💗💫جمعه تون زیبـا و شـاد
🌸💫روزگارتون معطر
💗✨به بوی مهربانی
🌸💫دلتون غرق عشق
💗✨و محبت
🌸💫لبتون خندان
💗✨زندگیتون مملو از آرامش
🌸💫و لحظاتتون شیرین و
💗✨ناب درکنار خانواده محترمتان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر قدیما آخر هفته کـه خونه مادربزرگ جمع میشدیم با بچه هاي فامیل شبا جاهامونوتوپشه بند کنارهم مینداختیم…
تا صبح ورور حرف میزدیم و ریز ریز میخندیدیم صبحم خیلی زود باصدای گنجیشکا ازخواب بیدارمیشدیم جالبه که حتی کسل نبودیم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیم ها یک پنجشنبه و جمعه بود و یک خانه پدر و مادر بزرگ با کلی فک و فامیل
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
2597589121689.mp3
23.37M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ،
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت و باقی همه هیچ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری #قسمت_شانزدهم از اینکه داشتن مسخره ام میکردند واقعا عصبان
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری
#قسمت_هفدهم
آمنه که من رو با اون حال و روز دید فورا زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده دختر تو چرا این وضع و حالی ؟نمیدونم چرا ولی آمنه رو بغل کردم و بلند بلند گریه کردم ...
یهو صدای اعظم خانوم اومد که با طعنه میگفت حالا خوش گذشت خونه پدر ؟؟
آمنه با عصبانیت بهش گفت بس کن اعظم سر به سر این طفل معصوم نذار ....
آمنه دستم رو گرفت و منو به سمت اتاقش برد ،بهم گفت دوست داشتم تو لحظات بهتری پاگشات میکردم به اتاقم عزیزم...
چقدر امنه مهربون بود ،اعظم خانوم فقط اسمش به معرفت بیرون رفته بود درصورتی که یک جو اخلاق خوب نداشت ،
اونم کنارم نشست و گفت حبیبه جان توهم برام مثل زهرا ،حالا که اتفاقی که نباید میوفتاد رو افتاده به خودت سخت نگیر زندگیت رو بکن ،
با هق هق گفتم اخه مگه میشه
دستشو گذاشت رو دستم و گفت اره میشه ولی قبل هرکاری باید یه کاری کنی که زودتر همراه مرتضی بری اهواز ،چون اینجا با دوتا هوو و خواهرشوهرو یه پدرشوهر معتاد زندگیت خراب میشه
گفتم ولی مرتضی گفت یکماه دیگه منو میبره ....
امنه گفت شنیدم اینا رو ولی مرتضی رو رام کن توی این یکماه توی اتاق خودت بخوری و بخوابی و پول تو جیبی قبل رفتش بهت بده چون اینجا هرکی پول بخواد باید بره از اعظم بگیره.....امورات این زندگی توی این خونه به سختی میگذره ...
گفتم ولی خانوم جونم که میگفت اعظم خانوم خیلی زن خوبیه ،پسراش چقدر براش طلا گرفتن،چقدر همه چی دارن...
اونم گفت اون طلاها پسراش برا زن هاشون گرفته بودن ولی اعظم خانوم حسادت میکنه و توی این خونه هم مادرسالاریه و دوتا گردنبد از یه عروس و دوتا انگشتر از یه عروس دیگه اش رو برداشته.....
همون لحظه بود که اعظم خانوم صداش از حیاط اومد که به مرتضی میگفت مرتضیییی میز و صندلی و متکاهایی که تو اتاقته رو بیار بیرون داداشت اومده ببره برا معصومه .....
با تعجب گفتم معصومه دیگه کیه جریان چیه....
آمنه گفت دخترم وسایلای توی اتاقت مال جاریته...
بغض راه گلومو گرفته بود پس کجا رفت اون همه تعریفی که خانوم جونم از اینا میکرد میترسیدم الان بیان بگن اون اتاق هم برا شما نیست....
با بغض تو گلوم بلند شدم رفت سمت اتاقم مرتضی رو دیدم ...با چشمای اشکیم گفتم مرتضی....
