eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ببره کاری ازمون بر نمیاد من می ترسم گفت اشتباه می کنی به خدا اگر ما نخوایم هیچ اتفاقی نمی افته با حالتی مثل گریه گفتم مگه من می خواستم آقاجونم بمیره ؟یحیی من خیلی چیزا رو نمی خواستم و شده کی فکرشو می کرد یک روز زن عمو اینطور منو تحقیر کنه انگار من آویزون تو شدم که منو بگیری و اونم داره در مقابل ما مقاومت می کنه یادمه که همیشه خودش می گفت عروس منه حالا من چیکار کردم جز اینکه پدرم رو از دست دادم ؟ گفت الهی من فدات بشم به دل نگیر اصل کار منم که هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم به زودی خواهی دید که کارم رونق می گیره و تو رو با عزت و احترام می برم به خونه ی خودم بهت قول میدم تو فقط یکم صبور باش مامان دوباره فریاد زد پریماه ؟ نشنیدی ؟ بیا دیگه دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم منتظرت می مونم و در رو بستم. سه روز بعد یک روز سرد زمستون وقتی از مدرسه برگشتم خونه احساس کردم بازم اوضاع عادی نیست در خونه ی ما و عمو هر دو باز بود و از خونه ی اونا سر و صدا می اومد مخصوصا صدای زن عمو رو که از همه بلند تر بود می تونستم تشخیص بدم و بفهمم که چه خبره هراسون در رو با شدت هل دادم ولی با یک نفر برخورد کرد و پسر سالارزاده رو دیدم در حالیکه آرنج دستشو گرفته بود از پشت در بیرون اومد نگاه غصبناکی بهش کردم دو تا پاسبان اومدن عمو رو بگیرن مامان و خانجون هم اونجا بودن زن عمو به جای حرف زدن با سالارزاده داشت به خانجون و مامانم گله و شکایت می کرد که همینو می خواستین ؟ برازین شوهر من بره زندان روزگار به هیچ کس نمی زارم عمو کاملا خودشو باخته بود و فقط داشت التماس می کرد که نبرنش خب من تازگی ها از عموم دلخوشی نداشتم ولی دوستش داشتم و نمی خواستم یک خار توی پاش بره این بود که بشدت ناراحت شدم خانجون و مامان داشتن با سالار زاده حرف می زدن و من همینطور که دستم به چهار چوب در بود ایستادم و نگاه کردم ولی اینطور که پیدا بود پاسبان ها داشتن عمو رو می بردن وسالار زاده تغییر عقیده نمی داد و بی توجه به حال بقیه راه افتاد که از در بره بیرون از جام تکون نخورم و جلوش ایستادم وآروم گفتم شما اینقدر نمی فهمی که ما هنوز عزا داریم ؟ عموی بدبخت من چیکار کرده مگه ؟ آدم که نکشته برادرش فوت کرده بود حتما نمی تونسته درست فکر کنه حالا یکم کارش تمیز نبوده و مورد پسند آقا قرار نگرفته به این می ارزه که تو پاسبان برای ما بیاری ؟من بودم از خودم خجالت می کشیدم چرا بی خودی تن و جون زن و بچه ی مردم رو می لرزونین آخه خدا رو خوش میاد ؟دستهاشو به علامت تعحب و ناچاری برد بالا و گفت , حالا بیا درستش کن بدهکارم شدیم خانم درِ مستراح رو کج گذاشتن ,می فهمین یعنی چی؟ آخه این چه ربطی به عزا داری داره ؟ شما کجای دنیا دیدین که یک معمار همچین کاری بکنه ؟ چرا نمیاین بریم خودتون ببینین که فاتحه ی گچ کاری و کاشی کاری اون خونه خونده شده آدم رغبت نمی کنه بهش نگاه کنه باید همش خراب بشه از نو ساخته بشه هزینه اش رو کی باید بده ؟ما که قبلا پرداخت کردیم ؛شما به عموت بگو زیر بار خسارت بره والله به خدا ما هم بیکار نیستیم بیفتیم دنبال مردم که تن و جون زن و بچه هاشون رو بلرزونیم در حالیکه بشدت احساس می کردم ازش منتفرم گفتم زیر بار میره ولش کنین یک طوری جور می کنیم مگه نه مامان ؟مامان اومد جلو و گفت راست میگه آقای سالارزاده یک کاریش می کنیم خواهش می کنم یک فرصت بدین بالا و پایین با هم کنار میایم لازم به این کارا نیست ما آدم های آبرو داری هستیم خوبیت نداره توی در و همسایه شما که خودتون گفتین شوهر منو می شناختین می دونین که چه آدم شریفی بود با آبروی ما بازی نکنین عمو گفت باشه خسارت میدم فقط الان ندارم یکم بهم زمان بدین جورش می کنم وگرنه اصلا نمی خوام شما رو اذیت کنم سالار زاده یکم فکر کرد و گفت نمی دونم والله چه گرفتاری شدیم.من باید با پدرم حرف بزنم و خطاب به پاسبان ها گفت الان رضایت می دم ولش کنن ولی فردا میام و میگم چقدر میشه دادین که دادین ندادین دیگه از من انتظاری نداشته باشین عمو گفت بازم که حرف خودت رو می زنی میگم یکم فرصت بدین تا جور کنیم همین فردا ندارم به خدا سر این کارا تا خِرخِره رفتم زیر بار قرض ولی پول شما رو میدم و اون با عصبانیت همراه دوتا پاسبان رفت به طرف یک ماشین بنز که خیلی شیک و براق بود از اون ماشین ها که آدم دلش می خواست وایسه و تماشا کنه مامان گفت پریماه بچه ها توی خونه تنهان تو برو منم الان میام و اون روز قرار شد مامان و خانجون و زن عمو هر کدوم یک مقدار از طلا هاشون رو بزارن وسط تا با پولش خسارت خونه ی سالارزاده رو بدن این در واقع فداکاری زن ها بود که اون زمان رایج بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همین کیف در آلمانِ امروز به قیمت ۲۱.