🍃🌸امروز دعا کردم براتون
🍃🌸خــوب بـودن
🍃🌸خـــوب دیـدن
🍃🌸خــوب مانـدن
🍃🌸و شـاد زیستـن را
🍃🌸تقدیم به شما
🍃🌸سلام صبحتون پراز بهترینها
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
سجاد که سجاده به او دل میبست
تدبیر خدا بود که در تب باشد
شهادت وارث عاشورا تسلیت باد🖤
#شهادت_امام_سجاد (علیه السلام)🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت بیشتر ... - @mer30tv.mp3
2.75M
صبح 10 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوسوم حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوچهارم
اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم از لبای ترنج و فرخ لقا دور نمیشد ...
ساحره بلاخره نگاه خیره و سنگینشو ازم گرفت و برگشت سمت جمعیت .. دستشو گرفت سمت من و بهم اشاره کرد و با صدای بلند گفت
همونجوری که قبلا بهتون گفتم همه این مشکلات و بدبختیامون به خاطر یک ازدواج و یک پیوند نا خوشنوده که باعث ناراحتی و بد یمنی شده ..
یک نفر بلند داد زد
_ازدواج کی؟
ساحر همونجوری که دستش به طرف من بود گفت
+ازدواج گلاب و الوند خان باعث این بدبختیا نشده ..
و یک آن همه صداها قطع شد و احساس کردم که حتی هیچ کس نفس هم نمیکشه ..درست شنیده بودم یا نه .ساحر اشاره زد برم طرفش و نگاهم رفت رو صورت مامان که لبخندی رو لبش بود و وقتی صورت مامان و دیدم و متوجه همه چیز شدم ..
با پاهای لرزون رفتم سمت ساحر و کنارش وایستادم .
مردم اهالی کم کم شروع کردن به حرف زدن و سر و صدا بالا گرفته بود که ساحر دوباره به سکوت دعوتشون کرد و گفت
+ من کلی سنگ انداختم و فهمیدم که مشکل اصلی از کجاست..
فرخ لقا اومد جلو و اروم گفت
_ داری چه غلطی میکنی؟
ارباب بهش چشم غره ای رفت که کشید عقب و سکوت کرد .. ساحر دوباره گلویی صاف کرد و گفت
+ همه این بدبختی و بد یمنی هاتون به خاطر ازدواج الوند و ترنجه که قراره به زودی سر بگیره ..
دوباره پچ پچ و زمزمه هابالا گرفت و باز مردم ابادی طاقت نیاوردن و یکیشون داد زد
_ پس چرا تا الان میگفتی گلاب؟
+روز اول اینجوری احساس کردم اما بعد فهمیدم به خاطر اینه زن خانزاد بارداره ...
یک نفر دیگه گفت
_ چرا ترنج؟
سرمو چرخوندم و به ترنج که رنگش سفید شده بودنگاه کردم
+ روح بعضی ادما ناخالصه ..اگه میخواین این مشکلات و تمومش کنین نشون کرده خانزاد و از عمارت و ابادی بیرون کنین
مادر ترنج طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. تو یک لحظه هجوم اورد سمت ساحر که خان جلوشو گرفت اما صدای داد و بیدادش بلند شده بود...
+ دروغ گو... داری دروغ میگی ... گلاهبردار ..اون اصلا ساحر نیس...داره دروغ میگه ... خودم میگشمت...
همه با بهت و تعجب به مادر ترنج نگاه میکردن لبخند حتی یک ثانیه هم از رو لبای مامان کنار نمیرفت و ناریه هم با لبخند گشادی کنار فرخ لقا وایستاده بودو داشت باهاش حرف میزد..نمیدونم چی بهش میگفت اما صورت فرخ لقا هم لحظه به لحظه سرخ تر میشد ..
مادر ترنج دیوونه شده بود و حتی خان و الوندم نمیتونستن ساکتش کنن ..مردم کم کم شروع کردن به حرف زدن و دوباره یک صدا خواهان بیرون کردن ترنج شدن..تو یک لحظه همه اوضاع برگشت و شد به نفع ما
مامان با نقشه خودشون گیرشون انداخته بود...
لبخندی زدم و به الوند که مشغول ساکت کردن مادر ترنج بود نگاه کردم .. خان مادر ترنج و ترنج رو فرستاد سمت اتاق...مردم اعتراض میکردن که خان بیرونشون کنه صداشون بالا تر رفت و خان رفت سمتشون و گفت
+ گوش کنین..من به عهدم وفا میکنم و ازدواجشونو بهم میزنم ..ترنج رو هم از ابادی بیرون میکنم اما ..اونا الان مهمان منن و خانواده خان جلال اگه بهشون بی احترامی بشه ممکنه اشوب به پا بشه ..
اشوبم به پا بشه اول از همه شماها ضربه و ضرر و زیان میخورین..پس کسی کاری نکنه خودم پیغوم میفرستم برای خان جلال و میگم که بفرسته دنبال زن و بچه اش ..
