس عباس تند تند می رفت بیرون و وسایلشون میاورد تو.نمی دونستم باید چیکار کنم اکبر داشت از عصبانیت می ترکید دستشو گرفتم و گفتم هیچ کاری نکن فایده نداره ، فقط نیره بچه ام به گریه افتاده بود و سخت زار می زد.اونم صدا کردم و کنارم نشوندم .اکبر گفتم بدو …بدو به زهرا و کوکب بگو نیان …اگر تو راهم دیدی برشون گردون بدو.اوس عباس وسایلش برد تو اتاق بزرگه و معلوم بود از قبل فکراشو کرده بود منم تا تونستم اون زن رو ورانداز کردم اشکهاش صورتشو خیس کرده بود و اونقدر می لرزید که حال ترحم آمیزی به خودش گرفته بود.اوس عباس آخرین تیکه رو که برد از همون جا صدا زد بیا کبری خانم.ولشون کن تا فردا اونجا وایسی اونجور خیره خیره به تو نگاه می کنه. زن راه افتاد و همون طور که می لرزید زیر لبی گفت ببخشید و رفت بالا.هیچ قدرتی نداشتم ضربه اینقدر برام سنگین بود تا هنوز باور نکرده بودم …با خودم فکر کردم خوابم باز دارم کابوس می ببینم.دوباره اوس عباس اومد پایین و رفت زیر زمین و یک سینی پر کرد و برد بالا روشو کرده بود اونور و به ما نیگا نکرد …من یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن …در حالیکه داشتم از نفس میفتادم سعی می کردم رو پا باشم و فکر کنم چه جوری اونا رو از خونه بیرون کنم … هیچ چی به عقلم نرسید حقم داشتم چون اصلا نمی تونستم فکر کنم تپش قلب و لرز بدنم امانم بُریده بود.عزیز جان اینجا که رسید اشکهاش از گوشه ی چشمش سرازیر شد آه عمیقی کشید.گلو و لبهاش با به یاد آوردن اون خاطره مثل همون شب خشک شده بود و به زحمت حرف می زد …یک لیوان آب براش آوردم تا ته سر کشید و گفت خدا پدر و مادرت بیامرزه پرسیدم عزیز جان احساس شما رو می فهمم ولی اینکه هیچی نمی گفتی رو نمی فهمم چرا اقلاً یه کم بهشون بد و بیراه نگفتی تا دلت خنک بشه …گفت مادر از من به تو نصیحت کاری رو که می دونی فایده نداره نکن.چه فایده داشت ؟ من دلم خنک می شد ؟ نه والله آتیشی که توی دل من بود با هیچ آبی خنک نمی شد اوس عباسم اهل فهمیدنش نبود …نمی دونم اون می فهمید که آوردن اون زن توی خونه ی من برای من یعنی چی ؟کسی که تا دیروز بدون من نفس نمی کشید حالا توی یک اتاق دیگه می خواست پهلوی یه زن دیگه بخوابه برای من یعنی چی ؟ ولش کن …بزار برات بگم که اینم کار خدا بود و گرنه من تو زندگی هیچی نمی شدم و همین کار اون باعث شد که من راهم پیدا کنم از این بابت خوشحالم.همون جا نشستم …..یعنی دلم نمی خواست از جام تکون بخورم مثل کوه سنگین بودم نیره و ملیحه دو طرف من نشسته بودن و هر دو گریه می کردن. نیره گفت عزیز جان حالا چیکار کنیم ..از بس ناراحت بودم غیضم رو سر اون خالی کردم و گفتم: بسه دیگه زِر نزن …چم چاره….. چه می دونم چیکار کنم .اکبر برگشت و اومد روی دو زانو جلوی من نشست و گفت داشتن میومدن بهشون گفتم .آقا سید حبیب گفت ما بیایم که دعوا نشه گفتم عزیزجان میگه هیچکس نیاد …..حالا چیکار کنیم عزیزجان ؟ می خوای برم بیرونشون کنم …..گفتم نه تو هیچ کاری نکن صبر کن فکر کنم بعد با هم تصمیم می گیریم اکبر به خدا شیرم حلالت نمی کنم اگر یک کلمه با آقات حرف بزنی یا دعوا راه بندازی … من میرم بالا تو و نیره وسایل رو از تو حیاط جمع کنین بیاین بالا بعد بهتون میگم چیکار کنیم چشمم افتاد به نیره که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت ..سرشو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش و گفتم منو نیگا کن ( چونه شو گرفتم و بلند کردم ) من هستم نمی زارم شما ها خاری بکشین به من اعتماد داری سرشو تکون داد… گفتم پس آروم بگیر و گریه نکن کمکم کن، می کنی ؟اول رفتم غذای بچه هارو بکشم که دیدم دست خورده و مقداری شو اوس عباس برده تو اتاق برای خودشون.داشتم منفجر می شدم اونقدر به گلوم فشار آوردم که فریاد نزنم و هوار نکشم که گلوم درد گرفته بود.من برای بچه هام شام درست کرده بودم یعنی اون اینقدر عوض شده بود ؟ کثافت عوضی بی شرف ..باورم نمی شد بقیه غذا رو با قابلمه پرت کردم سینه ی دیوار و پخش زیرزمین شد همون جا فهمیدم که دیگه از این به بعد هر کاری از اوس عباس بر میاد و ممکنه خیلی اتفاق ها بیفته…مثلا از لجش و برای اینکه اون زن خوشحال بشه منو بچه هام رو بزنه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر شب دلت رو با خدا صاف کن
و ببخش همه کسایی رو که دلتو شکستن ...
اینجوری هم خدا حواسش بهـت هسـت
هم بهترین آرامش شب نصیبت میشه
شبتون بخیر 🌙🌟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺کافیست صبح که
🌼چشمانت را باز میکنی
🌺لبخندی بزنی
🌼صبح که جای خودش را دارد
🌺ظهر و عصر و شب هم
🌼بخیر می شود
🌺سلام صبح بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز پنجم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شنبه ی متفاوت... - @mer30tv.mp3
5.25M
صبح 26 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوهفده اکبر رفت درو باز کردیهو دیدم اوس عباس خودش انداخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوهجده
این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم بر پا کرد و سریع مقداری قورمه و نون و سبزی برای بچه ها گذاشتم تو یک سینی و آهسته اومدم بالا بچه ها هم کارشون تموم شد و اومدن ….هر سه تا رو نشوندم و گفتم : خوب به من گوش کنین …شما ها می تونین با اونا اینجا زندگی کنین؟ شما تصمیم بگیرین فردا معترض من نشین …گفتن نه.گفتم نه اول با خودتون فکر کنین بعد جواب بدین ..اکبر و نیره گفتن نه نمی خوایم یا جای اونا …. یا جای ما …گفتم خوب پس یه کاری می کنیم,,, ما میریم… چون فکر نکنم بشه آقا تو از اینجا دیگه بیرون کرد ، همه ی اون کاراشم برای همین بود.که خودشو تو این خونه جا گیر واگیر کنه..آره ما میریم ولی سخته …خیلی سخت..شاید اولش سخت تر هم باشه که هست ولی زندگی شما رو من درست می کنم. بهتون قول میدم …حالا باید شما به من قول بدین کمکم کنین و پشت هم وایسیم و از هم حمایت کنیم قبول ؟ اگر الان در خونه ی هر کس رو بزنیم و بریم سر بار بشیم کمتر خاری می کشیم از اینکه از بدبختی این جا زندگی کنیم .هر کس موافقه دستشو بزاره تو دست من…طفل معصوم ها اصلا نمی دونستن برای چی دارن بامن بیعت می کنن..هرسه دستشون گذاشتن روی دست من …گفتم پس یادتون باشه نه گریه ای نه ناله ای پشت هم می مونیم و دو باره یه زندگی درست می کنیم که کسی نتونه ازمون بگیره تکرار کنین قوی و محکم …اونام در حالیکه اصلا قوی نبودن گفتن قوی و محکم.