eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه زمان از دستم خارج شده بود انقد مشغول بودم که متوجه نشدم بچه ها با خوشحالی بهم کمک میکردن همه جا رو تمیز کردیم فقط بالکن و حیاط مونده بود که صدای اذان اومد حسابی هم تشنه بودم به بچه ها گفتم بیایید دست و روتونو بشورید بریم خونه عصر دوباره میاییم.حمید بدو رفت سمت روشویی رو بالکن و دستو صورتشو شست و منم رفتم کمکش خاک واز رو لباساش تمیز،کردم حامدم همونطور تمیز کردم و چادرمو سرم کردم و برگشتیم سمت خونه کلید انداختم در و باز کردم خونه ساکت بود خبری از مریم نبوداول فکر کردم رفته شاید فوری خودنو رسوندم به اتاق دیدم نه هنوز خوابه در و بستم و به بچه ها هم گفتم سر و صدا نکنید نگاهی به ساعت کردم ساعت یک بودیکم غذا از دیشب مونده بود و یکمم املت درست کردم بهرام اومد مشخص بود اونم خسته اس گفتم شرمنده وقت نکردم غذا بپزم حمید زود گفت با مامان الفت رفتیم خونه جدید و تمیز کردیم بهرام نگاهی به دور و بر خونه کرد و گفت مریم کجاس؟ حمید قبل اینکه من بخوام بگم گفت خوابه انگار بهرام و آتیش زدن صورتش سرخ شد و گفت چی؟ تا الان خوابه؟با چشای به خون نشسته اش نگاهی بهم کرد و گفت تو تنهایی رفتی اون خونه رو تمیز کردی؟ترس همه وجودمو گرفت بهرام اینطور ندیده بودم،با ترس گفتم خب حامله اس حال نداره محکم زد رو کابینت که غلط کرده که حامله اس حمید و حامد از ترس رفتن پشتم قایم شدن.بهرام رفت سمت اتاقی که مریم بود محکم با پا زد به در و بازش کردپشت سرش بدو رفتم که نکنه کاری کنه مریم سریع بلند شد و نشست بهرام گفت تا این ساعت کی میخوابه ؟مریم سرشو کرد اونور و گفت من میخوابم بهرام با حرص جلوش نشست و گفت اون خونه رو برای تو کرایه کردم بعد الفت باید بره تمیز کاری کنه تو بگیری بخوابی مریم سریع چشم دوخت به من و گفت چیه زود رفتی چوغولی کردی مگه من گفتم بری تمیز کنی بعد هم نگاه کرد تو چشای بهرام و گفت من مثل این تو دهات بزرگ نشدم که کلفتی بلد باشم کرایه کردی که کردی یکی رو می اوردی تنیز میکردصدای شکستن قلبم و به وضوح شنیدم چشام پر اشک شد و حرفی نزدم و برگشتم آشپزخونه صدای بهرام و میشنیدم که داد میزداره تو خوبی تو دختر حاج موسی هستی اما لیاقت نداری نه مادری کنی نه بلدی شوهرداری کنی احمق با همین غرورت با همین حماقتهات ما رو به این حال و روز انداختی صدا نزدیکتر میشد حمید و حامد محکم گریه میکردن و داد میزد نه بابا تو رو خدا رفتم سمت اتاق دیدم بهرام چادر مریم و انداخته روشو و بلندش کرده که بیا برو پیش همون حاج موسی من نمیخوامت دیگه مریم کلا بدون هیچ حرفی بلند شد و چادرشو برداشت و رو کرد به حمید و گفت میبینی من برگشتم پیشتون اما بابای خوش غیرتتون نمیخواد بزاره بمونم رفتم جلو و دستش و گرفتم و گفتم بهرلم عصبیه یه چیزی گفت تو کوتاه بیا محلی بهم نداد بهرام داد زد من عصبی هم باشم میدونم چی گفتم بزار بره گم شه این عادتشه فکر کرده اینجا خونه باباشه کلفت و نوکر نداریم اینجا بزار بره گم شه واقعا مونده بودم چیکار کنم التماس بهرام کردم که کوتاه بیاد چیزی نشده که این قدر بزرگش میکنه مریم دیگه صبر نکرد و بچه ها رو پس زد و رفت نشستم وسط اتاق و زار زدم واقعا مغز و