eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مخصوصا با پرده های خونه مادربزرگ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوهجده این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم
در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه ها از اونجا راه افتادیم ، بدون اینکه پشت سرمم نیگا کنم رفتم دل از اون خونه و اوس عباس و هر چی که توی اون خونه بود کندم و رفتم.ولی کجا؟ واقعا اون موقع شب کجا رو داشتم برم نه ماشینی بود نه درشکه ای. تا اونجایی که می شد از اون خونه دور شدیم وقتی بچه ها خسته شدن کنار یک جوی آب نشستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولین مرحله ی سخت که بهتون گفتم الانه کی با منه ؟ بچه ها هاج و اج منو نیگا می کردن.اکبر گفت یعنی چی ؟ عزیز جان اینجا نمیشه بده پاشو بریم.گفتم امشب باید اینجا بخوابین.نیره گفت عزیز جان می ترسم ,اینجا نه… تو رو خدا اینجا نه.بریم خونه ی خاله رقیه.گفتم الان نمیشه صبح یه کاری می کنم ملیحه بیا تو بغلم. و به دیوار تکیه دادم و چادرمو باز کردم و گفتم تو بشین این ور سرتو بزار روی پای من توام اون ور همین کارو بکن.طفلک ها نشستن بعد پتو رو کشیدم روشون در حالیکه داشتیم از ترس می مُردیم. شروع کردم براشون قصه گفتن قصه ای که بارها و بارها شنیده بودن. ولی هر بار بازم دوست داشتن گوش کنن.یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه خاله سوسکه بود خیلی توقعش از زندگی زیاد بود برای همین به هیچ چیزی راضی نمی شد و هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد یعنی زن هیچ کس نمی شد تا اینکه یک روز باباش از دستش ناراحت شد و گفت برو تا شوهر نکردی برنگرد. خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصاب …قصابه گفت خاله سوسکه پوست پیازی , چادریزی, تنبون قرمزی کجا میری ؟ گفت میرم در همدون شو کنم بر رمضون نون و حلوا بخورم منت بابام نکشم … قصابه گفت :خاله سوسکه زنم میشی؟ وصله ی این تنم میشی؟ خاله سوسکه گفت: چه پر رو .. اگه من زنت بشم وصله ی اون تنت بشم تو من و با چی می زنی ؟گفت با این ساتوره دستم …گفت برو برو برو زنت نمیشم اگر بشم کشته میشم.کم کم خوابشون گرفت و سرشون کج شد و خوابیدن.. اکبر از همه دیر تر خوابید ولی یک کلمه حرف نزد(این قصه رو اوس عباس می گفت و همیشه به من می گفت تو خاله سوسکه ای و منم آقا موشه که با دم نرم و نازکم تورو می زنم ) منم قصه رو برای اونا می گفتم و اشکهام مثل سیل از صورتم رون شده بود.صدای سگ های ولگرد از دور میومد و من امیدوار بودم که به ما حمله نکنن اونوقت ها سگِ هار هم زیاد بود ، خودم رو روی اونا انداخته بودم که هم سردشون نشه هم اگه سگ حمله کرد اونا رو پاره نکنه..حالا دیگه بچه ها خواب بودن و من می تونستم بغض گلومو بیرون بریزم و تا صبح زار زار به حال خودم گریه کردم ولی یه تصمیم مهم گرفتم و اون این بود که برای همیشه اوس عباس رو از زندگی خودم بیرون کنم نمی دونم اگر طور دیگه ای رفتار می کرد من چیکار می کردم ولی خیلی بد کرد. طوری که دیگه قابل بخشش نبود.حالا من نباید از پا می افتادم بچه هایم از اوس عباس مهمتر بودن.به محض اینکه هوا روشن شد بچه ها رو بیدار کردم و دوباره راه افتادیم مردم از خونه هاشون میومدن بیرون و صورت خوشی نداشت ما اونجا باشیم.. اونا خوابشون میومد و نق می زدن به زور دنبال من راه می رفتن… برای همین تا یک درشکه دیدم صداش کردم و سوار شدم هر سه تا زود توی درشکه خوابیدن… به دورشکه چی گفتم میشه یک کم ما رو دور بدی تا صبح بشه بچه ها خسته شدن اون مرد جوونی بود نگاهی به چشمهای ورم کرده و صورت قرمز و گریون من کرد و گفت چی بگم والله …چشم آبجی …جایی نداری بری ؟