eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شماها یادتون نمیاد ولی ما اگه این مقدار پول رو میبردیم مدرسه، ناظم میدید، دعوامون میشد که چرا این همه پول رو بردیم مدرسه؛ مسئولیت گم شدنش با کیه؟! بگو مادر پدرت بیان مدرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_ششم دیگه خیلی نزدیک شده بود هرکی هرچی دستش بود به طرفش پ
📜 بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه رو بدید قول میدم سخت تنبیهش کنم که دیگه ازاین کارها نکنه. در سکوت چشمم به دهان ارباب بود تا.. ارباب بعد چند لحظه تامل کردن گفت نه خان باجی تا بحال کسی جرات نکرده بود منو مسخره کنه جز این یه الف بچه اگه الان روبروش واینسم دیگه از فردا خدمتکارها برای نظم اینما و حرف من تره هم خرد نمی کنند این دخترباید فلک بشه خان باجی گفت ارباب این دختر خیلی ضعیفه زیر فلک تلف میشه تازه اومده اینجا خوب به مقررات اینجااا.... صدای نعره ارباب باعث شد خان باجی ساکت بشه که گفت یه کلمه دیگه حرف بزنی توام همراه با این دختر فلک میکنم خان باجی احترام خودتو داشته باش چند ساله اینجایی به گردنمون حق داری ولی روی حرف من چیزی نگو بعدم پشتشو کرد و گفت غلامرضا فعلا ببرش تو اب انبار یه تنبهم بکنش تا فردا خودم به حسابش برسم و اینطوری بود که من به بدترین مجازات ها محکوم شدم غلامرضا خان از پشت لباسم گرفت و همون طور که روی زمین میکشیدم سمت اب انبار بردم . توی راه انقدر به زمین چنگ زده بودم که تمام ناخن هام شکسته بود و خون میومد صدای ارباب و میشنیدم که با فریاد گفت یاالله برید پی کارتون چی رو نگاه میکنید معرکه اصلی فرداست از همه بدتر وقتی بود ک غلامرضا منو برد توی اب انبار و یه گوشه پرتم کرد و بی توجه به نعره هام و زجه هام و گریه هام گفت خوب گیر افتادی موش کوچولو دیگه کسی نمیتونه از اینجا نجاتت بده نزدیکم شد شاید به فاصله یک مو با صورتم فاصله داشت موهای فردار مجعدش روی پیشونیش ریخته بود و دهنش بوی مشروب میداد چشماش میخندید و لبهاش دعوا میکرد و تهدیدم کرد اگه صدام در بیاد بلایی به سرم میره که کلاغای اسمونم ب حالم گریه کنند توی دلم به اقدس فحش دادم و گفتم حتی با مردنشم برام دردسر درست کرده اما خب تقصیر خودمم بود غلام رضا اونشب در کمال بی انصافی بهم تجاوز کرد و هر چی جیغ و داد کردم دستشو جلوی دهانم گرفته بود و همه فکر میکردند داره کتکم میزنه. بعد اینکه کارش تموم شد لپامو محکم کشید و گفت دیدی بلاخره برای خودم شدی بعدم لباساشو کمی صاف و صوف کرد و درو بست و از پشت با زنجیر بست و منو با تنی درد مند و روحی ازرده تنها توی اون تاریکیه اب انبار رها کرد و رفت. تن رنجورم رو کنار دیوار کشوندم و از شدت درد توی خودم مچاله شدم و در انتظار فردایی شوم تر از امروز به اشکام اجازه ریختن دادم. همه وجودم پر از درد شده بود از فکر فلک شدن فردا بند بند وجودم درد میگرفت توی دلم دعا دعا میکردم ارباب بیخیال بشه ولی شدنی نبود . اما انگار قرار بود اونشب ورق به نفع من برگرده نزدیکای صبح بود که با صدای جیغ شهلا خانوم همه عمارت پر از همهمه شد. از قرار معلوم ارباب توی خواب سکته کرده بود طبیب خبر کردند اما ارباب