eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺امـــروز در آهنگ صبح 🍀شعری باید گفت : 🌺پر از طلوع... 🍀قصه ای باید گفت : 🌺پراز هـیجان 🍀و ترانه ای باید خواند : 🌺پر از پرواز... 🌹صبح شنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادربزرگ گم کرده‌ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم . بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده‌ام من چشم خورده‌ام من تکه تکه از دست رفته‌ام در روز روز زندگانیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز کار آفرین... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 6 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهفتم ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که
مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فرخ لقا گذشت و کنار خان قدم برداشت. به دستور خان همه بلند شدن و یکی یکی عزم رفتن کردن. از حرفای فرخ لقا سنگین شده بودم و دلم میخواست میتونستم بشینم یک گوشه و گریه کنم الوند کنار گوشم گفت + بریم؟ متعجب نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت _ بریم... خودش رفت سمت اتاق و منم متعجب پشت سرش راه افتادم . وارد اتاق که شدیم در و پشت سرش بست مردد بودم که سوالمو بپرسم یا نه اخرم طاقت نیاوردم و گفتم _امشب اینجا میمونی؟ +خودت گفتی بهم فرصت ندادی میخوام بهت فرصت بدم لبخندی رو لبم نشست اومد طرفم و بغلم گرفت که ضربان قلبم رفت بالا _بهت اعتماد میکنم گلاب اما نیاد روزی که بفهمم بهم پشت کردی.بفهمم حواست هنوز پی .. انگشتمو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبش که ساکت شد و حلقه دستش تنگ تر شد... باید امشب همه چیز و تموم میکردم باید این وضعیت تموم میشد و این بازی میچرخید طرف من! ارسلانی قرار نبود برگرده و قرارنبود الوند چیزی از حس من متوجه بشه من تا اخر عمر خانم این عمارت میشدم و زندگیمو میکردم و فرخ لقا رو لحظه به لحظه زجرش میدادم .. * نور خورشید از کنار درز پنجره رد شده بود و مستقیم تو چشمم افتاده بود غلتی زدم که با دیدن الوند یک لحظه شوکه شدم و تکونی خوردم... بیدار بود و طاق باز دراز کشیده بود. سرشو برگردوند طرفم و گفت +بیدار شدی؟ با خجالت از وضعیتم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که متوجه شد و خنده اش گرفت برخلاف من ظاهرا اون صبح زود پاشده بود و سر و سامونی به وضعیتش داده بود _میرم بیرون توهم بلند شو میگم برات صبحانه بیارن سری تکون دادم که از اتاق زد بیرون و در چوبی و پشت سرش بست سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و تشکا رو جمع کردم. جلوی اینه به موهام شونه میکشیدم که در باز شد و الوند اومد تو پشت سرم بتول سفره انداخت و مشغول چیدن وسایل سینی مسی تو سفره شد . الوند هم نشست پای سفره اما نگاهش به من بود. بتول که از اتاق رفت بیرون بهم اشاره زد و رفتم طرفش _ بیا اینجا گلاب کنارش نشستم + امروز باید برم بیرون کاری دارم تا شبم نمیام عمارت خان ام میاد و اینجا دست تنهایی پیش مادرت بمون یا اینکه از اتاقت نیا بیرون .با ترنج و به خصوص مادرش دهن به دهن نزار و ازشون دور باش... _ چرا؟ + چون من مادر ترنج و میشناسم .