بچه که بودیم تمام لذت نوروز همین روزهای آخر اسفند بود،
جیم شدن از مدرسه، چهارشنبه سوری، قالی شویی و ...
اما الان اینقدر غرق کار میشیم و صبح تا شب بدو بدو که اون لذتهای شیرین رو از خودمون دریغ کردیم ...
یادمون نره، تمام عمر همینطور سَرسَری نگذره ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بریم برای دیدن خانه تکانی های زمان خودمون😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوهشت بهترین لباسم رو پوشیدم موهامو پشت سرم دم اسب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوبیستونه
سر به سر بچه ها می گذاشتم و گاهی با اونا بازی می کردم و می خندیدم و اونا نمی دونستن که در پس هر خنده ی بلند من یک بغض دائمی گلومو فشار می ده. بیشتر کار خونه به عهده ی دخترا بود و من می دوختم و می دوختم اما به جایی نمی رسیدم و همش خرج می شد و نمی تونستم یه کم از اون پولو پس انداز کنم تا برای خونه وسیله بخریم.ماه اسفند رسید ولی هنوز خونه خالی بود و ما توی یک اتاق زندگی می کردیم …هوا داشت کم کم گرم میشد من فقط کار
می کردم و شبها کابوس اوس عباس و اون زن رو می دیدم ، مثل اینکه خدا نمی خواست من اونا رو فراموش کنم…. شب ساعتها سر سجاده به خدا التماس می کردم که عشق اونو از دلم بیرون کنه و باز صبح روز از نو و روزی از نو.واقعا از خودم بیزار بودم که هنوز به اون فکر می کردم و از اینکه با زن دیگه ای زندگی می کنه آتیش می گرفتم..دلم نمی خواست این طوری باشم ولی روز به روز بدتر می شدم .یک روز که نزدیک ظهر از خونه ی عزیز خانم برگشتم خونه ، رقیه و بانو خانم و قاسم رو تو حیاط دیدم نیره کنار باغچه فرش انداخته بود و تو آفتاب نشسته بودن خیلی از دیدن اونا خوشحال شدم ،مخصوصا قاسم که خیلی دوستش داشتم … فکر کنم بچه ام خجالت کشیده بود اونا رو ببره تو اتاق.چون پای قاسم در میون بود ، هر چی داشتیم آورده بود آخه دل اونم پیش قاسم گیر بود … گفتم چرا تو حیاط نشستین سرده: آبجیم گفت : نه بابا خیلی هم خوبه آفتابش گرمه می چسبه خسته نباشی خواهرت بمیره برات.گفتم رقیه دوباره شروع نکن که این دفعه منم باهات دم می گیرم که خیلی دلم پره…. پس ساکت.ولی خودم بلند بلند خندیدم و اونام فکر کردن من حرف خنده داری زدم و با من خندیدن چادرمو برداشتم و چهار تا کردم و گذاشتم زیرم و نشستم روش گفتم من از شما ها ناز ترم می ترسم سرما بخورم زمین سرده.نیره یه چایی برام آورد و داد دستم و پارچه ها رو بر داشت برد تو اتاق.گفتم چه عجب از این ورا خیلی وقته نیومده بودین.رقیه گفت آقا جان سخت مریضه همش باید اونو تر و خشک کنم مثل بچه ها شده تازه همش سراغ تو رو می گیره و نگرانته …تو چرا نمیای ما رو سر بزنی ؟ گفتم: رفتی همه چیز رو بهش گفتی ؟ آره حتما مگه تو می تونی خودتو نگه داری چه چیزایی من از تو می پرسم (با خنده می گفتم و اونام می خندیدن(و بی اختیار آه عمیقی کشیدم ) می ببینی که از صبح تا شب خیاطی می کنم به خدا وقت نمیشه. باید به عیادت آقاجان بیام ,حتما تو این هفته سر می زنم.بانو خانم گفت من برای سمنو گندم نذر کردم آوردم تا اضافه کنی.خندیدم و گفتم کدوم سمنو ؟ فکر نکنم با این وضع بشه سمنو بپزم ، نمی دونم والله می دونین دیگه مردم رو میشناسین ، حرف می زنن و منم واقعا حالشو ندارم تحمل کنم.رقیه همین طور که سر و گردن میومد گفت بلا نسبت شما غلط می کنن ، امسال غربیه رو که نمیگیم فامیل .. فقط فامیل … نذرتو که باید بدی… نباید بدی ؟