پس زود باشین آهسته و آروم هر کسی وسایل خودشو جمع کنه. خوب به من گوش کنین کتاباتون وسایل مدرسه… و لباسها از اونام هر کدوم رو دوست دارین بر دارین بقیه مال اونا به گردین وسایل اضافه بر ندارین ولی چیزی نمونه که افسوس بخورین چون دیگه اگه بریم بر نمی گردیم… یالا ببینم بلند شدین؟بقچه ها رو آوردم سه تا پهن کردم و گفتم هر کدوم بزارین تو یکی مرتب باشه که جا زیاد نگیره. خودمم رفتم سراغ چیزایی که باید بر می داشتم اول از همه چرخ خیاطی و وسایل خیاطی رو توی یک بقچه پیچیدم و همه ی چیزایی که مربوط به خودم بود برداشتم و ساعتی بعد شش یا هفت تا بقچه دو تا صندوق کوچیک و چند تا ساک پارچه ای کنار دیوار بود دو تا پتو هم گذاشتم روش …حالا شام بچه ها رو دادم و ظرفا روبا همون سینی گذاشتم کنار اتاق و لباس پوشیدیم و حاضر وایسادیم تا اونا بخوابن ….نمی خواستم اوس عباس ما رو ببینه سر و صدا راه بندازه.به اکبر گفتم میتونی یواشی بری خونه ی زهرا خانم؟ اون جریان زندگی منو می دونست یعنی همه می دونستن.گفتم بهش اصل جریان رو بگو بزار بدونه و بگو عزیزم می خواد امشب وسایل ما رو نگه دارین ولی دیر وقت میایم.نخوابه تا من صداش کنم.اکبر رفت و برگشت .من چراغ رو خاموش کردم و تو تاریکی نشستیم.اوس عباس وقتی دید چراغ خاموش شده اومد بیرون و دم اتاق وایساد قلب هر چهار تامون مثل شصت تیر می زد اگه میومد تو اتاق چی می شد.چون همه با لباس نشسته بودیم می فهمید ولی اون یه کم پا ,پا کرد و قدم زد و رفت پایین.اون تا رفت پریدم و رختخواب هارو انداختم و همه رفتیم زیر لحاف… یه کم بعد باز یه چیزایی دستش بود و برگشت رفت تو اتاق و در بست. و یک ساعتی طول کشید تا چراغ خاموش شد.باز من مدتی صبر کردم بعد آهسته من و اکبر تواون دل سیاه شب یکی یکی بقچه ها رو تا دم در بردیم بعد برگشتم. اونوقت دست ملیحه و نیره گرفتم و بردم. یواشی در باز کردم و ملیحه رو بردم بیرون. و سه تایی اونا رو بردیم دم در خونه ی زهرا خانم.به بچه ها گفتم صبر کنین تا من بیام.برگشتم تو زیرزمین هی چی قورمه و خوراکی که می تونستم با خودم ببرم توی یک پارچه ی بزرگ بستم و اونم با خودم بردم …و آهسته در و بستم …و سرمو زودبرگردوندم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت و بدون اختیار بدون اینکه حالت گریه داشته باشم اشکهام میومد پایین.بعد در خونه ی آقای مصدق رو زدم.زهرا خانم انگار پشت در بود…چون با اولین ضربه در و باز کرد و گفت الهی من بمیرم خدا ازش بگذره … چه گناهی ؟ این موقع شب نرگس جون بیا تو بیا همین جا بمون..من چیزی نگفتم چون از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم گلوم می سوخت… اون خودش به من کمک کرد تا همه ی اثاث رو بردیم تو خونه.گفت بیان همین جا بخوابین.گفتم نه جا داریم الان نمی تونم وسیله ها رو ببرم فردا یا پس فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره یه کم خوراکی برای بچه ها برداشتم و یه پتو و از زهرا خانم خداحافظی کردم …منو بغل کرده بود و التماس می کرد بیا همین جا بخواب گفتم می ترسم صبح بیام بیرون با اون مواجه بشم بزار برم بهت خبر میدم هر چی دور تر بشم بهتره ….
