eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مادربزرگ هر وقت که چای می‌آورد هر کدام از استکان‌هایش یک شکل بود اما با تمامِ سادگی‌ها بهترین و خوش طعم ترین چای دنیا بود..‌.❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔰چقدر بی‌کلاسی زیبا بود! 🔹یادش بخیر قدیما که "بی‌کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس‌تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. 🔸قدیما که "بی‌کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه‌ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. 🔺آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. 🔹تازه چون "بی‌کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. 🔸حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی‌کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!! لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش کردیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای لحظاتی هم به دنیای کودکی خود سفر کنید و خاطرات را مرور... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر کودکی🥰 روزی که دست هم‌بازی کوچکم را می‌گرفتم... کوچه‌ها را یکی یکی رد می‌کردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی... بعد مینشستیم کنار حوض و ماهی‌ها را تماشا می‌کردیم، ماهی‌هایی که بازیگوشی‌شان کم از بازیگوشی ما نداشت... بعد من چشم می‌شدم و او قایم می‌شد. من می‌گفتم«من چشم می‌شوم» او می‌خندید و می‌گفت: «من چشم می‌گذارم» تا غروب قایم باشک بود و بی‌خیالی... اگر زمین خوردنی بود، به سنگ‌های بی‌احساس نبود، حتی سنگ‌ها و سنگفرش‌ها برایمان دوست و رفیق بودند...😊❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍 بچگی هایِ شما هم ؛ دیدنِ جلدِ براقِ وِیفِر ، حال عجیبی داشت ؟! با پنجاه تومانِ ناقابل می شد لواشک و پفک خرید و توی کوچه در نهایتِ طُمانینه خورد و کلی دلِ بیقرار را آب کرد ؟! یا مثلاً عصرها موقع بازی یک ساندویچ جانانه درست کرد و رفت توی کوچه و کنار دوستان ، با ولَع خاصی نوش جانش کرد ؟! بچگی های شما هم؛ لاکچری ترینِ حالتِ زمستان ها ، یک کتانیِ لِژدار و یک چتر رنگ رنگی و یک جفت دستکش بود ؟! یا مداد رنگی های جعبه آهنی ، بالاترین آپشنِ کلاس محسوب می شد ؟! شما هم دور از چشم مادر، آجیل و شیرینیِ عید را قبل از رسیدنِ مهمان تمام می کردید یا مثلاً در نهایتِ دل رحمی ، فقط پسته و بادام هایش را ..‌؟! شما هم مثل ما به جای توپ چهل تکه ی گران قیمت ، چندین توپ پلاستیکی می بریدید و توی هم جا می دادید و با تَوهُم چهل تکه بودنش حین بازی ، کلی هم ذوق می کردید ؟ بچگی های شما هم اینطوری بود یا فقط ما از این کارها می کردیم ؟! آخ که چقدر دلم هوای تمام این نوستالژی های جانانه را کرده ... کاش در همان روزهایِ شیرین و بی تکلّف ، جا می ماندیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