گفتم :خوب نمی دونم چیکار کنم حالا یه فکری می کنم.بانو خانم گفت نترس تو گندم رو خیس کن ، برو جلو خاطر جمع صاحب این دیگ خودش کمک می کنه… در ضمن ما برای یه چیز دیگه هم اومدیم.بگو دیگه خان جان شما خودت بگو دیر وقته باید بریم ، گفتم یعنی چی تازه اومدین رقیه گفت : نه بابا آبجی ما دو ساعتی هست که اینجایم خودت که می دونی آقاجان بدون من آب نمی خوره…. تو یه قولی به قاسم دادی اَل وعده وفا اگه می خوای که حالا وقتشه.خودمو زدم به اون راه و گفتم چه قولی ؟ قاسم پرید وسط که خاله ؟ قول ندادی؟ به من قول ندادی ؟گفتم آهان نمی دونم به خدا چی بگم.الان شما ها دارین نیره رو خواستگاری می کنین؟ چون به قاسم قول دادم؟نه پشیمون شدم این طوری نمی دم(البته با لحن شوخی )رقیه گفت چه جوری بگم که اون پنچه ی آفتاب تو بدی به من خانم… نرگس خانم ما اومدیم دختر تو رو خواستگاری کنیم ما خلاصه نیره رو می خوایم آیا میدی.بانو خانم گفت واقعا خیلی خوشگله به خدا نرگس ، از خودتم خوشگل تره می دونی وقتی اومدی خونه ی آقاجان راه می رفتی آدم کیف می کرد من که خیلی دوستت داشتم حالا نیره رو دست تو بلند شده …نمی دونم وقتی تو قنداق بود قاسم از کجا می دونست این اینقدر ماشالله خوشگل میشه.گفتم ممنون..راستشو میگم من از خدامیخوام قاسم دامادم بشه چون خودم خیلی دوستش دارم ولی به خودش گفتم یه کم صبر کن تا اوضاع من رو براه بشه.رقیه گفت ای خواهر تو رو براهی چیزت نیست که بعدم تو خواهر منی ما که با هم این حرفا رو نداریم خودم نوکرشم مگه خاله اش مرده؟پس کار تمومه نیره مال من شد ؟گفتم حالا صبر کن بزار نیره بیاد یه کم بخندیم . صدا کردم نیره بیا …بیا دخترم ببین خاله ات چی میگه. اونم که داشت به حرفای ما گوش می داد… در حالیکه صورت سفیدش قرمز شده بود اومد و وایساد جلوی ما.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خـــدایا
در این شـب زیبا
ایـمان غبار گرفته ما را
در باران رحمت خویـش پاک کن
شب تون بخیر و سرشار از
آرامش در پناه خـدا💫💥
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹سلام سال نو مبارک🌹
🌼یا مقلبَ القلوب،
🌺حالِ خوب را نصیب کن
🌼سختی و بلا و آفت از
🌺زمین و آسمان و مُلک و مملکت
🌼به دور دار
🌺جانِ خسته را امید باش
🌼این گذارِ عمر را بهار کن
🌺بهارتان مدام🙏🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز نهم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سال نو مبارک .... - @mer30tv.mp3
4.56M
صبح 1 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستونه سر به سر بچه ها می گذاشتم و گاهی با اونا بازی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوسی
قاسم سرش پایین بود گفتم خاله ات تو رو خواستگاری کرده منم گفتم تو می خوای درس بخونی و شوهر نمی کنی …حالام اونا می خوان برن برای قاسم یه جای دیگه …گفتم تو جریان باشی ، خوب گفتم ؟یه دفعه زد زیر گریه و گفت هر چی شما بگین عزیز جان ، ولی من نمی خوام درس بخونم.و اشک تو چشمش جمع شد و خواست معرکه رو ترک کنه که همه زدیم زیر خنده و من رفتم که بغلش کنم گفتم مثل اینکه با این جور چیزا نمیشه شوخی کرد بچه ام داشت پس میفتاد.گرفتمش تو بغلم و گفتم آخه به کس کسونت نمیدم, به همه کسونت نمیدم, به راه دورت نمی دم ,به مرد کورت نمیدم , به کسی میدم که کس باشه قبای نتش اطلس باشه …شاه بیاد با لشکرش کنیزکا دور و ورش آیا بدم …آیا ندم.رقیه و بانو خانم هم با من دم گرفتن و دست میزدن و نیره متوجه شد که داریم شوخی می کنیم هی می گفت عزیز جان خیلی بدی …به خدا ترسیدم گفتم دختره ی پر رو از چی ترسیدی ؟قاسمم نیشش تا بنا گوش باز شده بودو من دوباره خوندم و همه دست می زدن و قاسم که انگار با دستش طبل می زد از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید …. و بالاخره با شادی و خوشحالی خواستگاری نیره هم انجام شد . بدون آقاجان چون هم اون مریض بود هم اینکه رقیه نمی خواست آقاجان وضع زندگی منو ببینه ولی از اینکه می دیدم قاسم و نیره اینقدر خوشحال هستن راضی بودم اونا از بچه گی بهم علاقه داشتن و هیچ کس نمی تونست این عشق رو از اونا بگیره.