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
38.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نانِ_شیرین
مواد لازم :
✅ آرد سه کیلو
✅ شکر یک کیلوونیم
✅ شیر سه کیلو
✅ کنجد ۳۰۰ گرم
✅ هل،زنجفیل،دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3924659507.mp3
3.96M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء پنجم قرآن کریم
⏱زمان: ۳۳ دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مخصوصا با پرده های خونه مادربزرگ
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوهجده این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدونوزده
در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه ها از اونجا راه افتادیم ، بدون اینکه پشت سرمم نیگا کنم رفتم دل از اون خونه و اوس عباس و هر چی که توی اون خونه بود کندم و رفتم.ولی کجا؟ واقعا اون موقع شب کجا رو داشتم برم نه ماشینی بود نه درشکه ای. تا اونجایی که می شد از اون خونه دور شدیم وقتی بچه ها خسته شدن کنار یک جوی آب نشستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولین مرحله ی سخت که بهتون گفتم الانه کی با منه ؟ بچه ها هاج و اج منو نیگا می کردن.اکبر گفت یعنی چی ؟ عزیز جان اینجا نمیشه بده پاشو بریم.گفتم امشب باید اینجا بخوابین.نیره گفت عزیز جان می ترسم ,اینجا نه… تو رو خدا اینجا نه.بریم خونه ی خاله رقیه.گفتم الان نمیشه صبح یه کاری می کنم ملیحه بیا تو بغلم. و به دیوار تکیه دادم و چادرمو باز کردم و گفتم تو بشین این ور سرتو بزار روی پای من توام اون ور همین کارو بکن.طفلک ها نشستن بعد پتو رو کشیدم روشون در حالیکه داشتیم از ترس می مُردیم. شروع کردم براشون قصه گفتن قصه ای که بارها و بارها شنیده بودن. ولی هر بار بازم دوست داشتن گوش کنن.یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه خاله سوسکه بود خیلی توقعش از زندگی زیاد بود برای همین به هیچ چیزی راضی نمی شد و هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد یعنی زن هیچ کس نمی شد تا اینکه یک روز باباش از دستش ناراحت شد و گفت برو تا شوهر نکردی برنگرد. خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصاب …قصابه گفت خاله سوسکه پوست پیازی , چادریزی, تنبون قرمزی کجا میری ؟ گفت میرم در همدون شو کنم بر رمضون نون و حلوا بخورم منت بابام نکشم … قصابه گفت :خاله سوسکه زنم میشی؟ وصله ی این تنم میشی؟ خاله سوسکه گفت: چه پر رو .. اگه من زنت بشم وصله ی اون تنت بشم تو من و با چی می زنی ؟گفت با این ساتوره دستم …گفت برو برو برو زنت نمیشم اگر بشم کشته میشم.کم کم خوابشون گرفت و سرشون کج شد و خوابیدن.. اکبر از همه دیر تر خوابید ولی یک کلمه حرف نزد(این قصه رو اوس عباس می گفت و همیشه به من می گفت تو خاله سوسکه ای و منم آقا موشه که با دم نرم و نازکم تورو می زنم ) منم قصه رو برای اونا می گفتم و اشکهام مثل سیل از صورتم رون شده بود.