روحم دیگه نمیکشیدبچه ها ترسیده بودن و یه گوشه کز کرده بودن بهرام رفت حیاط و رو پله نشست یکم که اروم شدم بلند شدم و بچه ها رو بغل کردم بغضشون دوباره ترکید و به هق هق افتادن ای کاش میتونستم کاری کنم که این بچه ها انقد عذاب نکشن بهرام بلند شد و رفت بیرون با هزار مصیبت بچه ها رو آروم کردم و لباسهاسونو عوض کردم و ناهار دادم بهشون انقد خسته شده بودن که هر دوشون سرشونو گذاشتن رو پامو خوابیدن خودمم داغون بودم دراز کشیدم همونطور و خوابم برد.با حرکت دستی روی صورتم بیدار شدم فکر کردم بچه ها هستن اما چشمم و باز کرد با دیدن انگشتهای کریه و زشتش شوکه شدم دوباره همون حالت قفل سراغم اومدفقط متوجه شدم بچه ها تو حیاط هستن و دارن توپ بازی میکنن انگشتاشو رو صورتم میکشید و نگام میکرددلم میخواست داد بزنم اما. لال شده بودم صدای زنگ دراومد باز دود شد و رفت تو هوا حمید بدو اومد تو خونه که در میزنن عرق کرده بودم دستام گردنم خیس بود بلند شدم نشستم و گفتم الان میام تعادلم و به زور حفظ کردم چادرمو برداشتم و رفتم دم دربهرام بود تعجب کردم که چرا در و باز نکرده و زنگ زده.نگاهی بهم کرد و گفت وسایل و آوردم بیایید اونطرف من دست تنهام گفتم باشه کلیدم و برداشتم و با بچه ها رفتیم،وارد خونه شدیم وسایل و داشتن خالی میکردن.مریم و دیدم که لب پنجره نشسته بودسلام دادم و محل نداد و صورتش و کرد اونوربه بچه ها گفتم دست به چیزی نزنید نرید تو حیاط گفتن چشم.چشم گفتن بچه ها به من حرص مریم و درآورد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
داد زد سر حمید که برید تو حیاط بازی کنید تو خونه چه غلطی میکنید از طرز برخوردش با بچه ها خیلی بدم اومد همونطور نگاش میکردم حمید و حامد هم تکون نخورردن و اومدن چسبیدن به من.مریم زیر لب یه چیزایی میگفت که متوجه نشدم بلند شد و رفت تو حیاط بهرام از کنار در سرشو آورد تو و دستش و تو هوا چرخ داد که چی شده گفتم هیچی مریم اعصاب نداره انگارآروم پرسیدم کجا بود ؟گفت تو خیابون اومد جلو و سرشو خم کرد سمتم و گفت بهت گفتم که جایی نداره بره انگار باباشم بیرونش کرده زیاد باهاش حرف نزن که نیشت نزنه وسایل و که خالی کردن مریم اومد از بین وسیله ها یه صندل برداشت و برد گذاشت تو بالکن و نشست روش پشتشم کرد سمت خونه که ما رو نبینه بهرام بچه ها رو صدا کرد که بیایید بریم بلند خطاب به مریم گفت خونتو هر جور دوس داری بچین ما رفتیم کلید هم میزارم رو طاقچه با تعجب نگاهی به بهرام کردم و نگاهی به وسیله ها کردم و آروم گفتم خودش که نمیتونه این همه وسیله رو جابجا کنه بهرام باز بلند گفت مشکل خودشه کسی اینجا کلفت دختر حاج موسی نیست دست بچه ها رو گرفت و به منم گفت بیا بریم دلم میخواست بمونم کمک کنم اما بهرام انگار خیلی عصبانی بود ناچار باهاش راه افتادم مریم بلند شد و نگران نگاهی بهم کرد و اومد جلو و گفت بزارید بچه ها بمونن اینجا همونطور که دست حمید و داشت میگرفت گفت من تنهایی میترسم دلم سوخت براش ترس و خیلی خوب تجربه کرده بودم نگاهی به بهرام کردم بهرام دست حمید و کشید و گفت بچه ها جایی میمونن که من باشم تا ببینم چه بلایی سرشون میاری گفتم بهرام این چه حرفیه مادرشونه گفت تو دخالت نکن مریم سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید من زیاده روی کردم رو کرد به من و گفت راضیش کن.