۵۰ یورو و تحت عنوان Sustainable bag فروخته میشه! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه‌های شهر می گشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند. شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند. دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد شاه عباس پرسيد. چه خصلتی؟ 🔸يكی گفت من از بوی ديوارِ خانه مي فهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نمي‌زنيم. 🔹ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم. 🔸ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم 🔹از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد؟ 🔸شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد مي‌شود. 🔹دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند. فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند. 🔸وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز مي‌شناخت. فهميد كه پادشاه، رفيق شب گذشته آنها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه: ما همه ، كرديم كار خويش را ای بزرگ، آخر بجنبان ريش را ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوپنجم اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ب
اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد داشتم فکر میکردم هر چی از فوت آقام میگذره زندگی بیشتر به ما سخت می گیره واین حس رو پیدا کرده بودم که ظلم بزرگی در حق آقاجونم شده و ما داریم تقاص مظلومیت اونو پس میدیم.انگار باید این چیزا پیش میومد تا همه بدونن که چه کسی رو از دست دادن وتا بود قدرشو ندونستن حالا مامان بشدت نگران آینده بود و خیلی کم خرج می کرد و دیگه توی خونه ی ما از اون ریخت و پاش ها خبری نبود زنی که یک عمر خانمی کرده بود حالا از صبح تا شب کار می کرد و من می دیدم که اغلب از خستگی قبل از اینکه بره به اتاقش زیر کرسی خوابش می بره شب های بلند زمستون و یخ بندون های شدید اونسال خونه ی سرد ما رو سکوت وکورتر کرده بود . تقریبا همه سیاه رو از تنشون بیرون آورده بودن جز من وقتی اون همه دلم سیاه بود لباس رنگی نمی تونست بهم کمکی کنه ساعت ها پشت پنجره می ایستادم اشک میریختم که به نظر می رسید دلتنگی من برای آقاجونم پایانی نداره . تا اینکه زن عمو به دو دلیل رضایت داد خونه رو بفروشن اول به خاطر طلبکارا و دوم اینکه یحیی رو از من دور کنه زن عموی مهربون من فهمیده بود که دیگه امیدی به یاری آقاجونم نیست و کلا اخلاقش فرق کرده بود و چشم دیدن من و مامان و حتی خانجون رو نداشت فروش خونه ظرف دو هفته انجام شد و عمو یک خونه ی کوچک تر توی خیابون درختی خرید و بدهی هاشو داد و از اونجا رفتن اما به حالت قهر و زن عمو برای خداحافظی هم نیومد و این برای من و یحیی که یک نفس از هم جدا نبودیم خیلی دردناک بود همه از این ماجرا ناراحت بودن هر کس از دید خودش عمو و زن عمو به خاطر اینکه خونه رو از دست می دادن ولی خانجون بیشتر از همه افسرده شده بود وغم و دردی که توی نگاهش بود دیگه نمی تونست پنهون کنه مدام زیر کرسی چرت می زد و حوصله نداشت با کسی حرف بزنه و زمستون اونسال با همه ی سختی هاش گذشت و نزدیک عید شد تنها دلخوشی من دیدن گاه و بیگاه یحیی بود میومد دنبالم و با هم میرفتیم توی پارک ها و خیابون ها مدتها راه می رفتیم و حرف می زدیم از گذشته از آینده ای که معلوم نبود و من هنوزم اون ترسی که توی وجودم رخنه کرده بود و قلبم رو به درد میاورد آزارم می داد ترس از اینکه یحیی رو از دست بدم ولی نه اون از مخالفت مادرش حرفی می زد و نه من و مدام از پیشرفت کاراش تعریف می کرد و امید زیادی داشت که تا تیرماه همون سال با هم ازدواج کنیم تا یک روز صبح خیلی زود صدای در خونه رو شنیدم ولی دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم برام مهم نبود که اون وقت صبح کی در خونه ی ما رو می زنه و لحاف رو کشیدم روی سرم وقبل از اینکه بفهمم خوابم برد که یک مرتبه یکی خودشو انداخت روی من و لحاف رو پس کرد و با خنده های بلند گفت : پاشو تنبل ؛ تو هنوزم تنبلی ؟قربون خواهرم برم از دیدن گلرو فریادی از شادی کشیدم اونقدر غرق در افکار خودم بودم که مدتی می شد اونو فراموش کرده بودم یادم اومد روزی که می خواستن اونو با خودشون ببرن گرگان من ساعت ها اشک ریختم و مدام دلتنگش بودم همدیگر بغل کردیم و بوسیدیم ذوق زده پرسیدم با کی اومدی ؟ گفت همه اومدیم ولی پریماه یک خبر خوب برات دارم گفتم خبر خوب از این بیشتر که تو اومدی ؟گفت یک خبر خیلی خیلی خوب می دونم که خوشحال میشی گفتم :اصلا مگه توی این دنیا خبر خوب وجود داره ؟ زود باش بگو که مدت هاست منتظر یک خبر خوبم چی شده ؟ گفت داری خاله میشی بالاخره آزمایش دادم مثبت شد هنوز به مامان و خانجون نگفتم تو اولین نفرهستی پاشو زود بیا که ممکنه هدیه نتونه جلوی زبونش رو نگه داره ؛خودم می خوام بهشون بگم از خوشحالی یکبار دیگه همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی شونه اش و اشک شوق به چشمم اومد من یک عمه ی ناتنی داشتم که گرگان زندگی می کرد و گلرو و هومن توی یک سفرکه دسته جمعی رفته بودیم گرکان عاشق هم شدن و خیلی زود ازدواج کردن و حالا اون با عمه و شوهرش و هدیه خواهر هومن برای تعطیلات عید اومده بودن تهران. این خبر واقعا همه ی ما رو خوشحال کرده بودولی شادی همراه با بغضی که برای نبودن آقاجونم به گلو همه ی ما نشسته بود و از صورت مون پیدا بود ولی هیچکس حرفی در این مورد نزد که با نگاه بهم می تونستیم این درد مشترک رو حس کنیم مامان صدام زد و گفت: پریماه بیا کمک کن سفره رو بندازیم تو یک سینی چای بریز و بیا مطبخ کارت دارم همه زیر کرسی خانجون نشسته بودن و سفره همون جا پهن شد خانجون گفت تو برو به مادرت کمک کن من چای می ریزم مامان رو توی مطبخ گیج و سر در گم دیدم احساس کردم پریشونه پرسیدم چی شده چرا شما اینطوری شدین ؟گفت تو بچه ای ؟ عقل نداری ؟ نمی فهمیدی هیچی توی خونه نداریم و حالا آبرومون میره نمی دونم چیکار کنم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا...! قلب مرا به آنچه برای من نیست وابسته مگردان ✨شبتون بخیر✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺براتون آرزو میکنم 🌸یک روز پراز آرامش 🌺یک عالمه شادی از ته دل ‌🌸ساعاتی دوست داشتنی 🌺یک عالمه دلخوشی 🌸وروزی پر از خاطرات قشنگ و ماندنی 🌺تقدیم به قلب مهربون شما 🌸سلام صبح آدینه تون گلبارون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما کدوم بازی بچگیاتونو دوست داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نقاب.... - @mer30tv.mp3
5.22M
صبح 11 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوششم اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد داش
گفتم پول ندارین ؟ گفت نه از کجا کی بهم پول داده ؟ نه برنج داریم نه روغن خوب نیست که خودمم از خونه برم بیرون تو باید این کارو بکنی گفتم اون همه برنج داشتیم تموم شد ؟ گفت آره دیگه تو کاری رو که میگم بکن گفتم باشه بگین چیکار کنم انجامش میدم گفت دوتا النگو بهت میدم برو بازار چند جا قیمت کن هر کس بیشتر خرید بده به اون بعدام برو چیزایی که برات می نویسم رو بگیر و بیار وقتی بر می گشتی برو قصابی بگو یک رون گوشت با دنده بده مامانم میاد حساب می کنه گفتم من خجالت می کشم نسیه بگیرم گفت بهش میدم ولی الان نه پول لازم داریم معلوم نیست عمه ات اینا چند روز می مونن گفتم تازه من برم النگو بفروشم ؟بلد نیستم می ترسم سرم کلاه بزارن گفت قربونت برم مادر حواست رو جمع کن چاره ای نداریم نزاری گلرو بفهمه بچه ام دو روز اومده خونه ی باباش غصه می خوره گفتم خب بهش بگم کجا میرم ؟گفت مدرسه گفتم ولی بهش گفتم که امروز نمیرم با بی حوصلگی گفت ای مادر چرا اینقدر از من حرف می کشی یک چیزی بگو دیگه برو زود باش یک ناشتایی بخور و راه بیفت زود برگرد که بتونم ناهار درست کنم با لیستی که مامان داده بود و دوتا النگو به هوای مدرسه از خونه رفتم بیرون تا میدون پیاده رفتم و سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم بازار برام آشنا بود زمانی که آقاجونم زنده بود زیاد میومدیم و هر بار مامان یک تیکه طلا برای خودش یا ما می خرید و حالا داشت دونه به دونه اونا رو می فروخت و خرج می کرد در حالیکه هیچ امیدی به آینده نداشت چند تا طلا فروشی رفتم و قیمت گرفتم تا بالاخره وارد یک طلافروشی بزرگ شدم تا یکبار دیگه قیمت بگیرم و سرم کلاه نره النگو ها رو گذاشتم روی شیشه ی جلوی مرد فروشنده و گفتم می خوام قیمت شو بهم بگین اگر خوب خریدین میدم به شما که شنیدم منو صدا زد پریماه ؟ تویی ؟سرمو بلند کردم و دیدم سالارزاده اس لبخند معنی داری زد و گفت سلام می خوای طلا بفروشی ؟ از اونجایی که بشدت ازش بدم میومد با اوقاتی تلخ گفتم سلام آقا بله اگر خوب بخرین گفت پس شما واقعا وضع تون خوب نیست من فکر کردم می خواین پول ما رو ندین گفتم ببخشید این حرف رو می زنم کافر همه رو به کیش خود پندارد خانجون من زن به اون مومنی صد تا قسم خورد باور نکردین همون جا هم همه طلا هاشون رو فروختن و دادن به شما اینا هم آخراشه پدر من فوت کرده دیگه در آمدی نداریم کاش اون زمان اون همه به من سخت نمی گرفتین النگو ها رو گذاشت روی ترازو و کشید و گفت چند قیمت بهت دادن ؟