eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
حس میکنم اونایی که از این کیف ها داشتن الان وکیل شدن :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتونهم نکنه مامانم خوب نشه نکنه تنهام بزاره صدای گریه ام کل
توی این مدت خیلی عذابش دادم نمیتونستم خودمو ببخشم از یه طرف پیمان رو از یه طرف بچه هامو،مخصوصا یاسمین یاسمینی که تازه طعم خوشی رو میچشید اونروز توی بیمارستان پیمان باهام خیلی حرف زد ،خیلی ارومم کرد و بهم فهموند که دست به چه کار خطر ناکی زدم من اصلا به فکر خانوادم نبودم فقط به این فکر میکردم که باید از زندگی راحت بشم.بعد از چند روزی که توی بیمارستان بودم بلاخره دکتر مرخصم کرد وقتی اومدم خونه پیمان جلوم گوسفند قربونی کرد و کلی تدارک برام دیده بودن مادر پیمان هم خونمون بود و همشون از برگشت من خوشحال،مادر پیمان زن خیلی خوبی بود حتی به روی من هم نیاورد که چرا همچین کار احمقانه ای رو کردم خود پیمان هم اصلا سرزنشم نکرد و همش قربون صدقم میرفت و میگفت تو رو خدا دوباره بهم برگردوند وقتی رفتم خونه حتی سارا هم از دیدنم کلی ذوق کرده بود دخترک کوچولوم اگر من میمردم اون چیکار میکرد .تخت رو برام اورده بودن توی حال و منو خوابوندن روش و هر کدومشون برام یه چیزی میاوردن و بهم میدادن ،از خوشحالی نمیدونستن که چیکار کنن ،یاسمین اومد کنارم نشست و از این چند روز و حال و هواشون و حال پیمان برام گفت ،فکرشو نمیکردم که اینقدر عاشقم باشه و برای نبودنم اینقدر اشک بریزه با شنیدن اون حرفا از خودم متنفر شدم از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم ،جلوی ایینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم ،خیره شدم به چشم هایی که زیرش سیاه شده بود ،من چیکار میکنم کی ام چی ام با زندگی خودم و اطرافیانم چیکار میکنم.خیلی پشیمون بودم از بچه ها و پیمان خجالت میکشیدم حتی از خودمم خجالت میکشیدم من ۳۸سالم بود و مادر ۳تا بچه مادر ۲تا دختر که جلوشون الگو بودم اونوقت با کارهام ...اونروز جلوی آیینه به خودم عهد بستم که مادر خوبی برای بچه هام و زن خوبی برای پیمان باشم و سر قولی هم که به خودم دادم موندم ،با اینکه هنوزم حال روحی و جسمیم خوب نبود ولی تموم تلاشمو میکردم که بخاطر خانواده ام خوب باشم بخاطر پیمانی که کم سختی از دست زن سابقش نکشیده بود و از طرفی دوری بچش که پیشش نبود اذیتش میکرد دقیقا مثل من از یه طرف یاسمین که تنها وقتی خنده ی از ته دلشو دیدم که پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم و با کارهایی که پیمان براش میکرد خیلی زود باهاش صمیمی شد جوری که بهش میگفت بابا و بخاطر سارایی که تازه ۳ساله بود و هر رفتاری از ما خیلی زود روش تاثیر میزاشت و دوست هم نداشتم مثل کودکی من و یاسمین کودکی اون هم نابود بشه و با خاطرات بد توی ذهنش رشد کنه .