نگاهی به بهرام کردم و با اکراه گفت باشه خودمم میمونم با کمک بهرام و بچه ها خونه رو چیدیم وسایل مریم در مقابل وسایل خونه من کاخ بود به کوخ تو بیشتر خونه ها اونموقع مبل نبود اما مریم داشت هم مبل هم ناهارخوری هم تلویزیون هم رادیو برام تازگی داشتن اکثر وسایلش چون خودم تا حالا نداشتم و ندیده بودم خونه رو مرتب کردیم و فقط تمیز کردن حیاط موند که اونم بهرام قرار شد دوتا کارگر بیاره یه در کوچیک از تو حیاط میخورد به کوچه پشتی گفت میان تمیز میکنن آشغالارو میبرن شب شده بود دیگه بهرام با بچه ها رفت که شام بگیره مریم دوباره رفت رو صندلی تو بالکن نشست منم رفتم تو آشپزخونه سماور و زدم به برق و چایی دم کردم یکم از چینی هاش مونده بود رو زمین که اونا رو بردم و چیدم تو کمد چوبی که تو پذیرایی گذاشته بودنگاهی به خونه مرتب کردم و از اینکه تموم شده بود لذت بردم یه چایی ریختم و برای مریم بردم ممنونی گفت و دیدم حوصله منو نداره برگشتم تو خونه بهرام و بچه ها برگشتن و برای شام جیگر خریده بودن شام و خوردیم و بهرام رو به بچه ها گفت بمونید پیش مامان شب تنها نباشه حمید و حامد نگاهی به من کردن و گفتن اخه ما اینجا تنهایی چیکار کنیم بهرام گفت خب پیش مامانتون هستید دیگه حمید آروم گفت اخه مامان حوصله نداره دیر بیدار میشه،من متوجه حرفش شدم و گفتم من صبح زود میام دنبالتون دم در لبخندی زدن و گفتن باشه دوتا بشقابی که کثیف شده بود و شستم و با بهرام برگشتیم خونه،خونه بدون بچه ها خیلی سرد و بی روح شده بود تو این مدت خیلی عادت کرده بودم بهشون از خستگی دیگه رو پا بند نبودم بهرام جا انداخت و خوابیدیم هر دو شدیدا خسته بودیم.صبح با صدای در زدن بیدار شدم یکی با سنگ داشت میزد به در پاشدم نشستم بهرام نبود نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح بودزود چادرمو برداشتم و رفتم دم در بچه ها بودن و داشتن گریه میکردن نگران شدم گفتم چی شده حمید بین هق هق هاش گفت چرا نیومدی دنبالمون یه ساعته تو کوچه منتظریم بغلشون کردم و گفتم ببخشید خواب موندم آوردمشون تو خونه و دست و روشونو شستم و رفتم نون خریدم و صبحونه خوردیم بچه ها اغلب روزها پیش من میموندن تا غروب شب میرفتن پیش مریم تو این مدت نه من به مریم سر زدم نه مریم پیش من اومد همسایه ها هم خبر دار شده بودن که من و مریم هوو هستیم چند دفعه ای که رفته بودم پیش صدیقه خانوم از مریم میپرسید و همش تلاش داشت آمار بگیره مریم به شدت افسرده و منزوی شده بود مخصوصا که از طرف خونواده اش هم ترد شده بود این بیشتر باعث شده بود تو خودش باشه تا جایی که بچه ها بهم میگفتن حال و حوصله آشپزی هم نداشت.