گفتم شما چقدر می خرین من اصلا بهتون اطمینان ندارم گفت من می دونم بهت نُه صد تومن قیمت دادن ولی اینا هزار و صد تومن می ارزه اون راست می گفت همین قمیت رو بهم داده بودن گفتم خیلی خب برش دارین می فروشم گفت پریماه اینا پیش من امانت باشه هر وقت پولشو آوردی بهت میدم میزارم توی گاوصندوق گفتم نه لازم نیست چون فکر نمی کنم پول دستم بیاد هزار و صد تومن شمرد و پول ها رو گذاشت توی یک پاکت و گفت بزار توی کیفت یک وقت توی بازار ازت نزنن از این طور اتفاق ها خیلی اینجا میفته پول ها رو گذاشتم توی کیفم و گفتم ممنون , و خواستم از طلا فروشی برم بیرون که با نگاهی موذیانه و لبخندی که به لب داشت روی میز جلوش خم شد و گفت الان خاکستریه شونه هامو بالا انداختم و گفتم واقعا که دلتون خوشه و در باز کردم و با سرعت از اونجا دور شدم. ولی حال عجیبی داشتم احساسی که تا اون زمان تجربه نکرده بودم حس می کردم تحقیر شدم دلم نمی خواست اون مرد که به نظرم آدم خوبی هم نبود منو در حال فروش النگو های مادرم ببینه سالارزاده النگو هایی رو که من چند جا قیمت کرده بودم دویست تومن بالاتر خرید ومن یک کلمه حرف نزدم و فورا قبول کردم و حالا فکر می کردم از روی ترحم این کارو کرده سر بازار ایستادم و تصمیم گرفتم برگردم و النگو ها رو پس بگیرم ولی این فکر به نظرم احمقانه اومد به راهم ادامه دادم و تا خرید کردم و خودمو به خونه رسوندم دیگه اعصابم خرد شده بود و مسبب همه ی این بدبختی ها رو مامانم می دونستم .دوباره یاد اونشب لعنتی افتادم و اشک ریختم و تا خونه بهش بد بیراه گفتم بعد یاد حرف سالارزاده افتادم که بازم در مورد رنگ چشم من حرف زده بود و چندشم شد و همینطور که حرص می خوردم و از زمین و زمان شکایت داشتم خرید کردم برنج و روغن و حبوباتی که مامان سفارش داده بود رو با شاگرد مغازه دار فرستادم خونه و خودم رفتم گوشت بخرم ولی پولشو دادم نمی دونم از روی لج با مامانم بود یا خجالت می کشیدم بگم نسیه می خوام بار سنگینی رو حمل می کردم و میرفتم بطرف خونه که بطور معجزه آسایی یحیی رو روبروم دیدم.اون تنها کسی بود که می تونست آرومم کنه یک نفس عمیق همراه با ناله از گلوم خارج شد و همون جا ایستادم تا بهم رسید ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ مــرغ ✅ نمک ✅ فلفل ✅ دارچین ✅ پیاز ✅ تخم مرغ ✅ لیمو ترش تازه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
500_54618637312163.mp3
8.98M
🎶 نام آهنگ: فکر بهار 🗣 نام خواننده: جهان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی این کارو میکرد ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوهفتم گفتم پول ندارین ؟ گفت نه از کجا کی بهم پول داده ؟ ن
با دیدن من هیجان زده پرسید پریماه چی شده تو چرا رفتی خرید این چه حال وروزیه تو داری ؟مگه من مُردم چرا به من نگفتی ؟ من که هر روز بهتون سر می زنم بدون اینکه گریه کنم اشک میریختم و بهش نگاه می کردم چیزایی که خریده بودم رو از دستم گرفت و ادامه داد حالا چرا اینطوری شدی چرا گریه می کنی ؟حیف اون چشم های قشنگت نیست که اینطور اشک می ریزی ؟ حرف بزن نکنه خسته شدی ؟می خوای یک جا بشینی؟گفتم: نپرس یحیی یحیی حالم اصلا خوب نیست دارم خفه میشم یک چیزی بگو آروم بشم نمی خوام اینطوری برم خونه گفت خدا منو مرگ بده تقصیر منه خودم باید اینا رو می خریدم آخه هر وقت به زن عمو گفتم جواب داد خودم رفتم خرید. گفتم یحیی اصلا موضوع این نیست کاش می تونستم به تو بگم ولی نمیشه من باید خفه بشم و حرف نزنم ولی دیگه طاقت ندارم به خدا دیگه نمی تونم تو فقط یک چیزی بگو منو آروم کن نباید اینطوری برم خونه گلرو اومده با هومن و عمه و شوهرش مهمون داریم نمی خوام با این حال روز منو ببینن گفت پس تو حالا سر صبح کجا رفته بودی ؟گفتم هیچی توی خونه نداشتیم پولم نداشتیم رفته بودم بازار النگو های مامان رو بفروشم و خرید کنم گفت ای داد بیداد کی اومدن ؟گفتم امروز صبح زود با اتوبوس راستی گلرو هم حامله اس اونقدر صبح خوشحال بودم که فکر نمی کردم به این زودی دوباره بهم بریزم گفت آخه چرا تو رو فرستادن دنبال یک همچین کاری ؟خب حق داری ناراحت بشی تو خیلی ناز نازی بار اومدی یک مرتبه نمی تونی این چیزا رو تحمل کنی ای لعنت به من باید زودتر یک کاری می کردم خیلی بی عرضه و بی لیاقتم گفتم قربونت برم با این حرفا من آروم نمیشم تو چه تقصیری داری بیگناه تر ازمن.گفت خانجون این بار با عمه بد رفتاری نکرد؟گفتم نه فکر نمی کنم دقت نکردم ولی همه توی اتاق خانجون زیر کرسی جمع بودن پیداست که دیگه براش مهم نیست مخصوصا که گلرو عروس اوناست حتما ملاحظه می کنه گفت می خوای حالت خوب بشه ؟ یک خبر خوب برات دارم گفتم زود بگو داریم می رسیم شاید بهتر شدم گفت به زودی عروسی می کنیم داره وضعم خوب میشه سید هاشم یادته؟