فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم "مادر بزرگ " که میاد دلم برای مامان بزرگ مهربونم پَر میکشه 💔
از آخرین باری که صداشون رو شنیدم یکسال میگذره.
گاهی با تمام وجود غمگین میشم از اینکه صدای قشنگ مادربزرگم و عطر خوشِ نفس هاشون؛ تو دنیایی که توش نفس میکشم نیست.
اما چیکار میشه کرد؟
زندگیه دیگه!
درد و دلتنگی داره، رفتن و برنَگشتن داره ...
چیکار میشه کرد عزیز من ..؟
تنها دلخوشم به همین؛
همین که جای مادربزرگ ها همیشه در جانِ زندگی سبزه 🌱
#مادربزرگ
#نوستالوژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5927254915171747713.mp3
12.95M
چند سال پیش رفتم خونه خالهام، یه پیرمرد سبزی فروشی بود هر وقت با ماشینش میومد آهنگ «شب گریه از اِبی» رو میذاشت تو بلندگو کوچه به کوچه میگشت، امروز بعد مدتها اومدم اینجا دوباره همین پیرمرد با همون نیسان و آهنگ اومد، کنجکاو شدم که چرا هر روز همین آهنگ آخه؟ از خالهام پرسیدم، گفت جوونیاش همسرش رو از دست داده و این آهنگ رو زنش خیلی دوست داشته، اینم از همون زمان فقط همین رو پخش میکنه، دیگه تو بلندگو ماشینش هم حرفی نمیزنه که سبزی خوردن و..
کل محله از همین آهنگش میفهمن کی اومده.
بخدا که ما آخرین نسلی هستیم که همچین عشق و تعهد عمیقی رو بین انسانها میبینیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میخام ببرمت صحرای کربلا
این یجوری درد داشت ک کمربند بابا نداشت
یادتونه🤧😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوازدهم اسم پسرم رو غلامرضا خان خسرو گذاشت. پسری که خیلی
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیزدهم
یکی دو ماه بعد از اون مسافرت به یاد ماندنی غلامرضا به من اجازه داد که از این به بعد با منیره در ارتباط باشم و هر چند وقت یکبار از امارت خارج بشم و با منیره ملاقات داشته باشم و این هم یکی از خوشحال کننده ترین کارهایی بود که غلامرضا برام انجام داد چون واقعاً معاشرت با منیره و داشتن یک همدم و همراز خارج از امارت که من رو به حال و هوای بچگی و کودکی ام می برد حال من رو خیلی خوب کرده بود گاهی با هم مثل گذشته ها به حمام می رفتیم و آنجا از هر دری با هم صحبت می کردیم قرار بود که تا چند ماه دیگه منیر عروسی کنه و من و غلامرضا هم به جشن عروسی منیره دعوت شده بودیم.
گاهی دلم می گرفت از فکر کردن به این که شاید منیره با ازدواج کردن من رو از یاد ببره و دیگه من نتونم به دوستیم با منیر ادامه بدم.
همون روزها شهلا خانوم یک روز گفت که چند ماه من مادر خسرو بودم و باید اجازه بدم که چند ماهی هم اکرم از خسرو نگهداری کنه.
اگر چه میدونستم دادن این پیشنهاد زیر سر اکرمه اما نمیتونستم مخالفت خودم رو با این پیشنهاد ابراز کنم میدونستم که اکرم از پسر من اصلا خوشش نمیاد اما شهلا خانوم می گفت: همین که بعد از به دنیا اومدن بچه تو رو بیرون نکردیم و هنوز اجازه دادیم که کنار ما توی امارت به عنوان زن دوم غلامرضا بمونی باید خدا تم شکر کنی اماچه خدا شکر کردنی وقتی من اختیار این رو نداشتم که بتونم خودم بچه ام را بزرگ کنم شهلا خانوم و اکرم پاشون رو توی یک کفش کرده بودند تا برای خسرو دایه اختیار کنند تا خسرو بهراحتی بتونه کناره اکرم بمونه شهلا خانوم میگفت باید به بچه یاد بدی که به اکرم هم بگه مامان.
به غلامرضا گفتم که من مخالف این کار هستم اما گفت که نمیتونه روی حرف شهلا خانوم حرف بزنه و بهم دلداری داد که اکرم شاید از من خوشش نیاد ولی بچه ای که از وجود اون هم هست رو نمیتونه دوست نداشته باشه خلاصه که هر کاری کردم و به هر دری زدم شهلا خانوم
و اکرم از تصمیم شون منصرف نشدند و قرار شد که بچه رو چند ماهی به اکرم بسپارم.
