فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا اینطوری بودن؟!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه امن... - @mer30tv.mp3
5.5M
صبح 20 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتودوم یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوسوم
گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر ناراحت نباش من با یحیی حرف می زنم حالیش می کنم میاد ازت معذرت خواهی هم می کنه مامان گفت ببین تو رو خدا این بچه هفته ای یکشب میاد خونه اونم یحیی به کام ما زهر مار می کنه راست میگه پریماه نیاد بهتره یک هفته حشمت یحیی رو پر می کنه و می فرسته جگر ما رو خون کنه و بره گفتم آدرس خونه ی عمو رو به من بدین من باید حساب زن عمو رو برسم می خوام ببینم چطور راضی میشه با بچه ی خودش این کارو بکنه اون که می دونه یحیی چقدر منو دوست داره برای چی می خواد ما رو جدا کنه ؟مامان گفت لازم نکرده تو از پس اون بر نمیای چهار تا کلفت و کنایه بارت می کنه که یکسال غصه ی سر دلت بشه من اینا رو می شناختم که از همون اول جلوشون در اومدم خانجون ناراحت شد ولی من می دونستم که دوبار عموت بیاد خونه ی ما اون حشمت که من می شناسم حرف در میاره کارش همینه برای دیگران حرف و حدیث درست کردن کم نشنیدیم پشت سر این و اون حرف زده باید ازش دوری کنیم توام دیگه قید یحیی رو بزن فایده ای نداره یک عمر باید از دست مادرش بکشی اینو می خوای ؟می دونستم که باید این کارو بکنم ولی دل کندن به این آسونی ها هم نبود حتی تصورشم برام کشنده و دردناک بود قلبم می سوخت و احساس می کردم حتی اگر شده زن عمو رو تحمل می کنم ولی دست از یحیی بر نمی دارم ولی توی دلم خالی شده بود و حس بدی داشتم اونشب تا صبح گریه کردم و روز بعد هم خبری از یحیی نشد و غروب با دلی شکسته و غمگین با آقای احمدی برگشتم به عمارت.اون منو پیاده کرد و گفت به سهیلا خانم بگین که منتظرشون هستم آروم وارد عمارت شدم یک هفته دیگه سال آقاجونم بود و دوهفته دیگه عروسی نریمان و من دلم نمی خواست وقتی مهمون هاشون اومدن اونجا باشم و نه دلم می خواست مدت طولانی خونه بمونم اونجا دیگه برای من شده بود جایی برای گریه کردن و غصه خوردن به مامان قول داده بودم که پنجشنبه صبح برگردم تا در مراسم سال باشم اون موقع روز خانم حتما توی ایوون برای عصرونه نشسته بود توی آشپزخونه سرک کشیدم و به شالیزار که طبق معمول داشت شام رو آماده می کرد سلام کردم در ایوون باز بود و بی اختیار شنیدم که سهیلاخانم با حالتی بغض آلود گفت چرا من نباشم ؟ مامان ؟ می دونی چی دارین میگن دلم می شکنه به خدا خانم گفت ای بابا تو چرا حرف حالیت نمیشه به خاطر خودت میگم اصلا به من چه خودت می دونی ولی حق نداری بچه ها رو بیاری گفت باشه نمیام پامو هم نمی زارم اصلا فکر نمی کنم اونا هم بخوان منو ببینین ولی من همشو از چشم شما می ببینم اگر برای من ارزش قائل می شدین اونا هم به من که خواهرشون هستم احترام میذاشتن شما از اولم منو دوست نداشتی نمی دونم من چمه که نمی خوای حتی این چند روز که خواهر و برادرم اینجان منم باشم.خانم با عصبانیت گفت چرا حرف توی دهن من می زاری ؟من کی گفتم تو نباش ؟ بیا و برو ولی بچه هات رو نیار کجای این حرف رو نمی فهمی ؟ من که دلم از همه ی دنیا پر بود اونجا خیلی دلم برای سهیلا سوخت یک ضربه به در زدم و رفتم بیرون خانم گفت اومدی پریماه؟چقدر دیر کردی سهیلا دیرش شده می خواد بره پاشو زود باش بچه هات تنهان این حرف رو اونقدر با لحن تند و بدی ادا کرد که واقعا ناراحت شدم و از خانم رنجیدم سهیلا خانم بلند شد و کیفش رو برداشت و خانم رو بوسید و گفت مرده شور این دل منو ببرن به خدا بیشتر وقت ها تصمیم می گیرم نیام اینجا ولی دلم براتون تنگ میشه و طاقت نمیارم خانم گفت ای خدا ؟ مگه من چیکارت کردم زن ؟ غیر اینه که برو به امان خدا بیشتر از این ناراحتم نکن حوصله ندارم و اون با چشمی گریون راه افتاد خانم متوجه ی اخم من شد سهیلا خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و گفتم می دونستین من خیلی دوستتون دارم آقا نریمان به شما میگه خواهر اینطور که شنیدم همه به شما همینو میگن میشه منم بهتون بگم خواهر ؟ گفت الهی قربونت برم چرا نمیشه.