همونی که باهاش کار می کنم راستش هم به من لطف داره و هم اعتماد چند وقته که زمزمه اش رو می کرد که توی فروش فرش ها منو شریک کنه حالا انجام شد قرار شده هرچی فروختم بیست در صد از سودش مال من باشه گفتم یعنی اینطوری بهتر میشه ؟ گفت معلومه من مشتری پیدا می کنم و هر چی بیشتر بفروشیم پول بیشتری گیرم میاد گفتم مامانت رو هم راضی کن زودتر عقد کنیم و من از این خونه برم دوتایی کار می کنیم زندگی خودمون رو می سازیم.راستی یحیی تو این موقع روز اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید سرکار باشی گفت آره این طرفا کار داشتم گفتم یک سر به شما ها بزنم این خبر رو بهت بدم می خواستم بمونم تا تو از مدرسه بیایی اصلا فکرشم نمی کردم که نرفته باشی ببینم بهتر شدی ؟گفتم آره مثل اینکه آرومم یحیی به اندازه خوردن یک چای نشست و اونا دید و رفت منم رفتم مطبخ تا به مامان کمک کنم با اوقاتی تلخ گفتم دیگه خواهش می کنم منو دنبال همچین کارایی نفرستین گفت حالا ببین یک قدم بر داشتی داری منت می زاری خوبه که من اصلا به تو کار نمیدم نمی فهمی من توی چه شرایطی هستم ؟یکم ملاحظه کن خواهرت چند روز اومده خوب نیست ناراحتش کنیم مخصوصا که حامله هم هست گفتم می دونین النگو ها رو به کی فروختم ؟ گفت منظورت چیه ؟ گفتم سالارزاده توی بازار طلا فروشی داره اونم یکی از بهترین مغازه ها با تعجب پرسید خودش یا پسرش بود ؟گفتم چه فرقی می کنه پسرش بود داشتم از خجالت آب می شدم گفت خب مادر اون همه طلا فروشی چرا رفتی به اون فروختی ؟گفتم نمی دونم اولش که متوجه نشدم بعدام دویست تومن بیشتر خرید وسوسه شدم و دادم بهش گفت آره جون خودش اون مرتیکه ی پول دوست میاد دویست تومن بیشتر از تو بخره ؟این دوتا النگو هم پهن بود و هم تو پر هفت هشت سال ییش با بابات رفتیم خریدیم هزار و پنجاه تومن خدا بیامرز می گفت هر چی می تونی طلا بخر نگه دار برای روز مبادا من مطمئنم که خیلی بیشتر می ارزیده در حالیکه از مطبخ بیرون میرفتم گفتم واقعا که شما ها هم که خوب مزد دستشو دادین اینو گفتم و با سرعت رفتم به اتاق خانجون که همه اونجا جمع بودن.سالها پیش وقتی آقاجون من نه سالش بود و عمو حسن شش ساله خانجون خبر دار میشه که پدر بزرگم زن گرفته اون زمان قیامتی بر پا میشه و پدر خانجون عصبانی میشه و کتک کاری بدی بین شون اتفاق میفته که همون موقع پدر بزرگم لج می کنه کلا خانجون و دوتا بچه اش رو رها می کنه و دیگه سراغشون نمیادخانجون تعریف می کرد که گرسنه و بی پول مونده بودن تا اینکه آقاجونم توی سن ده سالگی میره سرکار و خرجی اونا می داده. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک موقع خانجون متوجه میشه پدر بزرگم کلا از تهران رفته دیگه اونو هرگز نمی ببین.تا خبر فوتش رو براشون میارن و همین عمه ی من میاد و میگه که من خواهر شما هستم خانجون نمی تونه اونو قبول کنه ولی آقاجونم دور از چشم خانجون با عمه که گرگان زندگی می کرد رفت و آمد پیدا می کنه و بهم علاقمند میشن و بالاخره گلرو هم برخلاف مخالفت های خانجون که می گفت شما ها دشمن جون من شدین این دختر منو یاد خیانت آقات میندازه و نمی تونم تحمل کنم عروس همون عمه ی من شد و اینطوری کم کم خانجون هم با این موضوع کنار اومد و این اولین باری بود که با عمه بد رفتاری نمی کرد .اون روز خیلی دلم می خواست با گلرو درد دل کنم و همه چیز رو بهش بگم و ازش بخوام کمکم کنه تا بتونم حوادث گذشته رو به دست فراموشی بسپرم ولی نمی دونم صلاح ندونستم یا دلم نیومد خواهرم رو ناراحت کنم بازم سکوت کردم و تصمیم گرفتم به تنهایی با این راز بسوزم و بسازم و اون لحظه فهمیدم جز خدا کسی نیست به دادم برسه و فقط می تونم با اون درد دل بگم لبخند زدم و خندیدم تا کسی از پس اون خنده های ظاهری من غم و اندوه که در دلم جا خوش کرده بود رو نبینه روز بعد طرفای غروب عمو و زن عمو بعد از مدت ها اومدن به خونه ی ما خوب فامیل بودیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم حتی از اومدنشون خوشحال هم شدیم و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بتونم دوباره دل زن عمو رو بدست بیارم تا با ازدواج منو و یحیی موافقت کنه احساس می کردم مامان هم دلش می خواسته که با اونا آشتی کنه اینطوری خیلی تنها شده بودیم. یحیی هم سر شب اومد و دوباره خونه ی ما شور حال پیدا کرده بود مامان فورا شام درست کرد و به زور اونا رو نگه داشت ولی نمی دونستم که زن عمو با نقشه ای از قبل کشیده شده دوباره به خونه ی ما اومده .