گفتم اییی…گفت می خوای بیای خونه ی ما بچه ها بخوابن این جوری که نمیشه گناه دارن…. مادرم زن خوبیه …گفتم نه منتظرم داداشم از خواب بیدار بشه برم خونه ی اون فقط خیلی زوده.میشه دیگه سئوال نکنی ؟ خیلی حالم بده می بخشی ها ….همین طور که درشکه راه می رفت آفتاب در اومد و چشم منم گرم شد ولی یک باره مثل اینکه کسی یک جووال دوز(سوزن بزرگ برای دوختن لحاف ) به من فرو کرده باشه از جا پریدم و یک جیغ بلند کشیدم …بیچاره درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید درشکه وایساد و بچه ها همه بیدار شدن ….تازه یادم افتاد اصلا فکر نکردم کجا برم ؟ راستی کجا برم ؟ خونه ی رقیه ؟ نه …ربابه ؟نه ….خان باجی ؟نه زهرا ؟ کوکب ؟نه ..عزیز خانم ؟ نه حیدر ؟ آره چرا نه یک روز ما مهمون اونا باشیم…. امروز بریم اونجا بعد میرم یه جا رو اجاره می کنم … زود آدرس دادم و رفتیم بطرف خونه ی حیدر..اون یه خونه توی آ شیخ هادی خریده بود با هزار خجالت در زدم و با خودم گفتم نرگس نیستم اگه کاری نکنم که همه به من احتیاج پیدا کنن..ملوک در و باز کرد با تعجب به من نیگا می کرد روبوسی کردیم و رفتیم تو می ترسید از من بپرسه این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟ حیدرم کنجکاو اومد ….هر دو با روی خوش از ما استقبال کردن…گفتم برای امروز مهمون نمی خواین … ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط سردنده گلدار پیکان 😃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می گویند در صد سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه می‌شود. بعد از چند ماه که مراجعت می کند می بیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است. چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند:"حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم." از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی م یافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر می‌گیرد.... از کتاب 📕 تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم جعفر شهری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من با دیدن این عکس یاد خوشمزگی اون کشک ریزای آخر کار مامان بزرگم افتادم که بعد از پایان کارش بهمون میداد😋 واااااای که چه طعم و مزه ای داشت🤤🤤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم میخواد برگردم به دوران بچگیم ، دقیقا همون دورانی که مادرم زودتر پا میشد یه چراغ کوچیک تو آشپزخونه روشن میکرد سحری رو آماده میکرد و شروع میکرد بیدار کردن ما🥲❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدونوزده در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه
حیدر گفت بیا تو زن داداش بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شما ها رو آواره کرده …اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمیرم حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم …گفتم بزارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن دیشب بد خوابیدن آخه تو کوچه موندیم.حیدر زد پشت دستش و گفت تف بر روت بیاد عباس بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه !!ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز بی عاطفه اس زن داداش به خدا یه جو معرفت نداره.بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد .از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالیکه فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم. ولی خوب من نرگس بودم وقتی این جوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم میرفت …حیدر سر کار نرفته بود اون که هیچی اصغر و محمود هم نرفته بودن..اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده …منم گفتم…بعد ادامه دادم الان می خوام برم دنبال خونه بگردم دو تا اتاق پیدا می کنم و میرم اونجا انشالله همین امروز پیدا می کنم..ملوک گفت به جون اصغرم اگه بزارم جایی بری همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم چه کاریه ؟ حیدر حرفشو ادامه داد راست میگه زن داداش امکان نداره بزارم برین …گفتم امروز اکبر می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده من رو براه میشم و خونه اجاره می کنم باید بده با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن …حیدر گفت باشه زن داداش برو پول بگیر ولی بیا همین جا …بیا و اتاق رو از من اجاره کن اصلا واسه خودت زندگی کن ما هیچ کاری به کار شما نداریم… خوبه ؟ این طوری خوبه ؟گفتم نه نمی خوام اینجا بمونم چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا مکافات میشه ، من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا. حالا بزار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم بعد یه کاری می کنم ….حیدر رفت سر کارش تو گاو داری …طرفای عصر منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم …اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم از دیدن من به گریه افتاد یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم کارگرشون برامون شربت آورد و میوه.گفتم بچه ها تو درشکه نشستن باید برم. در حالیکه که نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره منو بغل کرد و بوسید یه کم منو نصیحت کرد ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود … آیا اگه ازش پول بخوایم میده؟ ممکنه چقدر بده؟ نکنه بیاد دنبالم و نزاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه!همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده, شاید بخواد ما رو برگرونه اونوقت باید چیکار کنم؟ !! بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم به اکبر یاد دادم بگه. آقاجون حالا که شما اومدین تو خونه پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم.خودمم از همون جا گوش وایستادم. نیره دستشو گذاشت تو دست من … دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم.اوس عباس ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون بر خورد بدی نکنه ….خودش در باز کرد مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمیشناخت پرسید اینجا چیکار می کنین ؟ اکبر ترسید و به پت و پت افتاد گفت اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم.با لحن خیلی بدی گفت برین گمشین,, من نه زن داشتم نه بچه یک زن دارم کبری ست یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده. همین برین دیگم این طرفا پیداتون نشه(…)خوردین رفتین .. حقتون همینه.و در زد بهم…فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبر و بغل کردم ومحکم به سینه ام فشار دادم و گفتم الهی من فدات بشم ناراحت نشو اون به من لج کرده اصلا من غلط کردم نباید تو رو می فرستادم و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم: ببخشید من اشتباه کردم باید می دونستم چی میشه .. شماها به دل نگیرین خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه فکر عاقبت کارو نمی کنه …. تو رو خدا ازش دلگیر نشین با من لج کرده و درشکه چی راه افتاد.حالا یک نفس بلند کشیدم وبا خودم گفتم : خدا رو شکر نرگس که پول نداد این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم…. چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم …خدا رو شکر…. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامــــ ـــش مهمـــــون 🌸 همیشــ ــ ـگى دلاتـ ــ ــون⭐️ امشب بهترینها را براتون آرزو دارم 🌸 شبتون زیبا🌙 ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💐چند قدم مانده تا بهار 🙏الهی زندگیتون 🐠مثل ماهی زنده 🌱مثل سبزه زیبا 🫕مثل سمنو شیرین 🪻مثل سنبل خوشبو 🍎مثل سیب خوش رنگ 🥇و مثل سکه با ارزش 🌸زندگیتون بهاری 🌿سلام روز بخیر مهربونا💐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز ششم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گذر روز ها... - @mer30tv.mp3
