نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوسه وقتی رسیدیم دلم داشت می ترکید اون همیشه میومد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیستوچهار
می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید کار کنم و پول در بیارم ولی چون عصبی شده بودم خیلی رک و پوست کنده حرفم زدم گفتم اومدم به شما بگم من دیگه مجانی کار نمی کنم باید خرجیم در بیارم بی رو درواسی شما می تونی برای من کار بگیری ؟عزیز خانم دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت:
خیلی هم خوشحال میشم از خدا هم می خوام نه من هر کس تو رو میشناسه آرزو داره تو براش لباس بدوزی خودت تا حالا قبول نمی کردی همین الان یه مشتری جلوت وایساده. ببخشید نرگس خانم برای من دو دست کت و دامن می دوزی ؟ از نوع حرف زدنم خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم شما که مشتری نیستی هر وقت بخواین براتون می دوزم گفت دیدی ؟دیدی حالا ؟ این حرفا نیست رو درواسی رو بزار کنار کار کن پول در بیار….من الان باید برم صبر کن من باهات کار دارم بعد دست منو گرفت با خودش برد و یه در و نشونم داد و گفت این اتاق منه برو تو کسی اونجا نیست بیرون نیا ممکنه بازم ناراحت بشی … من سر بقیه رو گرم کنم زود میام و رفت.رفتم تو اتاق شخصی عزیز خانم …نگاهی به اطراف انداختم همه چیز عالی و شیک بود… خوب اون خانم قوام السلطنه بود و یه تهرون روش حساب می کردن با خودم گفتم نرگس نباشم اگه همچین اتاقی برای خودم درست نکنم به هر چیزی نگاه می کردم شیک و زیبا بود.عزیز خانم اومد و به من گفت نرگس جون می خوام بهت یه پیشنهاد بدم. بیای همین جا من بهت اتاق میدم یکی شو خیاط خونه بکن و پهلوی من بمون ..خیلی خوب می شه… گفتم نه ممنونم فقط برام کار بگیرید دیگه چیزی از شما نمی خوام من جا دارم.عزیز خانم کی به شما گفت من جا ندارم؟آه عمیقی کشید و گفت والله مردم بیکارن دیگه … فکر کنم مادر شوهر کوکب خبر رو پخش کرده ، ببخشید نرگس جون ولی کوکب همش گریه می کنه ..و شما قدغن کردی بیاد پیشت ولی دیگه همه از جریان با خبر شدن خودتو آماده کن چند روزه همه ی مردم حرف شون شما ها هستین ….دیگه در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نمیشه ……حالا تو به من بگو می خوای کجا بری و چیکار کنی ؟گفتم نه بابا این طوری هم نیست من خودم خیلی پول و طلا دارم آدم که یک شبه بی پول نمیشه تازه اوس عباس هم که ما رو نمی زاره مرتب پول میفرسته…. من خودم ترجیح میدم رو پای خودم وایسم ودر آمد داشته باشم.الانم توی خونه ی برادر شوهرم اتاق اجاره کردم و مشکلی ندارم.شاید اون دروغ های منو باور نکرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت خدا رو شکر پس همه چیز رو براهه با من بیا که اولین مشتریت من باشم و منم دستم خوبه برکتت زیاد بشه انشالله.اندازه هاشو گرفتم و اون دو قواره پارچه کت و دامنی آورد تا براش بدوزم .پرسیدم چه مدلی باشه.گفت این دو تا رو می زارم به سلیقه ی خودت.. هر وقت می خواستی اندازم کنی( پُرو ) بگو من بیام.گفتم چشم… ولی من خودم میارم شما زحمت نکشین. میشه یه خواهش ازتون بکنم.. چون چون .. خودتون گفتین.میشه مشتری ها همین جا بیان و شما برام کار بگیرین (اینو که می گفتم داشتم از خجالت میمردم )گفت آره چرا نمیشه تو یک کار کن هفته ای دو روز من جلسه ندارم تو همون روزا بیا و به همه میگم تو اینجایی هر کس خواست همون دو روز بیاد اینجا.با هزار خجالت خداحافظی کردم و رفتم. قاسم هنوز منتظر بود سوار شدم و گفتم ببخشید خاله.تو امروز کار داری ؟ گفت نه هر کاری دارین انجام میدم گفتم نه می خوام با هم بریم یه جایی …الان منو ببر خونه.بچه ها تازه از مدرسه اومده بودن اونا رو بر داشتم و با هم رفتیم به چهار راه استانبول و از اون جا پیاده رفتیم به کافه نادری.اوس عباس منو چند بار اونجا آورده بود ولی بچه هام نیومده بودن و دور یک میز نشستیم و سفارش غذا دادیم.