هدیه دختر عمه ی من بود و یکسال از من کوچکتر قد کوتاهی داشت و ریزنقش و سبزه رو و خیلی با نمک بود مثل هومن ساده و بی ریا و مهربون از وقتی گلرو عروس اونا شده بود دوستی عمیقی با هم پیدا کرده بودن طوری که همه ی لحظات شون رو با هم میگذروندن اونشب سفره بزرگی توی اتاق کنار سرسرا پهن شد دور هم نشستیم با اینکه همه ی حواس من این بود که از زن عمو پذیرایی کنم و دلشو بدست بیارم نمی تونستم یاد آقاجونم نیفتم که چقدر دوست داشت این طوری دور هم جمع بشیم بعد از شام همه ی بزرگتر ها برای خوردن چای رفتن به اتاق خانجون زیر کرسی و ما جوون ها همون جا موندیم گلرو روی پای من لم داده بود و هومن و یحیی با هم گرم گرفته بودن و مثل روزای گذشته چیزایی می گفتن که ما رو به خنده وا می داشتن که یک مرتبه مامان صدام زد پریماه بیا کارت دارم صداش طوری بود که منو ترسوند فورا رفتم ببینم چیکارم داره مچ دستم رو گرفت و کشون کشون برد به اتاق خودشو در رو بست و با حالی پریشون گفت مادر الهی دورت بگردم نترس هول نکن خوب گوش کن ببین چی میگم و با هم فکر کنیم و یک راه چاره پیدا می کنیم گفتم راه چاره برای چی مامان ؟ چی شده تو رو خدا زودتر بگین دارم پس میفتم گفت پریماه زن عموت زن عموت گفتم خب ؟ زن عموم چی ؟ گفت تو رو خدا آروم باش بزار درست فکر کنیم ما نباید به ساز اون برقصیم گفتم مامان ؟ خواهش می کنم بگین چی شده ؟ گفت وای مادرت بمیره الهی حالا باید چیکار کنیم ؟زن عموت هدیه رو برای یحیی خواستگاری کرد و عمه ات هم قبول کرد وتموم شد و رفت می دونی عمه ات از خدا خواسته گفت کی از شما بهتر و کی از یحیی مناسب تر فقط باید به هدیه بگم و نظرشو بپرسم ولی می دونم که اونم می دونه که یحیی چقدر پسر خوبیه قبلا حرفشو زده بودیم باورت میشه ؟ به همین راحتی زن عموت کار خودشو کرد بدنم چنان به لرز افتاده بود که نمی تونستم خودمو روی پا نگه دارم و اونقدر عصبانی بودم که قدرت گریه کردن هم نداشتم. با تندی گفتم زن عمو غلط کرده با هفت کس و کارش محاله یحیی هدیه رو بگیره زنیکه کور خونده خیال کرده جلوی ما این کارو بکنه من دست از یحیی بر می دارم ؟حالا می دونم چیکار کنم چنان یحیی رو پر کنم و بندازم به جونش که بیاد جلوی جمع به غلط کردن بیفته من اون کسی نیستم که از پس زن عمو بر نیام خواستم از اتاق بیام بیرون که مامان بازوی منو گرفت و گفت الان کاری نکنی آبروی خودمون جلوی عمه ات اینا میره صبر داشته باش بزار به موقعش گفتم مامان من برای خیلی چیزا دارم صبر می کنم دیگه ندارم صبری برام باقی نذاشتین دست دست کنیم یحیی رو از دست میدم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم اون نباشه من میمیرم می فهمی ؟گفت خب من و تو که می دونیم یحیی دلش پیش توست پس بزارش به عهده ی خودش تو کاری نکن وضع بدتر میشه گوش کن به حرفم به یحیی بگو اون خودش درستش کنه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باجه تلفن همگانی چهارراه ولیعصر ۴۰ سال قبل! 🔹عکسی از باجه تلفن در چهار راه ولیعصر تهران در دهه ۶۰ زمانی که مردم به ندرت در خانه خود تلفن داشتند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 معروف است که روزی شخصی به عارفی خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! عارف پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... عارف خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی ؟!.. بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد . مرد بزرگ میگوید : "کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند" در جایی دیگر نیز میگوید : "آنکه ترانه زاری کشت میکند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت میکند" امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم نه اسیر در غم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستونهم یک موقع خانجون متوجه میشه پدر بزرگم کلا از تهران
اصلا میخوای من باعمه ات حرف می زنم و بهش میگم که سر لج و لجبازی داره هدیه رو می گیرهگفتم نه نمی خوام میخوام کار رو خودم انجام بدم کوچک میشم یا نمیشم کاری که باید بکنم رو می کنم.از اتاق اومدم بیرون ولی خدا می دونه که چه حال بدی داشتم مامان هنوزم دنبالم بود و التماس می کرد که آروم باشم رفتم یحیی رو صدا کردم و از اتاق اومد بیرون و پرسید چیزی شده ؟ گفتم با من بیا کارت دارم و بردمش توی اتاق مامان و در رو بستم گفتم دستم رو گرفتی و ازم قول خواستی از بچگی بهم گفتی که منو می خوای گفت معلومه عزیزم مگه چی شده ؟ تو رو خدا آروم باش درست بگو ببینم منظورت چیه ؟ گفتم آماده ای؟ می خوام الان ازم خواستگاری کنی همین الان جلوی همه مردش هستی یا نیستی ؟ گفت تو چی داری میگی چیزی شده باز چرا رنگ و روت پریده ؟ مامانم حرفی زده ؟ گفتم یحیی جواب منو بده الان بیا توی اتاق و سر حرف رو باز کن و بگو که منو دوست داری و می خوای زنت بشم منم قبول می کنم همین گفت باشه باشه ولی نمی فهمم آخه برای چی؟ چرا اینطوری ؟