eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔸 بعضی عکسا یه عمر سرو صدا داخلشون هست،حتی بو هم دارن !!!!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسی قاسم سرش پایین بود گفتم خاله ات تو رو خواستگاری کر
ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده …اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه ، بخوای گریه کنی که کور میشی.گفت عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو بهم زده …. دستی کشیدم به سرشو گفتم نه مادر دیگه این فکر رو نکن آقات از قبل اون کثافت کاری رو کرده بود اونم بهانه شد تا رو کنه ، پس هیچ ربطی به حبیب نداره اون بدبخت هم اسیر دست اون شده از اول راه و چاه رو اون نشونش داد حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم.گفت نه منم به شما کمک می کنم خوابم نمیاد گفتم امشب که نیره کاری نیست پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد.اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت قاسم خیلی پسر خوبیه. رضا هم خوبه …و بعد آه عمیقی کشید و گفت مثل اینکه فقط من شانس نداشتم .گفتم نه عزیزم توام خوبی ، حبیبم خوبه درست میشه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی. گفت آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان …پرسیدم دیگه چیه خدا به خیر کنه، سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت: من …من …می دونی چیه عزیز…من آبستنم.گفتم چند وقته چرا به من نگفتی ؟گفت آخه روم نمیشد با این اوضاعی که شما دارین.بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم مبارک باشه قربونت برم .. حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی.به حبیب گفتی ؟ می دونه؟ گفت نه اول به شما گفتم الان چهار ماهه.گفتم ای بابا تو دیگه کی هستی؟ اونجا که باید طاقت بیاری نمیاری اونوقت اونجا که باید صبر نداشته باشی، داری.همه کارات برعکسه …من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات(حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری؟گفت یکی دو هفته چرا خیلی کم ، ولی خوبم کلا مثل شمام،گفتم:مگه من چه جوریم؟؟گفت همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین.گفتم عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی چاره ای نداری که گذشت کنی ، ندیده بگیر همه چیز رو به روی خودت نیار ، دوتاشم لا سیبلی رد کن چی میشه مگه ؟ گفت: به خدا اگر روزی یک بار منو می زد این قدر ناراحت نبودم خوب نجسی می خوره و گناه داره میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی.گفتم غلط زیادی می کنن بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه اون از رگ گردن بهت نزدیک تره می دونه که تو چقدر پاکی.تلاشتم که کردی نشد خوب حالا سر تو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو.من اونو نصیحت می کردم، ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه هیچ کاری نمیشه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود.بالاخره خوابیدیم.ولی من خوابم نبرد به صورت معصوم اون نگاه می کردم و به بچه ای که توی شکمش داشت،به خدا گفتم خدایی تو رو شکر نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی …. نمی دونم چرا ..اگر هیچ کدوم از سئوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم میدم این یکی رو به من بگوساعت ده صبح بود که صدای در اومد …حدس زدم حبیب باشه خودمو آماده کردم تا هر چی می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود.مادر حبیب زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه اون همیشه جلوی من ساکت بود و موُدب.مرتب تعارف می کرد و احوال پرسی و دوباره از اول تقریبا نیم ساعت اول که بهش می رسیدی باید می گفتی مرسی خیلی ممنون خوبن سلام دارن خدمتون و دوباره مرسی .خیلی هم مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت وهمیشه یک لبخند تلخ روی لبهاش دیده بودم نه می خندید نه خوشحال بود لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست.اون روز ابرو ها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلب کاری از من اومده…در و که باز کردم با عصبانیت گفت سلام نرگس خانم جان …از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده.گفتم سلام خوش اومدین بفرما تو …گفت همچین زیاد هم خوش نیومدیم،، گفتم بفرمایید تو.دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم برای همین گربه رو دم حجله کشتم, حدس زدم اون ممکنه چی بگه یکی این که چرا کوکب اون وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده.اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم پس من باید شروع می کردم.این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ، وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو پشت سرشم حبیب… من شروع کردم ….خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم …تو داری چیکار می کنی؟ بیا ….با من بیا.. می خوام بندازمت تو چاه خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه چون به صلاحت نیست پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته عقل داری یا نه ؟عاقبت کار اوس عباس رو ببین خوبه ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه توعم با پولای عیدیت سریع میرفتی خرید تو دوست خوب منی🥹🫂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است. ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شمعدونی های ارسالی دوست عزیزمون از چهل سال پیش😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی گرم شیرینی هایی خونگی مادربزرگ که تمام خونه رو پر میکرد سبزه هایی که از چند هفته قبل کاشته شده بودن دراومدن ظرفهای که همیشه منتظر یه مراسم ویژه بودن تا گلهاشون رو نشون بدن چیده شدن هفت سین روی سفره شادی بچه ها از خریدن لباس‌های نو جمع شدن فامیل و بگو و بخند اسکناس‌های تانخورده عیدی اینها تصورات ماست از عید نوروز... یادش بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیویک ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده …اگر ت
توام بروبرو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آزار بدی برو الواتی(رو کردم به مادرش )ببخشید شمام مادرشی باید بدونی بچه ی من برای اینکه شما ناراحت نشی حرف نمی زنه این آقا حبیب افتاده دنبال اوس عباس و باهاش میره نجسی خوری, ما با شما این قرارو گذاشته بودیم؟ شما نمی دونستین بچه ی من مومن و از این کارا بی زاره ؟ شما گفتین دختر مومن می خواین که پسر تون بره مست بیاد خونه ؟ خوب اگر از اول می گفتین من به شما می گفتم که بچه ی من به اندازه ی کافی از دست آقاش کشیده بسه براش…. حالا شوهر نکنه که نمیمیره ولی الان داره جون می کنه از صبح تا شب گریه می کنه چرا چون فکر می کنه گناه حبیب هم پای اون می نویسن چون تو کله اش کردن و درم نمیاد که اگر با مرد مست بخوابه گناه کرده …شما بگو برای چی بچه ی من چهار ماهه آبستن باشه و به کسی نگه…از بس داره غصه می خوره بچه اشم فردا روانی میشه.