صدای صلوات دسته جمعی بلند شد و دلم اروم گرفت .. مردم یکی یکی از عمارت میزدن بیرون و موقع رفتن هم هر کسی یک چیزی میگفت و حرفی میزد
رفتم سمت مامان و خودمو انداختم تو بغلش کنار گوشم گفت
+ منکه بهت گفتم همه چیز و درست میکنم
صورتشو محکم بوسیدم و محکم تر بغلش کردم ..گلبهارم اومد طرفمون .از مامان جدا شدم و با هیجان و ناباوری به الوند نگاه کردم که اومد طرفم .
_ حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفت
+ عالی
فرخ لقا که تا اون لحظه ساکت بود رفت سمت ساحر و گفت
_ چرا حرفتو عوض کردی و دروغ گفتی؟
ساحر با همون ارامش همیشگی خودش گفت
+ منکه گفتم جز کار درست کار دیگه ای انجام نمیدم .
فرخ لقا تو یک لحظه هجوم برد سمتش و دست انداخت به گلوش که بقیه دویدن طرفشون و از هم جداشون کردن
صدای جیغ و داد مادر ترنج هنوز میومد که به و میکوبید و میگفت اون اصلا ساحر نیست داره دروغ میگه و سر همه اتونو کلاه گذاشته ..
خان رفت سمت فرخ لقا و با عصبانیت بهش نگاه کرد که فرخ لقا ساکت شد و خودش و جمع و جور کرد
+ این زنیکه کیه؟
فرخ لقا به لکنت افتاد و گفت
_ خب ..خب ساحر است دیگه..
+ پس اون چی میگه؟
اشاره زد به سمت اتاق مادر ترنج که هنوز دست برنداشته بود و با صدای بلند تری داشت به ساحر بد میگفت.
فرخ لقا رنگش پریده بود و با ترس به خان نگاه میکرد که با صدای بلندی عربده کشید
_ با توام .. میگم اون زنیکه کیه ..؟؟
فرخ لقا قفل شده بود و حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_کدو_حلوایی
مواد لازم :
✅ ۵لیوان آرد
✅️ ۱و نیم لیوان شیر
✅ ۱ قاشق غذاخوری خمیر مایه
✅ ۱قاشق چای خوری نمک
✅ ۵۰ گرم کره
✅️ ۱ قاشق چای خوری پودر دارچین
✅️ ۱ لیوان پوره کدو حلوایی
✅️ ۲ قاشق غذا خوری شکر
✅ دو زرده تخم مرغ برای رومال
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
599_48341364391780.mp3
3.65M
🎵 میزند آتش به قلبم ماجرای نیزهها ....
🎵 دیده میشد محشری از لابهلای نیزهها ....
🏴 #شهادت_امام_سجاد (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 روضه بسیار دلنشین🖤
💔 آب میخورد گریه میکرد 😭
🏴 #شهادت_امام_سجاد (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به احترام شهادت امام سجاد علیه السلام امروز سریال ساختمان پزشکان رو نذاشتم انشالله از فردا ادامه شو میذارم.🙏🏻🖤
از محاسن خونه سنتی اینه که فرش رو میزنی کنار که زیرشو جارو بکشی، پول پیدا میکنی😁🤭
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوچهارم اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوپنجم
خان انقدر عصبانی شده بود که هیچکس جرئت حرف زدن باهاش و نداشت..رفت سمت اتاق مادر ترنج و درشو باز کرد که مادر ترنج فرصت نداد و خودشو انداخت بیرون و هجوم برد سمت ساحر.بقیه هر چقدر سعی میکردن از هم جداشون کنن نمیتونستن. از عصبانیت کنترلشو از دست داده بود و هیچکس جلودارش نبود
بلاخره خان بازوشو گرفت و محکم کشیدش عقب نگاه مادرش فقط روی ساحر بود که یک گوشه وایستاده بود...
+دروغگو از ته خرابه های روستا جمعت کردم که الان بیای و برای من بد بگی؟ دختر من بدشگونه تو ساحری؟ تو سنگ میندازی؟خان که دیگه صبرشو از دست داده بود دوباره عربده کشان براق شد سمت مادر ترنج
+ اینجا چخبرهههههه؟؟تو عمارت من زیر گوش من داره چی میگذرهههه؟
انقدر صدای فریادش بلند بود که حتی مادر ترنجم سکوت کرد. نگام رفت سمت اتاق.ترنج یک گوشه نشسته بود و زانوهاشو کشیده بود تو بغلش
خان دوباره بلند داد زد
_با شمام یک نفرتون حرف بزنه معلوم هست اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
همه نگاهها برگشت سمت مادر ترنج . فرخ لقا که ترسیده بود و خودش یک گوشه جمع کرده بود اما مادر توران که به شدت عصبانی بود و کنترل روی رفتارش نداشت با همون عصبانیت و حرصش داد زد و گفت
+من بهت میگم خان این اصلاً ساحر نیست هیچی بارش نیست من سنگ های تو دستشو پرت کردم توی دامنش حالا اومده داره برای دختر خودم بد میگه من تورو میگشم زکیه...