صدای سگ های ولگرد از دور میومد و من امیدوار بودم که به ما حمله نکنن اونوقت ها سگِ هار هم زیاد بود ، خودم رو روی اونا انداخته بودم که هم سردشون نشه هم اگه سگ حمله کرد اونا رو پاره نکنه..حالا دیگه بچه ها خواب بودن و من می تونستم بغض گلومو بیرون بریزم و تا صبح زار زار به حال خودم گریه کردم ولی یه تصمیم مهم گرفتم و اون این بود که برای همیشه اوس عباس رو از زندگی خودم بیرون کنم نمی دونم اگر طور دیگه ای رفتار می کرد من چیکار می کردم ولی خیلی بد کرد. طوری که دیگه قابل بخشش نبود.حالا من نباید از پا می افتادم بچه هایم از اوس عباس مهمتر بودن.به محض اینکه هوا روشن شد بچه ها رو بیدار کردم و دوباره راه افتادیم مردم از خونه هاشون میومدن بیرون و صورت خوشی نداشت ما اونجا باشیم.. اونا خوابشون میومد و نق می زدن به زور دنبال من راه می رفتن… برای همین تا یک درشکه دیدم صداش کردم و سوار شدم هر سه تا زود توی درشکه خوابیدن… به دورشکه چی گفتم میشه یک کم ما رو دور بدی تا صبح بشه بچه ها خسته شدن اون مرد جوونی بود نگاهی به چشمهای ورم کرده و صورت قرمز و گریون من کرد و گفت چی بگم والله …چشم آبجی …جایی نداری بری ؟گفتم اییی…گفت می خوای بیای خونه ی ما بچه ها بخوابن این جوری که نمیشه گناه دارن…. مادرم زن خوبیه …گفتم نه منتظرم داداشم از خواب بیدار بشه برم خونه ی اون فقط خیلی زوده.میشه دیگه سئوال نکنی ؟ خیلی حالم بده می بخشی ها ….همین طور که درشکه راه می رفت آفتاب در اومد و چشم منم گرم شد ولی یک باره مثل اینکه کسی یک جووال دوز(سوزن بزرگ برای دوختن لحاف ) به من فرو کرده باشه از جا پریدم و یک جیغ بلند کشیدم …بیچاره درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید درشکه وایساد و بچه ها همه بیدار شدن ….تازه یادم افتاد اصلا فکر نکردم کجا برم ؟ راستی کجا برم ؟ خونه ی رقیه ؟ نه …ربابه ؟نه ….خان باجی ؟نه زهرا ؟ کوکب ؟نه ..عزیز خانم ؟ نه حیدر ؟ آره چرا نه یک روز ما مهمون اونا باشیم…. امروز بریم اونجا بعد میرم یه جا رو اجاره می کنم … زود آدرس دادم و رفتیم بطرف خونه ی حیدر..اون یه خونه توی آ شیخ هادی خریده بود
با هزار خجالت در زدم و با خودم گفتم نرگس نیستم اگه کاری نکنم که همه به من احتیاج پیدا کنن..ملوک در و باز کرد با تعجب به من نیگا می کرد روبوسی کردیم و رفتیم تو می ترسید از من بپرسه این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟ حیدرم کنجکاو اومد ….هر دو با روی خوش از ما استقبال کردن…گفتم برای امروز مهمون
نمی خواین …
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان 😃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
می گویند در صد سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود.
بعد از چند ماه که مراجعت می کند می بیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است.
چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند:"حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم."
از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی م یافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد....