متاسفانه عمرش به دنیا نبود و همون شب فوت شد فردا ظهر خان باجی اومد و منو از اب انبار در اورد راستش شاید من جز اولین نفرایی بودم که از مرگ ارباب خوشحال شدم اما به دستور خان باجی باید مدتی رو دور از چشم اهالی توی کارها کمک میکردم در یک چشم بر هم زدن عمارت شده بود غلغله و همه جارو سیاه پوش کردند همه مردم روستا هر کدوم با در دست داشتن یه چیزی مثل جو گندم مرغ خروس تخم مرغ نون محلی گردو بادوم یا هر چیزی ک در دسترس داشتند برای عرض تسلیت به عمارت میومدند. توی حیاط مشغول شستن میوه ها بودم که به اقای جوان با داد و گریه وارد شد، همه با گریه دورش حلقه زده بودند و اونجا بود که برای اولین بار ستارو دیدم. ستار پسر کوچیک خان بود و توی شهر درس میخوند . اما دوتا دختر و پسر طلا خانم که فرنگ بودند نیومدند . خلاصه همه نظم عمارت بهم ریخته بود هنوز یک ماه از مرگ ارباب نگذشته بود که غلامرضا شد همه کاره ی عمارت و من بیشتر از قبل ازش میترسیدم همه جا پیچیده بود که غلامرضا عقیمه و بچه دار نمیشه ،البته هیچکس جرات بازگو کردنشو نداشت ولی بلاخره صدای طلا خانم دراومد که غلام رضا بچش نمیشه و نباید خان بشه و همینم شد زمینه اختلافات بعدی بین طلا و شهلا ، درگیری سختی بین هوو ها شکل گرفت و بعد کلی کشمکش قرار شد ستار بجای پدرش بشینه اما غلامرضا از همون روز کینه برادر رو بدل گرفت. خلاصه که ستار شد خان و غلامرضا شددشمن خونیش ستار برعکس برادرش فوق العاده پسر اروم ولی جدی ای بود ذره ای خشونت تو اخلاقش دیده نمیشد و سعی میکرد تو همه کارها نهایت عطوفت رو نشون بده. ادامه فرداساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر، قدیما مهمون میومد خونمون میگفتن قبله کدوم طرفه؟ اما الان تا میان میگن پسورد وای‌فای‌تون چیه؟ 😁 ‌ قدیما خانوما دورهم میشستن سبزی پاک میکردنُ غیبت میکردن، خوشبختانه الان این عادتشونو ترک کردن. البته فقط قسمت سبزی‌پاک کردنشونو😂 ‌ یادش بخیر قدیما یه مکانی بـه اسم “روی تلویزیون” وجود داشت. 📺 ‌ یادش بخیر، تو مدرسه که زنگ تفریح تموم میشد، مامور آبخوری دیگه نمی‌ذاشت آب بخوریم🤨. ‌‌ قدیما،  داماد سرخونه شدن ننگ بود، اما الان پرتاب سه امتیازی محسوب میشه 😁 ‌ قدیما کسى اﺯدواج میکرﺩ ٧شبانه روﺯ شاﻡ و نهاﺭ و مراسم بوﺩ، الان ٧شبانه رﻭز عکس آپلوﺩ میکنن اینستاگراﻡ. ‌ ‏قدیما، ملت میرفتن مسافرت برای خوشگذرونی. الان میرن برای تهیه عکس پروفایل. ‌ خلاصه که اصن یه وضیه‌ها😁😉🤭 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش» ‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با همان غلیان خشم و احساس به او پاسخ داد: _ کولی نبودم اما از این به بعد خواهم بود. دردو نبودم تنه ام به تنه ی آن سلیطه خورد. اگر حالا یا یک دقیقه دیگر قدم نامیمونش به آستانه ی این دالان رسید من می دانم و انتقام هفت ساله ی مصیبت ها و زجرها که بر سرم آوردید. برای بچه های من چه خوابی بود که دیده بودی؟! دستت درد نکند سیدمیران! _ اگر این زبان را هم نداشتی تا به حال کلاغ برده بودت. آهو فقط به او براق شد. تا همینجا که او به یاری بخت یا تصادف توانسته بود مانع فرار آن دو بشود و علی الحساب