بیچاره مادر حبیب تا میومد دهنشو باز کنه من یک چیزی می گفتم که اون باید گوش می داد و تیر آخر رو هم زدم یک دفعه هر دو از جا پریدن.حبیب که تا اون موقع سرش پایین بود رو به کوکب کرد و گفت آره راسته ؟ من بابا میشم؟ به جای کوکب من گفتم آره بابا میشی… تو آقا حبیب داری بابا میشی. بشو مبارکه ولی یه بابای واقعی بشو.این که وضع نمیشه بچه ام داره دق می کنه خانم تو رو خدا جلوی حبیب رو بگیرین.مادر حبیب رفت و کنار ایوون نشست و گفت خدا رو شکر، صد هزار مرتبه شکر پس تو آبستن بودی که من همش نذر و نیاز می کردم فکر کردم بچه تون نمیشه….یه عالمه دعا گرفتم دیروز ,, چرا مادر به من نگفتی ؟کوکب گفت اولش خودمم نمی دونستم ولی بعد حبیب ناراحتم می کرد و فکر کردم اصلا براش اهمیتی نداره.حبیب رفت جلو و دست کوکب رو گرفت و گفت الهی من بمیرم قسم می خورم دیگه نمیرم جلوی عزیز جان قسم می خورم دیگه تموم شد وای باورم نمیشه فکر کردم دیگه هیچوقت بچه دار نمیشیم خیلی خوشحالم …. خیلی و کنارش نشست و دست انداخت دور گردنش و اونو بوسید و گفت تموم شد دیگه خودتو ناراحت نکن ، ببخشید عزیز جان این جوری که کوکب میگه نیست.بزارین بگم چه جوری شروع شد.یک روز من.جلوی مادرم بگم ؟ گفتم بگو ما طشتمون خیلی وقته که افتاده بگوگفت یک روز من آقا جون رو با اون زنه دیدم دست شو گرفته بود و می رفتن سوار ماشین بشن بعد اومد منو با خودش برد جایی که مست می کرد خیلی اصرار کرد و منم یه کم خوردم التماس کرد به کسی چیزی نگم ( حالا اون داره حرف می زنه من دارم مثل بید می لرزم و نمی خواستم اونا بفهمن ) گفتم خیلی خوب ، بسه دیگه ولش کن از شیرین کاری هات تعریف نکن این که تو میگی برای من دلیل نمیشه گفتم هر کس بهت گفت بیفت تو چاه خودتو میندازی؟ نکن دیگه به حرف کسی خونه ی خودتو خراب نکن.مادر حبیب گفت راست میگه نرگس خانم پسر تو چرا اینجوری شدی؟حتما خودتم خواستی مگه مجبورت کرد؟ بهت التماس کرد؟ خوب نمی رفتی مادر دیگه بچه دار شدی نکن این دختر معصوم رو هم اینقدر اذیت نکن …. ببخشید نرگس خانم خیلی بد شد ولی من چون آقاجون میومد دنبال حبیب فکر کردم شما تو جریان هستید ….خیلی ببخشید.بعدم کوکب رو برداشتن و با خوبی و خوشی رفتن و مادر حبیب هم نتونست یک کلمه حرف بزنه وقتی اونا رفتن گفتم خدا تو رو بیامرزه خان باجی.دو روز بعد گندم هایی رو که خیس کرده بودم تو سینی پهن کردم و روش یه دستمال انداختم وهمه ی سینی ها رو گذاشتم کنار حیاط تا سبز بشه …بعد حیاط رو جارو کردم و یه کم آبپاشی کردم که برم سر کارم که صدای در اومد فکر کردم اکبر برگشته رفتم درو باز کردم جلوی در خشکم زد …اوس عباس منو کنار زد و اومد تو حالت زار و نزاری داشت نگاهش پراز ترس بود نمی دونم ولی یه جوری شده بود تا اون موقع من اونو اینطوری ندیده بودم ریشش بلند شده بود حتی موهاش هم اصلاح نشده بود پیرهن بد ترکیبی تنش بود و از اون اوس عباس شیک پوش و شاد و شنگول هیچی باقی نمونده بود.درو بستم و خیلی خونسرد گفتم چی می خوای اگر بخاری آوردی نمی خواد زحمت نکش خودم خریدم و زمستونم داره تموم میشه …هیچی نگفت و رفت روی پله ی ایوون نشست گفتم خدا به خیر کنه چرا الان اون جا نشستی ؟ حرفی داری بزن و برو..اون بازم حرف نزد سرشو انداخت پایین ..