رفقای گلم سلام،قدیمیاکه‌ باکانال آشنایی دارن‌ وجاشونم‌ روچشم منه امابرادوستای‌ تازه واردم یه توضیح کوچیک برا‌ روند کانال بدم..🌾🌱🌾🌱🌱 من همیشه همه تلاشمومیکنم هرچی داخل کانال درج میکنم دستچین وبهترین‌ باشه برای چشمای قشنگ شماها،کلی کلیپ خاطره انگیزداریم عکسای خاطره انگیززیادی‌ داریم کلیپ های خنده دارنوستالژی،یه رمان‌ خیلی باحال داریم،کارتون های دوران‌ کودکیمونوداریم،داستان‌ های مجله های مختلف داریم،داستان کوتاه وحکایت‌ داریم،اهنگای شادوغمگین‌ قدیمی داریم، خلاصه که سعیمون‌ براینه‌ که کلی آیتم های مختلف باب تمام سلیقه هاداشته باشیم🕊🕊🕊🕊🕊🕊 تابحال هرکارتونی که توبچگی‌ دیدی رو داشتیم وکلی کارتون جذاب دیگه تاااااازززززههههه هرچی هم درخواست کنید براتون پخش میکنیم چونکه اساس کانالمون براساس سلیقه ی اعضای عزیزمونه😍😍😍❤️❤️❤️❤️ کنارمون بمونیدوکانالمونوبه‌ دوستاتونم‌ معرفی کنیدتاکنارهمه ی دغدغه های آدم بزرگ بودن،کنار هم‌ کلی خاطره بازی کنیم‌ و هرچندلحظه‌ ای کوتاه به دوران‌ خوش کودکی سفرکنیم😍😍🌺🌺 راستی سریال خاطره انگیزسالهای دورازخانه‌"اوشین"هم هرروزساعت‌ یک ظهر داشتیم تموم شد الان داستان زندگی (هانیکو)روداریم😍 اگه انتقاد،پیشنهادیاحرفی‌ هم داشتیدبامن‌ درمیون‌ بذاریدمن‌ مشتاقانه اینجام جوابتونوبدم👇👇👇👇👇 @Adminn32
✨شبتون مملو از عطر خدا ❤️🙏 شب بخیر یعنی 💫شڪوفایے روزت سرشار از عشـق بہ خُـدا🍂🌸 با آرزوے شبے آرام و 💫دوست داشتنے براے شما خوبان تشڪر از همراهے تڪ تڪتون👍🙏😍 ‎‌‎‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🌸شب زیباتون خوش🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح شد، ☘یک آسمان پرواز می خواهد دلم 🌸بهترین، ☘زیبا ترین آغاز می خواهد دلم 🌸کوک شد ساز دل من، صبحدم ☘با نام تو 🌸نغمه ای شیرین تر از آواز ☘می خواهد دلم..... 🌸صبحتون عالی و مملو از شادی و آرامش و مهر🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اتاق آنشرلی من همیشه آرزو داشتم یه روزصبح بیداربشم‌ مثه آنشرلی پنجره ی اتاقموبازکنم‌ و ریه هاموازعطر شکوفه های صورتی رنگ گیلاس پرکنم🥺 🦋اینجا لوکیشن ظبط سریال که هنوزم لباس ها و وسایل اونجاست روزانه کلی گردشگر داره 😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻ولی واقعا چه‌ زن هنرمندیه‌ این خانوم🔺 🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪 https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f برادیدن‌ کلیپای‌ بیشتراین‌ خانوم بزن رولینک‌ بالا👆👆👆
1562172573_جلیلی-گلفاطمه...معصومه.mp3
6.95M
🌸با نسیم گل، معطر شد دنیا 💚از وجود فاطمه اخت الرضا 🌸فرخنده میلاد با سعادت 💚شافعه مؤمنین، 🌸زینب ایران زمین 💚و خواهر گرامی امام هشتمین 🌸 مبارک باد 💚یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی‏ لِی فِی الْجَنَّةِ‏🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم تواین روزعزیز برااین‌دخترمون دعاکنید خدادل مادرشوشادکنه❤️
امروز ازصبح که بیدارشدم و دنبال محتوای‌ روزمیلادبودم دلم خیلی گرفت یعنی پرکشیدسمت‌ حرم حضرت معصومه جاتون خالی با دلی گرفته ازشهرمون‌ رفتم به طرف قم والان حرم حضرت معصومه م ازصفاش‌ هرچی بگم کم گفتم ازشلوغی وشادی ازبوی‌ گلی که توی حرم هست ، انشالله روز ظهورآقاامام‌ زمان بشه و این اندازه شادباشیم‌ ❤️ خلاصه که نائب الزیاره ی هردل گرفته ایم‌ اینجا🌻