پیروزی را به دست آورد کافی بود که دیگر یکی به دو و دعوا با شوهر را لازم نباشد دامن بزند. با این وصف هر چه می کوشید نمی توانست دل آماس کرده ی خود را از درد بدترین اهانت ها تسکین بدهد. با کوبیده شدن در حیاط سپندآسا از جا جست و به دالان شتافت تا همان طور که گفته بود سزای زن مرد دزد را که خواب بدترین بدبختیها را برای او دیده بود و اکنون با سرفرازی همیشگی همراه خورشید به خانه بر می گشت کف دستش بگذارد؛ سرفرازی که نمودار زشت ترین بی شرمی ها بود و از روح آلوده و نابکار او مایه می گرفت. افسوس که در چنین موقع بس باریکی هیچ یک از بچه های او خانه نبودند تا محض عبرت سایرین لاشه ی گند زده ی این زن پست را بعد از کشتنش از سر در حیاط بیاویزند. آهو با این افکار تند و انتقام جویانه در همان حال که در حیاط را می گشود کلون آن را در دست نگاه داشت تا بر فرق هووی خود بکوید اما برخلاف گمانی که برده بود با بچه های خود رو به رو گردید که در تعقیب آن خبر ناخوشایند پیاده از سراب به راه افتاده و تا شهر کوبیده بودند. همسایه ی میرزانبی هرچه کرده بود نتوانسته بود جلوی آنان را بگیرد. قبل از آن که در حیاط دوباره بسته شود مردی کِپی به سر که شاگرد مبل سازی زیر سکو بود همراه همالی پیر با یک تخـ ـتخواب چوبی لاک و الکل زده و بسیار عالی که رنگ عسلی چوب آن دلنشین تر از کهربا بود و آئینه و نگار آسمانه هایش هـ ـوس شاهانه ترین عروسی ها را در بیننده زنده می کرد داخل کوچه شدند و پرسیدند که آیا منزل خبازباشی آنجاست و او خود در خانه است تا تخـ ـت سفارشی اش را ببیند؟ بچه ها و بیشتر از آنها خود آهو از این گفته ها در حیرت ماندند و حتی تا لحظه ای که دو نفر به کمک یکدیگر تخـ ـتخواب رویا انگیز را به دقت وسط حیاط نهادند و سیدمیران پول حمالی و شاگردانه ی آورندگان را داد آنها باور نمی کردند که در این میان اشتباهی نشده باشد. شاگرد مبل ساز ک[پی به سر در جواب سیدمیران که امر کرد برای دادن باقی مزد آن فردا خودش به در دکان خواهد رفت گفت:
_ فردا دکان باز نیست، هیچ جا باز نیست. و به همین علت هم بود که این وقت شبی ما در آوردن تخـ ـتخواب عجله کردیم. چوب پرده های آن را فراموش کردیم بیاوریم. در شهر ممکن است آتش سوزی یا قتل و غارتی پیش بیاید. به علاوه ما جا نداریم. استاد گفته است خدمتتان عرض کنم که همه ی پول یا لااقل ده تومان آن را بدهید، می خواهیم چیز بخریم. ضمنا چون با این شلوغی بی سابقه و وحشت آور نانوائیها امشب به سادگی دست ما به دامان نان نمی رسد از شما خواهش کرده است به وسیله ی پیغام یا نشانی دستور بدهید که شاطر دکان ما را راه بیندازد. این خبری که ناگهان در شهر پخس سده و همه جا را گرفته از ظهر تا به حال در میان خرد و درشت اهالی ولوله انداخته است. هر کس دست و پا می کند که دست کم نان سه روز زن و فرزندش را تهیه کند. هیچ معلوم نیست چه بشود. شهر ما امشب آبستن هزاران  است. سیدمیران که حیرت زده تر از هر لحظه شده بود بالاخره طاقت نیاورد: _ چه می گوئی پسر؟ کدام خبر؟ چه ای؟ قتل و آتش سوزی کدام است؟ غارت چه صیغه ای است، مگر چه شده است؟! سیدمیران آهسته از جای خود برخاست؛ در این حالت گوئی مرده ای بود که قبل از حشر بیدارش کرده بودند. شاگرد مبل ساز تعجب کرد: _ چطور مشهدی، پس شما واقعا خبر ندارید که چه شده است؟ قشون موتوریزه ی انگلیس از دیشب از مرز خسروی و قصر شیرین گذشته اند؛ امروز به وقت ظهر از پاطاق یرازیر شده اند. رادیوهای خارجی دو ساعت پیش گفته اند که امشب کرمانشاه محاصره و فردا اشغال خواهد شد. پادگان شهر به کلی تار و تفرقه و سربازخانه های خالی مانده به وسیله ی اوباش و اراذل یا مردم گرسنه و بی کار غارت شده است. به این ترتیب پاسخ معمای چند دقیقه پیش او داده شده بود که چرا شهر آن چنان در ماتم ناگهانی فرو رفته بود؛ چرا کسبه تخـ ـته ی دکانها را پائین کشیده یا می کشیدند و به خانه های خود می رفتند. با همه ی خونسردی و بی اعتنایی کَلبی مآبش به جهان ما سوای عشق و عرفان خود، این خبر چنان اثر مرگباری بر او به جای گذاشت که گویی در یک لحظه و به یک باره جسم او را از همه نیروهای هستی خالی کردند. در درون اندیشه ها و تخیلات خود چنان دره ژرف وحشت آوری از غم و نومیدی مشاهده کرد که آشکارا دیوارهای حیاط دور سرش گشت. مثل متهم آماده نشده و ناآزموده ای که در انتظار برائت حکم مرگ خود را از دهان منشی دادگاه بشنود احساس سرد و نفرت باری بر جانش نشست. زانوانش سست شد و لرزید و چون نتوانست بایستد دوباره به سنگ خارای ایوان تکیه داد. مانند کسی که لحظه ی مصیبت باری را از سر می گذراند دستش را به پیشانی و جلوی صورت گرفت و ابروها را در هم فشرد. غمی که به او روی آورده بود از نوع غم های معمولی نبود. ستاره ها هم اکنون سر تا سر آسمان آرام را پر کرده بودند. شاخه های بید میان حیاط مطلقا حرکت نمی کردند. سکوت سنگینی که گودی به عمق همه ی آسمان و عرض و طول گیتی بود مرکز ثقلش را به آنجا منتقل کرده بود. این حالت سیدمیران که در حقیقت سکوت مرگ و عزا بود برای شاگرد مبل ساز و آهو و یک یک بچه ها کم تقدس آمیز و قابل احترام نبود. حتی تا لحظه ای که خورشید خانم وارد خانه شد و به صدای بلند با آهو شروع به گفتگو کرد او همچنان سر به جیب تفکر و حیرت فرو برده بود. برای او با همه ی ایمان درستی که به پوچی و بی پایگی کار دولت از یک طرفت و سیاست و قدرت دشمن از طرف دیگر داشت، تصور یک چنان شکست فوری و بدون مقاومت دیوانه کننده بود. خورشید خانم عرق صورتش را با گوشه ی چادر خشک کرد و نفس زنان و ناله کنان به طوری که در حقیقت روی سخنش با او بود به آهو گفت: _ نیامد خانم، نیامد. شوهرش از من گله نکند که کوتاهی کردم و او را با خود نیاوردم. خدا دیوانش را بکند، این گیس بریده مثل این که اصلا دنبال چنین فرصتی می گشت که جا به جا با مرد دیگری پیوند کند و کوس دیار دیگری بکوید. من چه می دانم، خدا می داند، شاید از پیش او را نم کرده زیر سر داشت. به من گفت: _ به شوهرم بگو که بهشت دیگر به سرزنشش نمی ارزد، اگر من که بیشتر از یک نفر نیستم به سروی سرنوشت نامعلوم بروم بهتر است تا آهو با چهار بچه ی دستگیر و نادانش. من آدم پوچی بودم، او در این هفت سال پوچ ترم کرد. با این وصف قبول می کنم که عشق برای خود حقیقتی است که کمتر اشخاص تا ته آن می رسند. خورشید خانم مشکل می دانم آهو مرا حلال کند اما هما جوان تر از آنست که به این چیزها اهمیت بدهد. در دنیا آنچه پیش آید خوش آید و در آخرت نیز هرچه باداباد.... _