دیگه قلبم به شدت اون موقع ها نمی زد دیگه اون احساس عجیبی که منو به طرف اون می کشید در کار نبود …دستمو زدم به کمرم و گفتم : سر جد پدرت اوس عباس دست از سر من ور دار هر کاری می خوای بکنی بکن ولی به کار من کار نداشته باش …من تا حالا کاری به کار تو داشتم؟ باهات دعوا کردم؟ در خونه ات اومدم؟آخه چرا آرامش منو بهم می زنی ؟ حالام که این دفعه اومدی حرف نمی زنی …سرشو بالا کرد و گفت چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ اصلا چی دارم که بگم ؟ تو نمی دونی که چقدر پشیمونم … ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در تاریکی های زندگی راهنمایمان باش... " شب خوش "✨🦋💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به به! چه هوایی، چه عیدی، چه بهاری، خوش باشی چنان چهچه و آواز قناری در صبح زیبا و در این روز پر از عشق، عیدی دهدت صاحب این روز بهاری سلام؛ صبح بهاریتون بخیر ...♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز دهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1618208356_D2lM7.mp3
6.36M
🏴سالروز وفات حضرت خدیجه کبری، اُمَّ المؤمنين سلام الله علیها، تسلیت باد 🏴 🕯✨اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت 🕯✨عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیودو توام بروبرو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آ
نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دارم نه راه پیش…هر روز خودمو صد دفعه لعنت می کنم و سر گردونم …تو فکر می کنی نمی دونم با شما ها چیکار کردم ؟نرگس به خدا اگه منو ببخشی همه چیز رو جبران می کنم عشق تو رو نمی تونم فراموش کنم من عاشق توام.گفتم بس می کنی یا نه. من دیگه اون نرگسی که تو میشناختی نیستم یک روز بدون تو میمردم حالا با تو میمیرم.اینه اون فرق من با نرگس قبل .اون نرگس مرده دیگه هیچ کجا دنبالش نگرد.خودت بگو تو جای من بودی چیکار می کردی ؟اون بازم ساکت بود و سرش پایین خودم ادامه دادم…من نمی دونم منظورت از اینکه میگی منو ببخش چیه ؟ ولی من تو رو می بخشم ولی یک شرط داره.اونم اینه که دست از سر حبیب برداری به خاطر کوکب که الان حامله اس نبرش با خودت, ولش کن اونوقت تو رو می بخشم قسم می خورم اگر این کارو بکنی می بخشمت و گرنه از خدامیخوام که تقاص کاراتو پس بدی چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم تو رو می بخشم.والله منم خوشبختی تو رو ميخوام ولی دیگه نمی تونم با تو زندگی کنم… با این اومدن و رفتن تو آرامش از من گرفته میشه تا میام فراموش کنم سر و کله ات پیدا میشه برو با خیال راحت زندگی کن من دیگه به درد تو نمی خورم.گفت بزار پس هر چند وقت یک بار بیام شماها رو ببینم دلم برای تو و بچه ها تنگ میشه.تو هیچ وقت نزاشتی بگم چی شد که این وضع پیش اومد .من یک روز داشتم.وسط حرفش پریدم و گفتم نگو نمی خوام بشنوم چیزی که معلومه کاری که نباید می شد شد…تو رو خدا به کار من دیگه کار نداشته باش.. بزار زندگیمو بکنم بسه دیگه(و متاسفانه گریه ام گرفت) تو که رنج منو نمی خوای ؟ من نمی تونم کس دیگه ای رو با تو ببینم…روشن گفتم ؟(اونم که در مقابل گریه ی من ضعیف بود و زود از هم می پاشید) از جاش بلند شد خسته و وامونده از گوشه ی چشمش چند قطره اشک اومد پایین ، مثل اینکه می خواست من ببینم اون داره گریه می کنه اونو پاک نکرد و نگاه حسرت باری به گندم ها انداخت و گفت پس سمنوتم می پزی ؟ ( آه بلندی کشید )نرگس حلالم کن. ببخش منو … خیلی شرمنده ام و رفت دستمو گذاشتم روی در بسته و سرمو روی دستم.