میتونه از هیچی برات یک درد سر بزرگ بسازه فقط به حرفم گوش کن ... سری تکون دادم حرفی میومد تو دهنم و میخواستم بهش بگم اما نمیتونستم ... اخرم خودش فهمید و گفت _حرفتو بزن گلاب + تا دیروز به من نگاه نمیکردی الان نگرانمی.. باور کنم این نگرانیاتو الوند؟! _ چون تا دیروز فکر میکردم یک مهمونی تو این خونه اما از دیروز شدی زنم صورتم رفت توهم + فقط برای یک شب؟ _ نه برای این نه گلاب برای حرفایی که دیروز زدی..بهم ثابت شد که قصدت زندگی کردنه و بهت اعتماد کردم .. الان تو زن منی و وظیفه منم مواظبت کردن ازته .. سری تکون دادم و دیگه کسی حرفی نزد .موقع رفتن دوباره تاکید کرد از ترنج و مادرش دور بمونم و از اتاق زد بیرون . بعد رفتن الوند بتول اومد تو اتاق و با ذوق و هیجان گفت _ خانم جان چیشدش ؟دیشب باهم بودین؟ با خجالت سرمو انداختم پایین + درد ندارین؟ سری به نشونه منفی تکون دادم _ بتول + جانم خانم _ ملافه یکم ...یکم کثیف شد من ... ادامه حرفمو خوردم و باز با خجالت سرخ و سفید شدم که با لبخند گفت +همینجا بمون رفت بیرون و من متعجب سر جام موندم اما وقتی بعد ده دقیقه مامان ماه جانجان و فرخ لقا اومدن تو اتاق با ترس چشم غره ای به بتول رفتم ماه جانجان اومد جلو و گفت _ گلاب با خجالت سرم و انداختم پایین + خجالت نکش دختر سرتو بگیر بالا بتول رفت سمت ملافه سفید و برش داشت به همه نشون داد و ماه جانجان یکی از النگوهاشو دراورد و دستم کرد .فرخ لقا هم مجبوری یکی از النگوهاشو دستم کرد و بتول شروع کرد به کل کشیدن . متعجب به کاراشون نگاه میکردم +سر بلندمون کردی دختر .. فقط سعی کن هر چی زود تر یک بچه بدی به الوند ماه جانجان از اتاق رفت بیرون و فرخ لقا پوزخندی بهم زد _ به همین هوا باش که الوند بخواد پدر بچه ای باشه که مادرش یک گدایی مثله توعه ... مامان توپید بهش + فعلا که مجبور شدی النگو دستتو بکنی تو دست همین گدا حالا هم گمشو برو بیرون _ زبونت خیلی دراز شده گلبانو یادت رفته نوکر من بودی؟! + از روزی که شوهرت شبا به جای تو، تو اتاق من میخوابید زبونم دراز شده.فرخ لقا هجوم اورد طرف مامان که بتول گرفتش و کشیدش عقب _ خانم جانم این چه کاریه فرخ لقا برگشت طرفم و نگاه اخر و بهم انداخت +به این هوا نباش گلاب .. نمیزارم تو بشی مادر بچه الوند!! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ به ✅ شکر ✅ ابلیمو ✅ اب بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
784_48159164393610.mp3
5.22M
🎶 نام آهنگ: پیری 🗣 نام خواننده: عارف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بوی بهشت می دهد،مادربزرگ حتی با سرانگشتانِ سوخته اش گویی رسول ست و نان و نمک به دست آب و آتش و خاک و باد را با هم آشتی داده ست ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهشتم مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فر
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم _ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ... سری تکون دادم + امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی _ چشم مامان اومد جلو و پیشونیمو بوسید + افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟ پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ... تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده . از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم . بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت _ شنیدم گل کاشتی... چشم و ابرویی براش اومدم + مامان گفت بهت؟ _ اره زری ناز و عشوه ای اومد و گفت + ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...خندیدم و به زری گفتم _ نمیدونم تو چه مشکلی با ترنج داری؟ شونه ای بالا انداخت و گفت + راستش حقیقت باهاش مشکل ندارم اما ازش خوشم نمیاد دختر فکر کرده کیه.... گلبهار کلافه گفت _ میشه لطفاً بس کنین و یک فکری به حال من کنید تا چند ساعت دیگه خواستگارا میان چی بپوشم؟ زری خندید و گفت + بیا بهت یه دست لباس بدم گلبهار بهش چشم غره ای رفت و گفت _ خودم دارم کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟ دوتا لباسی که توی دستش رو گرفت بالا و زری شونه ای بالا انداخت + آبی بهتره کلافه از بحثشون از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم .به حس‌ عمارت نگاهی انداختم خیلی شلوغ بود انگار واقعاً قرار بود ازدواج ترنج و الوند سر بگیره ترنج و مادرش یک گوشه ایوون نشسته بودن و همچنان نگاه عصبانیشون به من بود توی این چند روزی که مادر ترنج اومده بود به عمارت هیچ کار خاصی نکرده بود و من نمی دونستم که چرا همه ازش به عنوان یک زن خیلی زرنگ و مرموز و بد جنس یادمیکردن... برگشتم و راه اتاق و در پیش گرفتم از کنار ترنج و گذاشتم انگار نتونست طاقت بیاره و گفت _ مواظب خودت باش حواست به کارات باشه گلاب فکر نکن چون یک شب الوند همون اتاق تو بود تا آخر قرار همینجوری بمونه.. امشب بهت ثابت می کنم که همه فکر هایی که از دیشب برای خودت کردی پوچ و بی معنا الوند فقط مجبور بود که یک شب با تو بگذرونه تا ماهجان جان دیگه بهش حرفی نزنه امشب خواهیم دید... پوزخندی زد و از جاش بلند شد و روبروم وایستاد و همچنان خیره بود به چشمام زیر لب گفت + اینو بدون الوند هیچ وقت من نمیگذره به خاطر یک دختر گدا صفت که از قضا برادرشم گشته! حرفشو زد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش مادرشم از جاش بلند شد نگاهم کرد و لبخندی زد و در عین ناباوری گفت + عزیزم ترنجو ببخش یکم حساس. اگه بهت حرفی میزنه به دل نگیر هنوز زود برای ناراحت شدن لبخند رو لباش ماسید و لرزه‌ای به تنم نشست. از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. ظهر شده بود و برای ناهار همه کم کم می رفتن تو اتاقاشون منتظر بودم تا بتول افسون رو بیاره به عمارت یک گوشه اتاق نشسته بودم و منتظر بتول بودم .به ترنج و مادرش فکر می‌کردم و حرف‌هایی که زدن واقعاً الوند فقط مجبور بود که یک شب با من باشه .یا به میل خودش شب و کنارم گذرونده بود کلافه بودم و نمیدونستم حرف کیو باور کنم هرچند که امشب ثابت می شد اگه میتونستم الوند می کشیدم تو اتاق خودم می تونستم تو دهنی محکمی به ترنج بزنم بالاخره ضربه ای به در خورد و در باز شد و بتول اومد داخل و افسونم پشت سرش اومد تو همون چادر قدیمی روی سرش کشیده بود..انگار از شناخته شدن می ترسید چادرشو برداشت سلامی زیرلب کرد. بتول از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و روبروی افسون وایستادم + دیروز نتونستم بفرستم دنبالت اومد جلو و با لبخند گفت _ زیباتر شدین خودم نگاهی به سرتا پامو انداختم همون لباس قبل تنم بود لبخندی زدم و گفتم + مرسی افسون امروز باهات خیلی کار دارم باید خیلی کمکم کنی نگاهم کرد و لبخندی زد _ اتفاقی افتاده؟ سری به نشونه ی مثبت تکون دادم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
+ آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر طور که شده باید الوند بکشم به اتاق خودم _ بتول بهم گفت که دیشب اومده اتاقتون پس امشبم میاد حتماً لازم نیست شما کاری بکنین + از کجا میدونی که میاد ترنج الان توی حیاط بود به من گفت که امشب الوند میکشونه سمت خودش من نمی خوام این اتفاق بیفته می خوام به همه ثابت کنم که از این به بعد الوند مال منه افسون لطفاً هر چی که بلدی و بهم یاد بده هر چقدر پول بخوای بهت میدم من فقط الوندو میخوام + الوند دیشب با میل خودش اومده به اتاق گلاب امشب هم میاد نگران هیچ چیز نباش فقط مثل دیشب برخورد کن آروم خونسرد سری به نشونه منفی تکون دادم + دیشب اصلا این اتفاق نیفتاد افسون متعجب نگاهم کرد و گفت _میشه بگی دیشب چی شد قضیه دیشب خیلی خلاصه براش تعریف کردم که لبخند زد .. یک گوشه نشستم که افسونم اومد و رو به روم نشست سری تکون داد و گفت +ببین گلاب هر مردی یه جوریه یعنی یک اخلاق به خصوص خودش رو داره از تعریف هایی که تو برای من کردی میتونیم به این به این فکر کنیم که الوند از اون دسته مردهایی که دوست داره زنش باهاش حرف بزنه و بهش بگه که بهش نیاز داره بعضی مردها اصلاً اینطور نیستن گلاب اما بعضی مردهای دیگه دوست دارن که بشنوند، اگه تو دیشب بهش این حرفا رو زدی الوند هم جوابتو یطوری داده و امشب هم همین کار رو تکرار کن متعجب گفتم _یعنی مثل دیشب باهاش دعوا کنم؟ افسون خندید و سری به نشونه منفی تکون داد + نه گلاب مواظب باش که زیاده روی نکنی هر چی نباشه اون خان منظورم این بود که امشب اگه برای شام اومد به اتاقت باهاش حرف بزن و بهش بگو که دوست داری امشب توی اتاقت بمونه صورتم رفت تو هم و گفتم + اما آخه.. افسون پرید تو حرفم و گفت _اما آخه نداره گلاب اگه میخوای که اون برای تو باشه به من اعتماد کن زانوهامو کشیدم تو بغلمو به صورت افسون نگاه کردم +تو اینا رو از کجا یاد گرفتی _ مادربزرگم بهم یاد داد اون توی شهر رقا *ص بود + رقصم بلدی؟؟ افسون سری به نشونه مثبت تکون داد..هیجان زده بهش گفتم _بهم یاد بده؟ + اما آخه تو عمارت که نمیتونی برقصی مطمئنی که میخوای یاد بگیری ؟ سرمو تند تند تکون دادم _ آره می خوام برای الوند برقصم + این دیگه زیاده‌روی گلاب _خواهش می کنم افسون می خوام یاد بگیرم فقط بهم یاد بده تا دیر وقت با هم مشغول یاد گرفتن رقص بودیم افسون برام از مردا میگفت و اینکه هر مردی چه خصوصیات رفتاری داره و باید با هرکدوم چه جوری رفتار کنی که اون رو مجذوب خودت کنی افسون برام حرف زد و من گوش دادم و با خودم فکر کردم که الوند از کدوم دسته است... هوا تاریک شده بود که بتول اومد دنبال افسون و بهش گفت که وقت رفتنه افسون لباسشو پوشید و قول داد که توی اولین فرصت که بتول و فرستادم دنبالش دوباره بیاد بتول بهم گفت که مامان داره دنبالم میگرده و گفته باید آماده بشم خواستگاری گلبهار هر آن ممکن که برسن. انقدرم مجذوب حرفهای افسون شده بودم که کلاً گلبهار و خواستگارش یادم رفته بود تند لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم سمت اتاق گلبهار مامان با دیدنم با عصبانیت توپید بهم + کجا بودی تا الان گلاب مگه بهت نگفتم زودتر بیا؟ _ ببخشید مامان یکم کار داشتم حواسم پرت شده هنوز که نیومدن گلبهار کجاست؟ مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت _ تو اتاقش داره آماده میشه برو ببین چقدر دیر کرد زیر لب چشم گفتم و رفتم دنبال گلبهار تقریبا آماده بود ماهجان آمده بود تو اتاق می خواست برای مراسم خواستگاری باشه همه جمع شده بودیم که مهری خبر آورد که خواستگارا اومدن برخلاف خواستگارای قبلی آدمای خیلی خوب دیده میشدن و اینبار خود گلبهارم راضی بود. بعد رفتنشون مامان نظر گلبهار رو پرسید و ماه جانجان بعد از دیدن سرخ و سفید شدن گلبهار سری تکون داد و گفت بهشون پیغام می فرستم که نظرمون مثبته... بر خلاف خواستگاری قبلی خبری از این مسخره بازی سبزی و بو کردن دهن و پیراهن نبود گلبهار راضی به نظر می‌رسید... همه شروع کردن به کل کشیدن و دوباره توی عمارت غوغایی به پا شد. همه راجع به خواستگاری جدید حرف میزدن و همه حواس من به حیاط عمارت بود که ببینم الوند کی از راه میرسه میدونستم که ترنج روی ایون نشسته و منتظر الوند افسون باهام حرف زده بود گفته بود که زیاده‌روی نکنم .دستی به لباسم کشیدم و از اتاق زدم بیرون ترنج با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و صورتشو ازم برگردوند بی توجه بهش رفتم سمت اتاق.دل تو دلم نبود و مدام طول و عرض اتاق راه میرفتم بتول کلافه شد و گفت _ وای آروم بگیر دیگه خانوم جان بیا یکم بشین + نگرانم بتول نمیتونم _ حالا تو راه بری درست میشه خانم‌جان سرم گیج رفت دیگه بیا یکم بگیر بشین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه دنیا قشنگی 😍😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يک استاد فلسفه سر کلاس به دانشجوهایش می گوید :«امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادم رو خوب ياد گرفتید يا نه...!» سپس یک صندلی را در جلوی کلاس قرار می دهد و به دانشجوها می گوید : «با توجه به مطالبی که من تا به امروز به شما درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه کرده و همه شروع به نوشتن مطالبی روی برگه می کنند. بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه اش را تحویل می دهد و از کلاس خارج می شود. روزی که نمره ها اعلام شد ، بالاترين نمره رو همان دانشجو گرفت !او فقط رو برگه اش یک جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتم + آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر ط
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در اتاق باز شد و با دیدن الوند شوکه برگشتم طرفش بتول لبخندی زد و گفت +خانم جان شام بیارم براتون سلامی زیر لب به الوند دادم و گفتم _ شامو اینجا میخوری؟ اومد جلوتر و چنگی موهاش انداخت + نمیتونم گلاب پدر ترنج می خواد باهام حرف بزنه و صبح گفت که شام برم اونجا با حرص دندونامو به هم فشار دادم اما چیزی به الوند نگفتم پس بگو ترنج چرا انقدر مطمئن بود که امشب الوند میره پیشش. سری تکون دادم وبه الوند گفتم + باشه به بتول گفتم _ فقط برای من شام بیار بتول از اتاق رفت بیرون و الوند گفت + ناراحت شدی گلاب؟ _ نه الوند من خیلی وقته عادت کردم که تنهایی شام بخورم الوند ابرویی بالا انداخت و گفت + پس ناراحت شدی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم _مهم نیست. چرا اومدی اینجا کاری داری؟ + نه فقط اومدم حالتو بپرسم _ ممنون حالم خوبه حالا میتونی بری به مهمونی شامت برسی اخماش رفت تو هم از اتاق زد بیرون یه گوشه نشستم و زانو کشیدم تو بغلم راستش بعد از شنیدن حرفهای افسون اصلا انتظارش رو نداشتم که الوند امشب بره پیش ترنج مطمئن شده بودم که پیشم میمونه... شام و تنهایی خوردم و الوندم رفت پیش ترنج و خانوادش. می دونستم الان ترنج داره توی دلش به من میخنده. سر جام دراز کشیده بودم و بی حوصله داشتم از پنجره کوچک اتاق که گوشه پرده اش کنار رفته بود آسمان و نگاه میکردم . امشب بی‌خواب شده بودم همه فکرم پیش الوند بود داشتم حرص میخوردم توی جام غلتی زدم که در باز شد با ترس بلند شدم و سر جام نشستم اما با دیدن الوند شوکه شدم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان زده بهش نگاه کردم _اینجا چیکار می کنی؟ قدمی اومد جلو و در پشت سرش بست + نمیدونم یهو دلم خواست که بیام اینجا.اشکالی داره؟ لبخندی زدم و گفتم _نه معلومه که نه حرف های افسون یادم اومد و لبخند نشست روی لبم این دختر واقعا جادو می کرد از کجا میدونست که الوند امشب میاد اتاقم؟ الوند اومد طرفم یکم رفتم کنار رو براش جا با کردم کنارم نشست و دستش نشست روی صورتم _ هنوزم ناراحتی؟ + جدی گفتم الوند من ناراحت نشدم به این وضع عادت کردم شونه بالا انداختم که لبخندی نشست رو لبش با خنده گفتم + اگه ترنج بدونه امشب اومدی پیش من فکر کنم میکشت الوند یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت _ فکر کنم یادت رفته که من کی ام گلاب من خان ام هر کاری که بخوام می کنم. + هر کاری بخوای میکنی؟! سری تکون داد، مردد بودم از حرفی که میخواستم بزنم اما دلمو زدم به دریا و گفتم.+ حتی میتونی ازدواجت با ترنج به هم بزنی؟ الوند شوکه شده از سوالم تو سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم _ آخه تا من فهمیدم نمیشه ازدواجت با ترنج بهم بزنی عواقب خیلی بدی داره نه؟ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت + آره اما اگه من بخوام میشه ولی چرا بعد بخوام این کارو بکنم؟ دلم شکست و حرفی نزدم احساس بدی همه وجودمو گرفت بی اختیار تلخ شدم و روم و ازش برگردوندم _ ماه امشب و دیدی کامله؟ جوابی بهش ندادم و خودش فهمید که ناراحت شدم دراز کشید و گفت +بعضی سوالا رو نباید بپرسی گلاب هم خودتو ناراحت میکنه هم طرف مقابل حالا بهش فکر نکن بیا بخوابیم.دستمو از پشت سر کشید که افتادم تو بغلش هنوز ازش خجالت می کشیدم و سرخ و سفید میشدم دستش حلقه شد دور کمرم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت + نمیدونم چرا نتونستم بیشتر ازین طاقت بیارم _ بهش گفتی که اومدی پیش من ؟! +نه نگفتم چرخی زدم و بیشتر توی بغلش فرو رفتم.باید همه تلاشمو می‌کردم هر چیزی که افسون بهم یاد داده بود انجام میدادم من الوند و میخواستم الوند باید برای من میشد...صبح با سر و صدای ضعیفی از خواب بیدار شدم به دور و برم نگاه انداختم خبری از الوند نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و وضعمو مرتب کردم.در اتاقو باز کردم اما با دیدن الوند و ترنج و مادرش و ماه جانجان روی ایوون متعجب شدم! چخبر شده بود ؟قدمی بیرون گذاشتم که ترنج چشمش خورد به منو با دیدن من انگار یک دفعه فوران کرد و شروع کرد به داد کشیدن از صدای جیغ و دادش همه کم‌ کم دورو برمون جمع شدن و مامان، گلبهار و ناریه هم از اتاق زدن بیرون _ همش تقصیر اینه تو زندگیمو خراب کردی تو اومدی وسط زندگی من دختره گدا..