خان بهت زده شده بود برگشتم و به ساحر که رنگش پریده بود و به لرزه افتاده بود نگاه کردم مامان رفت طرف خان و گفت
_ من برات میگم اینجا چه خبر ایرج این زن اصلاً نه سحر بلده نه از این چیزای دیگه، یکی از گلفتهای تورانه و اگه اومده اینجا فقط به دستور توران بوده که یه کاری کنه که گلاب و از عمارت بندازن بیرون و دختر خودشو به عقد الوند در بیاره همه این حرفا و بدی ها هم نقشه خودش بوده و تمام اون اتفاقاتی که افتاد همش کار خودشون بوده.. البته که فرخ لقا هم از همه این کار را خبر داشته...
مامان میگفت و خان لحظه به لحظه رنگش قرمز تر می شود و رگ گردن و کنار شقیقه اش بیشتر و بیشتر باد میکرد الوند که با ناباوری به فرخلقا نگاه میکرد
خان با تعجب و زیر لب گفت
_تو از کجا از همه اینا خبر داری؟
مامان به ساحر اشاره زد و گفت
یک بار که داشت یکی از همون کاراشو انجام می داد دیدمش وقتی ته دیدش کردم که به شما میگم به گریه و زاری افتاد و قبول کرد کاری که من می خوام انجام بده در ازاش منم بهش یک پاداشی بدم حالا هم از حقه خود توران استفاده کردم و دختر خودشو از عمارت بیرون کردم...
نگاهم رفت سمت ساحر که با ترس به خان نگاه می کرد مامان سری تکون داد و گفت
+به ساحر کاری نداشته باشین بزارین بره تمام این مدت هر کاری که گفتم و انجام داد می بخشمش اما...
برگشت سمت توران و فرخ لقا ...
خان که هنوز گیج بود نمیدونست که باید چیو باور کنه به فرخلقا نگاه کرد و گفت
_حقیقت داره تو از همه چی خبر داشتی؟
فرخ لقا سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه من من چیزی نمی دونستم خان به خدا قسم از چیزی خبر نداشتم...
توران با عصبانیت براق شد سمت فرخ لقا و گفت
_تو از چیزی خبر نداشتی نقشه گنجشکهای مرده رو تو نگشیدی تو خودت خدمتکاراتو نفرستادی برگ بریزن تو حیاط عمارت؟ حلیمه رو نفرستادی که گنجشک شکار کنن و بیارن؟؟
فرخلقا براق شد به توران گفت
_ چی داری میگی زن؟
توران با عصبانیت رفت سمت اتاقی که ترنج نشسته بود و گفت
+اگه قرار باشه همه چیز بهم میخوره و من دست دخترم رو بگیرم ببرم نمیزارم کسی آب خوش از گلوش پایین بره همه باید تاوان کاراشونو بدن از جمله تو فرخ لقا تو توی تک تک نقشه هایی که من کشیدم و کارهایی که کردم بودی و از همه اشون خبر داشتی.. پس تو هم باید تاوان بدی
فرخ لقا خواست جواب توران و بده که خان اجازه نداد حرفی بزنن و بلند داد زد
+ساکت شین..صدای هیچکسو نشنوم..هیچکسووو
همه ساکت شدن و خان رفت سمت فرخ لقا
_برو تو اتاقت فرخ لقا ..برو تا بیام تکلیفتو روشن کنم ...
+ این داره دروغ میگه ایرج حرفای اینو باور کردی؟ کسی که سا حر تلقبی اورده؟
_ از جلوی چشمام دور شو فرخ لقا..حالا
با صدای فریادخان فرخ لقا پا تند کرد سمت اتاقش همه دونه دونه رفتن سمت اتاقای خودشون و حتی الوندم اومد طرفم من و فرستادم سمت اتاق.
فقط مامان و سا حر و توران و خان روی ایوون وایستاده بودن.
الوند نگاهی بهم انداخت و گفت
+ زود میام نگران چیزی نباش.از اتاق بیرون نیای
در اتاق و بست و رفت
رفتم سمت در و گوش وایستادم اما دیگه صدایی نمیومد ..
با فکر کردن به اینکه قرار نبود از این عمارت برم لبخندی رو لبام نشست.
هوا تاریک شده بود اما الوند هنوز نیومده بود و من نمیدونستم که بیرون چه خبره هیچ سر و صدایی نمی اومد عمارت سکوت فرو رفته بود...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوششم
بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذاشت گوشه و گفت
+ خانم جان خانزاده گفت که باید همه غذاتونو بخورید...
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم _نگرانم، مامانم کجاست چی شد بالاخره
+ نگران نباش خانمجان همه چیز درست میشه الان چند نفری از طرف خان جلال اومدن دنبال ترنج و توران خاتون قرار شده که شبونه از عمارت خارجشون کنن آخه هنوز مردم آبادی بیرون وایسادن و منتظرن که ترنج و توران از عمارت بزنن بیرون.
+از فرخ لقا خبری نداری ؟
بتول خانم دوباره سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت
_ خبری ندارم خانم جان بیا غذاتو بخور الان خان زاد بیاد منو مقصر میدونه..
ناچار رفتم سمت سینی غذا و یک گوشه نشستم .. خودم و مشغول غذا خوردن کردم
+الوند خان توی عمارت نیست؟
_ نه خانم جان ظهر بود که رفتن بیرون ...