نمی تونستم خودمو کنترل کنم حال و روز اون منو منقلب کرده بود کاش اینجوری نمی شد…بغض گلومو فشار داد و اشک چنان بی تاب از چشمم پایین اومد که احساس کردم صورتم درد گرفته.یک مرتبه صدای دو باره در منو از جا پروند فکر کردم اوس عباس برگشته ، نفمیدم چه طوری درو باز کردم. ولی در کمال تعجب خانم رو پشت در دیدم که باز با همون دبدبه و کپکپه به دیدنِ من اومده بود. من که هنوز حالم جا نیومده بود افتادم تو بغلشو….اون گریه کن من گریه کن.اولین چیزی که از من پرسید این بود ، چقدر زود درو بازکردی… چرا پشت در بودی ؟تازه کسی رفته بود.خانم با یک دایه اومده بود که یه بچه تو بغلش بود و دو تامرد سر یه فرش رو گرفته بودن و کشون کشون بردن تو ایوون و باز رفتن و دوباره یه فرش دیگه رو آوردن من هاج و واج به اون نیگا می کردم پرسیدم اینا چیه خانم؟ تو رو خدا چرا این کارو می کنی مگه نمی دونی دوست ندارم ؟ واقعا اینا چیه ؟ گفت : قابل تو رو نداره.حرف نزن الان ..اصلا دلم خواست.مجبور بودم خانم و دایه ش رو ببرم تو همون اتاق محقر که دور تا دورش وسیله بود من نه کمد داشتم و نه یک صندوق بزرگ این بود که همه چیز دور اتاق چیده شده بود یک طرفم که خیاطی های من ریخته بود تند تند اونا رو جمع کردم و بعد تعارف کردم اومدن تو اتاق.اما خانم با اون همه ثروت و مکنت هنوز همون طور افتاده و متین بود و هیچ تغییری نکرده بودپرسید بچه ها کجان ؟ گفتم هر سه تا میرن مدرسه ولی دیگه بچه نیستن اکبر برای خودش مرد شده..خندید و گفت تو پس فقط سه تا الان تو خونه داری ؟ گفتم آره‌ پرسید می دونی من چند تا بچه دارم گفتم با این حساب که بدون فاصله می زایی باید ده تایی داشته باشی خنده ی قشنگی کرد و گفت نُه تا دارم ولی تو خوب زرنگ بودی..گفتم من این فرش ها رو قبول نمی کنم دلیل نداره چرا منو ناراحت می کنی ؟گفت تو واقعا شیر زنی و من افتخار می کنم چهار تا بچه ی منو شیر دادی باور کن نرگس اونایی که شیر تو رو خوردن هیچ کدوم مریض نمیشن ، این تصادفی نیست واقعا ببین صبار, فارق حمیرا و ثریا از شیر تو خوردن هیچ وقت مریض نمیشن قوی و سر حالن اونوقت تو میگی به گردن من حق نداری ؟ خوب منم دلم می خواد یه جوری ازت تشکر کنم.همیشه از من فاصله میگیری دیگه حالا نمی تونی چون دخترت عروس ما شده …من تا اون موقع به این موضوع فکر نکرده بودم راست میگفت بچه های من خیلی قوی وسالم بودن کمتر مریض می شدن اون روز خانم ازهمیشه مهربون ترو صمیمی تربود…کلی با هم حرف زدیم و نهار خوردیم و چقدر خوشحال بود از اینکه نیره عروس اونا میشد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ کدو ✅ پیاز ✅ گشنیز،خالیواش،نعنا،چوچاق ✅ لوبیا سفید کشاورزی ✅ گردو ✅ رب انار ✅ نمک،فلفل،زردچوبه،گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_357956747840717302.mp3
3.66M
🛑📖 (تحدیر) جزء دهم قرآن کریم ⏱زمان: ۳۳ دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اولین پنجشنبه سال ✨و ياد درگذشتگان 🌸دلمان گرم به خاطره ✨پدرهایی که نیستند 🌸مادرهایی که رفته اند 🌸و دوستانی که بار سفر بستند 🌸خدایا🙏 ✨همه اموات‌ و 🌸گذشتگانمان را ✨ببخش و بیامرز و 🌸قرین رحمت خویش قرار بده... آمین 🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوسه نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دا