گفتم خودتون که خانم رو می شناسین با همه همینطور حرف می زنه من نمی خوام دخالت کنم ولی باور کنین بی اراده شنیدم می خواستم یک چیزی بهتون بگم اون شما رو از همه ی بچه هاش بیشتر دوست داره خودشون اینو به من گفتن ,نگاهی به من کرد و خنده ی تلخی به لبش اومد و گفت تو خودتو ناراحت نکن عزیزم می دونم بالاخره مادرمه کاری نمیشه کرد گفتم دلم می خواد بچه هاتون رو ببینم با تعجب پرسید چرا ؟ چیزی شنیدی ؟ گفتم نه همینطوری گفت یک دخترم چهل سالشه و یکی دارم هم سن توست و یک پسرم دارم نه سالشه انشالله یک روز می ببینی ولی حالا نه دم ماشین رسیدیم گفتم خواهر می زارین بغلتون کنم ؟دستهاشو باز کرد و منو با مهربونی بغل کرد و بوسید و گفت برو دختر خوب خودتو ناراحت نکن من عادت دارم و سرشو انداخت پایین و سوار شد و رفت ولی بغض امونش نمی داد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#زیتون_پرورده
مواد لازم :
✅ زیتون ۱کیلو
✅ گردو سابیده شده ۳۰۰گرم
✅ چوچاق وارنبو نعناع
✅ انار سابیده شده یا آب انار
✅ رب انار
✅ سیر
✅ گلپر
✅ روغن زیتون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54917938619700.mp3
11.5M
🎶 نام آهنگ: از تو چه پنهون
🗣 نام خواننده: فرامرز آصف
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه چی قدیمیش قشنگ تره ...!
مخصوصا خاطرات ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوسوم گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوچهارم
می دونستم که اشک هاش منتظر ن تا از دید من دور بشن و پایین بریزن هنوز ماشین دور نزده بود که ماشین نریمان رو دیدم داره میاد به طرف عمارت نزدیک استخر کنار هم ایستادن و نریمان پیاده شد و بعد سهیلا همدیگر رو بغل کردن و روی یک سکو نشستن خب معلوم بود که فکر کردم سهیلا می خواد با نریمان درد دل کنه این بود رفتم به ایوون پیش خانم با تندی گفت تو کجا رفتی ؟ گفتم ببخشید کارم داشتین ؟ رفتم سهیلا خانم رو بدرقه کردم گفت منو ببر بخوابم وقتی نریمان اومد صدام کن گفتم آقا نریمان اومده نزدیک استخر دارن با سهیلا خانم حرف می زنن از جاش بلند شد و گفت ای دختر دیوانه دستشو گرفتم و عصاشو دادم نگاهی به من کرد و گفت توام با اون چشم هات منو نخور چیزی که نمی دونی قضاوت نکن گفتم نه خانم به من ربطی نداره با اوقاتی تلخ پرسید تو گریه کردی ؟ باز رفتی خونه تون و با چشم گریون برگشتی ؟ وقتی نریمان اومد بگو تا یک چای بخوره من بیدار میشم حالم خوب نیست یک چرت بزنم حالم بهتر میشه بهش بگو یک وقت نره کارش دارم خانم رو بردم.به اتاقش و هر چی معطل شدم نریمان نیومد کنجکاو شدم و رفتم ببینم هنوز داره با سهیلا حرف می زنه دیدم ماشین احمدی نیست و نریمان همون جا روی سکو نشسته در حالیکه تا کمر خم شده بود روی زانو نگرانش شدم و رفتم جلو صدای پای منو شنید و سرشو بلند کرد هوا داشت تاریک می شد ولی می تونستم صورتشو ببینم که گریه کرده پرسیدم چی شده ؟ چرا اینجا نشستین ؟ گفت هیچی تو برو الان میام رفتم جلو تر و پرسیدم نمیشه نگرانت شدم بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟ نکنه با ثریا دعوا کردی ؟ مرد کنده شروع کرد به اشک ریختن و تند و تند با دست اونا رو پاک می کرد گفت نه کاش دعوا کرده بودم کاش من میمُردم و این روز رو نمی دیدم نشستم کنارشو وگفتم زود باش بگو چی شده ؟ گفت هیچی دنیا دیگه برام تموم شد همه ی آرزوهام نقش بر آب شد دیگه فهمیدم من نباید رنگ خوشبختی رو ببینم گفتم ای وای نه چی شده ؟ تعریف کن گفت اینجا نشستم تا بتونم خودمو جلوی مامان بزرگ کنترل کنم الان با خواهر حرف زدم احساساتی شدم اینطوریم نیست که من زود گریه کنم گفتم به خدا اصلا عیب نداره گریه آدم رو آروم می کنه خدا برای همین اینو توی وجود ما گذاشته یک جا هایی توی زندگی آدم به حال انفجار میفته اگر گریه نکنه نمی تونه درد رو تاب بیاره حالا بهم بگو با ثریا بهم زدی ؟ چیزی شده ؟ گفت نه ؛پدیروز رفتم خونه شون نبود برده بودنش بیمارستان پریماه باور می کنی ثریا ناراحتی قلبی داشته و به من نگفتن. پنهون کردن و حالش خیلی بده زیر کلی دستگاه گذاشتن و ملاقات ممنوع شده فکرشو بکن حالا که مجبور شدن بیمارستان بستریش کنن به من گفتن به نظرت این انصاف بود ؟ چطور دلشون اومد با من که از جونم هم براشون دریغ نکردم این کارو بکنن ؟ مادرش قسم می خوره که دکترا گفته بودن خوب شده باشه قبول ولی باید به من می گفتن اونوقت نمی ذاشتم کارش به اینجا بکشه از همون اول مراقبش بودم وای پریماه نمی دونی ثریا چقدر حالش بده دارم دیوونه میشم اگر اونو از دست بدم میمیرم گفتم نریمان خودتو نباز خواهش می کنم الان ثریا به تو احتیاج داره باید ببینه تو روحیه داری اونم خوب میشه ازش دلگیر نشو شاید نمی خواسته تو رو ناراحت کنه برای همین بهت نگفته باید پیشش باشی و بهش روحیه بدی گفت آره از صبح اونجا بودم به مامان بزرگ قول دادم بیام ببینمش ولی می ترسم بهش بگم ناراحت بشه اونم دیگه طاقت ناراحتی نداره گفتم پس عروسی چی اونو چیکار می کنی ؟ گفت حتما خوب میشه باید چند روز توی بیمارستان وبغضش ترکید و منم همینطور پا به پای هم گریه کردیم در حالیکه اشک هاشو پاک می کرد از من پرسید پریماه تو دیگه گریه نکن قرار بود منو آروم کنی آخ ببخشید ناراحتت کردم گفتم آخه من حال روزم مثل توست یحیی هم مریضه منم دارم اونو از دست میدم.با تعجب پرسید واقعا ؟ مریضی اون چیه ؟ گفتم شک و تردید مثل خوره افتاده به جونشو داره اذیتم می کنه به من اعتماد نداره میگه نباید بری کار کنی برام شرط گذاشته که یا کارمو یا اونو انتخاب کنم ،گفت می خوای من برم باهاش حرف بزنم ؟خاطرشو جمع می کنم که اینجا برای تو جای امنی هست آخه چرا به تو شک کرده ؟من که تازه با تو آشنا شدم فهمیدم که چطور دختری هستی برای چی اون که با تو بزرگ شده در موردت اینطوری قضاوت می کنه ؟ خب مگه اینجا چه خبره ؟ گفتم یحیی خودش اینطوری نبود زن عمو نمی زاره به حال خودمون باشیم با ازدواج ما مخالفه داره ذهن یحیی رو مسموم می کنه که از من دل بکنه.حالا منو ول کن تو بگو می خوای چیکار کنی گفت نه اینم مهمه باید یک کاری کرد نمیشه که بی خود و بی جهت زندگی تون خراب بشه تقصیر یحیی هم هست باید درست و غلط رو از هم تشخیص بده
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوپنجم
هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف می زنم می دونم چی بگم که خیالش راحت بشه گفتم نه خواهش می کنم این کارو نکن آب از سر چشمه گل آلوده وگرنه هم من و هم خانجونم خیلی باهاش حرف زدیم راضی میشه میره دوباره با زن عموم حرف می زنه و همین آش و همین کاسه. حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ مهمون هاتون به زودی میان گفت نمی دونم باید برم به نادر زنگ بزنم و جریان رو بگم دست نگه داره تا خبرش کنم خودمم هنوز نمی تونم هیچ تصمیمی بگیرم چون وضعیت ثریا الان خوب نیست خواهر می گفت صبر کن بزار ببین شاید بهتر شد و عروسی سر گرفت ولی تو فکر می کنی با این اوضاع و ناراحتی قلبی که داره اصلا صلاح هست دچار هیجان بشه من که فکر نمی کنم با این حال و روزی که داره شدنی باشه تازه دکتر هم این کار رو صلاح نمیدونه پرسیدم مادرش و پدرش چی میگن؟گفت همین امروز ازم خواستن عروسی رو عقب بندازم تا حال ثریا خوب بشه باید با مامان بزرگ حرف بزنم و برم بیمارستان دلم شور می زنه شاید بتونم ثریا رو ببینم و نظر خودشو بدونم تو رو خدا منو دعا کن پریماه دعا کن ثریا رو از دست ندم همینطور که با هم میرفتیم به طرف عمارت با خودم فکر میکردم پریماه تو چقدر زود دست از عشقت کشیدی.نریمان با اینکه می دونه ثریا ناراحتی قلبی داره اصلا به فکر جدا شدن از اون نیست دنبال راه چاره برای خوب شدنش می گرده و تو با اندک مشکلی داری همه چیز رو نابود می کنی ؛منم باید به چشم یک مریض به یحیی نگاه کنم نباید ناامید بشم باید کاری کنم که یحیی بفهمه که هرگز بهش خیانت نمی کنم نریمان یکراست رفت به اتاق خانم مدتی با هم حرف زدن و خیلی زود اومد بیرون و با صدای بلند گفت پریماه کجایی من دارم میرم کاری نداری چیزی از شهر نمی خواین ؟ فورا رفتم پیشش و گفتم بسلامت موفق باشی منو نگران نزار بهم حالشو خبر بده گفت از بیمارستان انشاالله مرخص بشه میارمش پیش تو با هم آشنا بشین توام سخت نگیر همه چیز درست میشه من نمی زارم رابطه ی تو یحیی خراب بشه تو فقط دعا کن ثریا حالش خوب بشه .خیلی زود بهت خبر میدم گفتم منم خیلی دلم می خواد ببینمش اما تا روز دوشنبه خبری از نریمان نشد خیلی نگران ثریا بودم و امیدوار به اینکه حالش خوب شده باشه و برای همین نریمان نیومده اما اون روز نزدیک ظهر داشتم با جارو و آبپاش ایوون رو می شستم و خانم هم توی آشپزخونه بود طبق معمول به کارای شالیزار سر کشی می کرد کلا از وقتی منتظر بچه هاش بود که از فرانسه بیان وسواس گرفته بود که چیزی کم و کسر نباشه برای همین هر وقت فرصت می کرد می رفت توی آشپزخونه و همه چیز رو دوباره چک می کرد وقتی ماشینی وارد باغ می شد اگر ما پشت عمارت بودیم صدایی نمی شنیدیم اما اون روز یک مرتبه صدای گاز های پشت سر هم و چند بوق ممتد رو شنیدم دلم فرو ریخت جارو رو پرت کردم و آبپاش رو گذاشتم زمین و گوش دادم خانم هم این صدا رو شنیده بود از آشپزخونه اومد بیرون و به من نگاه کرد فورا وارد راهرو شدم و گفتم نگران نباشین من الان میرم ببینم کیه و با سرعت خودمو رسوندم جلوی در عمارت و بازش کردم.ماشین نریمان بود اونو دیدم در حالیکه پشت فرمون نشسته بود زدم به شیشه ی پنجره برگشت و صورتشو دیدم تا گردن قرمز بود لب هاشو بهم فشار می داد و احساس کردم می خواد فریاد بزنه تنها چیزی که از حالت اون به فکرم رسید این بود که ثریا طوریش شده باشه که می دونستم چقدر براش عزیزه فورا در ماشین رو باز کردم و دستهامو گرفتم جلوشو گفتم آروم باش آروم باش چیزی نیست فقط بهم بگو چی شده ؟ صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد و بازم لب هاشو بهم فشار داد گفتم نریمان برو جلوتر خانم نباید تو رو اینطوری ببینه هول می کنه می خوای داد بزنی می خوای باهات بیام با همون حالتی که داشت سرشو تکون داد سوار شدم و راه افتاد ولی خودشو می کوبید به پشتی صندلی و کنترلی نداشت از اونجا تا نزدیک باغ رفت و نگه داشت گفتم تو رو خدا بهم بگو حال ثریا خوبه ؟سرشو زد به فرمون ماشین و به همون حال موند و با حال بدی گفت نه ثریا خوب نیست اون داره میمیره و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد ثریای من داره میمیره تنها امیدم توی زندگی داره از دستم میره فکر نمی کردم این قدر بی وفا باشه که منو تنها بزاره پریماه اون حالش خیلی بده دکترا ازش قطع امید کردن.گفتم ولی تو نباید امیدت رو از دست بدی ثریا هنوز زنده اس تو داری براش مرثیه می خونی ؟به جای این کارا دعا کن خوب بشه گفت نمی خوام اونو از دست بدم ثریا تنها همه کس منه داره جلوی چشمم پر پر میشه اگر اون طوریش بشه من دیوونه میشم پریماه من چیکار کنم کجا برم ؟ سه شبانه روزه که دارم دعا می کنم ولی روز به روز بدتر شده الان دیگه هیچی نمی فهمه نه جوابم رو میده نه دیگه بهم نگاه می کنه چشمش رو بسته
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت اذان گو، یه مدت هر کی میرفت مکه یدونه اینا سوغات می آورد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🌸بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای فرانسه خرید می کرد.
خرید که تموم شد برای پرداخت پول به سمت صندوق رفت🛒💶💵
صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا ایرانی بود...
(از اون عده افرادی که فکر می کرد روشن فکره بود)
صندوق دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همانطور که داشت بارکد اجناس رو با تکبر به گوشه ی میز می انداخت...