خواست هجوم بیاره طرفم که الوند بازوشو و گرفت و کشیدش عقب... _چیکار داری میکنی ترنج آروم باش! ترنج عصبانی بدون اینکه توجه به الوند بکنه همچنان نگاهش روی من بود + آشغال عوضی من خودم با دست خودم میگشمت.مامان اومد جلو و گفت _ چه خبر شده اینجا معلوم هست؟ ترنج دوباره داد زد + از دخترت بپرس ماه جانجان که ظاهراً کلافه شده بود از این داد و بیداد ها به ترنج گفت _ بس کن دیگه سر صبحی همه رو دور خود جمع کردی بگو مشکلت چیه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت حس کردی حالت بی دلیل بهتره بدون شاید یکی برات دعا کرده... شبتون آرام ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد بگذار برایت بنویسم با عشق: یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد سلام صبح بخیر یاران باوفا روز زیبایی در پیش داشته باشید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه خاطره من پر از عطر اقاقی هاست پر است از زمزمه های دعای مادر بزرگ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از خونه بیرون نریم.... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 7 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتویکم رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در
الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم ماهجانجان خودتون این مشکل رو حل کنین دیگه نمیخوام این اتفاق تکرار بشه نگاه غضبناکی به ترنج انداخت و رفت سمت پله ها... صادق اسبشو آورد الوند سوار شد از عمارت زد بیرون نگاهم همچنان به مسیر رفتن الوند بود. ماهجان جان خیلی عصبی شده بود برگشت سمت ترنج و با صدای بلندی گفت: + معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختر؟ چشمای ترنج به اشک نشست و گفت _ بابام الوند و برای شام دیشب دعوت کرده بود از سر شب پیش من بود اما یهو غیبش زد امروز صبح از اتاق این خانم زد بیرون شما بگین تقصیر کیه؟ این یعنی بی احترامی به پدر من به خاطر این دختر گدا... ماهجانجان به من نگاه کرد و گفت +گلاب دیشب الوند کی اومد به اتاقت؟ فکری کردم و گفتم _ آخر شب موقع خواب ماه جانجان رو به ترنج گفت +پس شام با شما خورده و بی احترامی به پدر تو نکرده اما موقع خواب دوست داشته که بره پیش زن عقدیش بخوابه این هیچ کار اشتباهی نیست دیگه نمیخوام از این بجه‌ بازی ها به پا کنی توی عمارت. برو تو اتاقت ترنج... ترنج زد زیر گریه و دوید سمت اتاقش نگاه عصبی مامانش روی ماه جانجان بود و بدون حرفی رفت دنبال دخترش نمیدونم چرا حرف نمی زد و فقط سکوت کرده بود اما میدونستم چیزی تو سرش هست .نقشه ای که اصلا خوب نیست و باید ازش ترسید... *** چهار روز از ماجرای دعوا گذاشته بود و الوند این چهار روز و شبا توی اتاق من میموند و اصلا طرف ترنج نمیرفت ظاهرا رفتار اون روزه ترنج خیلی بهش برخورده بود و جلوی بقیه خجالت زده اش کرده بود و شایدم غرور خان بودنشو شکونده بود اما هرچی که بود این موضوع به نفع من شده بود چون الوند هر روز و هر شب پیش من بود... طبق تاریخی که ماه جانجان برای ازدواج ترنج و الوند تعیین کرده بودن باید چند روز دیگه عقد می‌کردن اما ظاهراً بعد از اون دعوا الوند کمی عقب‌ نشینی کرده بود و با ماه جانجان حرف زده بود چون هیچ حرفی از ازدواجشون تو عمارت نبود پدر مادر ترنجم عزم رفتن کرده بودن... ترنج انقدر