پیمان ترتیب یه سفر ۶روزه به مشهد رو داد و برای هممون بلیط گرفت ،بچه ها از اینکه میخواستیم بریم مسافرت خیلی ذوق داشتن و لحظه شماری میکردن برای رفتن وسایل مورد نیازمون رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت مشهد ،وقتی که اسم اون شهر رو شنیدم که پیمان همچین برنامه ای ریخته خیلی ناراحت شدم و دلهره گرفتم آخه اصلا خاطره ی خوبی از اونجا نداشتم حتی اسمش هم که میومد یاد روزی میفتادم که با رضا رفتم و توی اون گرما چطور آواره ی خیابون شدم و اخر هم انگشتر توی دستمو فروختم و برگشتم ،به پیمان گفتم که بریم یه جای دیگه من مشهد نمیام ولی یاسمین مخالفت کرد و گفت که من دوست دارم برم زیارت امام‌ رضا بخاطر یاسمین چیزی نگفتم و همگی راه افتادیم .گاهی فکر های بیهوده ای میومد سراغم و دلهره میگرفتم ولی خودمو با یه چیز سرگرم میکردم و با اون حال بدم میجنگیدم که خوب بشم ،بخاطر خانوادم ،بخاطر پیمان که برای خوشحالی من تلاش میکرد برعکس تصوراتم که از اون مسافرت ترس داشتم بهترین سفر عمرم شد و خیلی بهم خوش گذشت ،اولین بارم بود که با پیمان مسافرت میرفتیم ،پیمان خیلی خوش مسافرت بود و اصلا دلمون نمیخواست که برگردیم‌ خونه توی هتل که بودیم با یه خانواده ی خیلی خوبی آشنا شدیم ،یه زن و مرد مسن با یه پسر زنه از وقتی مارو دید هر دفعه به یه بهانه میومد پیشمون و سر صحبت رو باهامون باز میکرد و اخر هم یاسمین رو برای پسرش از من و پیمان خواستگاری کرد ،اصلا دوست نداشتم که یاسمین رو توی این سن شوهر بدم و میترسیدم که اونم مثل من شکست بخوره ،برعکس من که استرس داشتم پیمان خیلی ریلکس بود و حسابی با پسره و پدرش گرم گرفته بود ،اونا هم همشهری ما بودن ،من به زنه گفتم که دخترم میخواد درس بخونه و شوهرش نمیدم ولی اون دست بردار نبود ،نگاه های یاسمین به پسره از چشمم دور نموند و بیشتر زیر نظرشون داشتم ،جفتشون به هم نگاه میکردن و این ترس منو بیشتر میکرد که یاسمین عاشق اون شده باشه .... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همونجورم که فکر میکردم شد من تا جایی که میتونستم سعی میکردم که یاسمین باهام راحت باشه و حرف دلش رو بهم بزنه ،یه روز وقتی از زیارت برمیگشتیم بهش نزدیک شدم و نظر خودش رو‌پرسیدم و اون هم بعد از کمی مکث کردن بهم گفت که از پسره خوشش اومده.نمیدونستم چی در انتظارمونه و از همون امام رضا خواستم که راه درست رو جلومون بزاره روز برگشتمون رسید و وقتی میخواستیم از هتل بیایم بیرون ادرس خونشون و شمارشون رو دادن به پیمان و پیمان هم ادرس و شماره خودمون رو بهشون داد و برگشتیم تهران ،پیمان نظر یاسمین رو پرسید و از فردای اونروز رفت دنبال تحقیق کردن درباره پسره و خانوادش و هر بار که تحقیق میکرد فقط از خوبی های محمد میشنید محمد ۲۳سالش بود و پسر کاری و سر به زیری بود که از همون لحظه ی اولی که یاسمین رو دیده بود عاشقش شده بود چند روزی از برگشتمون گذشت و پدر محمد با پیمان تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن ،پیمان همه چیز برای شب خواستگاری فراهم کرد انگار که یاسمین دختر واقعی خودش بود و از هیچ چیزی براش کم نمیذاشت ،یاسمین خیلی خوشحال بود و از اینکه پیمان مثل دختر خودش دوستش داره بیشترخوشحال میشد ،شب خواستگاری که شد یاسمین زنگ زد به جواد و بهش گفت که اونم بیاد ولی جواد اونموقع که من ازدواج نکرده بودم چشم دیدن منو نداشت خوب میدونستم که الان با وجود همسر و به بچه دیگه هیچوقت منو قبول نمیکنه ،اون هر چی که بزرگ تر میشد و کینه ی توی دلش نسبت به من هم بیشتر میشد جواد با اینکه برای خودش مردی شده بود و سر کار میرفت ولی باز هم منو دوست نداشت .