توقع قرضی بودن تشکامون رو نداشتم....
مرتضی پوففففی کشید و گفت من امادگی عروسی و نداشتم حبیبه صبرکن رفتم اهواز برات بهترشو میگیرم
بعدم اومد چندتا دست از نوازش بهم کشید و بهم گفت باشه!؟؟
حرفای امنه رو یادم اومد و بهش گفتم مرتضی.....
اگه میخوای یکماهی بری اجازه بده تو اتاق خودم بخوابم.....
ادامه دارد........
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما که ظرف یکبار مصرف نبود نذری رو تو کاسه گلسرخ می آوردند...
بعضي از همسايه ها كه برامون نذری می آوردند ميگفتیم: يك دقيقه صبر كن ميرفتیم كأسه را خالي ميكردیم و ميشستیم و شكلات يا گز يا يك شاخه گل از تو باغچه ميچیدیم و تو كأسه ميذاشتیم و میگقتیم نذرتون قبول ..
همه چي آداب خودش رو داشت..
یادش بخیر...
نوستالژی دلنشین 😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔅 #پندانه
✍ با هزاران وسیله خدا روزی میرساند
🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
🔸مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت:
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت268
هما که سر صندوق دنبال بادبزن میگشت از حرف زن چهره اش شکفت و با گرم ترین آهنگ صدا گفت:
_صاحب تشریف باشید. امّا من بیاد نمیآورم که تو را آنجا ببینم. تعجّب می کنم.
_ من با برادرم که نماینده صنف چرخداران و در عین حال بنکداران بودند آنجا آمدیم. جای من درست رو به روی شما بود. حتّی با هم خیلی حرف زدیم و خندیدیم. آیا فراموش کرده ای وقتی که پیشخدمت سینی چای را جلوی کاظم بقّال گرفت استکان را بدون نعلبکی برداشت، زنش باو سُقُلمه زد استکان را گذاشت که نعلبکی را برداشت که همه از خنده رفتند؟
هما خندید و شیرین، زن جوانتر، که خواهر پسر بود گفت:
_ حق با شماست که او را بیاد نیاورید. عمّه آنروزها امروز مثل کَرَمِ الهی پرگوشت نبود.
عمّه که دور و بر اطاق و تجمّلات در و طاقچه را برانداز میکرد زیر لفظی افزود:
_ بفرمائید مثل امروز تاپو نبودند. چاقی هم درد خوبی نیست. ایکاش بجای اینهمه گوشترد نخور، خدا یک پول زیادی بمن میداد. هما گفت:
_ این چه فرمایشی است که میکنید، شما چاق هستید امّا چاقی تان بجاست. شوهرم خیال دارد عوض این قالیها فرش یک تیکّه بخرد. امّا دست نگه داشته ایم تا زمینمان را بسازیم؛ چون خیال نداریم در این خانه که ساختمانش قدیمی است بمانیم. آیا قلیـ ـان میکشید؟
بزودی آهو نیز بمهمانان ملحق شد و چون فهمیدند که میزبانانشان هوو هستند کمی سر دو زن گذاشتند. مهمانان کلارا را که بیخبر از موضوع با ادب و نزاکتِ شایسته قلیـ ـان باطاق آوردند دیدند و بنظر خریدند که موی را از ماست میکشید خوب او را سنجیدند و پس از ساعتی گفتگو از موضوعات ظاهراً بی زبط و صرف چای و میوه وشیرینی برخاستند و رفتند. این دیدار دوستانه روزهای بعد نیز با گرمی هربار دوباره تکرار شد و اکنون دیگر قطع اطلاعات میشد که بختْ دَرِ خانه ی آنها را زده