+ ترنج و توران کی میخوان برن؟
_ گفتن که یک ساعت دیگه ..هوا یکم بیشتر تاریک بشه بتونن یواشکی ببرنشون بیرون .
سری تکون دادم .
+ ترنج و بیرون ندیدی؟
بتول خانم دوباره سر تکون داد و گفت
_ نه والا خانم جان از صبح همه رفتن توی اتاق هاشونو هیچکس بیرون نیومده
+دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه بتول خانم نمیدونم چرا اینقدر نگرانم تا ترنج و مادرش از عمارت نرن دلم آروم نمیگیره میترسم که دوباره یک نقشه بکشن موندگار بشن
_تو حامله ای خانم جان انقدر حرص نخور نگران نباش خدایی نکرده زبونم لال بچه ات ناقص میشه ها. الوند خان خودش همه چیزو درست میکنه
ماشالله که مادرتم از زبرو زرنگی چیزی کم نداره دیدی امروز چه جوری توران و انداخت بیرون نگراننباش غذاتو بخور و آروم بگیر بخواب خان زادم امد میگم بیاد پیشت خوبه؟
ناچار سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+خدا کنه بتونم یکم آروم بخوابم از صبح انقدر فکر و خیال کردم که دارم دیوونه میشم.
_میخوای بگم خواهرت بیاد پیشت ؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
+نه دیگه شاممو بخورم می خوام بخوابم سرم درد میکنه
بتول چشمی گفت و دیگه حرفی نزد
سینی غذا رو از اتاق برد بیرون وبرای من جا انداخت سر جام دراز کشیدم و چشمام رو هم گذاشتم اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد و فقط به فکر ترنج و توران و فرخ لقا بودم عاقبت میخواست چی بشه...
نمیدونم چقدر گذشته بودم اما کم کم چشمام روی هم رفت و خوابم برد
****
با نوازش های دستی چشم باز کردم و به الوند نگاه کردم. بالای سرم نشسته بود و تو فکر بود نگاهش که به چشمای بازم افتاد گفت
+ بیدارت کردم؟
سری تکون دادم و سر جام نشستم و به اطراف نگاه انداختم
نور از لای پنجره ها کوتاه اتاق و روشن کرده بود از الوند پرسیدم
_کی اومدی؟
+ همین الان
با تعجب گفتم
_تا الان کجا بودی؟
+تو آبادی یک کاری پیش اومده بود تا صبح اونجا بودم
_ چه کاری
الوند سری تکون داد و گفت
+ مهم نیست درست شد
لبخند زدم و گفتم
_ترنج و توران چی شدن؟
+ خبر ندارم یک راست اومدم اینجا لباستو عوض کن بریم بیرون ماه جانجان گفت که صبحانه رو همه می خواهیم دور هم بخوریم
_تو که گفتی یک راست اومدی اینجا و کسی و ندیدی
+صبح توی ایوون دیدم ماه جانجان و
سری تکون دادم و لبخند زدم
_ پس حتما ترنج و توران رفته بودن از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و همچنان توی فکر بود...
میدونستم که به من چیزی نمیگه و اصرار بیخود فایده نداره ...پس سکوت کردم و چیزی نگفتم عاقبت که می فهمیدم ماجرا چیه..
با همدیگه از اتاق بیرون رفتیم و رفتیم سمت اتاق ماه جانجان سفره انداخته بودن و ماه جانجان بالای سفره نشسته بود مامان و ناریه هم کنار هم بودند اما خبری از فرخ لقا نبود.
سلام کردم و یه گوشه نشستم
الوند هم کنارم جا گرفت
+ خان کجاست؟
ماه جانجان به الوند نگاه کرد و گفت
_ تو اتاق خودش ..
الوند سری تکون داد میدونستم این روزا خان چقدر بهم ریخته اس و حتما به تنهایی خیلی بیشتر احتیاج داره تا صبحانه خوردن باما
_ ترنج و توران رفتن؟
+ اره دیشب اخر شب فرستادنشون
الوند سری تکون داد و گفت
_ جلال چیزی نگفته؟
+ نه فهمید مقصر زن و بچه خودشن.با کاری که توران کرد هر کسی بود خاستگاری و بهم میزد ..حالا دیگه هیچ حرفی از توران و ترنج وسط نباشه ناشتاییتونو بخورین ..گلاب بچه به شکم داری بخور انقدر بازی بازی نکن
زیر لب چشمی گفتم .لبخندی رو لبم نشست باورم نمیسد که از دست ترنج راحت شدم..برای همیشه..
****
خاستگارای گلبهارم اومدن و بلاخره همه کارا انجام شد.
قرار شد عروسی و تو عمارت داماد بگیرن و گلبهارم از اونجا یک راست بره سر خونه زندگیش..
مامان درگیر جاهاز درست کردن برای گلبهار بود. پارچه های ابریشمی و طلاهای پر زرق و برق ..