شب خواستگاری رسید و مهمونا اومدن از اینکه یاسمین اینقدر خوشحاله و به خودش میرسه منم خوشحال میشدم و کارهایی که هیچکسی برای من انجام نداد من برای دخترم انجام میدادم.اون شب من همه چیز رو به دست پیمان سپردم و ازش خواستم که اون براش تصمیم بگیره ،پیمان همونشب به خواستگار ها گفت که پدر واقعیه یاسمین نیست ولی به اندازه ی دخترش دوستش داره و براش چیزی کم نمیزاره ،بعد از اینکه جواب قطعی رو از یاسمین گرفت به خواستگار ها جواب مثبت داد و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و انگشتری توی دست یاسمین کردند.بعد از خواستگاری من تازه به فکر جهیزیه و خرید عقد یاسمین افتادم ،همه چیز گرون بود و من هم تا اون لحظه حواسم به مخارج نبود .بدون اینکه من چیزی بگم پیمان کارت بانکی یاسمین رو پر از پول کرد و خرید عقد رو به عهده ی خودشون سپرد و با هم شروع کردیم به خریدم جهیزیه ،با اینکه پول زیادی نداشت ولی مردونگی کرد و تا جایی که میتونست بهترین وسیله هارو برای یاسمین خرید و اونارو به عقد هم در اورد و فرستادشون سر زندگیشون ،توی تموم این مدت حتی یک بار هم جواد نیومد به دیدن یاسمین و با اینکه کار هم میکرد هیچ پولی بهش نداد ولی یاسمین پشتیبانی مثل پیمان داشت پیمانی که فرشته ی زندگی ما شد و خوشبختی رو به زندگیمون اورد ،از روزی که خدا پیمان رو بهم داد من طعم خوشبختی رو چشیدم.هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یه روز بعد از اون همه سختی و مشکلاتی که داشتم منم خوشبخت بشم و همسری مثل پیمان داشته باشم ،ولی خدا همیشه هست و هوای بندشو داره من با صبوری که داشتم تونستم خوشبخت باشم ،درسته بی عقلی های زیادی توی زندگیم کردم ولی شاید هر‌کسی به جای من بود بارها خودکشی میکرد و کارهای بدتر از من ،خیلی سخته که عزیز ترین افراد زندگیت بهت ضربه بزنن چوبش رو هم از خدا خوردن ولی هیچوقت درد قلب من کم نشد .سوسن بچه دار شد و بچش از روزی که به دنیا اومد ناراحتی کلیه داشت و هر روز دستش به دوا درمون بند بود و یه روز اومد و ازم حلالیت طلبید ولی من هیچوقت نمیتونم که ببخشمش ،با اینکه اصلا دلم نمیخواست که سر بچش بیاد ولی اون هم یه مادر رو با فرزندش عذاب داده بود و مامان منیژه ی من از غصه ی من مریض شد برادر سوسن هم شب عقد کنونش با ماشین تصادف کرد و با عروسش با هم فوت کردند.غلام برادر و همخون من که هیچوقت برای من برادری نکرد و فقط دنبال ضربه زدن به من بود خدا باهاش کاری کرد که هیچوقت توان ضربه زدن به کسی رو نداشته باشه اون معتاد شد و تموم زندگیشو از دم فروخت و مواد کشید ،اونا فقط همخون من بودن هیچوقت محبتی به من نکردن ،من هیچوقت توی زندگیم نتونستم برای خواهرم درد دل کنم ،خواهری که به چشم یه زن بد به من نگاه میکرد و شوهرش رو از من پنهان میکرد ولی چقدر ساده و بدبخت بود گلنار...به منی که همخونش بودم شک داشت و تموم حواسش رو روی خواهر مطلقش گذاشته بود غافل از اینکه زن های خیابونی شوهرش رو از چنگش بیرون اوردن و عباس جای دیگه ای سرش گرم بود...