اما شادی اون روز من خیلی طول نکشید. بعد از شام بود. ملیحه و اکبر خواب بودن و من و نیره داشتیم خیاطی می کردیم البته نیره ظاهرا خیاطی می کرد چون تو رویا بود و وانمود می کرد داره به من کمک می کنه. ولی کاملا معلوم بود که اصلا اونجا نبودکه صدای در اومد …یک لحظه قلبم وایساد فکر کردم اوس عباسه.خدای من حالا چیکار کنم ؟ رفتم پشت در و پرسیدم کیه ؟ صدای لرزون و گریون کوکب رو شنیدم ..عزیز جان در و باز کن منم.با عجله در باز کردم و اون خودشو انداخت تو بغل من و گفت عزیز جان به دادم برس دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده دارم دیوونه میشم تو رو خدا عزیز جان کمکم کن.نیگا کردم دیدم کسی نیست.تنها بود …خونه ی اون از اینجا خیلی دور بود و نمی دونم چرا و چطور اون موقع شب اومده بود.همون طور که اون به من التماس می کرد دستشو گرفتم و بردم تو به نیره گفتم براش آب بیار.بعد به کوکب گفتم دیگه حرف نزن تا آروم بشی بعد برام تعریف کن چی شده ، شلوغ نکن فقط حرف بزن تا من بفهمم چی میگی.یک پیاله آب رو تا ته سر کشید…بعد شروع کرد به نفس نفس زدن معلوم بود که قلبش داره بشدت می زنه..من داشتم پس میفتادم ولی بازم می خواستم اونو آروم کنم تا اون موقع هزار فکر به سرم رسید.وقتی آروم تر شد گفتم حالا بگو وسط حرفتم گریه نکن بزار آخرش من بهت میگم که گریه داره یا نداره ..آخه تو سرهنگ خیالی ممکنه اشتباه کرده باشی گفت آره عزیز من اشتباه کردم زن حبیب شدم بدبختانه از وقتی ما عروسی کردیم شما اینقدر خودتون داشتین که من دلم نمی خواست شما رو ناراحت کنم می گفتم درست میشه ولی نشد روز به روز بد تر شد.گفتم بگو چی شده اینو بگو ؟راستش یادته سر رفتن حبیب با آقا جون این ماجرا پیش اومد من نخواستم که دیگه بگم….تا شما ناراحت بشی بیشتر شبابا آقاجون میره و عرق می خوره مثل آقا جون نیست یواشی میاد خونه که مادر پدرش نفهمن ولی مست مست میاد من هر چی گریه و زاری می کنم فایده نداره قول میده و بازم میره …گفتم خوب نزار بره..گفت نمیشه مثل آقا جون از سر کار میره. نه پول درستی در میاره که بتونیم خونه رو بسازیم نه جواب درستی به من میده نصف پولی روهم که درمیاره میده ب مادرش.گفتم خوب وقتی میاد نزار بره بیرون.گفت چی میگی عزیز جان خوب از سر کار میره و من نمی تونم جلوشو بگیرم …عزیز جان دارم دیوونه میشم امشب سر شب اومد خونه ولی یه کم بعد آقا جون اومد دنبالش و رفت و گفت آقات بامن کار داره…ولی می دونم که کجا رفته پرسیدم آقات؟گفت آره عزیز جان با آقام میره گفتم پس اینجوری هم که ما فکر می کردیم گم نشده دنبال خوش گذرونی خودشه.کوکب گفت آره بخدا، وقتی دیر کردفهمیدم بازم مست میادمنم دیگه طاقت نیاوردم به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم عزیز جان یه فکری بکن تو رو قران.اون می گفت و من خون خونمو می خورد داشتم ازعصبانیت منفجر می شدم گفتم چرا به من نگفتی؟بهت بگم دیگه دیر شده جلوی حبیب رو نمیشه گرفت.یکسال و نیمه که اون داره این کارو می کنه اونوقت تو حالا به من می گی؟گریه بچه ام بیشترشده بود…گفتم عیب نداره گریه کن حالا هر چی می خوای گریه کن, ولی همین امشب تصمیم بگیر؛ بهت بگم حبیب… دیگه… این… کارو… ول.. نِ..میکنه اگر اینو کردی تو گوشت خیلی خوبه.همین الان یا ولش کن بیا خونه ی من یاباهمین وضعیت بسازسعی کن با صبوری درستش کنی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سبزی_پلو
مواد لازم :
✅ ماهی سفید
✅ برنج
✅ شوید
✅ تره
✅ گشنیز
✅ نمک فلفل
✅ زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3949305292.mp3
4.12M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء نهم قرآن کریم