اونا باورشون نمیشد و هی قربون صدقه ی من می رفتن و ذوق می کردن.مخصوصا نیره و قاسم و نهار مفصلی خوردیم و رفتیم خرید.بچه ها تا گردن می رفتن زیر کرسی و درس می خوندن و من می دوختم و می دوختم هیچ چیز نمی تونست جلوی منو بگیره چون می دونستم که شکم این بچه ها به دستهای من بستگی داره ….حالا نیره هم نمی تونست به من کمک کنه در حالیکه کار اون تو دست دوزی از منم بهتر بود دستهای خودم اغلب از سرما حرکت نمی کرد و درد می گرفت و مجبور بودم ببرم زیر کرسی تا گرم بشه..بعضی وقت ها به اکبر نمی گفتم که چیزی لازم داریم خودم که میرفتم سفارش ها رو تحویل بدم همه چیز می خریدم .بهمن ماه بود برف تا زانو بالا اومده بود و همین جور هم میومد… دوشنبه بود.بچه ها که رفتن مدرسه چند دست لباس دوخته بودم بر داشتم وراهی خونه ی عزیز خانم شدم …چند قدم که رفتم پشیمون شدم چون نه درشکه ای بود نه ماشینی …خواستم برگردم ولی یادم افتاد که به پول احتیاج دارم… اگر نرم باید تا جمعه صبر کنم..نمیشد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ماهی_شکم_پر
مواد لازم :
✅ یک عدد ماهی سفید
✅ یک عدد پیاز
✅ نمک،زعفرون،ادویه ماهی
✅ ۴۵۰ گرم سبزی
✅ نصف لیوان گردو
✅ ۳ حبه سیر
✅ رب انار و آلوچه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3949277418.mp3
4.22M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء هفتم قرآن کریم
⏱زمان: ۳۳ دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد
پسرایی که موهاشون این مدلی بود، معمولاً مامانشون اجازه نمیداد بیان تو کوچه با ما بازی کنند.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوچهار می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیستوپنج
باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم …این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم.به زحمت تا سر کوچه رفتم هیچ درشکه ای نبود …. ولی یک کالسکه از راه رسید با اینکه برای من گرون بود چاره نداشتم و سوار شدم.در خونه ی عزیز خانم که رسیدم ، فکر کردم خوب حالا تو این هوا من با چی برگردم؟ به کالسکه چی گفتم: صبر کن تا برگردم.در زدم کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده.نمی دونی چه حالی شدم مثل یخ وا رفتم…خودمو جمع و جور کردم و گفتم والله منم نمی خواستم بیام از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بد قول.چه می دونستم …خوب حالام کاری نشده می زارم پیش شما.آخه من چقدر بی عقل بودم، باید حدس می زدم که تو این برف کسی از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد… حالا با این بی پولی کالسکه هم گرفته بودم.دیگه جونی تو تنم نمونده بود.نه کسی برای سفارش اومده بود ، نه اونایی که لباسهاشونُ دوخته بود.دیگه چاره ای نبود لباسها رو دادم به عزیز خانم…و گفتم باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین جمعه میام. عزیز خانم در حالیکه که داشت از اتاق میرفت بیرون ، گفت :نرگس جون یه کم صبر کن کارت دارم گفتم ببخشید میشه زود تر بیان؟سرشو تکون داد و رفت طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت اینم دستمزدت من از اونا میگیرم… آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون خیلی سرد برفم میادگفتم نه بابا عجله ندارم فکر کردم نکنه ، بد قولی کنم (و پولو نگرفتم )کالسکه دم در، با اون اومدم و برمی گردم (اینو گفتم تا نگران نشه ) گفت پس با کالسکه اومدی؟ تو رو خدا اینو بگیر حقته.زحمت کشیدی منم از اونا میگیرم کارِ دیگه ممکنه جمعه هم نتونی بیای اقلاً پولتُ گرفته باشی، اونا میان و به من می دن پیش من بمونه ناراحت میشم. یه خواهش ازت داشتم .میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم و بدی؟ کار خیره سیسمونی برای یه نفره می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه خیلی وضعش خرابه گفتم البته که میبرم.گفت خونه اش سر راهت نزدیک شماس یک دقیقه بده و برو.یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم توی پاکت روش بود…خداحافظی کردم و برگشتم تو کالسکه و گفتم اول برو به این آدرس. من اینو بدم بعد میرم خونه … گفت آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه اسب تو برف راه نمیره ، گفتم معطل نمی کنم زود برمیگردم.وقتی کالسکه راه افتاد پاکت رو در آوردم وبعد پولایی که عزیز خانم داده بود شمردم.خیلی خوشحال شدم اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود خیالم راحت شد روی قلبم فشارش دادم و نفس عمیقی کشیدم.پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم خدا بده برکت.جایی که عزیز خانم نشونی داده بود نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود توی یک کوچه باریک و پر از چاله و چوله کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود … بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه. دیگه عصبانی شده بود و از همون جا می شنیدم داره به خودش فحش میده بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم رسیدیم ، پیاده شدم دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ..حق رو بهش دادم و گفتم خدا منو بکشه می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره.حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی خدا بهت میده میگی نه امتحان کن.می دونی چیه اونوقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن.در چوبی کوتاهی بود یه مرد خیلی کثیف در و باز کرد من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم؟وای که چه وضعی داشتن تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی. یک زن و شوهر جوون.که همشون داشتن از لاغری میمردن زن داشت درد می برد و وقتی من وارد شدم مرد گفت خانم خدا تو رو رسوند بیا کمک کن داره میزاد.گفتم چی داره می زاد ؟ پس چرا قابله خبر نکردی من الان چیکار کنم بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم زن بیچاره داشت بشدت درد می کشید و فریاد می زد به مرد گفتم خوب برو دنبال قابله من نمی تونم بمونم بچه هام میان پشت در می مونن …گفت الان تو این برف من برم دنبال کی؟گفتم ای بابا اگه من نیومده بودم چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله گفت فکر نمی کردم به این زودی باشه یه دفعه این طوری شده تازه دردش شروع شده.گفتم کالسکه دم در باهاش برو قابله رو بیار که فریاد اون بلند شد ، خدا دارم میمیرم به دادم برسین داره میاد. دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم این بود که دست بکار شدم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجموعه کلکسیونی خودکار نوستالژی
یاد آور خاطرات زیبای کودکی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍ خدا چه میکند؟
🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال میکنم اگر فردا جواب دادی، میمانی وگرنه عزل میشوی.
▫️سوال اول: خدا چه میخورد؟
▫️سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
▫️سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
🔹وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت.
🔸وزیر به غلام گفت:
سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه خدا چه میخورد، چه میپوشد و چه کار میکند؟
🔹غلام گفت:
هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا! اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بندههایش را میخورد.
🔸اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بندههای خود را میپوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم.
🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد.
🔸سلطان گفت:
درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
🔹وزیر گفت:
این غلامِ من انسان فهمیدهای است، جوابها را او داد.
🔸سلطان گفت:
پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده.
🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
🔸بعد وزیر به غلام گفت:
جواب سوال سوم چه شد؟
🔹غلام گفت:
آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قلب آدم با دیدن این تصاویر به وجد میاد
پر از اصالت ، پر از حس خوب سادگی ، پر از صفا ، پر از زنونگی در حین تجملی نبودن...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم قدیمی و ماندگار عروس یادتونه؟😍
یادش به خیر
چه لذتی بردیم از دیدن این فیلم اونم تو سینمای اون سال ها با ساندویچ کالباس و نوشابه قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوپنج باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیستوشش
اول از مرد پرسیدم اسمت چیه گفت علی آقاگفتم هر چی گفتم مثل برق و باد برام حاضر کن علی آقا …زودااا یک تشک از زیر کرسی کشیدم و یک بالش گذاشتم و گفتم تو اسمت چیه به جای اون علی گفت اکرم گفتم اکرم بیا بخواب اینجا، توام علی آقا آب گرم بیار و لگن, یک چاقوی تیز یا یک تیغ بیار یک پارچ هم می خوام اون چراغ فیتله ای رو هم بیار روشن کن تا خونه هوا بگیره بعد پرسیدم وسایل بچه رو بیارین.اکرم اشاره کرد به کنار اتاق و علی یه بقچه ی کثیف رو آورد گذاشت جلوی من باز کردم وای تصور ش هم غیر ممکن بود شاید اگر من بگم باور نکنی کهنه هایی که گذاشته بود از پارچه های لباسهای کهنه بود که هنوز دکمه هاش بهش بود و بعضی هاش با آستین بود گفتم با اینا بچه رو ببندم ؟ هر دو بِر و بِر به من نگاه کردن.یاد فرستاده ی عزیز خانم افتادم و اونو آوردم و باز کردم دیدم همه چیز هایی که یک نوزاد لازم داره عزیز خانم گذاشته … بعد فهمیدم اون مدتی که فکر می کردم برای عزیز خانم دارم مجانی کار می کنم داشتم چیکار می کردم. و نفس بلندی کشیدم خیلی از خودم راضی شدم.پرسیدم الکل داری ؟بیچاره یه نگاهی به من کرد که فهمیدم نداره پس فوراً تیغ رو انداختم توی یک کاسه و گذاشتم روی چراغ فیتیله ای تا تمیز بشه و رفتم سراغ اکرم و کمکش کردم تا بچه به دنیا بیاد ….خیلی سخت نزائید و اون بیچاره زود راحت شدخوب منم، خیلی زیاد دیده بودم حتی کوکب رو هم خودم به دنیا آورده بودم در عین حال من از چیزی نمی ترسیدم ، فورا بند ناف رو جدا کردم بستم سریع بچه رو تمیز کردم و لباس پوشوندم و قنداق کردم و یک پتو پیچیدم دورش و جفت رو گرفتم و اکرم رو مرتب کردم و کارم تموم شد.حالا من اینارو برای تو تند تند گفتم ولی دیگه ساعت شده بود سه بعد از ظهرباید زود برمی گشتم ، اکبر کلید داشت ولی می دونستم تو اون سرما نمی تونن از پس خودشون بر بیان…. این بود که در میون نق و نوق کالسکه چی سوار شدم و برگشتم خونه تمام راه به وضع اونا فکر می کردم و این که چیزی برای خوردن ندارن … نمی تونستم از کنار این مسئله بی تفاوت بگذرم این بود که وقتی با هزار زحمت به خونه رسیدم بازم کالسکه رو نگه داشتم اول بچه ها رو رو براه کردم وبعد به کمک نیره یه کم کاچی درست کردم به بچه ها گفتم در رو باز نکنین و درس بخونین تا من بیام آتیش کرسی رو رو براه کنین سرد نشه.و رفتم دوباره سوار کالسکه شدم ، کالسکه چی می گفت پولم بده من می خوام برم گفتم اون وقت یک زن زائو گرسنه میمونه تو این می خوای ؟یه کم به غیرتش بر خورد وبا نارضایتی منو دوباره برد در خونه ی علی آقا.. چیزایی که برده بودم دادم بهش و خودم رفتم سراغ اکرم بهش گفتم اول این کاچی رو بخور بعد به بچه شیر بده . کاچی رو بهش دادم و خودم کره و بارهنگی که آورده بودم به بچه دادم. یه کم تر و خشکش کردم دور نافش الکل زدم و اونو بستم یک کم پول گذاشتم زیر بند قنداق بچه و راهی شدم.تا اومدم سوار بشم صدای اعتراض کالسکه چی در اومد ه بود و می گفت من تا اونجا برنمی گردم برف سنگین شده و اسب راه نمیره …. گفتم خوب حالا میگی من چیکار کنم پیاده برم ؟گفت نه تا نزدیک خونه می رسونمت ولی باید برم خونه ی خودم..گفتم حالا برو اگر برات سخت بود پیاده میشم ولی تو رو خدا اگر می تونی برو برای تو کاری نداره منو برسون خدا بهت کمک کنه منم دست مزد تو رو خوب میدم …چیزی نگفت ولی به سرخیابون خوش که رسید، به من گفت پیاده شو دیگه نمی تونم دارم از سرما میمیرم اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم دیدم دیگه یک قدم حاضر نیست بیاد. پولشو دادم و با خودم گفتم چند تا خیابون که بیشتر نیست میرم دیگه هوا داشت تاریک می شد.اولش می رفتم و مشکلی نبود ولی خیلی زود دست و پام یخ کرد پاهام تا زانو توی برف بود و خودم به سختی می کشیدم ، مخصوصا که رفت و آمد کم بود برف ها روی هم مونده بود و راه عبوری نداشت کم کم حرکت کردن هم سخت شد سوز برف می خورد تو صورتم و چادر و لباسم که برف روی اون نشسته بود یخ زد…