بود. یکی از آن لحظه شوریده و در عین حال گوارای زندگی مادران دختردار برای آهوی آرزومند فرا رسیده بود. جوانی که از هر نظر برازنده نام داماد بود خودش دیده و کسانش پسند کرده بود. امّا هنوز رسمی باب گفتگوئی گشوده نشده بود. آهو با اینکه عمر دولت زود گذرش عملاً بیشتر از یکشب دوام نکرده بود و دوباره آئینه ی دِق را صاف و صیقلی تر از پیش روبه روی خود مشاهده میکرد روزنه ی امیدش کور نشده بود. شوهرش که سرپائی روزها گاهی باطاق او میرفت برایش توضیح داد که بچه علّت چند مدتی میخواهد هما را کاری نداشته باشد. چه چیزی که میان همسایه ها شایع بود او رجوع نبود و چنین خیالی نیز نداشت. سید میران صراحةً گفته بود:
_بگذار چند روزی بگذرد و سر و صدای قضیّه بخوابد رد کردنش کار مشکلی نیست. مَهر و نفقه ی او را تمام بالکمال داده ام، باقی میماند خرج محضر که اینرا البتّه باید از جائی ارائه کنم. این روزها آهو دوباره سخت در مضیغه افتاده ام. از قراری خالو کرم میگفت که امسال بر خلاف دیگران بد نشده است. شاید بتوانم طلبـ ـهای خود را از اینمرد بگیریم. خیال تو راحت باش که من ذرّه ای از سر حرف خودم برنگشته ام. روزی که شوهر اکرم در خیابان چنان حرفی بمن زد قسم خوردم که تا طلاقش نهم خواب و آسایش نکنم. قدم این زن برای من نامبارک است، باید ردّش کنم.
آهو پرسید:
_ مگر نگفتی که طلاقش داده و همه چیز تمام است؟
_همه چیز تمام است امّا تا وقتی که خرج محضر را نداده و پای دفتر را امضا نکرده ام طلاق قطعی نیست. یعنی به عبارت دیگر می توانم آنرا مثل هیچ بدانم. بمرگ بچّه ها آهو بجان خودم نباشد، بمَحضی که از این مردک طلـ بم را وصول کردم یکدقیقه هم در این خانه نگهش نخواهم داشت، تو بخیالت رسیده است، من شش سال است که میخواهم او را طلاق بدهم.سید میران در این موضوع البتّه هیچ دروغی نداشت که بزنش بگوید. نه میخواست او را بفریبد و نه خودش را. در تصمیم قبلی برای بیرون آوردن هما او همیشه پابرجا بود، اما چون این وجود زن در خانه ی او حرام شرعی و عملی ننگ آمیز نمی خواست بزرگش را بزند که خیلی اطّلاع درستی از مقرّرات ثبت عقد و طلاق نداشت، بگوید که هم مطلقاً زنش نیست. . گفته های او در این زمینه همه دو پهلو و قابل بحث بود. آهو نیز فکری ماند. امّا اگر فی الواقع شوهرش پس از وصول طلبـ ـهای خود از خالو کرم ـ که خوب البتّه بود مسئله ی مهمّی ـ و تهیّه ی خرج محضر عذر زنک را می خواست او چه حرفی داشت؟ اینجا یکی از آن بزنگاههای باریکی بود که زن خیلی پولرا از گوشت بدنش ببرند از بزرگترین بخششها دریغ نمی توانند ورزید. آهو ذخیره ی ناقابلی داشت که در طول چند سال از کار گیوه بافی و صرفه جوئیهای خُرد خُرد روزانه پس اندازه کرده بود. او که با کمال درد و دریغ نزدیکترین تماشاچی صحنه ی ناگوار تاراج مال و زندگی شوهرش بود بهمان نسبت که سید میران را در راه خاص خرجیها و اسرافها بی بند و بارتر میدید بیشتر باندیشه فرو میرفت.