از کتاب 📕 تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم
جعفر شهری
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من با دیدن این عکس یاد خوشمزگی اون کشک ریزای آخر کار مامان بزرگم افتادم که بعد از پایان کارش بهمون میداد😋
واااااای که چه طعم و مزه ای داشت🤤🤤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم میخواد برگردم به دوران بچگیم ، دقیقا همون دورانی که مادرم زودتر پا میشد یه چراغ کوچیک تو آشپزخونه روشن میکرد
سحری رو آماده میکرد و شروع میکرد بیدار کردن ما🥲❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدونوزده در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیست
حیدر گفت بیا تو زن داداش بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شما ها رو آواره کرده …اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمیرم حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم …گفتم بزارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن دیشب بد خوابیدن آخه تو کوچه موندیم.حیدر زد پشت دستش و گفت تف بر روت بیاد عباس بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه !!ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز بی عاطفه اس زن داداش به خدا یه جو معرفت نداره.بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد .از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالیکه فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم. ولی خوب من نرگس بودم وقتی این جوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم میرفت …حیدر سر کار نرفته بود اون که هیچی اصغر و محمود هم نرفته بودن..اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده …منم گفتم…بعد ادامه دادم الان می خوام برم دنبال خونه بگردم دو تا اتاق پیدا می کنم و میرم اونجا انشالله همین امروز پیدا می کنم..ملوک گفت به جون اصغرم اگه بزارم جایی بری همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم چه کاریه ؟ حیدر حرفشو ادامه داد راست میگه زن داداش امکان نداره بزارم برین …گفتم امروز اکبر می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده من رو براه میشم و خونه اجاره می کنم باید بده با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن …حیدر گفت باشه زن داداش برو پول بگیر ولی بیا همین جا …بیا و اتاق رو از من اجاره کن اصلا واسه خودت زندگی کن ما هیچ کاری به کار شما نداریم… خوبه ؟ این طوری خوبه ؟گفتم نه نمی خوام اینجا بمونم چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا مکافات میشه ، من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا. حالا بزار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم بعد یه کاری می کنم ….حیدر رفت سر کارش تو گاو داری …طرفای عصر منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم …اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم از دیدن من به گریه افتاد یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم کارگرشون برامون شربت آورد و میوه.گفتم بچه ها تو درشکه نشستن باید برم. در حالیکه که نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره منو بغل کرد و بوسید یه کم منو نصیحت کرد ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود … آیا اگه ازش پول بخوایم میده؟ ممکنه چقدر بده؟ نکنه بیاد دنبالم و نزاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه!همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده, شاید بخواد ما رو برگرونه اونوقت باید چیکار کنم؟ !! بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم به اکبر یاد دادم بگه. آقاجون حالا که شما اومدین تو خونه پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم.خودمم از همون جا گوش وایستادم. نیره دستشو گذاشت تو دست من … دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم.اوس عباس ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون بر خورد بدی نکنه ….خودش در باز کرد مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمیشناخت پرسید اینجا چیکار می کنین ؟ اکبر ترسید و به پت و پت افتاد گفت اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم.با لحن خیلی بدی گفت برین گمشین,, من نه زن داشتم نه بچه یک زن دارم کبری ست یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده. همین برین دیگم این طرفا پیداتون نشه(…)خوردین رفتین .. حقتون همینه.و در زد بهم…فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبر و بغل کردم ومحکم به سینه ام فشار دادم و گفتم الهی من فدات بشم ناراحت نشو اون به من لج کرده اصلا من غلط کردم نباید تو رو می فرستادم و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم: ببخشید من اشتباه کردم باید می دونستم چی میشه .. شماها به دل نگیرین خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه فکر عاقبت کارو نمی کنه …. تو رو خدا ازش دلگیر نشین با من لج کرده و درشکه چی راه افتاد.حالا یک نفس بلند کشیدم وبا خودم گفتم : خدا رو شکر نرگس که پول نداد این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم…. چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم …خدا رو شکر….
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامــــ ـــش مهمـــــون 🌸
همیشــ ــ ـگى دلاتـ ــ ــون⭐️
امشب بهترینها را براتون آرزو دارم 🌸
شبتون زیبا🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💐چند قدم مانده تا بهار
🙏الهی زندگیتون
🐠مثل ماهی زنده
🌱مثل سبزه زیبا
🫕مثل سمنو شیرین
🪻مثل سنبل خوشبو
🍎مثل سیب خوش رنگ
🥇و مثل سکه با ارزش
🌸زندگیتون بهاری
🌿سلام روز بخیر مهربونا💐
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز ششم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f