گفتم زن عمو هدیه رو برای تو خواستگاری کرده می خوای با اون ازدواج کنی الان کاری نکن اما اگر منو می خوای همین الان ازم خواستگاری کن تا دیر نشده گفت ای خدا از دست این مامان پس منظورش از اینکه بهم گفت بیا بریم خونه ی عموت امشب می خوام برات زن بگیرم این بود ؟ گولم زد ؟ باشه همین کارو می کنیم می دونم باهاش چیکار کنم اون می دونه که نفسم به نفس تو بنده بازم داره این طوری منو اذیت می کنه هدیه کیه ؟برای چی من باید با اون ازدواج کنم ؟ بریم نترس شجاع باش اونقدر وجود دارم که جلوشون بایستم قبول نکرد ترکشون می کنم و میام خونه ی شما عقد می کنیم و تمام تو اصلا نگران نباش مگه بچه بازیه ؟ یا دل من دروازه ؟ این مامان منم همه چیز رو به مسخره گرفته دستت رو بده به من با هم میریم توی اتاق می دونم باهاش چیکار کنم و همینطور که دست منو گرفته بود و می کشید با هم رفتیم به اتاق خانجون مامان با نگرانی پشت در ایستاده بود از حالتی که داشت می شد فهمید که بیشتر از من نگران شده با التماس گفت یحیی تو عاقل باش سر و صدا راه ننداز بزار به وقتش حرفمون رو می زنیم ولی یحیی بدون توجه به حرف مامان منو کشید و وارد اتاق شدیم خب حالتی که داشتیم طبیعی نبود و زن عمو هم بچه نبود فورا فهمید که قصد ما چیه بلافاصله از زیر کرسی بلند شد و گفت یحیی دیر وقته زود باش راه بیفت بریم خونه حسن آقا پاشو دیگه یحیی دست منو محکمتر گرفت و گفت صبر کن مامان می خوام یک چیزی بگم خودتون گفتین که امشب تکلیف من روشن میشه ولی حالا دارین میرین پس خودم این کارو می کنم با اجازه ی خانجون و زن عمو و شما و بابا می خوام به همه بگم من و پریماه می خوایم با هم ازدواج کنیم و این کارو خیلی زود انجام بدیم پس به عنوان بزرگتر از تون خواهش می کنم کمکمون کنید که زودتر بریم سر خونه و زندگی خودمون. زن عمو خنده ی سردی کرد و گفت راستش یحیی جان من امشب هدیه رو برات خواستگاری کردم درست نبود این کارو بکنی خودت می دونی که نظرم چیه یحیی گفت ببخشید مامان ولی من نظر کسی رو نپرسیدم من و پریماه از بچگی با هم بزرگ شدیم و خودتون همیشه توی گوش ما خوندین که پریماه مال یحیی ست حالا چی عوض شده عمه ببخشید که نمی دونستم مامانم چی به شما گفته ولی حتما شما هم می دونستین که من و پریماه همدیگر رو خیلی زیاد دوست داریم زن عمو با عصبانیت گفت من پریماه رو برای تو نمی گیرم دلیلش رو هم خودت می دونی اینم صد بار گفتم چرا گوش شنوا نداری همینو می خواستی که جلوی جمع بگم ؟ مامان با اعتراض داد زد حشمت خجالت بکش برای چی نمی خوای ؟ این دوتا همدیگر رو می خوان بس کن دیگه عمو هم که خیلی ناراحت شده بود بلند شد و گفت بریم زن بس کن دیگه الان جاش نیست باشه بعدا حرف می زنیم ولی زن عمو صداشو بلند تر کرد و با لحنی توهین آمیز گفت چرا نمی خوام ؟ تو نمی دونی ؟خوبه والله همه می دونن و خودشون رو می زنن به اون راه والله بالله من پریماه رو می خواستم خیلی هم می خواستم آره من خودم پریماه رو برای یحیی پسند کرده بودم از بچگی دوستش داشتم الانم دارم ولی نمی خوام زن یحیی بشه نزارین دهنم رو باز کنم خانجون که معلوم بود داره دستهاش می لرزه گفت چرا سلیته بازی در میاری ؟ دهنت رو باز کن ببینم چی می خوای بگی ؟بگم ؟ بگم ؟راه انداختی که چی بشه مثلا چی می خوای بگی ؟ مامان داد زد بگو ما چیزی پنهون نداریم که ازش خجالت بکشیم مگر اینکه بخوای تهمت بزنی اونوقت با من طرفی زن عمو دستشو زد به کمرشو با صدای بلند تر داد زد مگه این دختر باعث مرگ باباش نشد؟چیکار کرده بود که مرد بیچاره سکته کرد و مرد ؟ من چطوری یادم بره که اونشب رجب رفته بود سراغش از کجا معلوم دفعه ی اولش نبوده هان ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫شب را بدون ⭐️افسوس امروز رفته 💫بدون آهِ گذشته تمام کن ⭐️به فردا فکر کن که 💫روزِ دیگری است ⭐️دنیاتون بدون غم 💫فرداتون مملو ازخبرهای خوش ⭐️ شبتون سرشار از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قانون زندگی میگه تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطہ سرخط استفاده ڪنی ولی نقطہ پایان هرگز، تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی ڪرد. زندگیتون پراز شادی‌های بی پایان سلام صبح بخیر اول هفته‌تون پر از انرژی مثبت🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"قصه‌های مجید" حس نوستالژی دانش‌آموزی همه‌ی ماست. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از امروز شروع کن... - @mer30tv.mp3
4.89M
صبح 12 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ارباب #قسمت_سی اصلا میخوای من باعمه ات حرف می زنم و بهش میگم که سر لج و