💢چرا حضرت معصومه(س) نکردند؟ آیا صحت دارد که پدرشان این بود که ازدواج نکنند؟ این با سنت پیامبر دارد ✅نکته اول در اسناد تاریخی در تاريخ يعقوبي آمده است كه حضرت موسي بن جعفر(ع) كرده بود كه دخترانش نكنند و براي همين هيچ يك از دختران آن حضرت شوهر نكردند. 📚تاریخ یعقوبی  ج 2، ص 421 ✅اين را نمي توان به اين آساني پذيرفت. چون در اصول كافي آمده است كه حضرت امام موسي بن جعفر (ع) كار شوهر كردن و شوهر دادن دخترانش را به پسرش حضرت امام رضا واگذار كرد و فرمود: اگر علي خواست آنان را شوهر مي دهد و اگر نخواست شوهر نمي دهد. و جز پسرم علي هيچ كس حق ندارد دخترانم را شوهر بدهد . نه برادران ديگرشان، نه عموهايشان و نه سلطان وقت حق ندارند در امر ازدواج دخالت كنند.  📚كافي ج اول ، ص 316، حديث 15 بر اساس اين ، نمي توان گفت كه امام موسي بن جعفر(ع) وصيت به عدم ازدواج كرده بلكه كرده كه امر ازدواج دخترانش به امام رضا (ع) مربوط است و ديگران حق دخالت ندارند. ✅نکته دوم از ديدگاه برخي، خفقان شديد هاروني باعث شد كه دختران امام موسي بن جعفر(ع) نتوانند ازدواج كنند و در عصر هارون و و ستم به جايي رسيد كه كسي جرأت نداشت به خانه امام موسي بن جعفر رفت و آمد كند . اگر كسي نتواند به خانه امام رفت و آمد داشته باشد، به طور يقين نمي تواند خيال دامادي آن حضرت را در سر بپروراند. اگر بخواهيم اين مسأله را بيشتر توضيح بدهيم بايد بگوييم كه مي خواست كاري كند كه نسل امام موسي بن جعفر كم گردد و يكي از راه هاي اين، جلوگيري از زنان و دختران اين خاندان است و بطور طبيعي اگر دختران و زنان شوهر نكنند، نسل آل علي(ع) كم مي گردد و كمي اين نسل براي دستگاه خلافت بسيار بود و علت كشتار آن همه هم مي تواند همين باشد كه اين نسل بر افتد. 📚زندگانی کریمه اهل بیت ص۱۵۰ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمکدون کاغذی خاطره‌ی مشترک کودکی خیلی از ماهاست کاغذی که آرزوهامون رو بهش میسپردیم 😊 کیاهنوزیادشونه چجوری درست میکردیم🙋‍♀ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم ميخواهد به كودكي برگردم ؛ دور از هیاهوی جهان.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨﷽✨ ✅ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟ ✍روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیاله‌ای روغن کنجد با پیاله‌ای آب گذاشت. سپس پرسید: کدام‌یک به نظر شما با ارزش‌ترند؟ همه گفتند: آب، چون مایۀ حیات است. عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین‌ رفت و روغن بالاتر ایستاد. دوباره پرسید: پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟! روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختی‌ای به‌ خود ندیده است. برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا می‌رود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمی‌کند، بلکه می‌سوزد و همه‌جا را با نور خود روشن می‌کند. بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آهو چون می دید ممکن است طرف عصر برایش فرصت کافی دست ندهد که از ماه طلا دیداری تازه کند،تصمیم گرفت در فاصله ای که شوهر و هوویش استراحت کرده بودند،پنهان از بچه های کوچکتر،همراه بهرام سری به خانه ی دوستش در دِه بزند.