.می گفت این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم وقتی نیره اومد بغلش کرد و دو تا سکه بهش داد و گفت حالا من خواهر شوهرت هستم باید برات چیز بهتری میاوردم ولی نشد…انشالله وقت زیاده می خوام خودم برای خرید عروسی ببرمت ، اون موقع هر چی می خوای برای خودت بخر و نشست و کلی با نیره حرف زد تا بفهمه چه چیزایی دوست داره که تو عروسیش انجام بدن …تا موقع رفتن همین جور حرف می زد و خودش می گفت دل نمی کنم بعد گندم ها رو کنار حیاط دید و گفت چه خوبه هر سال سمنو می پزی… سعی می کنم امسال بیام و وقتی هم سوار ماشین شد باز چند تا جعبه سیب و پرتقال گذاشت توی حیاط و رفت تا اون رفت من زود رفتم و اتاق ها رو جا رو کردم و فرش ها رو پهن کردم خیلی قشنگ بود ازش قبول کردم ، تازه از تو چه پنهون خیلی هم راضی بودم اولا برای اینکه چند روز دیگه مهمون داشتم و دوما به این زودی ها هم نمی تونستم فرش بخرم…اونم فرش های به اون گرونی …با خودم گفتم پیشکش رو که رد نمیکنن باور کن ، اونقدرخوشحال بودم که اومدن و رفتن دلخراش اوس عباس رو فراموش کردم.فردا رفتم به دیدن آقاجان. پیر مرد خیلی خوشحال شد ، خودمو آماده کرده بودم تا اون ازم در مورد اوس عباس و چیزایی که شنیده بود بپرسه ، ولی اون خیلی آقا تر از این حرفا بود و دل منو نرنجوند و به من گفت روزی که توی خونه ی من اومدی جَنم تو رو شناختم نترس خدا با توس برای هرکسی ممکنه پیش بیاد البته که من عقیده داشتم شما با اوس عباس زندگی کنی و خودتو آواره نکنی ولی الانم اشکال نداره چون می دونم از پس زندگی خودتو بچه ها بر میای.اگه زن دیگه ای بود مخالف بودم ولی تو فرق می کنی.خوب باباجان اگر مشکلی داری به من بگو کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.گفتم شما برای من سنگ تموم گذاشتید دیگه نمی خوام بیشتر به شما زحمت بدم اوضاع منم خوبه کار می کنم و در آمدم بد نیست گفت دخترتم که عروس من شده و از این بابت خیلی خوشحالم منم براش سنگ تموم می زارم .وقتی از خونه ی آقاجان میومدم بیرون رقیه تا دم در دنبالم اومد و ازم خواست تا زودتر برای خرید عروسی بریم از اون کارایی بود که دوست نداشتم مخصوصا در اون موقع که باز توی اون خونه بودم ، خیلی دلم گرفته بود اونجا بود که با اوس عباس آشنا شدم و مهرش به دلم افتاد…. بعد به یاد خان باجی و خان بابا افتادم و تصمیم گرفتم بعد از سمنو برم و خان بابا رو ببینم و با خودم گفتم حتما دل تنگ بچه ها شده آره حتما میرم.یک روز به سمنو پزون مونده بود و من عزا گرفته بودم چیکار کنم که رقیه و ربابه و بانو خانم اومدن و همه چیز با خودشون آوردن از پشتی گرفته تا دیگ و وسایل کار و کاسه ی چینی تا استکان و نعلبکی و خلاصه همه چیز که لازم بود و خیال منو راحت کردن. اون سال من دائما منتظر بودم یکی بگه اوس عباس رو دیده ولی هیچ خبری نبودکوکب اون سال خودش دعا می خوند ماشالله که از این کارم خسته نمیشد ،تا آخر شب خوند و تا صبح هم کنار دیگ نشسته بود و انواع دعا ها و سوره های قران رو می خوند یه دفعه کلافه شدم و به شوخی بهش گفتم کوکب تو رو سر جد پدرت بسه دیگه دارم غم باد میگیرم کی گفته ما باید اینقدر غم بخوریم ولش کن دیگه مادر, پاشو فکر بچه ی تو شکمت باش با این حرف همه متوجه شدن که اون آبسته و بهش تبریک گفتن … یه جورایی هم با من موافق بودن ولی کوکب از دعا خوندن سیر نمی شد و فکر می کرد هر چی بیشتر بخونه به خدا نزدیک تر میشه …من بهش احترام می گذاشتم ولی خودم دوست داشتم با زبون خودم جوری که بفهمم دارم چی میگم با خدا حرف بزنم …شاید برای این بود که اون معنی اونا رو می دونست و من نمی دونستم. به هر حال صبح زود وقتی موقع باز کردن سر دیگ ها بود بانو خانم رو صدا کردم گفتم بیا نیت کن در یک دیگ رو تو باز کن و به شوخی گفتم الان دیگه هر دو تا مون دم بختیم چون آقا بالا سر نداریم تنمون می خاره ، بیا نیت کنیم شاید بختمون باز بشه و هر دو با خنده و شوخی در دیگ رو باز کردیم روی دیگ من نوشته بود علی و دیگ بانو خانم یه قلب افتاده بود…حالا با شوخی من و این قلب چنان همه به خنده افتادن که خونه غرق شادی شد و سر به سر بانو خانم گذاشتن که چی آرزویی کردی ؟ بگو و با همین حال سمنو ها رو کشیدیم و پخش کردیم.چهار تا پسرا این کارو کردن یعنی اکبر و قاسم و رضا و حبیب گوش به فرمون من بودن و کارا به خوبی و خوشی انجام شد.و بچه ها تمام ظرف ها رو شستن و زهرا و کوکب با اینکه هر دو آبستن بودن ، مثل فرفره کار می کردن اونا با ملیحه و نیره همه چیز رو مرتب کردن و ظرفها و وسایل رقیه رو گذاشتن دم در و کم کم مهمونا هم رفتن من موندم و بچه های خودم.نشستم رو پله ی ایوون و گفتم زهرا یه چایی بیار که خیلی خسته ام… برات بخورم ببینم چی میشه حبیب اومد پیش من نشست. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عشق بازی دهه شصتیا....😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 بینوایی دو پسر دو قلو داشت که هفت سال داشتند و هر دو کفش شان پاره بود. پدر را پول کفاف برای هر دو جفت کفش نبود پس نقشه ای کشید. پدر با پسران از کنار مغازه کبابی رد شدند که بوی کباب بیرون پیچیده و کودکان را مست کرده بود. پدر گفت: هر کدام می خواهید کبابی بخورید باید کفش نخرید. یا کباب یا کفش...؟ یکی از پسران قبول کرد کباب بخورد و کفشی نخرد. و پدر فقط برای او کبابی خرید خورد و چون بیرون آمدند برای پسر دیگر کفش خرید و منزل برگشتند. شب هنگام پسر کباب خورده شروع به بهانه جویی کرد که او هم کفش می خواهد... پدر گفت: تو خود بین کفش و کباب، کباب را انتخاب کرده ای... عهد پدر پسر را که فراموش شده بود پدر را مجبور کرد کمربند از شلوار باز کند و پسر را به تازیانه ادب، ادب کند. خطای پدر آن بود که با رد شدن از مغازه کباب فروشی و پیشنهاد خود به فرزندان خلق حاجتی برای رفع حاجتی شرط کرد. در حالی که باید جایزه ای برای رفع حاجتی می گذاشت و می گفت: کباب نمی توانیم بخریم جایزه نخوردن کباب، پوشیدن کفش نو است. آری! زندگی ما هم در دنیا چنین است هوای نفس مان بر ما حاجتی خلق می کند که شیطان زیبایی آن حاجت بر ما در قوه خیال مان می افزاید تا حاجت دیگر را که حاجت اصلی و آخرت ماست از یاد ببریم در حالی که نمی دانیم آنچه از یاد می بریم قابل فراموشی و از یاد بردن نیست. مثال، وقتی که به بازار می رویم بر ما حاجت هایی خلق می کند که باید پا روی آن بگذاریم که به حاجت اصلی برسیم در حالی که می گوید: مهم این حاجت است اگر رفع کنی دیگر حاجتی نداری... مثال دیگری می زنیم، پسری ثروتمند و تن پرور غیر مومنی که در سایه ثروت حرام پدر زندگی خود زینت داده است وقتی به خواستگاری دختر ما می آید شیطان حاجت اصلی دختر ما که جوانی مومن و کارا و تلاشگر و کاسب حلال باید باشد از یاد ما می برد و با دیدن ثروت او خلق حاجتی در ما می کند که به او دختر می دهیم و بعد از مدتی متوجه می شویم حاجت اصلی ما به داماد یادمان رفته و دامادی تن پرور و بد اخلاق و مغرور و فاسد نصیبمان شده است که با این حاجت دیگر نمی توانیم مدارا کنیم مانند آن کودکی که کباب را خورد ولی شب فهمید با کفش پاره نمی تواند بیرون از خانه برود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f