از میون برفا خودمو می کشیدم جلو ولی مثل اینکه اون راه تا ابد ادامه داشت و هنوز خیلی مونده بود تا خونه ….توی کوچه هیچ جنبده ای نبود یکی که بتونه کمکم کنه فکر کردم در یه خونه رو بزنم ولی حالم خیلی بد بود و دو زانو نشستم روی زمین دیگه قدرت حرکت نداشتم باز یاد بچه ها بهم قدرت داد و بلند شدم و خودم تا سر کوچه رسوندم و چند قدم رفتم ولی بشدت خوردم زمین خیلی به سختی بلند شدم و چند قدم دیگه رفتم ولی دیگه نمی تونستم …صورتم بی حس شده بود، افتادم روی برفا حتی دیگه سرما رو حس نمی کردم مغزم داشت یخ می زد و تنها چیزی که جلوی نظرم بود صورت بچه هام بود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این شب زیبـا
می سپارمتان
بـه اون کسی که
تـو دیـار بـی کسی
بین همه ی دلواپسی ها
مونس و همدممان اسـت
شبتون در آغوش اَمن خـدا
به امید فردایـی پراز بهترینها
شب خوش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸بر ما سالی گذشت
🍎 وبر زمین گردشی
🌸وبر روزگار حکایتی
🍎امید آنکه
🌸که کهنه رفته باشد
🍎به نکویی
🌸واین نو همی آید به شـادی
🌸 پیشاپیش عیدتون مبارک 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز هشتم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
داستان روز آخر سال... - @mer30tv.mp3
6.47M
صبح 29 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوشش اول از مرد پرسیدم اسمت چیه گفت علی آقاگفتم هر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیستوهفت
.آهسته خودم به پشت کردم برف می ریخت تو صورتم و چیز دیگه ای نمی فهمیدم نمی دونستم به چیزی جز بچه هام فکر کنم و حتی اینکه ممکنه اونا رو تنها بزارم هم قدرتی بهم نمی داد تا از جا بلند بشمیه دفعه دستی قوی رفت زیر سرم و دست دیگه زیر دو تا پامو منو از زمین بلند کرد ….سست و بی حال بودم ولی هم اینکه توی بغلش قرار گرفتم بوی آشنایی به مشامم خورد.اون منو به سینه اش نزدیک کرد و شروع به دویدن کرد.حس می کردم بوی اوس عباس رو میده آروم شدم و احساس امنیت کردم و از حال رفتم.صدای اکبر رو شنیدم که می گفت چی شده آقا جون عزیز جان رو چیکار کردی ؟و صدای اوس عباس اومد که گفت برو کنار زود باشین گرمش کنیم تو کوچه افتاده.نمی تونستم حرکت کنم فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم خودش بود که جون منو نجات داد.اکبر با تعجب گفت آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین ؟ گفت نه آقاجون بدو یه کم آب گرم کن بیار دارین؟گفت ؛نه ، الان می زارم گرم بشه.نمی دونم بیهوش نبودم ولی نه حسی داشتم و نه قدرت حرکت.اوس عباس لحاف رو از یک طرف کرسی انداخت بالا و منو همون جا خوابوند و فوراً لباسهای منو که خیس بود در آورد و با یه حوله منو خشک کرد و به بچه ها گفت زود دست و پاشو بمالید زود باشین هر چهار تا افتادن به جون من و خودش از همه بیشتر بدن منو گرم می کرد اونوقت یه ژاکت تنم کرد و منو کرد زیر کرسی …حالا حالم بهتر بود ولی خودم عمداً چشمم باز نکردم.اوس عباس رفت و یه چایی درست کرد و از اکبر پرسید بخاری ندارین ؟ اکبر گفت نه عزیز جان می خواد بخره وقت نکرده.کمی نزدیک من نشست و گفت غصه نخورین ،من فردا براتون هم بخاری میارم هم ذغال سنگ.پول دارین ؟نیره گفت عزیز جان کار می کنه و پول میگیره الانم رفته بود پول بیاره.آه عمیقی کشید و گفت اومده بودم در خونه ببینم چیکار می کنین از دور دیدم یکی افتاد رو زمین رفتم کمکش کنم دیدم عزیزمه.صداش بغض آلود و غمگین بود ،دستی روی سر من کشید و مثل قبل نوزاشم کرد و گفت تو همیشه تو قلب منی همیشه عاشقت می مونم.گریه ام گرفته بود و دلم می خواست بره تا اشک منو نبینه.بچه ها رفتارشون باهاش عوض شده بود انگار دلشون براش سوخته بود یا ازش ممنون بودن که منو نجات داده بود؛شاید هم دلشون تنگ شده بود.