عصبانی بود که کسی جرأت نمی‌کرد بره طرفش تمام روز و توی اتاقش می موند و از روزی که حرف از رفتن پدر مادر شده بود گاهی صدای گریه هاشم از اتاق بیرون میومد... خاستگارای گلبهارم اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت و ظاهراً به همین زودیا باید برای عروسی گلبهار آماده می شدیم گلبهار خودش بر خلاف همه خواستگارای دیگش برای این خواستگارش خیلی ذوق و شوق داشت و مشخص بود که خودش کاملا راضیه... افسون هر روز میومد پیشمو باهام حرف میزد و هر بار یک چیز جدید بهم یاد می داد حالا اونقدر یاد گرفته بودم که بتونم الوند و هر شب پیش خودم نگهدارم الوندم هر روز بیشتر و بیشتر بهم وابسته می شد. تا نیمه‌های شب براش حرف میزدم و اون گوش می‌داد و می‌گفت حرف زدن تورو دوست دارم... حالا جلوی چشمای فرخ‌لقا هر روز با الوند بودم و اون میدید وحرص می‌خورد هیچ کاری نمی تونست بکنه انگار اینجا تازه شروع ماجرای من و فرخ لقا بود...صبح زود بعد از رفتن الوند دیگه خوابم نبرد رفتم روی ایوون و به حیاط نگاه می کردم یادم اومد روزهایی که صبح زود آفتاب نزده بلند می‌شدم و کل این عمارت رو جارو میزدم .هوا داشت روبه سردی می رفت و خبری از آفتاب تابستون نبود. توی سکوت به حیاط عمارت نگاه می کردم که حضور کسی و کنارم احساس کردم ماهجانجان کنارم وایستاد و گفت _ ظاهراً راه و رسم شوهر داری و خوب یاد گرفتی گلاب لبخندی رو لبم نشست و گفتم _ سلام ماه جان جان صبح بخیر به لطف شما و مادرم یک چیزایی یاد گرفتم ماهجان جان آروم خندید و سری تکون داد برگشتم سمتش و گفتم + ماه جانجان چرا هیچ صحبتی از عروسی الوند وترنج نیست عقب افتاده ؟ماهجان جان دهن باز کرد تا جوابم بده که یهو صدای بلند جیغی از آخر عمارت اومد قدسی دوون دوون داشت میومد سمتمون ماه جانجان رفت سمت پله ها و منم پشت سرش دویدم. قدسی همچنان جیغ می کشید و می زد تو سرشو میدوید طرف ما + خانم جان بدبخت شدیم.فرخ لقا و مادر ترنج و ترنجم از اتاقاشون زدن بیرون و روی ایوون وایستادن. قدسی روبه روی ما روی زمین نشست وشروع کرد به زدن توی سر خودش _ بدبخت شدیم خانم‌جان بیچاره شدیم حالا جواب آقا رو چی بدیم؟ماهجانجان با عصبانیت توپید بهش + این کارا چیه زن بگو ببینم چی شده؟_ صبح رفتم به اسب و غذا بدم خانم جان دیدم همشون حروم شدن. همه حیوانات زبون بسته حروم شدن و افتادن حالا جواب خان چی بدیم ما؟ ماه جانجان متعجب گفت _ همه حیوونا ؟؟ چه جوری میشه که همه حیوونا با هم بمیرن؟ نگاه متعجب و بهت زدم و رفت سمت مامان. قدسی دوباره شروع کرد به گریه و زاری زدن تو سر خودش +حالا کی جواب اقارو بده هممون از عمارت میندازه بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ ۷۰۰ گرم گوشت گوسفندی یا گوساله ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۷۰۰ گرم اسفناج ✅ ۱۰۰ گرم آلو جنگلی ✅ ۱۰۰ گرم آلو بخارا ✅ ۱ قاشق غذا خوری رب انار ✅ نمک و فلفل و زردچوبه به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
777_48235252324496.mp3
5.29M
🎶 نام آهنگ: کوه یخ 🗣 نام خواننده: ابی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه اتاق ساده یا غذای ساده نور و دنیا دنیا خاطره توی بشقاب های ملامین که هر کدوم مثل تابلوی نقاشیه... و حس خوبش و حال و هوای قدیما .. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f