یکی بهم بگه از کجا بدونم که خود پریماه نمی خواسته حالا زیر پای بچه ی من نشسته که هر چی زودتر منو بگیره چیکار کرده که از آبرو ریزی می ترسه ؟ خانجون و مامان و یحیی با هم داد می زدن و بهش حمله کردن یحیی می گفت چی میگی مامان بسه دیگه یک کاری نکن بزارم برم و خانجون که خفه شو کی همچین حرفی زده ؟ بهت گفتم من اونجا بودم دیدم که پریماه از هیچی خبر نداشت اصلا نمی دونست که چه اتفاقی افتاده و مامان تهدید می کرد که به خاطر این حرفت هیچوقت نمی بخشمت تو غلط می کنی به بچه ی من تهمت می زنی وزن عمو که مورد حمله ی همه قرار گرفته بود زد به کولی بازی وبا فریاد می زد توی صورت خودشو می گفت باشه نکرده باشه نکرده باشه ولی من از کجا بدونم ؟پس حسین آقا چی دیده بود که اونشب سکته کرد و مرد ؟ یکی درست برای من توضیح بده پریماه بیگناه هم که باشه دل من صاف نمیشه این دل وامونده قرار نداره به خدا یحیی هم مثل من دل چرکین شده چرا نمی فهمین خودش ازش می پرسه و می فهمم که شک داره بزارین اینا برن با یکی دیگه ازدواج کنن آخر دنیا که نیست یادشون میره.همش دارم فکر می کنم فردا همین یجیی روزگار پریماه رو سیاه می کنه من نمی تونم جواب خدا بیامرز حسین آقا رو بدم هر چند که باعث مرگ آقاش شد ولی بازم پدره خانجون دیگه دست از دهنش کشید و داد زد خفه میشی یا خودم خفه ات کنم ؟گمشو برو بیرون دیگه ام پاتو اینجا نزار حسن بی عرضه تر از اونی هست که بتونه جلوی تو رو بگیره مامان دیگه نتونست خشم خودشو در کلام بگنجونه بهش حمله کرد و موهاشو گرفت و فریاد می زد خدا ازت نگذره زن چطوری داری دختر منو بی آبرو می کنی ؟زنیکه ی غربتی تو غلط می کنی به بچه ی من انگ می چسبونی برای چی تهمت می زنی فکر کردی پسرت تحفه اس ؟ که بچه ی دسته گلم رو بدم بهش زن عمو هم موهای مامان رو گرفت و هر دو جیغ می کشیدن و این جیغ ها با صدای گریه ی فرید غوغایی توی سرم به پا کرد هومن و گلرو و هدیه سعی داشتن مامان رو ازاتاق ببرن بیرون و عمو و یحیی و عمه زن عمو رو گرفته بودن عمه و شوهرش مات و متحیر به اونا نگاه می کردن صحنه ای که می دیدم اصلا برام قابل هضم نبود همه ی اونا رو آدم های ابلهی دیدم که بدون فکر و ملاحظه ی احساسات دیگران هر کاری به ذهن مریض شون می رسید انجام می دادن اگر مامانم وای اگر خانجون و اگر عمو و اگر یحیی....قبلا گفته بودم اتاق خانجون یک در هم به راهرو داشت از اون در رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اتاقم و در رو بستم و قفل کردم بلا فاصله یحیی زد به در و گفت پریماه پریماه باز کن عزیزم من از اینجا نمیرم دست از تو نمی کشم اصلا برام مهم نیست که کی چی می خواد بگه به جون خودت قسم مامانم دروغ گفت من به تو شک ندارم و صدای گلرو رو شنیدم که خواهر خوشگلم در رو باز کن به خدا حالم بده نمی ترسی بچه ام رو بندازم ؟ دلم درد گرفته در رو باز کن بیام پیشت خواهش می کنم بزار یحیی آرومت کنه.وسط اتاق ایستاده بودم هیچکس از دلم خبر نداشت نمی دونستم حالا باید چیکار کنم ؟ گریه کنم ؟ نه نمی تونم چرا اشکی برای ریختن نداشتم خودمو بزنم ؟ نه فایده ای نداره و زیر لب گفتم خدایا جونم رو بگیر تمومش کن دیگه طاقت ندارم این بار رو به شونه هام بکشم می خوام بمیرم صدای جر و بحث و دعوای عمو و زن عمو رو از توی حیاط شنیدم و بعد بهم خوردن در کوچه که بدنم رو لرزوند احساس می کردم با این صدا همه چیز تموم شد و یحیی رو هم مثل آقاجونم از دست دادم می تونستم بفهمم که زن عمو دست بردار نیست و این شک رو در دل یحیی انداخته و اگر تا ابد هم من قسم بخورم از دلش پاک نمیشه با این آبرو ریزی و زور نمی تونم با یحیی زندگی کنم.خونه ای خراب شده بود و آوارش روی سر من مونده بود و هرگز نمی تونستم خودمو از زیر این آوار نجات بدم و حقیقتی که برای خانواده ام ننگ بالا میاورد رو به زبون بیارم.گلرو و یحیی همچنان التماس می کردن که در رو باز کنم و صدای مامان رو شنیدم که با گریه می گفت یک کاری دست خودش نده یکی این در رو باز کنه ولی چشمم سیاهی رفت و نقش زمین شدم.وقتی چشمم رو باز کردم اولین نفری که دیدم یجیی بود نگران و آشفته اما با یک لبخند به صورتم خیره شد و گفت خدا رو شکر پریماه حالت خوبه ؟بعد بقیه رو دیدم مامان با یک لیوان آب قند کنارم گریه می کرد و گلرو دستش زیر سرم بود صدای خانجون رو شنیدم که می گفت اون آب قند رو بهش بده خوب میشه نمی خواد حکیم بیارین درد این بچه با حکیم مداوا نمیشه عمه می گفت آخیی دختر بیچاره چطوری دلش اومد این کارو باهاش بکنه ؟خیلی دلم برای پریماه سوخت شوهرش می گفت اصلا فکرشم نمی کردم زنِ حسن آقا این قدر دست و رو شسته باشه و این حرفا رو جلوی همه بزنه بد شد به خدا ببخشید آقا یحیی حالا مادرتون هم هست ولی نباید این کارو می کرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f