اما خانم محجبه که رو بند به چهره داشت خونسرد بودو چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت :
اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل داریم😖
این نقابی که تو زدی خودش یه مشکله که تو و امثال تو عاملش هستید😡
ما اینجا اومدیم برای زندگیو کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ😐
اگه می خوای دینت رو به نمایش بگذاری برو کشور خودت🤭👊🏻
🌸خانم محجبه اجناسی که خریده بود رو داخل نایلون گذاشت
و نگاهی به صندوق دار کرد😇🙃
رو بند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانم صندوقدار ( که از دیدن چهره اروپایی و چشمان سبز او جا خورده بود)
گفت: خانم عزیز من فرانسوی هستم😲 اسلام دین من است...🌹
اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوپنجم هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوششم
گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو از دست داده ثریا داره از دستم میره چیکار کنم ؟ گفتم من نمی دونم تو باید چیکار کنی ولی می دونم که نباید مایوس بشی خیلی ها رو می شناسم که اینطوری بودن و خوب شدن باور کن نریمان تا وقتی نفس می کشه امیدت رو از دست نده. گفت فکر می کنی ممکنه معجزه ای بشه و اون دوباره چشمش رو باز کنه ؟ گفتم آره من خیلی شنیدم که آدم هایی بودن که دم مرگ خدا بهشون عمر دوباره داده خانجونم همیشه میگه اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت ما که خبر نداریم شاید عمرش به دنیا باشه گفت می دونی اون روز مامان بزرگ می خواست چی بهم بگه ؟دلمو آتیش زد می گفت یک روز ثریا رو برای ناهار بیار اینجا قبل از عروسی باهاش حرف دارم گفتم وای خانم نریمان خانم رو فراموش کردم وقتی بوق زدی اون نگران شده بود زود باش برگرد بریم الان عصبانی میشه همون جا با هم حرف می زنیم تو رو خدا خودت رو کنترل کن وقتی می برگشتیم از دور دیدم خانم و شالیزار دم در ایستادن آروم گفتم بهتر نیست یواش یواش به خانم بگیم به نظرم الان بدونه بهتره گفت آره می دونم منم اومده بودم بهش بگم اما حالم بد شدنتونستم از ماشین پیاده بشم گاز دادم تو بیای باهات حرف بزنم شاید بتونی آرومم کنی آره باید بهش بگیم مخصوصا که اومدن مسافرها مون هم عقب افتاد گفتم بهشون خبر دادی ؟ گفتی نیان ؟ گفت چاره ای نداشتم به نادر گفتم هر وقت حالش خوب شد خبرتون می کنم جلوی عمارت نگه داشت خانم داد زد خوشتون میاد آدم رو اذیت کنین ؟ پریماه مگه من نگفتم برو ببین کیه کجا رفتی ؟همینطوری سرتون رو میندازین پایین و میرین ؟ ما پیاده شدیم خانم با یک نگاه به نریمان حالتش عوض شد و ادامه داد وای تو چه بلایی سرت اومده که اینطور گریه کردی ؟ نریمان زود باش حرف بزن ببینم بابات طوریش شده ؟حالش خوبه ؟ نکنه طلا فروشی رو زدن حرف بزن ببینم شما ها شدین بلای جون من نریمان که هنوز بغض داشت نتونست حرف بزنه زیر بغل خانم رو گرفتم و گفتم بریم یک جا بشینیم بهتون میگیم خاطرتون جمع باشه آقا ی سالارزاده حالشون خوبه طلا فروشی رو هم دزد نزده داد زد پس چی شده این بچه اینطور داره زار می زنه ؟ سهیلا ؟ بچه هاش ؟ گفتم : نه خانم ثریا مریض شده برگشت نگاهی به من کرد و نگاهی به نریمان و گفت ای ذلیل بدبخت واسه ی اینکه مریض شده اینطوری می کنی؟ فردا که ببریش توی خونه ات میشی نوکر حلقه بگوشش یکم مرد باش بدم میاد از این مردای زار و ذلیل نریمان جلوی دهنش گرفت و با سرعت رفت توی ایوون و خودشو رسوند به نهر آب و تند و تند مشت کرد و زد به صورتش چقدر دلم براش می سوخت آروم گفتم خانم باهاش اینطوری رفتار نکنین حال ثریا خیلی بده الان یک هفته ای هست که توی بیمارستانه خانم نشست روی یکی از صندلی ها و در حالیکه می دیدم رنگ از صورتش پریده گفت خب ؟ دردش چیه ؟ گفتم ناراحتی قلبی داره و الانم اصلا خوب نیست گفت یعنی چی ؟ مگه میشه ؟چند روز دیگه عروسی داریم بچه ها دارن میان کارت دعوت ها رو نوشتیم وای حالا چی میشه ؟ بگو ببینم نریمان ثریا چطوره خوب میشه یا نه ؟ نریمان با حالتی پریشون گفت مامان بزرگ فعلا همه چیز رو کنسل کردم عروسی در کار نیست کسی هم از فرانسه نمیاد حال ثریا اصلا خوب نیست عصاشو کوبید زمین وگفت خوب میشه من می دونم خوب میشه چرا عروسی رو چی گفتی؟ دردش چی بود ؟ گفتم خانم قلبش ناراحته الان بیهوشه حالش اصلا خوب نیست. یکم با افسوس سکوت کرد و گفت نه من می دونم چیزی نیست خوب میشه بیا اینجا نریمان بیا پیش من با خودت اینطوری نکن می دونی که جون من به نفس تو بنده مگه سهیلا نبود برات تعریف کردم دوبار نفسش بند اومد و کمال می خواست ببره دفنش کنه دوباره زنده شدچون عمرش به دنیا بود غصه نخور مادر نریمان اومد لب ایوون ایستاد و گفت مامان بزرگ ببخشید ناراحت تون کردم نمی خواستم بهتون بگم ولی امروز دیگه حالش خیلی خراب بود اومده بودم همینو به شما بگم که منتظر مسافرا نباشین بعدام اگر اجازه بدین پریماه رو ببرم تا بیمارستان ثریا رو ببینه گفت وا ؟ به پریماه چه مربوط ؟ منو ببر گفت شما الان نیاین بهتره خواهر یکی دوبار اومده بزارین پریماه رو ببرم زود بر می گردیم نریمان از من نپرسیده بود که می خوای بیای نه یا در مقابل کار انجام شده قرارگرفتم خانم هم زیاد مایل نبود که منو با نریمان بفرسته ولی با اون حالی که نریمان داشت انگار هر دو مون دلمون براش سوخت و من رفتم لباسم رو عوض کردم یک بلوز و دامن مشکی داشتم که خیلی بهم میومد اونو پوشیدم ولی هنوز تردید داشتم جلوی آینه وایسادم و گفتم آخه تو بری اونجا چیکار کنی نمیگن این دختره کیه با خودت آوردی ؟ از اتاقم که بیرون اومدم دیدم نریمان منتظرمه گفتم میشه بگی چرا می خوای منو ببری ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا آرامش شب رانصب کسانی ڪن
که آسایش روز را نصیب دیگران میڪنند
شبتون به مهر همراهان عزیزم...🌙🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی هدیهای است که
من هر روز صبح که
از خواب بیدار میشوم،
عاشقانه روبانهای
دور آن را به آرامی باز میکنم..
سلام صبح بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جایی در گذشته جا مانده ام
در لالایی شیرینِ مادرم لابه لای برگ برگ کتاب قصه ام یا در کِشاکِش بازی های کودکانه ام در گیرودار عمو زنجیر باف و گرگم به هواقایم باشک من پشت سادگی ام گمشده ام و هیچ کسی پیدایم نکردتا به امروز پیوندم بزند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوششم گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوهفتم
یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ولی نمی دونم چرا دوست دارم تو ثریا رو ببینی آخه حرفایی که به تو می زنم به کس دیگه ای نمی تونم بگم فکر کردم توام دلت میخواد ببینیش گفتم باشه بریم ورفتم پیش خانم و گفتم دلم نمی خواد برم خانم ولی فکر می کنم آقا نریمان احساس تنهایی می کنه و دلش می خواد یکی اوضاع اونو ببینه شما که صلاح نیست برین می خواد منو ببره که به شما گزارش حال و روزش رو بدم گفت آره عزیزم منم همین فکر رو کردم که اجازه دادم بری ولی زود بیا با اینکه جلوی پدر و مادر ثریا خوبیت نداره یک دختر جوون رو که نسبتی باهاش نداره با خودش ببره ولی برو دیگه شاید مرهمی به دلش شدی اگر اون بابای بی غیرتش یکم همراه این بچه بود این همه تنها نبود شالیزار اومد و گفت پریماه خانم ناهار حاضره بخورین بعد برین دارم می کشم خانم فریاد زد چه وقت ناهاره بی عقل برین زود برگردین گفتم شالیزارجان غذای خانم رو بده مبادا گرسنه بمونه تمام راه رو نریمان مثل همیشه از ثریا حرف زد از روزا ی خوبی که با هم داشتن از خنده هاش از اخم و دلخوری هاش از مهربونی هایی که برای نریمان یک دنیا ارزش داشت می گفت و اشک میریخت و من گوش می دادم ولی کاری از دستم بر نمی اومد جز تاسف خوردن هم به حال اون هم خودم نمی تونستم وضعیت خودمو با اون مقایسه نکنم و با تمام قلبم آرزو می کردم که ثریا حالش خوب بشه و از این باب حال و روز من و یحیی هم بهتر بشه و این خرافی بود که به جونم افتاده بود .ثریا ملاقات ممنوع بود و می شد از دور اونو دید ومن ثریای رویا یی نریمان رو دیدم دختری لاغر و رنگ پریده زیر دستگاه که به صورتش اکسیژن و توی دماغش لوله بود وبدون هیچ حرکتی روی تخت خوابیده بود خدای من این چه روزگاریه ؟ آخه چرا حالا باید مریضی این دختر الان عود کنه ؟ مادرشو و خواهراش اونجا بودن و همه زار و پریشون نریمان منو معرفی کرد وفقط گفت پریماه دوست خانوادگی ما و مونس مامان بزرگم همه با یک حالت تردید به من نگاه کردن که خیلی زود فهمیدم اصلا خوششون نیومده شاید هم حق داشتن برای همین گفتم من از طرف مامان بزرگ آقا نریمان اومدم که حال ثریا خانم رو بدونم و به ایشون بگم چون بشدت براشون نگران بودن و خودشون هم حال مساعدی نداشتن که بیان منو فرستادن ما همه برای سلامتی ثریا خانم دعا می کنیم نریمان حال خودش نبود و دستشو گذاشته بود روی صورتشو به ثریا نگاه می کرد رفتم کنارش وگفت می ببینی چقدر زیبا و دوست داشتنیه بااینکه روی تخت بیمارستانه هنوزم مهربونی از صورتش می باره و رو کرد به مادر ثریا و پرسید دکتر چیز تازه ای نگفت ؟ مادرش با چشم اشک آلود جواب داد نه هیچ تغییری نکرده مدت کوتاهی من بلاتکلیف همراه اونا به ثریا نگاه کردم داشتم فکر می کردم نه حال من و یحیی مثل نریمان و ثریا نیست من باهاش حرف می زنم بهش میگم چقدر دوستش دارم و نمی زارم ازم جدا بشه چقدر اشتباه کردم بهش گفتم برو گمشو این دنیا ارزش این حرفا رو نداره کاش زودتر ببینمش و از دلش در بیارم نمی خوام یحیی رو از دست بدم با نریمان برگشتیم باغ تمام راه برگشت ساکت بود و حال حرف زدن نداشت اما هر دو گرسنه و تشنه بودیم چون ناهارم هم نخورده بودیم به محض اینکه وارد عمارت شدیم شالیزار خودشو رسوند و با حال پریشونی گفت آقا نریمان زود باش خانم حالش بده از وقتی رفتین تا الان داره با قربان گلدون جابجا می کنه نه چیزی خورده و نه حرف زده یک طور بدی به آدم نگاه می کنه دوتایی دویدم به طرف ایوون خانم هنوز داشت به گلدون های می رسید سرشو بلند کرد و گفت پریماه ؟ کجا بودی ؟ گفتم اومدم خانم شما دیگه خسته شدی بیاین اینجا تا با هم ناهار بخوریم نریمان دستشو گرفت خانم نگاهی به صورتش کرد و مثل اینکه اونو نشناخته بود گفت اسمت چی بود ؟گفت نریمان مامان بزرگ الهی بمیرم کاش بهتون نمی گفتم شما خوبین ؟ خانم آروم اومد و روی صندلی نشست به شالیزار گفتم زود باش برو غذا رو بیار منم سفره رو میندازم حتما گرسنه شدن شالیزار رفت ولی زود برگشت و گفت آقا نریمان صدای ماشین میاد نریمان گفت آقا قربان برو ببین کیه و قربان از پشت عمارت با سرعت رفت و کمی بعد نفس زنون برگشت و گفت آقا پدرتون اومدن و مهمون هم دارن سه تا ماشین هستن.
من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_کرفس
.
مواد لازم :
✅ ۷۰۰ گرم مغز ران گوسفندی
✅ ۲ عدد پیاز متوسط
✅ ۱۵۰ گرم جعفری
✅ ۱۰۰ گرم نعنا
✅ ۲۵۰ گرم برگ کرفس
✅ ۴۰۰ گرم ساقه کرفس
✅ ۲ قاشق آب لیمو ترش
✅ نمک، فلفل، زردچوبه و دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54948954496538.mp3
14.11M
🎶 نام آهنگ: پاشنه سناری
🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_دوم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر خوبند
آدمهایی که تخصص دارند
درخوب کردن حال آدم ها...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوهفتم یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ول
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوهشتم
فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت.خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم خواهش می کنم ولش کن خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟ گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست و ما دل این کارا رو نداریم اصلا یکبار به دیدنش نیومده به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته گفتم من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم نمی دونم آخه داری میری سراغشون گفت نه بابا نمی خوام کاری بکنم آبروی خودمون میره درست نیست اون نمی فهمه من که باید بفهمم میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته تو مراقب مامان بزرگ باش نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود منو که دید پرسید تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین گفت آره گرسنه هستم بده خودم قاشق قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت حالا می خوام بخوابم فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید کنارش موندم تا خوابش برد صدایی از بیرون شنیده نمی شد وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما سراغ خانم رو هم گرفت شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن حالا هوا تاریک شده بود چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد شالیزار هم رفته بود به اتاقش از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود حالت ماتزده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم.سرم رو گرفتم و بلند گفتم من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتونهم
به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خوردم و رو به پنجره دراز کشیدم ولی بازم خوابم نبرد که یک مرتبه سایه ی یک مرد رو دیدم که از پشت پنجره رد شد قبلا گفته بودم که پنجره ی اتاقم قدی بود خدای من کی می تونه باشه بعد صدای در راهرو اومد باز و بسته شد ما همیشه موقع خواب همه ی در ها رو قفل می کردم ولی انگار یکی اونو باز کرده بود.قفل در اتاقم رو چک کردم خوب یک عده مرد و زن مست توی باغ بودن و من نمی دونستم کی وارد عمارت شده سرمو گذاشتم روی در تا اگر صدایی اومد بشنوم اما یکم بعد اون مرد از راهی که اومده بود برگشت و حدس زدم که سالارزاده باشه اومده از آشپزخونه چیزی ببره ولی صدای فریاد های خانم رو شنیدم که در حالیکه عصا شو به زمین می کوبید داد می زد وایسا بهت میگم وایسا مرتیکه ی بیشعور و فحش می داد و سایه اش رو دیدم که عصا زنون داره اون مرد رو دنبال می کنه نزدیک پنجره اتاق من بهم رسیدن نمی دونستم چیکار کنم برم بیرون یا نه ولی دست و پام می لرزید بعد صدای داد و هوار سالارزاده و خانم بلند شد خانم با لحن تندی گفت محسن تو حرف حالیت نمیشه ؟ زود باش جمع کن این بساط عیش و عشرت رو از خونه ی من ببر صد بار بهت گفتم چرا به خرجت نمیره اینجا جای این کارا نیست برو جمعشون کن و زود گورشون رو گم کنن از باغ من برن بیرون وگرنه همین الان میام آبرو و حیثیتی رو که نداری رو می برم کم از دست بابات کشیدم حالا نوبت توست؟ سالارزاده گفت آخه مادر من ما به شما چیکار داریم اونطرف برای خودمون نشستیم چرا خودت رو ناراحت می کنی ؟اومدم چند تا تیکه نون بردم خانم فریاد زد بهت میگم جمع کن برو نمی خوام ببینمت نامزد پسرت داره میمیره تو یک ذره غیرت نداری ؟ چطوری دلت میاد خوش بگذرونی ؟ گفت من بشینم زانوی غم بغلم بگیرم خوب میشه ؟ هنوز که زنش نشده پدر و مادرش باید غصه بخورن نه من خانم عصاشو بلند کرد و فریاد زد بهت میگم از اینجا برین زود زود مثل اینکه حرف حالیت نمیشه باشه بقیه اش با خودت می دونی که وقتی میگم کاری رو می کنم سالارزاده رفت و من دویدم از اتاق بیرون که خانم رو بیارم جلوی در ایوون بهش رسیدم نفس می زد و نمی تونست درست راه بره فورا دستشو گرفتم و گفتم بیاین با من بریم توی اتاق تون با همون حال گفت نه باید بیرونشون کنم هر چی تحمل می کنم فایده ای نداره گفتم اینطوری حالتون بد میشه تو رو خدا آروم باشین من میرم بهشون میگم گفت نه تو همین جا باش و رفت به طرف در عمارت و منم دنبالش و مراقب بودم زمین نخوره وقتی در عمارت رو باز کردیم ماشین ها روشن کردن بودن و یکی یکی راه افتادن و سالارزاده رو دیدم که داشت جمع و جور می کرد و بالاخره سوار شد و با فاصله از دو ماشین دیگه رفت اون شب تا صبح بالای سر خانم نشستم حالش خوب نبود و به محض اینکه هوا روشن شد و شالیزار اومد فرستادمش آقای احمدی رو بیاره که بره دنبال دکتر نمی دونم چرا نریمان ما رو به اون حال و روز ول کرد و رفت خیلی دلم برای خانم می سوخت در واقع کسی رو نداشت که به فکرش باشه احمدی دکتر رو با سهیلا خانم آورد چون قبلا بهش سفارش کرده بود که هر وقت مامانم حالش بد شد بیا دنبال من و اینطوری من یکم خیالم راحت شد و برای اینکه سرم گرم بشه رفتم به گلخونه وشروع کردم به اونا رسیدن درست مثل خانم و تازه فهمیده بودم که اون چرا این همه به اون گل و گیاه علاقه داره واقعا حالم بهتر بود و برای مدتی از دنیای سیاهی ها دور شدم.نفهمیدم چطوری ظهر شده وقتی ازاونجا بیرون اومدم دیدم خانم و سهیلا ایوون رو آبپاشی کردن و نشستن منتظر اینکه شالیزار غذا رو بیاره انگار نه انگار که شب قبل هیچ اتفاقی افتاده تا منو دید خنده ی صدا داری کرد و گفت حالت بهتره؟خنده ام گرفت و گفتم من خوبم شما چطورین ؟ به شوخی و خنده گفت خوب از گلدون های من سوءاستفاده کردی ؟ به سهیلا گفتم صداش نکن بزار کیف کنه گفتم ولی همشون سراغ شما رو می گرفتن می گفتن پریماه ما تو رو نمی خوایم قاه قاه خندید و گفت معلومه به اون زودی نمی تونی دلشون رو بدست بیاری ولی می دونم که باهات مهربون بودن چون صورتت گل انداخته سهیلا دیشب این بچه خیلی اذیت شد تا صبح نخوابید سهیلاگفت بیا عزیزم خسته شدی دست و صورتت رو بشور غذا بخوریم توام نعمتی بودی که خدا بهمون داد واقعا از وقتی تو اینجایی خیال من راحته اگر داداشم بزاره که مامان یک نفس راحت بکشه ، خانم خیلی خونسرد گفت چیزی نشده بود باید اون کارو می کردم تا دوباره مهمون نیاره اینجا بهش سخت می گیرم که ادامه نده از سر شب فهمیدم که دوستاشو آورده عصبانی بودم ولی رفتم خوابیدم که فکر کنه نفهمیدم اما ول کن نبودن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه های الان این عکس واصلا درک نمیکنن
(یکم خاطره بازی)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f