_ آری خانم با این گفته لب خود را پاک کرد، خیلی خودمانی و بدون هیچ گونه شرمی از مسافرین و مردم بی کاره جای خود را از عقب ماشین سواری به جلو، پهلوی شوفر چشم کبود برد، با دست برای من بـ ـوسه خداحافظی فرستاد و در لحظه ی پیش از روشن شدن چراغ های خیابان مردک پا روی گاز نهاد و ماشین حرکت کرد. از این گفته ها مثل این که سیدمیران هیچ چیز نمی شنید. حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ی ورود به سلول مجرد. زندگی چند ساله ی اخیر او مثل گردباد یا برقی که بر خرمن بزند رقم باطلی بود بر همه ی کوششهای گذشته و حتی شخصیت اخلاقی و انسانی اش. آریف انسان وقتی که ردای انسانیت بر دوشش سنگینی می کند کشته ی شهوات و خودخواهیهای خویش است حتی به قیمت فدا کردن فرزندانش. بالاخره او سر از دامان تفکر برداشت، نیم نگاهی به شاگرد مبل ساز که همچنان منتظر جواب ایستاده بود افکند و گفت: _ من برای او بودم و او برای کی بود؟! رفت؟ برود به امان خدا! دستش را به طرف آهو تکان داد و با حالت آمرانه ای افزود: _ از آن پولی که برای تو گذاشته بود ده تومان به این آدم بده تا برود. این سلیطه تتمه ی پول و دارائی مرا هم که در چمدان پهلویش بود برد. به جهنم. بگذار فقط از این شهر گورش را گم کند که چشمم به رخسارش نیفتد هر کار که می کند خود دارند! آن پول هم خرج راهش. این تخـ ـتخواب را برای او سفارش داده بودم اما دخترم محتاج تر است. رفتن او مرا از گرداب دودلی و بی ارادگی بیرون آورد. وقتی که آهو مشغول شمردن پول و دادن آن به شاگرد مبل ساز بود سیدمیران که به اطاق کوچک می رفت از دم در صدا زد: _ به یکی از بچه ها بگو همین حالا همراه او برود چوب پرده ها را بیاورد و این چراغ را هم بیا روشن کن. آهو خانم نمی دانست بخندد یا بگرید. بی شک گوشش عوضی نمی شنید. در صدای شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انس دیرین موج می زد. پایان
شبتون آروم وپرستاره دعا کن برای اونایی که یه درد گوشه قلبشون پنهونه برای ناگفته هایی که کسی جز خدا محرمش نیست .🙏 +++++++ همه در یک زمان شب رو تجربه میکنن ولی تاریکی هر کس متفاوته❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـیدوارم امـروز خوشبختی🕊🌸 همچون پرندہ اے سبڪبال بـر باغ امید و آرزویتان 🕊🌸 بہ پرواز درآید و نغمہ هاے خوش سعادت را بـرایتـان بسراید ...🕊🌸 الهے ڪہ دلتان از شادے لبریز و وجودتان🕊🌸 غرق در سلامتے باشد صبحتون معطر بہ عطر الهی🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اون روزا تلفن نبود ولی در عوض تموم بیخبری و دوری ها دلا بهم نزدیک بود یه زمانی این گوشی های هوشمند امروزی نبود ، توی هر خونه و مغازه خط تلفن نبود ،همه شماره همسایه و مغازه محل رو میدادن تا کسی اگر کارشون داشت اونجا زنگ بزنه یادش بخیر روزگار دوری های کوچک و دل های نزدیک مجموعه تلویزیونی سایه همسایه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرام جان... - آرام جان....mp3
5.29M
صبح 19. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هفتم بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه
📜 تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغول تمیز کردن اتاق شهلا خانوم بودم با ستار خان رو برو میشدم ستار قد بلند و ابرو های پر پشت و پیوندی داشت وقتی نگاهش میکردی گاهی خوفی توی ایحاد میشد اما یکبار که داشتم اتاقو تمیز میکردم با وارد شدن ناگهانی ستار خان جیغ خفه ای کشیدم ک باعث شد اولش یه لحظه به من خیره بشه و وقتی دید واقعا ترسیدم در و اروم بست و لبخندی روی لباش نقش بست . بعدم دستشو به نشونه سکوت روی لباش گذاشت و گفت چخبرته دختر جون برای اومدن به اتاق خودمونم برای نترسیدن تو نکنه باید در بزنم زبونم قفل شده بود و قلبم تند تند میزد جسته گریخته گفتم نه نه اقا ببخشید من اشتباه کردم چند قدمی جلو اومد و گفت تو دختر خان باجی هستی؟ گفتم نه اقا گفت پس دختر کی هستی؟ گفتم پدرو مادرم فوت شدن و چند وقتیه اینجا کار میکنم نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت اسمت چیه با دستم موهای خرماییمو ک از روسری بیرون زده بود داخل فرستادم و گفتم گلچهره اقا یک قدم دیگه هم جلو تر اومد و من دیگه واقعا ترسیده بودم بخصوص با خاطره تلخی که از غلام رضا برادرش داشتم پس ناخوداگاه و بدون اختیار از زیر دستش فرار کردم و بسرعت از اتاق خارج شدم تمام راه پله رو با بغض به سمت حیاط دویدم و خودمو پشت عمارت اونجایی ک میخوابیدم رسوندم و پتویی روی سرم کشیدم و تا میتونستم گریه کردم و به زمین مشت زدم از خودم بدم اومده بود حس میکردم چون وضع مالیه ضعیفی دارم دستمالی خانواده ارباب میشم و واقعا این برام سنگین بود چند ساعتی بعد گریه خودمو مرتب کردم و وقتی مطمئن شدم ستار دیگه تو اتاق نیست و بیرون رفته دوباره سرکارم برگشتم با اینکه میدونستم توهین بزرگی بهش کردم و منتظر تنبیه سختی بودم تا جایی ک میشد جلوی چشمش ظاهر نمیشدم اما هرچی صبر کردم خبری از توبیخ و تنبیه ارباب ستار نبود بیشتر وقت ارباب صرف رسیدگی به امورات کشاورزا میشد و کمتر وقتشو توی عمارت میگذروندو همینم منو خوشحال میکرد چند وقتی بود یه دختر خوشگل که دوسه سالی از من بزرگتر بود هم به جمع خدمه ها پیوسته بود که ظرف مدت کوتاهی متوجه رابطه اون دختر که اسمش زهره بود با غلامرضا شدم. یبار که به طور اتفاقی شب به حیاط رفته بودم دیدم پشت عمارت غلامرضا در اغوشش گرفته و با هم گرم معاشقه اند از دیدن اون صحنه انقدر ترسیده بودم که بطور ناخوداگاه یاد اون شب کذاییه خودم با غلامرضا افتادم و ناخوداگاه بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشکام جاری شد پشت یه درخت نشستم و به حال خودم اشک میریختم از حالم بی خود شده بودم که یکدفعه متوجه یک جفت کفش مردونه کنارم شدم رد کفشارو با نگاه گرفتم تا به صورت ستارخان رسیدم توی ی دستش تفنگ و اون یکی دستش هم شکارش بود جیغ ارومی کشیدم دوسه قدم عقب رفتم و گفتم سسسسسلام ابروهاشو یه وری کرد و چشماشو ریز کرد و گفت علیک سلام چیه اینوقت شب چرا اینجا نشستی؟ گفتم هیچی ارباب الان میرم گفت وایسا ببینم چیشده؟ مریضی؟ گفتم نه خوبم یکم فقــط دلم گرفته بود گاهی دوباره بهم انداخت و گفت خیلی خب حالا برو بخواب نصف شب که وقت عقده دل باز کردن نیست چشمی گفتم و با اجازه ای نثار درخواستش کردم و به سمت اتاقمون به راه افتادم پاهام ولی یاریم نمیکرد از همون فاصله هم سنگینیه نگاهشو روی خودم احساس میکردم اما جرات برگشتن نداشتم و به راهم ادامه دادم اونشب نمیدونم چرا حس و حالم عجیب بود بعد دیدن و حرف زدن با ستار خان ته دلم بلوا شده بود انگار، اما تا به ستار خان فکر میکردم میگفتم مگه دیوانه شدی گلچهره اخه ارباب و چه به تو دل بستن به یه همچین ادمی نهایت دیوانگیه اما دست خودم نبود و ته دلم از فکر کردن به ستار انگار قند اب میکردند و قلقلکم میدادند خلاصه اون شب من با خیال چشمای ارباب جوان عمارت به خواب رفتم و فردا صبح وقتی تک به تک داشتم اتاق هارو تمیز میکردم و جارو میزدم وقتی به اتاق ستار خان رسیدم دستام برای لحظه ای متوقف شد و در زدم اما صدایی نیومد دوباره زدم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست اروم دستگیره رو پایین کشیدم و سرمو داخل بردم و سرو گوشی اب دادم اما وقتی با جای خالی ارباب جوان روبرو شدم با خیال راحت داخل رفتم و مشغول تمیز کاری شدم تقریبا اخرای کارم بود که کمرم از شدت خستگی خمیده شده بود دستمو روی کمرم گذاشتم وبه بدنم از درد کش وقوسی دادم و در همون حین متوجه نگاه ارباب شدم اول بالبخند کجی نگاهم کردو گفت چیه چرا ماتت برده به کارت برس دستپاچه مشغول کارم شدم اما دیگه تمرکز نداشتم و هی دست پاچه بودم که اخر سرم.... ادامه عصرساعت ۱۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5870785707366155299.mp3
13.04M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر عینک سه بُعدی‌های زمان بچگی ما این دوربینای سوغات مکه بود!😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هشتم تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغ
📜 لیوانی ک گوشه میز بود و نا غافل شکستم از شدت ترس زبونم بند اومده بود که گفت اشکال نداره جمعش کن فقط عذر خواهی ارومی کردم و شرمنده مشغول تمیز کردن شدم سرمو ک بلند کردم یه شیشه که توی دستش بود به سمتم گرفت و گفت بیا این مال تو نگاهی بهش انداختم تا بحال ادکلن ندیده. بودم اما چند باری که اتاقشو مرتب کرده بودم متوجه چندین شیشه خوش بو شده. بودم و حالا یکی از همونا رو به سمت من گرفته بود و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم دوباره گفت بیا بگیرش این برای تو گفتم برای منه؟ گفت اره برای خودت بگیرش اولش خجالت کشیدم اما دستموجلو بردم و با ذوق از دستش گرفتم چند لحظه به شیشه ادکلن خیره شدم که گفت ، به کسی نگو من بهت دادم باسر جواب دادم وهنوز خیره به شیشه بودم که گفت میتونی بری شیشه با ارزش عطر رو زیر روسریم پنهون کردم و بدو بسمت اتاق به راه افتادم و داخل که شدم اول در و بستم و ادکلنو به بینیم نزدیک کردم چه بوی خوشی من تابحال از کسی هدیه نگرفته بودم اونم از ارباب و برام واقعا قشنگ بود اون لحظه یه کوچولو به لباسم زدم و عطرو یه جای خوب پنهونش کردم و دوباره رفتم سر کارم. اون روز خیلی حس خوبی داشتم و تنها فکر کردن به اینکه من توسط غلامرضا دچار چنین مشکلی شدم منو تا انتهای غصه میرسوند.