اوس عباس دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت قلبش خوب می زنه پس حالش زود خوب میشه .کمی دیگه نشست و با بچه ها حرف زد از نیره پرسید عزیز جان در مورد من چی میگه ، نیره گفت هیچی..باز پرسید :هیچی نمیگه؟ اصلا اکبر گفت خودتون که عزیز و میشناسین اگرم با خودش فکر کنه به ما نمیگه.گفت دل شما ها برای من تنگ نشده ؟ ملیحه گفت من خیلی دلم تنگ شده چرا ما رو ول کردی ما بی بابا شدیم؟چرا رفتی زن گرفتی؟ مگه ما بچه ها ی تو نبودیم …دست ملیحه رو گرفت و کشید تو بغلش و گفت الهی من بمیرم که این کارو کردم ولی من داشتم برای شما می مردم خیلی دلم تنگ شده بود.مخصوصا برای عزیز جان ….بهش بگو من باید برم برف زیاده و سرد میشه ولی صبح میام و براتون بخاری و سوخت میارم.وقتی بلند شد ملیحه دستشو گرفت و گفت آقاجون برای من دفتر می خری ؟ پرسید مگه دفتر نداری؟ گفت نه ولی دلم نیومد به عزیز جان بگم آخه اون همش می ترسه بی پول بشه.صورت اونو بوسید و گفت چشم آقاجون الهی من قربونت برم فردا که اومدم برات دفترم میارم و رفت.حالا من چه حالی هستم فقط خدا می دونه قلبم خوب نمی زد ، اون اشتباه فهمید من حالم خوب نبود اون با اومدنش داغ دلم رو تازه کرده بود بغض کرده بودم خیلی احساس غریبی وبی کسی کردم وقتی دو باره رفت یک لحظه آرزو کردم کاش می موند و برای همیشه نمی رفت.گفتم بهت که من خیلی وقت ها فکرای احمقانه ای می کردم از اینکه قرار بود صبح دوباره بیاد احساس خوبی داشتم.وقتی در آغوشش منو آورد خونه حس خوبی داشتم ووقتی بدن منو گرم می کرد احساس کردم اون همه کس منه.و احمقانه همه چیز رو فراموش کردم با خودم گفتم بزار بیاره مگه چی میشه لا اقل کمک کنه من بچه ها رو بزرگ کنم…مگه من مجبورم انقدر سختی بکشم.اصلا اگه گاهی به ما سر بزنه که اشکالی نداره دیگه خوب شوهر من نباشه ولی بالای سرمون باشه خوبه, اینقدر بی کس و کار نمیشیم.وقتی رفت من بلند شدم بچه ها فکر میکردن من بیهوشم ریختن دورمن میخواستن تعریف کنن ولی من خیلی گرسنه بودم و گفتم نیره شام چی داریم.گفت عزیز جان خیلی سرد بود نتونستم درست کنم.گفتم چایی که داریم سرشیر هم داریم برو بریز و بیار تا دور هم چایی شیرین بخوریم.تمام شب رولرزداشتم و فکر می کردم فردا مریض بشم.فردا خوب بودم و فقط یه کم سر و کله ام گرفته بود ولی حالم خوب بود.بچه ها رونزاشتم برن مدرسه اولابرف زیادبودو دومامیخواستم اگراوس عباس اومد باهاش تنها نباشم که زیاد با هم همکلام بشیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ماهی_سفید
بریم همراه بشیم با میجآنِ عزیزمون برای یه حس و حال خوب😍 از خونه تکونی عید تا طبخ ماهی سفید و خوردنش با پنیر سرخ کرده.
بریم که از حال و هوای بهاری خونه ی زیبای میجآن غرق لذت بشیم.😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3848041313.mp3
4.07M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء هفتم قرآن کریم
⏱زمان: ۳۳ دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم با دیدن جوجه رنگی ذوق زده میشین😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f