5.6M
صبح 27 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیست حیدر گفت بیا تو زن داداش بگو باز عباس چه دسته گل
بعد با خودم گفتم ای به درک نرگس, اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست تموم شد دیگه باید تموم بشه. عزا داری هم کردی هفتم و چهلم هم تموم شد و حالا از عزا در میام و برای بچه هام هم پدر میشم هم مادر حالا وایسا تماشا کن.. یک روز اگه به پام نیفتی نرگس نیستم اوس عباس.من خیال می کردم ، اون از رفتن ما خیلی ناراحت شده …. ولی مثل اینکه بدش هم نیومده بود و به همین قصد اومده بود تو خونه که ما رو بیرون کنه.. وگرنه دلیلی نداشت با اینکه گناه کار بود با من اون رفتار زشت رو جلوی زنی که با خودش آورده بود بکنه پس می خواست به اون بفهمونه که برای اینا ارزشی قائل نیستم و با صدای بلند گفتم آره همین بود فهمیدم .برگشتیم خونه ی حیدر احساس می کردم گُر گرفتم و دیگه طاقتم داره تموم میشه روی پام نمی تونستم وایستم می لرزیدم و باورم نمیشد …بهت بگم واقعا دلم می خواست خودم تیکه تیکه کنم.. جیغ بزنم و هوار بکشم ولی نگاه نگران و قلب کوچیک بچه هام نمی گذاشت و باز طاقت آوردم چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کرد کار احمقانه ای بود که کردم آخه من چرا باید میرفتم در اون خونه و ازش پول می خواستم ؟.کاش نمی رفتم از ذهنم خارج نمی شد و مرتب این تکرار می کردم … جسم و روحم هر دو در عذاب بود …. در زدم و بچه ها رو فرستادم تو ودر و بستم و خودم رفتم پیاده راه افتادم نمی خواستم با اون حال منو ببینن .جالب این جا بود که گناه رو اون کرده بود و من خجالت می کشیدم رو نداشتم با کسی مواجه بشم شاید هم نگاه ترحم آمیز دیگران رنجم میداد .رفتم تا شاید یه جایی پیدا کنم و بچه ها رو ببرم توش پس با همون حال دنبال خونه گشتم.چند جا رو دیدم ولی مناسب ما نبود… جاهایی رو نشونم می دادن که با دیدنش تمام بدبختی هام یادم میرفت یک اتاق توی یک خونه ای که بیست تا مستاجر داشت …یه جای دیگه تو خونه ای منو بردن که یه مرد معتاد در و باز کرد که اصلا از شکلش ترسیدم ولی بازم گشتم و گشتم.. با خودم فکر می کردم یه جایی هست می دونم که هست باید پیداش کنم… هر جا رو که می دیدم با خودم می گفتم نه باید جای بهتری باشه لیاقت بچه های من این نیست …دیگه شب بود در حالیکه که دیگه زانوهام قدرت راه رفتن نداشت خودم رسوندم به خونه ی حیدر.حیدر دم در منتظرم بود …با نگرانی پرسید کجا بودی زن داداش ؟گفتم خوب من که گفته بودم میرم دنبال خونه.گفت به امام رضا اگه بزارم این کارو بکنی ..یک کلام به صد کلام همین جا می مونی …آخه نمی فهمم برای چی می خوای بری مگه من مُردم؟ … به خدا نمیگم نرو صبر کن سر فرصت یه فکری بکنیم … یعنی ما از غریبه ها بدتریم ..خوب اتاق ما رو اجاره کن …من هیچی نگفتم اصلا نای حرف زدن نداشتم رفتم توی اتاق…. هوا گرم بود ولی من یخ کرده بودم و بدنم می لرزید نمی تونستم خودم کنترل کنم یه پتو کشیدم دور خودمو نشستم ولی بازم می لرزیدم ملوک همین طور که گریه می کرد گفت: الهی خیر نبینی اوس عباس الهی به زمین گرم بخوری …الهی تقاص کارات پس بدی و رفت و یک لحاف آورد و یک بالش گذاشت زیر سرم و دراز کشیدم ولی بازم فایده نداشت سردم بود خیلی سرد …..