زری و گلبهارم به خودشون افتاده بودن و هر روز یک مدل لباس برای دوختن سفارش میدادن .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرویس استیل که گران قیمت ترین غذا خوری واسه جهازعروس خانما بود 😍😍که الانشم دوباره اومده روی صحنه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سلطان "محمد خوارزمشاه" وزیری نیکو خصال به نام "حسن عمادالملک ساوهای" داشت که از یک طرف غمخوار حال رعیت و از طرف دیگر علاقهمند به شعر و فرهنگ بود، درنتیجه دربار شاه محفل شاعران و نویسندگان مختلف بود.
باری روزی شاعری به نزد سلطان محمد آمد و قصیدهای در وصف سلطان خواند و شعر چون در نظر سلطان مقبول افتاد دستور داد، که هزار دینار به شاعر صله بدهند، اما حسن عمادالملک، وزیر ادب پرور این مقدار صله را کم دانسته و مبلغی دیگر برآن افزود. وقتی شاعر مبلغ اضافی را میبیند، از خزانه دار میپرسد :"چه کسی از ارکان دولت باعث این عطا شده است؟"گفتند :"سلطان وزیری دارد به نام حسن و او باعث افزایش مقدار صله شده است."
اما چرخ روزگار به مراد شاعر نگذشت و شاعر به تنگدستی و فلاکت میافتد در نتیجه از نو به امید لطف سلطان و وزیرش، قصیدهای در مدح سلطان میسراید، اما از بد روزگار حسن عمادالملک دارفانی را وداع گفته بود و وزیر جدیدی که بر مسند او تکیه زده بود، چندان اهل ادب نبود و حتی مبلغ صلهای را که سلطان وعده داد بود را کمتر میکند، از قضا نام کوچک وزیر جدید هم حسن بود در نتیجه شاعر پس از دریافت صله و دیدن رفتار متفاوت دو وزیر این شعر کنایه آمیز را میخواند :"زین حسن تا آن حسن صد گز رسن".
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوششم بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهفتم
برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که شوهر کنه
همه چیز یکهو بهم ریخته بود و تو عمارت قیامتی به پا بود منم هر روز تو ایوون میشستم و به رفت و امد بقیه نگاه میکردم .
کم کم وجود بچه ام و تو شکمم احساس میکردم و هر روز خودم با فکر و خیال بدنیا اومدنش سرگرم میکردم ..
اینکه لباسای بافتنی که ماه جانجان بافته بود رو تنش کنم و تو عمارت بچرخونمش..کلی براش ارزو داشتم اینکه بشه خانزاد و مسئولیت یک ابادی و به عهده بگیره ..مردم دوستش داشته باشن و بهش احترام بزارن..
اما گاهی با فکر به اینکه دختر باشه دلم میگرفت..اگه دخترم بود من بازم عاشقش میشدم اما میدونستم که برای این جماعت فقط داشتن بچه پسر مهم بود و بس..
شبا با الوند تا دیر وقت بیدار میموندیم و از اینده حرف میزدیم
چند باری خواسته بودم بپرسم اگه دختر باشه چی اما به دهنم نیومده بود و چیزی نگفته بودم .
اول و اخرش که چی؟ دست من که نبود .. کار خدابود هر چی صلاح بود پیش میومد..
مامان وسایل گلبهار واماده کرده بود فردا قرار بود بیان دنبال عروس که ببرنش حموم عروسی ..
به این فکر کردم که من چه ساده و راحت به عقد الوند دراومده بودم.کنار ماه جانجان نشسته بودم و بتول برام میوه پوست میگرفت میداد به دستم .
پاهام حسابی ورم کرده بود و سنگین شده بودم .. ماه های اخرم بودو انقدر شکمم بزرگ شده بود که تو نشست و برخواست به کمک احتیاج داشتم .
بتول خانم میگفت شاید بچه ات ۲ قلو باشه اما قابله میگفت که یکیه اما ماشالله درشته .. حدس میزد که دختر باشه. اخه رو صورتم یکم لکه شده بود و از رو حالتا و شکل شکمم میگفت تو دختر داری ..
با اینکه به ظاهر خوش حال شدم اما دلم گرفت و دعا کردم که بچه ام پسر باشه .. حداقل بچه اولم پسر باشه که دهن این جماعت بسته بشه .. خصوصا فرخ لقا که بعد از اتفاقاتی که پیش اومد شده بود مثله یک مارزخمی..
خان کاملا ازش گذشته بود و به همه گفته بود که اگه تو عمارته و طلاقش نمیده فقط چون مادر الونده وگرنه یک ساعت هم نگهش نمیداره و از عمارت پرتش میکنه بیرون.
اما از اون روز حضورشو تو خیلی از مهمونیا ممنوع کرد و گفت که حق نداره دیگه خیلی کارارو بکنه و براش فقط یک خدمتکار گذاشت و تمام .. زندگی برای فرخ لقایی که زمانی رو ایوون رو تحت پادشاهیش مینشست شده بود جهنم و هیچ راه فراری نداشت .. با اولین اعتراض خان پرتش میکرد بیرون و مجبور بود که ساکت بمونه از طرفی جرئتم نداشت که بلوایی به پا کنه و این شده بود که صبح تا شبشو تو اتاقش میگذروند.با این اتفاقی که افتاده بود یکجورایی منم دلم خنگ شده بود ..میخواستم که زندگی و براش جهنم کنم و کردم .. حالا دیگه سبک شده بودم و همه تمرکزم روی بچه تو شکمم بود که صحیح و سالم به دنیا بیاد ..
