eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ!‌ ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ! ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقد عاشق جمع کردن اینا بودیم..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوشش بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در
من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم.بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن. توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد.نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن خندیدم و گفتم قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه.بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم.و یه مدت پیشش نشستم زهرا خانم می گفت هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم.خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم.بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد. من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود.دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه.فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته.احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن،خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم.وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم، نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود.نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم،اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم.خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت.حالا منو ملیحه توی خونه تنها بودیم… هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم.کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم.خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود. تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما.اون که می رسید فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد. اون یکی از دل خوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد.کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم آوردن و جا به جا شدن.هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود.حالا دیگه خیالم راحت بود. به حبیب گفتم.اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت،ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه.عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه. از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه،ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک.حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم.یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه.باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه.این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت.یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم…بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم…. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب پنجرہ‌های ملکوت آسمان، بسوی قلبها گشودہ میشود .. الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ‌ما ﺑﺰﺩﺍﯼ و نور ایمانت را درقلبهایمان جاری کن شبتــون بخیــر💫💥 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است و همه باز کنند پنجره‌ها را مردود کنند سردی شب؛دلهره‌ها را اغوش گشایند،و شوند همره این صبح آرند برون از دل و سر دغدغه‌ها را صبح بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز پانزدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حال دلت خوب... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 7 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوهفت من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم ب
خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم. همیشه میومدن دنبالم و منو بر می گردوندن همه می دونستن که این قانون منه. کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه و صدای حرف میاد خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده با ذوق و شوق رفتم تو.مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم.اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید.منو که دید ترسید. چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم،گفتم به به اوس عباس اُقر به خیر این طرفا ؟ مفقود شده بودی چی شد دو باره پیدات شد ؟ گفت خوبی عزیزجان ؟گفتم اوووخیلی خوبم ولی از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی.گفت همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم.گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟گفت نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم،گفتم خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری،من خسته ام می خوام برم بخوابم.کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم.اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم.ولی گرسنه رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود،بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم. شاید هم دلم براش تنگ شده بود اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود،حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود.خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود.دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره … آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه،نمی خوام خاری و خفتش ببینم.دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته.از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی. نمی خوام قلبت سیاه بشه و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم.ولی باز به خدا گفتم ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟و خودم جواب دادم.نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی،چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد.من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم.دیدم اوس عباسه.گفتم سلام خوش اومدی چادر سرم نیست ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای.شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید.من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب.بعد رو کرد به منو گفت گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من.بعدم اصلا این کارو دوست دارم.گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو.گفت می دونم.میدونم.ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی.گفتم آره برای چی ؟گفت بده به من. من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم،گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو‌مِن و مِنی کرد و گفت آخه.من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما بی کاره و بی پول.گفتم اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم.معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست،همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک و نیم لیوان آرد برنج ✅ یک لیوان آرد گندم ✅ یک لیوان شیر ✅ یک و نیم لیوان آب ✅ ۵ قاشق پودرگردو ✅ هل،دارچین،شهد،زعفران ✅ شکر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_4124318473.mp3
4.15M
🛑📖 (تحدیر) جزء پانزدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاسیو برای نگه داری گل و گیاه 🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوهشت خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم. ه
کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم.به حیاط که رسیدم اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم.راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه.وقتی برگشتم نزدیک صبح بود.رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت.گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم،اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه.توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم.حالا باهاش چیکار کنم؟در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم.که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده.یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود،اکبر بیدار نشدپیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش.کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت. در ضمن گفت عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت.اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر.نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد.خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شدو من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم.اما کار خونه ، نیمه تموم مونده بود.پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه.بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه.منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه.فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی. حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود. بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع.اون طوری که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام.از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد‌.البته من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم.بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد.قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.تازگی ها شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره،خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت.می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه.این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه،حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه.وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟گفتم وا مگه احساسی هم مونده ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه صدتا پارتی و مهمانی هم بریما جای یکی از این عروسی‌ها رو نمیگیره شما هم میگفتین عروس مثل کله‌قند شده؟😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. "صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. "همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این ماژیکا رو یادتونه؟؟؟ چقدر از خریدش ذوق میکردیم😍☺ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می دونستی آنشرلی واقعی کی بود? اگه نمی دونستی حتما این کیلیپ رو ببین☺️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلونه کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پو
دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود. نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم.هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد.خوب من و ملیحه تنها بودیم.ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟پرسید خانم گلکار گفتم منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم؟گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین. ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری.انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون .البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود.برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بودمن که اول اونو نشناختم.گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت همینه خودشه به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه .افسر کلانتری از من پرسیدآخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟گفتم اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن . حالا زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره نه واقعا کجا میبری؟الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه.همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت …اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بودگفت اون خانم گلکار معروف شمایید.گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم.گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین.بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن.ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه.خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان.اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت خانم گلکار شمابودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن.بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکترحرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره.نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست؟دکتر گفت صبرکنین اول من ماجرایی رو براتون بگم و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب تعریف کرد.دکتر دیگه ای که اونجابودشروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار،نزاشتم حرفش تموم بشه‌گفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تندمیشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطرناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه برای آرامش شب✨ و ساختن فردایـی زیبا🌺 این است که 🍃🌺قبل از خواب تصمیم بگیریم فردا قلبی را شاد کنیم💓 تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم💕 به امید فردایی بهتر ✨🌺 شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز صبح که چشم می‌گشایی یعنی هنوز باید نقشت را در این صحنه شگفت زندگی بازی کنی و هر روز جدید، آغازی جدید است.... صبح بخیر 🌸🌿 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f