#شوهراهوخانم
#پارت269
در خرج روزانه، خورد و خوراک و حتّی پوشش بچّه ها صرفه جوتر میشد و بخود در کار گیوه بافی و وصله پینه ی کهنه پاره ها بیشتر فشار می آورد. پس اندازه او جمعاً در حدود دویست تومان پول میشد که نیمی از آن در دست شوهر دوستش جواهر خانم بود که با آن برای خود داد و ستد میکرد و ماهانه نفعی باو میپرداخت. نیم دیگر نیز به ترتیب در مقابل گروی اینجا و آنجا بسر نزول بود. از زمانیکه سر و کلّه ی خواستاران در آستانه ی خانه ی آنها پیدا شده بود، آهو شتابزده باین فکر افتاده بود که هرچه زودتر پولها را وصول کرده و برای دخترش واسائلی سر هم بندی کند. اگر خدا میکرد و سایه ی نحس هوو از سر او کم میشد پردور نبود با یک زرنگی دیگر کاری چرخ خیّاطی و چیزهای قابل اهمّیّت را که عجالةً نام هما بر آن بود برای کلارا که بیشتر نیاز داشت بآنها داشت. مخصوصاً چرخ خیّاطی هما خیلی چشم آهو را گرفته بود. یکروز که شوهرش ببهانه ی برداشتن سنگ چاقو تیزکنی باطاق او آمد که دوباره حرف هما و محضر رفت پیش آمد آهو گفت:
_آیا باز هم باید شکّ و تردید به خود راه داد؟ اگر تو گمان کرده ای که می توانی پول یا گندم از کرم وصول کنی در اشتباه محض هستی، اینرا هم بکلاه چرکین بزرگ پدر آنها ببخش و خودت و مارا خلاص کن.
سید میران که خِشْتَک نما نشسته بود بدیوار اطاق تکیه بود با پَکَری و بیحوصلگی گفت:
_ پیغام داد که همین روزها با زنش بشهر میآید. گویا باز طاووس ناخوش است. من بهما گفته ام که موضوع را رکّ و راست باو بگوید. رودربایست خیلی زیاد هم مرگی میآورد. اگر نداشتم حرفی نداشتم. او با خانبابا و بَراخاص که آها با ناله سودا تفاوت دارند. ناسلامتِ جانش کدخدای ده است. دو جفت ملک دارد. بگفته ی خودش روزی چهار من نان در خانه اش خمیر می شود، دلیل ندارد مال مرا بخورد. سر همین موضوع حتی با هما حرفمان شد.
_آری، من دیشب فهمیدم. بدهکار را که چیزی نگفتی طلبکار می شود، همچنان که اینها شده اند.
آهو هنگام گفتن این جمله سر صندوق رفت و از روی لباسها یکدست اسکناس تا برداشت و بطرف شوهر آمد:
_ اگر طاووس با هما قهر است پس اینجا میآید چکند؟! اگر بهوای منست من درِ اطاقم را قفل میکنم و بآنها رو نشان نمیدهم. این پول را من از جائی برای تو تهیّه کرده ام. آیا کارت را راه خواهد انداخت؟ از بابت برگرداندن آنهم نگران مباش، من با کار خودم بعدها خُرد خُرد آنرا خواهم پرداخت.
مرد با اخمی که در پیشانی داشت لبخند زودگذری زد. در حالی که پول را می گرفت و در دست نگه می داشت:
_چقدری می شود؟
_ صد تومان، و اگر لازم باشد باشی هم می توانم مبلغی را باز کنم.
سید میران سر را پائین انداخته بود، مثل اینکه از زنش خجالت میکشید. نخی را از روی قالی برداشت باحال اندیشه بآن دقیق شد و پس از مکثی تردیدآمیز گفت:
_ برای کار هما پول زیادی لازم نیست، امّا خودم خرجهای فوری تری داشتم. و من اگر بدانم تا دو سه روز آینده باقی خواهد ماند که همین امروز عصر کار را یکسره می کردم. در زندگی لاستیکی زخم گذاشتن بیهوده است. وقتی که کسانش از جریان باخبر شدند لابد فکری بحالش خواهند کرد. باید قبل از آن کدخدا و طاووس هیکل نحسشان اینجا پیدا شود کَلَک او را کنده باشم.