اکنون که پس از دو سال اتفاق افتاده بود به سراب بیاید شرط عهد نبود که از او احوالی نپرسد و درِ درددلی پیشش نگشاید؛درددلی که همیشه به ورت یک احتیاج جوشان در درون سیـ ـنه اش ذُق ذُق می کرد.صحبت ها و رازگشایی های چاره جویانه ی مرد صورت پرست او که مانند روح پدر هاملت آن روز اسرار قتل خویش را پیش وی آشکار کرده بود،نکته ی پیچیده ای بود که حتما باید نظر و مصلحت اشخاص فهمیده تری از قبیل ماه طلا را درباره ی آن جویا بشود.سید میرانی که هر حادثه پیش می آمد و به هر شکل و وضعی قرار می گرفت مثل عقربه ی قطب نما بیش از یک سمت را نشان نمی داد،چگونه ممکن بود به این سادگی ها دست از چنان لعبت افسونگری بردارد؟گفته های بی منظور او با همه ی امیدهای رنگ پریده اما محتملی که در دل زن سرگشته برانگیخته بود معمای تازه ای در برابر دیدگانش نهاده بود؛مانند بایزید در حال بی خبری کفر می گفت و چون به خود می آمد دستور می داد حدّش بزنند.آیا عشق پیری همیشه این بازی ها را داشت؟ آهو به قصد دهِ سراب،با شتاب شب های جمعه ای که سر خاک مردگان می رفت خود را آماده ی رفتن کرد.بهارم را آهسته آگاهاند و به پیرزن سپرد که در نبودن او چشمش به بچه ها باشد که جای دوری نروند.فرش و لحاف را به کمک بهرام به نقطه ی دیگری که جلوی دید بود نقل مکان داد تا از این حیث نیز خیالش آسوده باشد. به ننه بی بی گفت: - سعی می کنم خیلی زود برگردم.اگر بچه ها پرسیدند بگو در همین حدود مشغول چیدن برگ مو است.و راستی چه خوب شد یادم آمد!اگر ماندنم طول کشید با هما مقداری برگ مو برای دلمه بچینید.در حاشیه ی همین نهر درختان مو زیادی هست.ننه بی بی جان مواظب بچه ها باش لب آب نروند و سفارش مرا هم در خصوص برگ مو حتما از یاد نبری.این فرصت بار دیگر به چنگ ما نخواهد افتاد. بیرون باغ هوا به طور گزنده ای گرم بود.سنگ ها و خاک های بی پناه که زیر شلاق آتشین آفتاب افتاده بودند، بی صدا ناله می کردند و نسیم،یارای وزیدن و عرض وجود کردن نداشت.گل کاسه شِکنی(1)که روی دیوار چینه ای داغ و شیار شیار شده ی باغ روییده بود،حرکت نمی کرد.سایه ی سنگچین های کوچه باغ آنقدر نبود که بتواند هیکل آدم را از گزند تیرهای جانگزای آفتاب در پناه بگیرد.با این وصف آهو جز احساس جوشانی که در سیـ ـنه داشت به هیچ چیز نمی اندیشید.سر دوراهی که رسیدند کوچه ای را که به مقصدی غیر از سراب بود اختیار کرد و به بهرام گفت: - حالا به خانه ماه طلا نخواهیم رفت.اگر وقت کردیم در برگشتن.کاری دارم از هر چیز واجب تر.با من بیا! لحن کلام زن نظیر آن زمان ها که تنگ غروب چارقدش را زیر گلو سنجاق می کرد و با چهره ی آسمانی در گوشه ای به نماز می ایستاد و با ایما و اشاره و یا گردان توبیخ آمیز چشمان بچه ها را از جست و خیز و شیطنت به سکوت و آرامش دعوت می کرد،حاکی از چیزی تقدّس آمیز بود که بهرام در آن موقع ندانست چیست.