_ بتول خانم بسه دیگه نمیخوام
+ تو که چیزی نخوردی خانم جان
_ نمیخوام دیگه بسه ..حالم داره بد میشه
سری تکون داد و گفت
+ من موندم اون بچه تو شکمت چحوری انقدر درشت شده ماشالله.. با این خوراکی که تو داری..
خندیدم که سری تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و برد .
ماه جانجان همونجوری که نگاهش به عمارت بود گفت
+ مادرت هنوز نیومده؟
_نه گفت که شب میاد
مامان رفته بود به گلبهار سر بزنه گه گاهی میرفت و سر و گوشی اب میداد و مطمئن میشد که گلبهار اذیت نمیشه و زندگی خوبی داره .. خدارو شکر شوهرش مرد خوبی بودو گلبهار که خیلی ازش تعریف میکرد و دوستش داشت.
+پاشو برو یکم به خودت برس الوند الانا میاد .
نگاهی به سر و وضعم انداختم و لب گزیدم حق با ماه جانجان بود از وقتی حامله شده بودم دیگه به خودم نمیرسیدم .. تنبل شده بود و بی حوصله
+ لباسام اندازه ام نمیشه
_مگه مرضیه برات لباس ندوخته؟
+ دوخته اما گشادن..نپوشمشون بهتره
_ پاشو دختر پاشو برو لباستو عوض کن.ناچار بلند شدم و رفتم سمت اتاق لباسمو عوض کردم و داشتم به گیسام شونه میزدم که صدای شیهه اسبا بلند شد وخبر از اومدن الوند داد.لبخندی رو لبم نشست و به این فکر کردم که چقدر توی این مدت بهش وابسته شدم و انگار که واقعا دوسش دارم و عاشقشم..
زندگی بدون الوند عذاب اور بود اونقدر که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم.
رفتم سمت اینه و نگاهی به گونه های گل انداخته ام ، انداختم لبخندی زدم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو در و بست و اومد طرفم ..
دستی رو شکمم کشید موهامو بوسید
_ خسته نباشی خانزاد
خندید و گفت
+خوبه؟
به شکمم اشاره زد که سری تکون داد
_ از منم بهتره لگد زدناش شروع شده فکر کنم دیگه خسته شده و میخواد بیاد بیرون
+چقدر دیگه مونده؟
_ اخرشه دیگه قابله میگه ۲ هفته اما
ماه جانجان میگه همین هفته زایمان میکنم
+ میگم بتول شام بیاره
_سری تکون داد اما همچنان نگاه با لبخندش به من بود ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ خدایا ما را از کسانی قرار ده که از تو درخواست کردند و تو به آنان عطا فرمودی
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻درود بر شما🌹صبحبخیر☀️
پلکـی به هــــوای ارغــــوان بگشــــایی
دیــوان گــل و ســرو چمـــان بگشــــایی
هـر صبـح، شـروع تـازه ی خوشبختی ست
تا پنجــــره بر بـــاغ جهـــــان بگشــــایی
ســلام صبحتون بخیر و شـادی
امروزتون سراسر عشق و نیکبختی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی تلفن ۲ ریالی؛
دهه ۷۰ 😅📞
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دعای دل... - @mer30tv.mp3
3.69M
صبح 11 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوهفتم برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهشتم
دراز کشیده بودم و از پنجره نیمه باز به ستاره های اسمون نگاه میکردم.
+ گلاب فکر میکنی بچه مون دختریا پسر؟
_ نمیدونم
+ نمیتونی حس کنی؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ قابله میگه دختره دختر باشه دوستش نداری؟
+ معلومه که دارم.. فقط سوال بود میخواستم بدونم..
با صدای بلند تیر اندازی و صدای پارس سگای عمارت با ترس تکونی خوردم..از بچگی از سگ میترسیدم و هر وقت سگ میدیدم رنگم سفید میشد ..حتی از صد قدمی سگای عمارتم رد نمیشدم و حالا صداشون انگار درست از پشت در میومد و لرز انداخته بود بهم ..
خواستم بچسبم به الوند اما الوند متعجب از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ..
صدای تیراندازی همچنان میومد و صدای پارس کردنا سگا لحظه ای قطع نمیشد کم کم صدای جیغ و دادایی هم بلند شد و الوند رفت سمت در تفنگشو برداشت برگشت و گفت
+ میگم بتول بیاد پیشت از اتاق بیرون نیای..
از در رفت بیرون و من با ترس از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره .. کمی بازش کردم و به بیرون سرک کشیدم اما چیزی دیده نمیشد فقط چند نفر بودن که داشتن تو حیاط میدویدن و به این طرف اون طرف میزدن
طولی نکشید که بتول خودشو انداخت تو اتاق و اومد طرفم
+ خوبی خانم جان ..نترسی ها هیچی نیست..
_چیشده ..چیشده بتول الوند کجا رفت؟
+ تو ابادی اشوب شده انگار
با ترس گفتم
_ چه اشوبی؟ کیا؟
+ نمیدونم خانم جان.. نگران نباش خان و خانزاد رفتن چیزی نمیشه ..بگیر بخواب اروم..