از طرفی با خودم میگفتم اخه ازدواج گدایی مثل من با ارباب،نه اصلا شدنی نبود من بیخودی خوش بین بودم من کجا و ستار خان کجا چند روزی از اون ماجرا گذشت تا اینکه خانباجی یه بار دست پاچه وارد اتاق شد و کلی پشت سر دختر تازه وارد حرف زد و گفت خجالتم نمیکشه دختره ی پتیاره، و بعد فهمیدم خانباجی هم متوجه ارتباط غلامرضا با اون دختره شده و بردش یه گوشه از حیاط و کلی نصیحتش کرده و دختره هم بدجوری جوابشو داده و گفته به تو ربطی نداره وخلاصه که خان باجی کلی از دستش شاکی بود چند روز دیگه هم گذشت که یکبار با صدای داد و هوار شهلا خانوم همه به حیاط ریختیم و اونجا بود که شهلا خانوم زهره رو میزد و فحش های رکیک میداد خلاصه که اونشب آبروی زهره توی عمارت رفت و ازاونجا بیرونش کردند از همونشبم به درخواست شهلا خانوم قرار شد زنی برای غلام رضا خان بگیرند تا براش بچه بیاره و در پی این درخواست فردا صبح وقتی داشتم اتاق شهلا خانوم رو تمیز میکردم صدام کرد هی دختر گفتی اسمت چی بود؟ گلچهره خانوم،گلچهره ما تصمیم گرفتیم برای غلامرضا زن بگیریم میدونی که؟ بله خانوم اگه من از بیرون عمارت زن بگیرم و غلام رضا بچه ش نشه دیگه دهن مردمو نمیتونیم ببندیم ولی من تصمیم گرفتم تورو برای غلام رضا بگیرم ولی نمیخوام فعلا کسی باخبر بشه اگه برای غلام رضا بچه بیاری آیندت تامینه اگه نیاری هم بازم همینجا میمونی این تصمیم منه البته نیازی به اجازه تو نیست فقط گفتم در جریان باشی. چه حالی داشتم اون لحظه باصدای نسبتا بلند شهلا خانوم که میگفت چیه دختر میتونی بری. با پاهایی لرزون از اتاق بیرون رفتم اصلا زمان و مکان از دستم در رفته بود. رفتم داخل اتاق و یکراست رفتم سراغ ادکلنی که ستار بهم هدیه داده بود دستم گرفتم و بوش کردم و گریه کردم. یک ساعت دوساعت نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی به خودم اومدم که از فرط گریه چشمام دیگه باز نمیشد و سرم از شدت درد داشت منفجر میشد. نزدیک های غروب بود که خان باجی داخل اتاق اومد ار قیافش مشخص بود که تقریبا در جریان ازدواج اجباربه من با غلامرضا خان هست جلو اومد و گفت گلچهره جانم مادر زندگی همینه برای ماها که فقیریم چیزی جز جبر نیست غلام رضا هم مرد خوبیه حداقل دیگه لازم نیست هر روز انقدر کارکنی میشی خانوم عمارت تازه اگه بتونی یه پسر خوشگلم بیاری ک میشی سوگلی مادر اشکال نداره که خیلیا دوست دارند جای تو باشند ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تهران دهه هفتاد دهه هفتاد هم ی حال و هوای خاصی داشت ، پر از حس خوب :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚ملا صدرا و عشق پسر جوان یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود . از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .  لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند : اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟ ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مردی که با لباس زنانه به خیابان آمده بود مورد مزاحمت قرار گرفت! صفحه حوادث روزنامه اطلاعات سال ۱۳۵۰ خورشیدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f