جای اطاعت بود نه چون و چرا؛پسر حرف شنو و نجیب که اخلاقش نسخه ی ثانی مادر بود به فراست این را دریافت و دنبال او راهی را که می رفتند ادامه داد.وقتی که از پیچ کوچه باغ بزرگ که محل چند خانه باغ قدیمی بود رد شدند،بهرام حدس می زد که مادرش قصد باغ خودشان را دارد که بالاتر از آسیاب حاج عباس واقع شده بود.البته این را نیز باید گفت که او از فروش باغ و زمین مطلقاً بی خبر بود.طرف سایه،در حاشیه ی سنگچین دیوار باغی که درخت های میوه ی آن به بیرون شاخه دوانیده بود،ماری نسبتاً بزرگ به راحتی روی زمین چنبره زده بود.چشم های قشنگ و ترسناکش را بی حرکت به جاده دوخته بود و از جای خود تکان نمی خورد.مادر و پسر هر دو بهت زده به هم نگریستند و سر جای خود میخ کوب گردیدند؛مار لعنتی راه را بر آنان بسته بود.آهو با نیت پنهانی که در دل داشت پیش آمد را به فال نیک نگرفت؛مار خوش خط و خال و ترسناک همان هووی او بود که نمیخواست از سر راهش کنار برود.زن بینوا دل در دلش نمانده بود.با اینکه شنیدهبود مار را تا آزار نکنند کار به کار کسی ندارد،از ترس مثل بید می لرزید که نکند به هر دوی آنان حمله کند.در اندیشه ی این بود که راه رفته را بی آنکه مقصودش برآورده شده باشد برگردد،صدای سم اسبی شنیده شد.کُردی کلاغی به سر سوار بر مادیانی چابک با کرّه ی زیبایی در پیشاپیش،از مقابل به تاخت می آمد و از جاده ی خاکی گرد به هوا بلند می کرد.جانور خطرناک در یک لحظه حـ ـلقه ی خود را باز کرد و از سوراخ آب زیر سنگچین به داخل باغ گریخت
بدین طریق قلب پیچان آهو از هراس چیز ندیده خلاص شد.نزدیک آسیاب سر یک را فرعی کهبه باغ سابق خودشان می رفت،در سیـ ـنه کش تپه ای پوشیده شده از گزنه و بتّه های خودروی گَوَن،درخت کوتاهی که مثل گورزاها رشد نکرده مانده بود دیده می شد.درخت زالزالکی بود که به آن کهنه پاره و قفل شکسته دخیل بسته بودند و از اثر گرد و غبار و آفتاب سوزان،رنگ برگ ها،تنه و میوه اش مشخص نبود.مقصد آهو از این راهپیمایی شتاب زده و پر هول و ولا همین جا بود.چنانکه گویی بر سر قبر عزیز آمده است با حالت تقدس آمیز و ساکت چند دقیقه ای در سایه ی فقیر و کوچک زیر آن نشست تا نفسش جا آمد و بعد بی توجه به بهرام که نگاهش می کرد با چشمی که حالت الحاح و خلوص در آن منعکس بود زیر لب دعایی می خواند.از دستمالی که با خود آورده بود پاره کرد و به یکی از شاخه های باریک و خاردار آن گره زد.پسرک در تمام مدتی که مادر مشغول کار خود بود همچنان خاموش در سایه نشسته با سنگی بازی می کرد.فقط در برگشتن و در لحظه ای که دوباره به خانه باغ ها رسیده بودند که آهو سکوت خود را شکست: - بعد از شش سال ببینم از شرّ این نیست در جهان خانم آسوده خواهم شد. بهرام پرسید: - چطور،مگر خبری شده است؟ - اگر بشود شده است.دندان عقل پدرت بالاخره امروز جیک زد.باید برای او دندان پزانه درست کرد.این گل کاسه شکنی که اقاجان شما از نمی دانم کدام باغ جهنم چید و رو به روی ما در گل خانه اش کاشت،بیش از این ها پیرمرد را منئر خودش کرده است و ما خبر نداشتیم.