‌ ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عباس زن صیغه کرده بود و تموم حقوقش رو به اون زن خیابونی میداد و گلنار تنها کاری که تونست بکنه خونه ای که توش زندگی میکرد رو به نام خودش زده بود و عباس رو از خونه بیرون کرد ،ولی خدای من هنوزم که بود دست از سرش برنمیداشت و انتقام دل شکستم‌ رو ازش میگرفت ،یادمه همیشه بهم فخر میفروخت که بچه های من درس میخونن و تو فقط شوهر میکنی و طلاق میگیری ،دختر های گلنار برای همیشه پیشش موندن و هیچ خواستگاری براشون نمیومد جز یکیشون که ازدواج کرد و طلاق گرفت ،ارش پسرش رو زن داد وزنش تموم مال ارش رو بعد از عقد به نام خودش زد و مهرش رو گذاشت اجرا و طلاقش رو گرفت ،ولی گلنار با همه ی این بدبختی هایی که به سرش اومد باز هم به من میگفت چجور تو با ۲بار شوهر کردن اینقدر خوشبخت شدی ،دختر هاشم حسودی یاسمین رو میکردن ،چون یاسمین من که چند سال از اونا کوچیک تر بود باردار شده بود و اون ها توی خونه منتظر خواستگار بودن .... فرشته دختری برای جواد پیدا کرد و خودش براش رفت خواستگاری و عقدشون کرد و من برای عقد کنون پسرم نبودم ،ولی با همه ی این کارهایی که کرد روز های اخر عمرش خیلی بد عذاب کشید ،سرطان حنجره گرفته بود و با نی بهش غذا میدادن و بچه هاشم جمعش نمیکردن ،روز های اخر عمرش به یاسمین گفته بود که به نگار بگو حلالم کن ....چقدر راحت ظلم میکردن و فکر میکردن من هم به همین راحتی میبخشم ....از وقتی ۱۴سالم بود منو وارد بازی زندگی کردن و عذابم دادن ،غلام ..غفار که سرطان گرفت و شیمی درمانی میکرد ...رضا...کیارش و علی که اومدن به جسم و روحم ضربه زدن و رفتن و هیچوقت هم خبری ازشون نداشتم ... امروز که زندگی روی ارامشش رو بهم نشون داد و کمی از تلخی های گذشتم فاصله گرفتم میتونم بگم و ببالم به زنی که ۴۹سال زندگی کردم .امیدوارم از سرگذشتم لذت برده باشین و درس عبرتی شده باشه برای همه ی زنان ایران زمینم .زندگی به کام .. پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و حق با جناب صائبه، که می‌فرماید: ناخوشی‌ها از دلِ بی ذوقِ ماست ذوق اگر باشد، همه دنیا خوش است! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت مردم دراز كرده و آن چنان به آنان ستم می نمود كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت كردند و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته و محصولات كشاورزى كم شود و به دنبال آن ماليات دولتى اندک و اقتصاد كشور فلج و خزانه مملكت خالى گرديد. ضعف دولت او موجب جرات دشمن شد، دشمن از فرصت استفاده کرد و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود 🔸هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد 🔹گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش 🔸بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود 🔹لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش در مجلس شاه(چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند كه در آن آمده بود: "تاج و تخت ضحاک پادشاه بيدادگر با قيام كاوه آهنگر به دست فريدون واژگون شد." تو نيز اگر همانند ضحاک باشى، نابود مى شوى. وزير از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت، چگونه اختياردار كشور گرديد؟ شاه گفت: چنانكه از شاهنامه شنيدى، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او را تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد. وزير گفت: اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت، موجب پادشاهى است، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟ 🔸همان به كه لشكر به جان پرورى 🔹كه سلطان به لشكر كند سرورى شاه گفت: چه چيز باعث گرد آمدن مردم است؟ وزير گفت: دو چيز؛ اول كرم و بخشش، تا به گرد او آيند. دوم رحمت و محبت، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى... 🔸نكند جور پيشه سلطانى 🔹كه نيايد ز گرگ چوپانى 🔸پادشاهى كه طرح ظلم افكند 🔹پاى ديوار ملک خويش بكند شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شاه جنگيدند. مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى : 🔸پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست 🔹دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است 🔸با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين 🔹زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زنعمو به عکس سیاه و سفید روی طاقچه مادرم خیره شد و گفت : از شبش درد داشت ولی به کسی نگفته بود میگفت میترسم از روزی که فهمید حامله است بارها و بارها اجنه ازارش داده بودن .میگفت چندباری یه نفر رو دیده که لب حوض نشسته و داره سطل خونی رو میشوره ‌.براش از سید هادی دعا گرفتیم بهتر شد میگفت میترسم بمیرم تو همین اتاق بودبا رباب خاتون نشسته بودیم و چای میخوردیم .خاتون دونه های تسبیح رو تو دستش انداخت و گفت مهری چقدر امروز خوابیده .خدمتکار خونه رو صدا زد و گفت برو یه سر به مهری بزن فرهادم ده ساله بود .با تعجب گفت خاتون کی قراره بچه تو شکم زنعمو بیاد بیرون ...؟خاتون یه حبه قند تو دهنش گذاشت و گفت: هر روزی که خدا صلاح بدونه _ من میدونم بچه اش دختره .خاتون ابروشو بالا داد و گفت پدرسوخته از کجا میدونی؟‌ _ تو خواب دیدم با اون دختره تو شکم زنعمو میخوام عروسی کنم .خاتون بلند بلند میخندید که مادرت اومد داخل .رنگ به رو نداشت و گفت خاتون کارم داشتی؟ رباب خانم چایشو نصفه زمین گذاشت و اصلا توجه نکرد که استکان به زمین رسیده یا نه و روی فرش ریخت و گفت چرا این شکلی هستی ؟‌مادرت گریه میکرد و گفت از دیشب درد دارم.خاتون روی زانوش کوبید و گفت: دردت به جونم چرا زبونتو بستی .بلند شد زیر بغل مادرتو گرفت و به من اشاره کرد تشک پهن کنم‌.با اخم رو به فرهاد گفت: برو بیرون ...به اقاتم بگو بفرسته دنبال هماقابله چی بگو عجله کنه مادرتو دراز کشید و خاتون گفت از دیشب درد داری الان زبون باز کردی ؟ افتاب داره میره تو چرا داری خودتو و بچه رو به خطر میندازی ؟‌مادرت اشکهاشو پاک کرد و گفت میترسم خاتون میترسم هر شب خواب بد میبینم‌. _ صلوات بفرست عمر دست خداست .صدای جیغ های مادرت تو عمارت میپیچید و همه دستپاچه شده بودن .فرهاد کنجکاو بود و از پشت در تکون نمیخورد .برعکس اون فردین اونموقع دوسالش بود انگار سالها بود خوابیده بود .تو همین اتاق زیر طاقچه خواب بود .