_ آری، و تو باید پیشاپیشْ راهِ هر نوع برگشت و میانجیگری یا کشمکش را ببندی. تو آدم دهن بین و کم روئی هستی که خیلی زود می شود سرت را برید. اگر میخواهی روگیر این و آن نشوی همان کار را بکن که شوهر قبلی او کرد، سه طلاقه اش کن. ما زودتر خود را برای کار خیری که در پیش آماده کنیم. و عجله من بیشتر از همین نظر است. آن چیزی که نیاز به بمطاله و مقدّمه چینی یا مصلحت اندیشی دارد کار دخترت دارد نه طلاق که موضوعی تمام شده است. لابد از موضوع خواستگاری خبر داری؟سید میران در همان حال که سرش پائین بود پاسخ داد:
_ آری، همه چیز را بمن گفته است. من گنجی خان بنکدار پدرش را می شناسم ( خجالت کشید نام پسر را بگوید. ) و با او سلام علیک دارم. آدم بدی نیست. در زمان خودش یکی از یکه بزنهای این ولایت بود. یکی از برادرهایش در بَلْوای مشروطه و استبداد بدست حاجی نعلبند کشته شد. مرد پخته و محترمی است. در دهه ی عاشورا تا سه روز هر روز هزار نفر را خرج می دهد. کار و بارش ورای این حرفه است. غیر از بنکداری و عمده فروشی پوست و روغن که رشته اصلی کسب اوست دستگاه های درشکنی نیز دارد که در شهر کار می کند. ولی گویا هنوز باب صحبتی باز نکرده اند.
🌹بار الها
✨تنهاکوچه ای
🌹که بن بست نيست
✨کوچه يادتوست
🌹از تو خالصانه ميخواهم
✨که دوستان
🌹خوبم و هيچ انسانی
✨در کوچه پس کوچه هاي
🌹زندگی اسير وگرفتار
✨هيچ بن بستی نگردند
شب همه عزیزان بخیر 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌈سلامی گرم
🌷در طلوعی زیبا
🌈تقدیم شما مهربانان
🌷سلامی به زیبایی عشق
🌈وبه لطافت دل مهربانتون
🌷آرزومیکنم
🌈پنجـره دلتـون
🌷همیشه رو
🌈به خوشبختی بازبشه
🍃سلام صبحتون
بخیر و خوشی در کنار عزیزان دلتون🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد یه زمانی موبایل و
تلفن نبود اینجوری ابراز عشق میکردن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی دهه شصتی فقط همین😄
سرود همشاگردی سلام🙋♀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کباب
#کباب_حسینی
مواد لازم:
گوشت قرمز🥩
پیاز🧅
گوجه فرنگی 🍅
فلفل دلمه ای 🫑
برای سس:
پیاز🧅
نمک،فلفل،زردچوبه 🌶🧂
رب گوجه فرنگی 🥫
غوره🍇
آب💧
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
Andy - Che Ehsaseh Ghashangi-۱.mp3
6.91M
♡چه احساس قشنگی♡
بفرست برااونکه قشنگترین حس هارو کنارش تجربه کردی😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#جراید_قدیمی
خودکشی با خیار !😐
جوانی که نمیگذاشتن با دختر
عموش ازدواج کنه با خوردن ۵ کیلو
خیار دست به خودکشی زد! سال ۱۳۵۱
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری #قسمت_هفدهم آمنه که من رو با اون حال و روز دید فورا زد تو
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری
#قسمت_هجدهم
تموم تلاشم رو کردم با چشمام روش اثر بذارم اما نگاه خشک مرتضی جوابی از مثبت بودن نداشت
دستی توی موهاش کشید و گفت منو وارد این موضوعات خاله زنکی نکن حبیبه تو الان جزیی از این خانواده ای مثل زیبا و شکوفه ،
گفتم اگه بودم که مسخره ام نمیکردن
در حینی که متکا ها رو جمع میکرد گفت خانواده از حرفهای هم بدشون نمیاد
توهم زودتر دست به کار شو اینا رو پس بدیم یالله ....
نگاهی به خودم و اطرافم کردم دیدم همون یه اتاق که داشتم هم خالی شد ،
به عنوان اولین روز از نوعروسیم بدترین روز عمرم رو سپری کردم ....