_چی بخوابم بتول خانم از ترس دارم پس میفتم. نمیبینی چه سر وصدا ها ببنده .
+به فکر بچه تو شکمت باش .. چیزی نمونده به زایمانت ها بیا بشین اینجا دورت بگردم من خانم جان...
بازومو گرفت و بردم سمت جام نشوندم اما مقاومت کردم و پسش زدم...احساس خیلی بدی داشتم...دلم شروع کرده بود به تیر کشیدن و دردای خفیفی که مدام میگرفت و باز اروم میشد ...
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان سر و صدا ها میومد.نگرانی همچنان به دلم بود و بتول هم نمیتونست ارومم کنه ..مامانم اومد بهم سر زد و باز رفت بیرون ...
درد دلم بیشتر شد و بی اراده اخ ارومی گفتم که بتول گفت
+ چی شد خانم جان؟خدامرگم چیشد؟
_ چیزی نیست بتول خانم..چیزی نیست خوبم..اخ...
ضربه ای به گونه اش زد
+چیو خوبی..دلت درد میکنه... اگه طوری بشی ارباب من و میگشه .دراز بکش..دراز بکش خانم جان..
صدای جیغ و فریاد بلند تر شد و نگاهم رفت سمت در یک ان شنیدم که بین صدای گریه های زنی که صداش بی شباهت به صدای حلیمه نبود میگفت
+ خاک تو سرمان شد ..فرخ لقا خاتون... ماه جانجان.. خدا مرگم بده .. بدبخت شدیم
خان...خانزاد...
همین کافی بود که ترس به دلم بیوفته و دردم بیشتر بشه ترسیده خواستم از جام بلند شم اما دردم انقدر شدید شده بود که اصلا نمیتونستم از جام جم بخورم.. جیغی کشیدم که بتول ضربه ای به گونه اش زد پاشد و دوید بیرون.. در که باز شد هوای سرد زد به اتاق و بیشتر لرز انداخت به جونم..چند لحظه بعد مامان و ناریه و ماه جانجان اومدن تو اتاق و مامان دوید سمتم
_ بتول برو قاب له رو خبر کن
با ترس به مامان نگاه کردم که دراز کشوندم و گفت
+اروم باش گلاب ..چیزی نیست..اروم دراز بکش..
_ مامان..درد دارم..اخ..
دستم نشست زیر دلم که ناریه گفت
+ الان که زوده
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
_ میخواد زایمان کنه ..زودتر قاب له رو خبر کنین.. اب گرم اماده کنین..بجنبین...
از شدت درد عرق سرد میریختم، کم کم سر و کله همه پیدا شد اما وقتی قابله اومد ماه جانجان همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط مامان موند بالا سرم .. دردام انقدر شدید شده بود که با همه قدرتم دندونامو رو هم فشار میدادم و مامان یک پارچه گذاشت وسط دندونام مبادا که بشگنن.احساس میکردم که تک تک استخونای بدنم داره میشگنه و هیچ چاره ای نداشتم..
دردای خودم یک طرف نگرانی برای الوند یک طرف.. صورت همه توهم بود اما هر بار که از الوند سوال میپرسیدم میگفتن حالش خوبه و چیزی نیست نمیدونم چقدر گذشته بود.. چقدر درد گشیده بودم و مامان چقدر موهامو که از شدت عرق شدید خیس شده بود و نوازش کرد
اما سپیده صبح زده شده بود و هوا روشن شده بود که بلاخره زایمان کردم و به یک ان انگار همه دردا رفت و احساس سبکی همه وجودم و گرفت انقدر اروم شدم حتی الوند رو هم یک ان فراموش کردم و فقط صدای بتول و میشنیدم که شروع کرد به کل کشیدن و ماه جانجان با لبخند گفت
+ مبارک باشه پسره ...
چشمام روی هم رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. از شدت خستگی فقط میخواستم بخوابم و بس...
****
+ گلاب... گلاب پاشو مامان
اروم چشم باز کردم و به مامان نگاه کردم با لبخند بالای سرم نشسته بود
_پاشو یک چیزی بخور ضعف نکنی.
+ چیشده ؟ بچه ام ..بچه ام خوبه
_ خوبه نگران نباش..صحیح و سلامت..یک پسر تپل و مپل ماشالا بهش .. پاشو یک چیزی بخور ضعف کردی..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_آخر
همه اتفاقا دیشب یادم اومد و تکونی خوردم
+ الوند .. الوند کجاست مامان
همون لحظه در باز شد و الوند تو چهار چوب در ظاهر شد..چشمم که بهش افتاد لبخندی زد لبم نشست و نفس راحتی کشیدم
دستش بسته بود اما همینکه میدیدم سرپاست برام بس بود.. چشمام به اشک نشست که مامان بلند شد و به الوند گفت
+ من میرم پسرتو بیارم خانزاد بیا بشین پیش زنت.. از دیشب نگران توعه
مامان از اتاق بیرون رفت و الوند اومد طرفم و نشست صورتم و بو سید..حس خوبی که به وجودم سرازیر شد همه درد و نگرانی دیشب و شست و برد
+ دستت چی شده؟
_ چیزی نیست ..خوب میشه...