بیش ازاین ها او را خانه خراب کرده است و ما غافل بوده ایم. یا مادر امُّ البنی یک گوسفند و سه روز روزه با سفره ی افطاری نذرت که تا سر ماه نکشد و این مار سیاهی که در آشیانه ی من و بچه های معصومم لانه کرده مثل مرگ اسرار آمیز همان خود مار چنان سر به نیست کنی که هیچکس نفهمد چه شد و کجا رفت! آهو که در مواقع جدی زنی فوق العده تودار و قطعی بود صلاح ندانست که از فروش باغ و زمین چیزی به پسر پانزده ساله اش بازگو کند.دانستن این موضوع برای یک بچه،چه خوبی ای داشت.هدهدی در وسط جاده روی زمین نشسته بود جولان می داد.بهرام سنگ کوچکی به طرفش پرتاب کرد،پرنده ی زیبا پر گرفت و رفت.آهو با خوشدلی کسانی که حاجت خود را روا شده می بیند گفت: - پَپُو سلیمانی،مالِم رِمانی-باو گِت دِرات اَر دیرتِر بمانی. او لبخند سبکی بر لب داشت و تند و بی محابا قدم بر می داشت.نوک کفشش دم به دم به سنگ ها می گرفت و اهمیتی نمی داد.کوچه باغ از آمد و رفت مردم مطلقاً خالی بود.بهرام با اثر ضعیفی از دیرباوری و تمسخر در گفته اش از وی پرسید: - این چندمین گوسفندی است که برای رفتن او نذر می کنی؟ آهو جواب داد:اگر بشمری زیاد.اما این اولین نذری است که با خلوص نیت می کنم.نشنیده ای که گفته اند:آه صاحب درد را باشد اثر.و این بار بر خلاف گذشته آه من برای خاطر زندگی و سعادت شماست که در خطر نابود شدن واقع شده،نه برای خاطر دل بی قرار خودم.و این چیزی است که گویی به دل من الهام شده است.سابق بر این هنگامی که دست نیاز به درگاه خدا بلند می کردم اصرار و الحاحم بیش از هر چیزی،شخصی بود.البته به فکر شما نیز بودم اما دلم بیشتر برای خودم می سوخت.حسد و کینه و بدخواهی شیشه ی جانم را کدر کرده بود.اگر آهم بی اثر و نفسم ناگیرا می ماند،جز این چه دلیلی داشت که حق با من باشد و خدا دشمنم را پر و بال دهد؟ بهرام به زبانش آمد که بگوید:خوب پس با این حساب میان تو و هما آن که بدخواه تر است باید بیشتر مورد بی مهری یا تنبیه خدا واقع شود.اما قبل از این که از کلمه ی اول به دوم برسد مادرش از روی خیرخواهی به سرعت راه اندیشه را بر او بست: - فرزند،در درستی این چیزها هیچ گونه شکی به دلت راه مده که سنگ خواهی شد.آنها که گفته اند بیشتر از من و تو چیزفهم بوده اند. دو دقیقه بعد اینطور ادامه داد: - تو یادت نیست مهدی برادرت وقتی شیر می خورد،بیمار شد.در ظرف سه روز چنان از دست رفت که همه می گفتند حالا خواهد مرد یا ساعتی دیگر.لازم به گفتن نیست که مادرت مثل مرغ سرکنده چه حالی داشت.مثل چیزی که یکباره به دلم الهام شده باشد،برخاستم وضو گرفتم و دو رکعت نماز حاجت خواندم؛نذر کردم که اگر بچه ام خوب بشودهم وزن موهای سرش تا هفت سالگی نقره بخرم و هدیه ی ضریح امام بکنم.نذر همان شد و شفای برادرت همان!
این‌غزل‌هابہ‌خدامفت‌نمۍارزیدند... اگراین‌دخترواین‌عشوه‌واین‌نازنبود..💕 ادامہ‌دهنده‌راه‌فاطمه‌ومریم‌و..!! :)♥» ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ⭐️شب بخیررفقا⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مهربانان 💞 صبح است و بخیر بودنش فقط بستگی به این دارد ، ڪه تو یک لیوان چاے بریزے و لبخند بزنے به دنیایے ڪه ارزش غصه خوردن را ندارد پس بخند و زندگے ڪن👌 🍮 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f