عصر همون روز چند قلم خوراکی که روی میز بود هم به لطف زیبای لوس شده برداشته شد .....
مرتضی فرداش رفت اهواز و کلی بهم سفارش کرده بود که توی خونه شون مثل بقیه ی دخترها رفتار کنم ...صبحی که مرتضی رفت اعظم خانوم و شکوفه که دختر اولش بود اومدن دم اتاقم و با سنگ ریزه های تو حیاط تق تق به شیشه میزدن بیدارشم ...
اعظم خانوم منو برد توی مطبخ تاریک و نم گرفته شون و گفت از امروز تا وقتی اینجایی غذای ظهر با توعه شکوفه یالله یادش بده چی کجاست و بهش بفهمون آقات چجور غذایی میخوره ....
روز اول و دوم به همون منوال که پدر مرتضی گفته بود گذروندم شبا توی یه اتاق که باریک و بلند بود همه ی دخترا و پدر مادرشون میخوابیدن و هوا اونقدر خفه و گرم بود که به زور پنجره ی اتاق رو باز میذاشتن هوا بیاد ....
ظهرها همه ی غذاها رو میریختن توی یک مجمع و همزمان ۷تا دست میرفت سمت غذا ....از این زندگی دسته جمعی حالم داشت بهم میخورد ....تنها دختر ساکت اون جمع الهام بود که یه دختر تودار و بی سر و صدا بود ....شب سومی بود که کنار اونها میخوابیدم از خفگی هوا کلافه بودم و توی تاریکی چشمام باز بود ....نیمه های شب بود که احساس کردم یکی از دخترا از خواب بیدار شد و رفت تو حیاط فکرکردم میره سمت دسشویی اما صدای در حیاط بود که خیلی آروم باز میشد.....
خیلییی آروم بی اینکه سرو صدایی از خودم بیارم رفتم دنبال الهام ...
اول با خودم فکر کردم شاید خواب زده شده باشه و بخواد از خونه بره بیرون میرم جلوش رو میگیرم ولی خوب که دنبالش رفتم دیدم خبر از یه چیزی دیگه است....
الهام خیلی راحت چادر گلدارش که توی ورودی در حیاط اویز بود رو برداشت و دیدم از تو یقه ی لباسش یه چیزی رو داره بیرون میاره خیلی هم دستاپچه بود توی اون تاریکی نمیتونستم بفهمم چیه ولی انگشتش رو داشت میکشید روی لبش از تعجب چشمام گشاد شده بود...
سرخاب بود که میزد به لب هاش....
از کارهای الهام من تپش قلب گرفته بودم یه نگاهی به سمت اتاق آمنه اینا انداخت و آروم از در حیاط رفت بیرون ..
وای خدای من قلبم داشت میومد بیرون یه دختر ۱۶ساله این موقع شب بی خبر خانواده اش فقط داشت میرفت یه جا ...
در رو آروم باز کردم و از لای در دیدم ببینم کجا میره ولی دیدم با یه پسر رفتن توی کوچه ی پشت خونه....
بیشتر از اون دیگه جرات نکردم پامو از خونه بذارم بیرون اخه از طلعت شنیده بودم که بهمن بهش گفته بود خیلی از دختر های ده بی آبرو شدن میترسیدیم دنبالشون برم و آش نخورده و دهان سوخته بشم....
رفتم سمت دسشویی و از چیزی که دیدم پشت سرهم عوق زدم ....
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سمت اتاق ....
هرکاری میکردم خوابم نمیبرد ،از این پهلو به اون پهلو میشدم منتظر موندم ببینم الهام کی قراره بیاد خونه ....
ولی چشمام همراهی نکرد و نمیدونم کی خوابم برد ،
خروس خون بود که بیدار شدم و فورا به سمت جای الهامنگاه کردم در کمال تعجب دیدم الهام خوابیده ....
چندبار به صورتم زدم و هی با خودم گفتم حبیبه نکنه اتفاقات دیشب خواب بود؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و تو چه میدانی خوابیدن داخل پشه بند چه لذتی داشت…😍🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f