ملوک باز هم یک لحاف دیگه روم انداخت و گفت …الهی من بمیرم زن به این مهربونی ببین به چه حال و روزی افتاده منو بگو که همیشه به تو و اوس عباس حسودی می کردم وای… خدا برای هیچ کس نیاره …. تا صبح همون طور لرزیدم .. سرم رو زیر لحاف برده بودم و اشک میریختم.استخوون هام یخ زده بود و به هیچ وجه گرم نمیشدم بچه ها دورم نشسته بودن و عذاب می کشیدن…می خواستم قوی باشم ولی نبودم..با خودم می گفتم که آیا زنی هست که مثل من باشه و عذاب نکشه ؟ آیا زنی هست که بتونه با این مسئله درست بر خورد کنه.زنی که یک مرتبه تمام آروز هاش نقش بر آب شده و مردی که عاشقش بوده حالا کنار یک زن دیگه داره عشق می کنه باید چه حالی داشته باشه.صبح تب شدیدی کردم و به حالت اغما افتادم و ملوک و حیدر برای من و بچه هام سنگ تموم گذاشتن و مراقب ما بودن سه روز تو تب سوختم تب بالا و کابوسهای بد.می دیدم اوس عباس جلوی من داره با اون زن معاشقه می کنه, فریاد می زدم و با وحشت از خواب می پریدم و می لرزیدم ولی از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم…اصلا گاهی یادم می رفت کجام.بالاخره بهتر شدم دوباره راه افتادم که برای پیدا کردن خونه برم حیدر فهمید و گفت نمی زارم به خدا نمی زارم. اگه شما اینجا ناراحتی ما میریم خونه ی خان بابا همون جا که بودیم…اگر نه با هم یه مدتی زندگی می کنیم فکر کن من برادرتون هستم تو رو خدا زن داداش رومو زمین نزار.من خودم می دونستم که خونه ای که مناسب من و بچه ها باشه پیدا نمی کنم خودمم نمی خواستم بچه ها رو به جای بدی ببرم که اون جور زندگی رو یاد بگیرن و عادت کنن. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۴ لیوان آرد برنج ✅ ۲ لیوان شکر ✅ ۱ و نیم لیوان آب ✅ نوک قاشق جوهر لیمو ✅ ۱۰۰ گرم کره مواد میانی : ✅ ۱ قاشق پودر هل ✅ ۱ قاشق پودر زیره ✅ ۱ قاشق پودر زنجبیل ✅ ۱۰ عدد گردو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3949264831.mp3
3.98M
🛑📖 (تحدیر) جزء ششم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما خیلی مبتکر بودیم😄 رنگی کردن تلویزیون با طلق رنگی .... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستویک بعد با خودم گفتم ای به درک نرگس, اوس عباس که
این بود که گفتم نمی خوام مزاحم شما باشم. ملوک گفت مگه ما نیومدیم خونه ی شما چقدر از ما پذیرایی کردی و بهمون رسیدی ما این حرفا رو نزدیم… حالا چرا اینجا نمی مونی هر وقت تونستی خونه ی خوب بگیری برو ولی الان ما نمی زاریم.گفتم آخه می ترسم اوس عباس بیاد اینجا …حیدر گفت به قران به جون اصغرم اگه مرتیکه رو راه بدم ،غلط می کنه بیاد اینجا می زنم دک و دهنشو داغون می کنم منو اینجوری نبین اون به غیرت هر چی مرده تف کرده.گفتم پس به شرط اینکه یه اتاق به من اجاره بدین و من برای خودم زندگی کنم …داشتم و نداشتم خودم می دونم نمی خوام سربار شما باشم خواهش می کنم . حیدر گفت قبول شما بمون هر کاری دل تون خواست بکنین.خان باجی به من گفته بود شما این شرط رو می زاری پس شما رو میشناخت.اونم هنوز با ملوک قهره و گرنه میومد همش هم داره گریه می کنه کاری که تا حالا نکرده. خیلی برای شما و بچه ها ناراحته. پس به خاطر خان باجی خرجتون با خودتون ولی اجاره نمی خواد بدین یه اتاق مال شما دیگه هیچی نگو زن داداش به خدا دارم دیوونه میشم از دست اوس عباس.دیگه اسم اجاره و نیار ولی هر کار می خوای بکن ولی فردای اون روز خان باجی اومد دلش طاقت نیاورد. ملوک فوراً رفت و دستش بوسید اونم صورت ملوک روبوسید و آشتی کردن و بعد اومد پیش من نشست و گفت خیره سری نکن بیا با من بریم خونه ی خودمون زندگی کن من قلم پای عباس رو میشکنم اگه بیاد و بخواد مزاحم تو بشه اونجا هیچ احتیاجی به کسی نداری خوب برای اینکه مال شما هاس.