شام و اضافه تر میزاشتم و میدادم بچه ها میبردن بهرام هم دو سه روز یکبار خرید میکرد و میرفت بهش سر میزد ماه اخر مریم بود که منم حامله شدم همش ترس اینو داشتم که باز سقط میشه اون روز صبح حمید زودتر از هر روز اومده بود محکم و تند تند میزد به در،در و باز کردم و حمید با چشای پر اشک گفت مامان حالش خیلی بده گفت بیام بهت بگم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت هوشمند از سال 1984‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 کلاه خودتو قاضی کن 🍃 روزی مرد بی‌آزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مضطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛ راهکار زن این بود :کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی ،فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند ،چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد ،این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت. ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا هیچی مثل قدیم نیس؟ کجان پدربزرگ و مادربزرگم که با بچه های خاله‌ دور چراغ خوراک پزیشون بدویمو چراغو بندازیمو موکتو بسوزونیمو دعوایی نشنویم دلتنگ ی بار دیگه خوابیدن تو رختخواب مادربزرگممو اون بوی نمورشو استشمام کنم دلتنگ اینکه برام ی سیخ جیگرو ایستاده توی چراغ خوراک پزیشون کباب کنه و بوی نفتو دود بده دلتنگ اینکه فقط یبار دیگه ببینمشون این روزا من عجیییب دلتنگشونم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوهقتم داد زد سر حمید که برید تو حیاط بازی کنید تو خونه چه
زود برگشتم تو خونه و چادرمو برداشتم و کیفمم برداشتم و بدو بدو رفتم مریم تو اتاق خواب بود و داشت زمین و چنگ میزدگفتم وقتشه؟با سر اشاره کرد که اره یه لحظه هنگ کردم که چیکار کنم.زود لباس تنش کردم و کمکش کردم و آوردمش نزدیک در و گفتم بشین تاکسی بگیرم.مریم سرخ سرخ شده بود و داشت عرق میریخت.زود خودمو رسوندم سر کوچه و به زور یه ماشین گرفتم و برگشتم مریم و سوار کردم.حمید و حامدم دنبالمون راه افتادن و مجبور شدم اونارو هم ببرم.خوشبختانه سر صبح بود و خیابونها خلوت بودرسیدیم بیمارستان شاپورو پیاده شدیم.مریم دیگه توان راه رفتن نداشت.به بچه گفتم پیش مامان بمونید من برم به پرستارا بگم رفتم تو بیمارستان بلاخره یکی رو پیدا کردم که با ویلچر اومد و مریم و بردیم تو یکراست بردتش اتاق زایمان با بچه ها تو سالن موندیم ظهر شد خبری نشد رفتم از پرستار پرسیدم چخبر از مریض ما جواب ندادن مونده بودم تو بی خبری بچه ها هم گرسنه و کلافه شده بودن از بیمارستان تا مغازه بهرام هم دور بود تو همین فکرا بودم که از دور دیدم بهرام داره میادبلند شدیم و رفتیم سمتش گفتم وای خداروشکر که اومدی گفت چخبر گفتم هیچی فعلا بردنش تو اتاق و جوابی هم نمیدن گفتم بچه ها گرسنه و خسته ان شما برید من میمونم گفت باشه بچه ها رو ببرم پیش پروین خانوم خودم برمیگردم بهرام با بچه ها رفتن و من برگشتم تو اونموقع بحث سر این بود که صدام تهدید کرده که میخواد حمله کنه هر کی یه گوشه بحث سیاسی راه انداخته بود و داشتن تحلیل میکردن یکی دو ساعت گذشته بود که بهرام اومد ولی هنوز خبری از مریم نبودبهرام بلند شد و رفت پرستاری ولی بازم جواب درستی ندادن.