⏱زمان: ۳۳ دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔶🔸 بعضی عکسا یه عمر سرو صدا داخلشون هست،حتی بو هم دارن !!!!!!
#نوستالوژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسی قاسم سرش پایین بود گفتم خاله ات تو رو خواستگاری کر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوسیویک
ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده …اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه ، بخوای گریه کنی که کور میشی.گفت عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو بهم زده …. دستی کشیدم به سرشو گفتم نه مادر دیگه این فکر رو نکن آقات از قبل اون کثافت کاری رو کرده بود اونم بهانه شد تا رو کنه ، پس هیچ ربطی به حبیب نداره اون بدبخت هم اسیر دست اون شده از اول راه و چاه رو اون نشونش داد حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم.گفت نه منم به شما کمک می کنم خوابم نمیاد گفتم امشب که نیره کاری نیست پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد.اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت قاسم خیلی پسر خوبیه. رضا هم خوبه …و بعد آه عمیقی کشید و گفت مثل اینکه فقط من شانس نداشتم .گفتم نه عزیزم توام خوبی ، حبیبم خوبه درست میشه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی. گفت آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان …پرسیدم دیگه چیه خدا به خیر کنه، سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت: من …من …می دونی چیه عزیز…من آبستنم.گفتم چند وقته چرا به من نگفتی ؟گفت آخه روم نمیشد با این اوضاعی که شما دارین.بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم مبارک باشه قربونت برم .. حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی.به حبیب گفتی ؟ می دونه؟ گفت نه اول به شما گفتم الان چهار ماهه.گفتم ای بابا تو دیگه کی هستی؟ اونجا که باید طاقت بیاری نمیاری اونوقت اونجا که باید صبر نداشته باشی، داری.همه کارات برعکسه …من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات(حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری؟گفت یکی دو هفته چرا خیلی کم ، ولی خوبم کلا مثل شمام،گفتم:مگه من چه جوریم؟؟گفت همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین.گفتم عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی چاره ای نداری که گذشت کنی ، ندیده بگیر همه چیز رو به روی خودت نیار ، دوتاشم لا سیبلی رد کن چی میشه مگه ؟ گفت: به خدا اگر روزی یک بار منو می زد این قدر ناراحت نبودم خوب نجسی می خوره و گناه داره میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی.گفتم غلط زیادی می کنن بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه اون از رگ گردن بهت نزدیک تره می دونه که تو چقدر پاکی.تلاشتم که کردی نشد خوب حالا سر تو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو.من اونو نصیحت می کردم، ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه هیچ کاری نمیشه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود.بالاخره خوابیدیم.ولی من خوابم نبرد به صورت معصوم اون نگاه می کردم و به بچه ای که توی شکمش داشت،به خدا گفتم خدایی تو رو شکر نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی …. نمی دونم چرا ..اگر هیچ کدوم از سئوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم میدم این یکی رو به من بگوساعت ده صبح بود که صدای در اومد …حدس زدم حبیب باشه خودمو آماده کردم تا هر چی می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود.مادر حبیب زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه اون همیشه جلوی من ساکت بود و موُدب.