گفتم قربونت برم خان باجی اینو ازم نخواه اگه بیام اونجا که خیلی هم دلم می خواد هیچوقت نمی تونم رو پای خودم وایسم همیشه محتاج می مونم من دو سال خونه ی آبجیم کار کردم خیاطی کردم از گلدوزی گرفته تا جهاز دخترا تا لباس عروس دوختم شاید یک دقیقه هم بی کار نبودم ولی همش احساس می کردم سر بارم…اگه همون موقع برای خودم خونه گرفته بودم حالا وضعم این نبود.من احساس بدی پیدا می کنم و دلم نمی خواد دوباره تجربه اش کنم.اجازه بدین امتحان کنم اگر نشد نمی زارم بچه ها سختی بکشن میام پیش شما قول میدم ولی دیگه نمیگم اگر سعی کرده بودم میشد…بچه های من باید خوب زندگی کنن و برای این کار من باید دستم تو جیب خودم بره.یه مقدار پول تو دستمال بسته بود اونو داد به من و گفت یک کلام حرف بزنی می زنم تو گوش ات تا از دهنت خون بیاد می گیری و صدات در نمیاد.و اونو با فشار فرو کرد تو دامن من.گفتم پس قرض باشه وقتی داشتم پس بدم … خندید و گفت پس بده مادر هر وقت داشتی پس بده پس می خواستی پس ندی ؟ چه حرفا ؟ ولی مثل عباس نباشه که پول منو خورد و یک آبم روش و به عادت خودش بلند خندید. شام خوردیم و شب پیش من خوابید توی خواب نگاهش می کردم خیلی پیر شده بود و صورتش پر از چین و چروک بود شکسته و خسته به نظرم رسید گوشتهای صورتش آویزون بود‌.حالا که خواب بود می شد فهمید که چقدر پیر شده. چون موقعی که بیدار بود و حرف می زد سنِ اون احساس نمی کردی از بس با مزه و خنده رو بود .وقتی دیدم اون خوابه بلند شدم و پولها رو نگاه کردم خیلی بود من همون موقع می تونستم با اون پول خونه بگیرم ولی فکر کردم تا کار پیدا نکنم باید صبر کنم … دستم رو روی لبهام گذاشتم و بوسیدم و گذاشتم روی گونه ی اون و آهسته گفتم خیلی ازت ممنونم این پول خیلی به دردم می خوره احتیاج داشتم.صبح با حیدر راه افتاد موقع خداحافظی به من گفت نرگس جان یه چیزی بهت بگم تو هر کاری بکنی درسته به عقلت شک نکن.حالا به نظر من این طوریه,مرده شور هر کس این طوری فکر نمی کنه ببرن(وباز خندید) شاید توام اشتباه کنی ولی خوبیش اینه که خودت متوجه ی اشتباهت میشی برای همین میگم عاقلی.اگه برای من کس بودی می تونی برای بچه هات هم کس باشی …می دونم برات سخته ولی تو میتونی از عهده اش بر میای.من می دونم موفق میشی و پول منم پس میدی و باز قاه قاه خندید و دوباره منو بغل کرد و گرم بوسید و دنبال حیدر سوار کالسکه شد ورفت ومتاسفانه این آخرین باری بود که اونو می دیدم وسه روزبعدحیدرسراسیمه اومد خونه و خبر داد که خان باجی سکته کرده و کار تموم شده.زانوم سست شد و نشستم رو زمین تنها کسی که واقعا قبولش داشتم و تکیه گاهم بود رفت.با رفتن اون انگار هیچکس رو نداشتم که هر وقت زندگی بهم فشار میاورد تسکین دردم باشه.یک ساعتی زانو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم حالا که از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم تنهام گذاشته بود.رفتن اون مثل آخرین تیرخلاص برای من شد.دیگه قلبم یاری نمیکرداین دردروتو این موقعیت تحمل کنم.حاضر شدم و همراه حیدر و ملوک وبچه هابرای ختم اون عزیزجونم رفتم.حتی اگراوس عباس هم میومد باید میرفتم میدونستم که خان باجی منتظرم میشه اونم همون قدر که من دوسش داشتم منودوست داشت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم کاغذ این کیک‌ها رو میجوییدین یا من تنها بودم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !! نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم" ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این خوابای کودکانه توی ایوون خونه مادربزرگم آرزوست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f