حتی به صدای جیغ های مادرت چشم هم باز نکرد خاتون هزارجا نذز و نیاز کرده بود سالم باشه...خاتون دستهای سرد مادرتو فشرد و گفت: من خودم هشت تا زاییدم تا همین دوتا پسر برام موندن .هر کدوم بدنیا میومد بند ناف دور گلوش بود و خفه اش کرده بودخدا باید بخواد تا یه برگ از درخت بیوفته نفس عمیق بکش .رباب خاتون از یه خانواده سرشناس و تحصیل کرده بود .اون زمان دختر درس خونده یکی تو هزار بود و خاتون از لحاظ ادب و کمالات تک بود .خواهرشم زن خان بود و تو شوکت و جلال و عظمت اون روزها غرق .مادرت درد داشت و قابله به شکمش فشار میاورد دردش دو برابر میشد و بالاخره بعد از یکساعت صدای گریه هات تو عمارت پیچید .اقابزرگ خودش اذان میگفت و گوسفند رو تا سفیده بود کشتن یه دختر سفید با موهای مشکی خداشاهد موهات چتری موهات تا روی چشم هات ریخته بود .رباب خاتون لای ملحفه پیچدتو و همونطور که تمیزت میکرد گفت خدایا شکرت سالمه .مادرت با ناله گفت: بچه ام چیه رباب خاتون ؟‌خاتون خندید و گفت: فرهاد خواب دیده بود دختره و همون دختره فرهادم عروسشو تو خواب دیده بود قابله سر مادرت داد میزد.خاتون با نگرانی گفت : مگه دو قلوان ؟قابله نگران به خاتون نگاه کرد و گفت : نه جفتش نیومده خاتون‌.دردهای مادرت بیشتر میشد و دیگه نمیتونست تحمل کنه .خاتون تو رو از خودش جدا نمیکرد و دستهاش میلرزید با عصبانیت رو به من گفت بگو اذان بگن. _ خاتون اذان گفتن . _ بگو بازم بگن بگو گوسفند نذر کنن این بچه اندازه یه کف دست مادرش طوری بشه اینم دووم نمیاره .فرهاد از لای در داخل رو نگاه میکرد و اروم اومد داخل با دیدن مادرت ترسید و گفت زنعمو چرا اینجوری شده ؟‌خاتون اولین بار بود که سرش داد میزد و گفت برو بیرون فرهاد ترسید و با عجله بیرون رفت .جلو چشم هامون مادرت داشت جون میداد خونریزیش قطع نمیشد و بوی هون همه اتاق رو برداشته بود .خاتون اشک هاش میریخت و نتونست تحمل کنه تو رو روس سنه مادرت گزاشت و گفت مهری به نوزادت نگاه کن .مهری دووم بیار ‌مادرت دست خاتون رو لمس کرد و گفت خوابشو دیدم که میمیرم .سرشو خم کرد به صورتت نگاه کرد و ادامه داد چقدر ناز چقدر خوشگله خاتون خندید و اشکهاشو پاک کرد و گفت نازخاتون اسمشو میزارم نازخاتون.اسمتو صدا زدن ناز خاتون مادرت سرشو بوسید و گفت شبیه کیه ؟خاتون خیره بهش گفت شبیه خودم‌.دیگه صدایی از مادرت در نیومد خیره به چشم های تو دیگه تکون‌ نخورد .خاتون جیغ میزد قابله تلاش میکرد اما اجل رسیده بود و مادرت پر کشید .تمام عمارت رو سیاه پوش کردن ‌قصه مادرت قصه غم‌ بود وقتی عروس عمارت شد نه پدرت عاشقش بود نه مادرت دلباخته اش زندگی سردی داشتن که تموم شد .خاتون ازت چشم بر نمیداشت برعکس پدرت اون خیلی مادرتو دوست داشت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ گاهی خدا پنجره‌ها و درها رو می‌بنده؛ حتما بیرون هوا طوفانیه 🌙 شب بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹 صبح است و یک تصویر زیبا 🌹 با هزاران خاطره، 🌹 بازی انوار خورشید در کنار پنجره 🌹 آرزوهای قشنگ و زیبا، 🌹 سهم لحظه‌های خوب زندگی‌ات 🌹 سلام صبحت بخیر و شادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f