تا عصر اونجا بودیم موقع اذان مغرب بود که اومدن صدامون کردن رفتیم نزدیک و گفتن مریضتون زایمان کرده و میبرنش بخش دم در وایسادیم و بلاخره مریم و با حال خراب بیرون آوردن و بردنش انتهای راهرو منم دنبالشون رفتم مریم اصلا حال خوبی نداشت پرستار بهش مسکن زد و رفت صداش زدم گفتم خوبی مریم نگاهی بهم کرد و با بستن چشماش جوابمو داددستشو گرفتم و گفتم تموم شد راحت شدی اشک از گوشه چشمش جاری شد دلم براش خیلی میسوخت رفتم بیرون و به بهرام گفتم بره بالا سرش بهرام گفت خجالت میکشم اتاق پر خانم هست گفتم نه مریم فعلا تنهاس بیا بریم بردمش سمت اتاق مریم مریم هنوز بیدار بود و به بیرون چشم دوخته بودبهرام رفت کنارش و گفت خوبی مریم نگاهی بهش کرد و دوباره اشکش جاری شد اومدم بیرون که راحت باشن یه ربعی طول کشید تا پرستار با بچه بغل اومد سمت اتاق مریم رفتم جلو و گفتم بچه مال این اتاقه؟نگاهی بهم کرد و گفت اره خاله اش هستی موندم چی بگم گفتم اره همونطور که میرفت سمت اتاق گفت چشمتون روشن یه دختر ناز و خوشگل بدنیا آورده خواهرت از شنیدن اینکه دختره ذوق کردم و دنبالش رفتم پرستارا بچه رو داد بغل مریم و رو کرد به بهرام و گفت بابای این دختر خوشگل نمیخواد مژدگونی بده بهرام از شنیدن اینکه دختره گل از گلش شکفت و دست کرد تو جیبش و چند تا اسکناس دراورد و داد به پرستار مریم با ذوق نگاهی به بچه کردرفتم نزدیکتر یه دختر کوچولوی خوشگل بودخیلی شبیه مریم بود سفید و خوشگل آروم با انگشت صورتشو نوازش دادم خیلی نرم و دوست داشتنی بودتجربه ای از بچه تا حالا نداشتم.پرستار اومد به من گفت بچه رو نگهدار تا مادر شیر بده از بس کوچولو بودمیترسیدم بهش دست بزنم خیلی با احتیاط نگهش داشتم تا مریم شیر بده بهرام رو کرد به منو گفت هر موقع کارت تموم شد بیا بریم مریم شوک شده نگاهی به من و بهرام کرد به بهرام گفتم من کجا بیام نمیبینی حال و روزش و میمونم پیشش بهرام باشه ای گفت و رفت تا شب دوتا مریض دیگه هم اوردن تو اتاق و خوشبختانه دوتا تخت هنوز خالی بودنشستم رو تخت کناری مریم نگاهی بهم کرد و گفت ممنون که تنهام نزاشتی لبخندی زدم بهش و نگاهم به دختر کوچولوی تو تخت افتاد چقد معصوم و زیبا بودیکی از خانمها که عمل شده بود گفت خواهرید مریم زود جواب داد بله خواهرم هست همراه اون خانم که دختر جوونی بود و با من تو راهرو بود از صبح گفت خیلی هم نگرانش بود از صبح کلی پرستارا باهاش دعوا کردن از بس زود زود بلند میشد و سراغ خواهرشو میگرفت مریم نگاهی بهم کرد و گفت ما فقط همو داریم برا همین خیلی به من رسیدگی میکنه شنیدن این حرفها از زبون مریم برام شیرین بودحاضر بودم هر کاری بکنم ولی مریم باهام خوب باشه گریه های بچه کم کم شروع شد تا صبح من و مریم پلک نزدیم و فقط بچه رو آروم میکردیم.صبح دکتر اومد و مریم و بچه رو دید و گفت فعلا دو روز دیگه هم باید بمونید اینجامریم کلی التماس دکتر کرد که منو مرخص کن دوتا بچه دیگه هم تو خونه دارم و نمیتونم بمونم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پــروردگــارا✨ ✨در این شب دل انگیز ✨آنچه را که بیصدا✨ ✨از قلب عزیزانم گذر کرده ✨در تقدیرشان قرار ده ✨تا لذتی دو چندان را ✨برایشان به ارمغان بیاورد ✨شبتون بخیر و سراسر آرامش ✨در آغوش پر از مهر خدا باشید💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام دوست خوبم امروزت پر از نور و رحمت الهی باشه ☀️❄️ صبحتون بخیر☀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعات ورزش.... - @mer30tv.mp3
5.76M
صبح 10 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f