+دیشب چی شده بود؟
_ دو نفر دعواشون افتاده بود معرکه به پا کرده بودن..تموم شد
+ پسرمونو دیدی؟
_اره مثله خودت خوشگله
اشکام ریخت گونه هام که پاکشون کرد و گفت
+چرا داری گریه میکنی گلاب؟
_ اشک ذوقه
لبخندی زد و چیزی نگفت فقط موهامو نوازش کرد تا که درباز شد و ماهجانجان و پشت سرش مامان اومدن تو اتاق
صدای کل کشیدنا بلند شده بودو بی صبرانه منتظر دیدن بچه ام بودم مامان اومد و بچه ام و گذاشت تو بغلم .. خان ام ضربه ای به در زد و اومد تو اتاق .صدای صلوات ببند شد و خان اومد بالای سر بچه ام نشست کنارش و با لبخند نگاهش کرد ماه جانجان گفت
+یک اسم براش انتخاب کنید
حرف تو دهن ماه جانجان بود که الوند گفت
_ نامدار
همه با تعجب نگاهش کردن که گفت
+ میخوام که وقتی بزرگ شد مثل اسمش بزرگ و نامدار بشه ..
اسم پسرم نامدار شد و دوباره صدای دف زدن و کل کشیدن بلند شد.خان و ماه جانجان بهم هدیه دادن و رفتن یکی یکی تبریک میگفتن و میرفتن، اتاق خلوت شده بودو فقط من بودم و پسرمو و الوند ...
+ اسمشو دوست داری؟
_ خیلی..باورم نمیشه بعد از اون همه بدبختی کشیدم از زیردست بودن تو این عمارت رسیدم به اینجا ...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و موهامو نوازش کرد...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و رو موهامو نوازش کرد
_ من زندگی ترنج و خراب کردم ؟
+ نه گلاب ..ترنج خودش زندگی خودش و خراب کرد...
_ همیشه میترسم الوند.میترسم حالا که به ارامش رسیدم اه دل ترنج منو بگیره و بخوام با تو و پسرم تاوان پس بدم
+ تو مقصر چیزی نیستی ..بهش فکر نکن خب .. همه محاز ات عادلانه از سا حر که برگشته سر کار قبلیش تو مطبخ تا ترنج و هر کسی که بدی کرده اگه تو محاز ات نشدی معنیش اینه کار بدی انجام ندادی.. به این چیزا فکر نکن.گذشته ها گذشته .. ارسلان البرز همه رفتن و حالا ماییم که باید زندگی کنیم گلاب..
+ من میخوام که فقط باتو و کنارتو زندگی کنم..
بهم نزدیک تر شد و دستمو گرفت و بوسید
_ من هیچ وقت قرار نیست تنهاتون بزارم .نگران هیچی نباش..خب؟
به چشماش که برق خوش حالی توش میدرخشید نگاه کرد و سری تکون دادم ..
حق با الوند بود باید یک زندگی جدید شروع میکردم .. شروع میکردیم
الوند خم شد و بو سه اش رو پیشونیم نشست..
همه اون اتفاقا تلخ و شیرین گذشته بود ..هر کس به سزای عملش رسیده بود و حالا میفهمم گلنسا چرا همیشه میگفت زمین گرده نگران نباشین...حتی قدسی هم تاو ان کاراشو پس داد و از مطبخم بیرونش کردن.خان خواست از عمارت بیرونش کنه اما انقدر گریه زاری کرد که اخر شد کمک تقی و مسئول غذا دادن و تمیز کردن حیوونا و جاهاشون...
حلیمه هم شده بود همدرد این روزای فرخ لقایی که حتی از اتاقش بیرون نیومد که
نوه اشو ببینه و میدونستم هنوز که هنوزه از ته دلش از من بدش میاد..اما دیگه برام مهم نبود من الان زندگی خودم و داشتم و حالم خوب بود..
دخترای ناریه هم ازدواج کرده بودن و حالا با اومدن نامدار برادر کوچیکمم یک همبازی پیدا کرده بود ...برادری که با ما ناتنی بود اما به شدت دوستش داشتم ...
همه چیز به وضع سابقش برگشته بود و عمارت دوباره داشت رنگ ارامش و به خودش میدید...
گذشته امو فراموش کرده بودم و دور ریخته بودمشون و همه تمرکزم الان روی بزرگ کردن پسرم بود و خدا رو شکر که این زمین چرخیده بود و کسی مثل الوند رو قسمت من کرده بود ...
» پایان «
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربا_انجیر
مواد لازم :
✅ انجیر پوست گرفته یک کیلو
✅ ۵۰۰ گرم شکر
✅ دو لیوان فرانسه آب
✅ دو دانه هل
✅ نصف قاشق غ خ گلاب
✅ نصف قاشق غ خ آب لیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
592_48384390578899.mp3
5.8M
🎶 نام آهنگ: عجب صبری خدا دارد
🗣 نام خواننده: ستار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دمپایی های نوستالژی قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11