مرتب تعارف می کرد و احوال پرسی و دوباره از اول تقریبا نیم ساعت اول که بهش می رسیدی باید می گفتی مرسی خیلی ممنون خوبن سلام دارن خدمتون و دوباره مرسی .خیلی هم مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت وهمیشه یک لبخند تلخ روی لبهاش دیده بودم نه می خندید نه خوشحال بود لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست.اون روز ابرو ها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلب کاری از من اومده…در و که باز کردم با عصبانیت گفت سلام نرگس خانم جان …از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده.گفتم سلام خوش اومدین بفرما تو …گفت همچین زیاد هم خوش نیومدیم،، گفتم بفرمایید تو.دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم برای همین گربه رو دم حجله کشتم, حدس زدم اون ممکنه چی بگه یکی این که چرا کوکب اون وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده.اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم پس من باید شروع می کردم.این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ، وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو پشت سرشم حبیب… من شروع کردم ….خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم …تو داری چیکار می کنی؟ بیا ….با من بیا.. می خوام بندازمت تو چاه خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه چون به صلاحت نیست پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته عقل داری یا نه ؟عاقبت کار اوس عباس رو ببین خوبه ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه توعم با پولای عیدیت سریع میرفتی خرید تو دوست خوب منی🥹🫂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شمعدونی های ارسالی دوست عزیزمون از چهل سال پیش😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی گرم شیرینی هایی خونگی مادربزرگ که تمام خونه رو پر میکرد
سبزه هایی که از چند هفته قبل کاشته شده بودن
دراومدن ظرفهای که همیشه منتظر یه مراسم ویژه بودن تا گلهاشون رو نشون بدن
چیده شدن هفت سین روی سفره
شادی بچه ها از خریدن لباسهای نو
جمع شدن فامیل و بگو و بخند
اسکناسهای تانخورده عیدی
اینها تصورات ماست از عید نوروز...
یادش بخیر...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیویک ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده …اگر ت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوسیودو
توام بروبرو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آزار بدی برو الواتی(رو کردم به مادرش )ببخشید شمام مادرشی باید بدونی بچه ی من برای اینکه شما ناراحت نشی حرف نمی زنه این آقا حبیب افتاده دنبال اوس عباس و باهاش میره نجسی خوری, ما با شما این قرارو گذاشته بودیم؟ شما نمی دونستین بچه ی من مومن و از این کارا بی زاره ؟ شما گفتین دختر مومن می خواین که پسر تون بره مست بیاد خونه ؟ خوب اگر از اول می گفتین من به شما می گفتم که بچه ی من به اندازه ی کافی از دست آقاش کشیده بسه براش…. حالا شوهر نکنه که نمیمیره ولی الان داره جون می کنه از صبح تا شب گریه می کنه چرا چون فکر می کنه گناه حبیب هم پای اون می نویسن چون تو کله اش کردن و درم نمیاد که اگر با مرد مست بخوابه گناه کرده …شما بگو برای چی بچه ی من چهار ماهه آبستن باشه و به کسی نگه…از بس داره غصه می خوره بچه اشم فردا روانی میشه.بیچاره مادر حبیب تا میومد دهنشو باز کنه من یک چیزی می گفتم که اون باید گوش می داد و تیر آخر رو هم زدم یک دفعه هر دو از جا پریدن.حبیب که تا اون موقع سرش پایین بود رو به کوکب کرد و گفت آره راسته ؟ من بابا میشم؟ به جای کوکب من گفتم آره بابا میشی… تو آقا حبیب داری بابا میشی. بشو مبارکه ولی یه بابای واقعی بشو.این که وضع نمیشه بچه ام داره دق می کنه خانم تو رو خدا جلوی حبیب رو بگیرین.مادر حبیب رفت و کنار ایوون نشست و گفت خدا رو شکر، صد هزار مرتبه شکر پس تو آبستن بودی که من همش نذر و نیاز می کردم فکر کردم بچه تون نمیشه….یه عالمه دعا گرفتم دیروز ,, چرا مادر به من نگفتی ؟کوکب گفت اولش خودمم نمی دونستم ولی بعد حبیب ناراحتم می کرد و فکر کردم اصلا براش اهمیتی نداره.حبیب رفت جلو و دست کوکب رو گرفت و گفت الهی من بمیرم قسم می خورم دیگه نمیرم جلوی عزیز جان قسم می خورم دیگه تموم شد وای باورم نمیشه فکر کردم دیگه هیچوقت بچه دار نمیشیم خیلی خوشحالم …. خیلی و کنارش نشست و دست انداخت دور گردنش و اونو بوسید و گفت تموم شد دیگه خودتو ناراحت نکن ، ببخشید عزیز جان این جوری که کوکب میگه نیست.بزارین بگم چه جوری شروع شد.یک روز من.جلوی مادرم بگم ؟ گفتم بگو ما طشتمون خیلی وقته که افتاده بگوگفت یک روز من آقا جون رو با اون زنه دیدم دست شو گرفته بود و می رفتن سوار ماشین بشن بعد اومد منو با خودش برد جایی که مست می کرد خیلی اصرار کرد و منم یه کم خوردم التماس کرد به کسی چیزی نگم ( حالا اون داره حرف می زنه من دارم مثل بید می لرزم و نمی خواستم اونا بفهمن ) گفتم خیلی خوب ، بسه دیگه ولش کن از شیرین کاری هات تعریف نکن این که تو میگی برای من دلیل نمیشه گفتم هر کس بهت گفت بیفت تو چاه خودتو میندازی؟ نکن دیگه به حرف کسی خونه ی خودتو خراب نکن.مادر حبیب گفت راست میگه نرگس خانم پسر تو چرا اینجوری شدی؟حتما خودتم خواستی مگه مجبورت کرد؟ بهت التماس کرد؟ خوب نمی رفتی مادر دیگه بچه دار شدی نکن این دختر معصوم رو هم اینقدر اذیت نکن …. ببخشید نرگس خانم خیلی بد شد ولی من چون آقاجون میومد دنبال حبیب فکر کردم شما تو جریان هستید ….خیلی ببخشید.بعدم کوکب رو برداشتن و با خوبی و خوشی رفتن و مادر حبیب هم نتونست یک کلمه حرف بزنه وقتی اونا رفتن گفتم خدا تو رو بیامرزه خان باجی.دو روز بعد گندم هایی رو که خیس کرده بودم تو سینی پهن کردم و روش یه دستمال انداختم وهمه ی سینی ها رو گذاشتم کنار حیاط تا سبز بشه …بعد حیاط رو جارو کردم و یه کم آبپاشی کردم که برم سر کارم که صدای در اومد فکر کردم اکبر برگشته رفتم درو باز کردم جلوی در خشکم زد …اوس عباس منو کنار زد و اومد تو حالت زار و نزاری داشت نگاهش پراز ترس بود نمی دونم ولی یه جوری شده بود تا اون موقع من اونو اینطوری ندیده بودم ریشش بلند شده بود حتی موهاش هم اصلاح نشده بود پیرهن بد ترکیبی تنش بود و از اون اوس عباس شیک پوش و شاد و شنگول هیچی باقی نمونده بود.درو بستم و خیلی خونسرد گفتم چی می خوای اگر بخاری آوردی نمی خواد زحمت نکش خودم خریدم و زمستونم داره تموم میشه …هیچی نگفت و رفت روی پله ی ایوون نشست گفتم خدا به خیر کنه چرا الان اون جا نشستی ؟ حرفی داری بزن و برو..اون بازم حرف نزد سرشو انداخت پایین ..دیگه قلبم به شدت اون موقع ها نمی زد دیگه اون احساس عجیبی که منو به طرف اون می کشید در کار نبود …دستمو زدم به کمرم و گفتم : سر جد پدرت اوس عباس دست از سر من ور دار هر کاری می خوای بکنی بکن ولی به کار من کار نداشته باش …من تا حالا کاری به کار تو داشتم؟ باهات دعوا کردم؟ در خونه ات اومدم؟آخه چرا آرامش منو بهم می زنی ؟ حالام که این دفعه اومدی حرف نمی زنی …سرشو بالا کرد و گفت چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ اصلا چی دارم که بگم ؟ تو نمی دونی که چقدر پشیمونم …
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در تاریکی های
زندگی راهنمایمان باش...
" شب خوش "✨🦋💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f