راستش خودم خوب میدونستم که اگه بچه به اکرم عادت کنه و دیگه حس مادرانه نسبت
به من نداشته باشه خیلی راحت میتونن بچه ام رو ازم بگیرن و من رو از عمارت بیرون کنن اما جرات بیان این صحبت ها رو نه پیش شهلا خانوم و نه پیش غلامرضا نداشتم. پیش تنها کسی که محرم اسرارم بود و گاهی باهاش درد و دل می کردم یکی منیره بود و یکی همدم همیشگیم خانباجی مهربونم. خلاصه روز موعود فرا رسید و یک روز صبح
خانباجی بعد از حمام کردن خسرو کمی از وسایلش رو همراه بچه به داخل اتاق اکرم برد بعد از اینکه بچه رو از من جدا کردند با صدای بلند گوشه اتاق به بخت سیاهم اشک ریختم و غصه خوردم و دعا میکردم که اکرم بلایی سر بچه م نیاره.
از همه بدتر اونجایی بود که متوجه شدم
دایه ای که برای خسرو آوردند از فامیل های دور اکرم هست و از همون نگاه های اول متوجه شدم که اصلا از من خوشش نمیاد این طوری شد که روز به روز و لحظه به لحظه من نسبت به خسرو دلتنگ تر بودم و آنها سعی میکردند که این فاصله رو روزبه روز بیشتر کنند و این از اونجایی معلوم شد که شهلا خانوم به من گفت که باید چند وقتی رو با غلامرضا داخل شهر زندگی کنم.
با اشک و گریه مجبور شدم همراه غلامرضا مدتی رو شهر توی همون خونه که قبلا رفته بودیم زندگی کنم .فقط خدا میدونه چه حسی داشتم وقتی دور از فرزندم زندگی میکردم.
خداروشکر به بهانه زن گرفتن ستار من و غلامرضا دوباره به عمارت برگشتیم.
دایه ی خسرو از هر فرصتی استفاده میکرد که من نتونم به بچم دسترسی داشته باشم و همه این رفتارها باعث شده بود من دوباره افسرده بشم.
رفتار اکرم با خسرو در ظاهر خیلی خوب بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم و اون چیزی که بیشتر موجب عذابم بود فقط دوریش بود،
توی یه عمارت زندگی میکردیم اما گاهی روزی یکبارم نمیتونستم بچمو ببینم.
تا اینکه از دست روزگار اکرم باردار شد.
خبر بارداریه اکرم تو کل روستا مثل بمب پیچیده بود و همه حیرت کرده بودند.
من راستش یکم خوشحال شدم و با خودم میگفتم حالا که اکرم خودش بچه دار میشه من میتونم خودم بچمو بزرگ کنم
این پیشنهاد رو وقتی به غلامرضا دادم قبول کرد اما گفت فعلا نمیشه و اون الان ب خسرو عادت کرده و اگه بچه رو ازش بگیریم اذیت میشه و باشنیدن این حرف بازهم دلم برای هزارمین بار شکست که از منی که مادر واقعی اون بچه بودم به راحتی بچمو گرفتند و هیچکس نگفت ممکنه اذیت بشم اما من بچه خودمو نمیتونم از اکرم طلب کنم که نکنه یه وقت عرصه بهش سخت و تنگ بشه
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۷۳ درصد خرابی دندون ما دهه شصتیا بابت این جناب بود 😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا
کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا
قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن
باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن
پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو
با کســــی جـــز عشق همبازی نشو
بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر
عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر
خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی
با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی
طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان
لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان
مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم
در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما
قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما
قصه های هـــــر شــب مادربزرگ
ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود
ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !
هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر
مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟
رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟
آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟
هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان
ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان
باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !
کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!
ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد
ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمیدونم یادتون هست یا خیر .دهه ۷۰ یک برنامه بود یک عمو (عمو فیضی) میومد شبکه ۲ و اوریگامی آموزش میداد .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطورهی صدا سرت سلامت ♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙 آسمـون زیبـای شـب
💖 سهم قـلب مـهربونـتون
✨ و من آرزو میکنم امشب
💖 دلتــون آروووووم بـاشـه
🌙 و رویاهاتون شیرین
🌙شبتون بخیر 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⚘در این صبح زیبا براتـون
⚘یک دنيـا لبخنـد
⚘یک دل خرسنـد
⚘و لحظاتی خاطره انگیز
⚘آرزو میکنم
⚘صبحتتون به شـادی⚘
⚘دلتـون پراز مهربانی⚘
🌻 سلام صبح آخرهفته تون بخیر 🌻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیب نقاشی های خوب و خاطره انگیز علی میری با آهنگ نوستالژیک بچه های کوه آلپ اثر استاد مجید انتظامی چه میکنه با آدم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حذف کن... - حذف کن....mp3
5.42M
صبح 22. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیزدهم یکی دو ماه بعد از اون مسافرت به یاد ماندنی غلامرضا
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_چهاردهم
اما بازم پا پس نکشیدم میدونستم احتمالش خیلی زیاده با بدنیا اومدن بچه اکرم حالا که هم اون مادر شده و هم بچه من به اون وابسته به راحتی منو از عمارت بیرون میکنند و تا اخر عمر حسرت دیدن و داشتن خسرو رو به دلم میزارند.
خیلی زود بساط عروسی ستار محیا شد و با فرنگیس که از فامیلای شهلا خانوم بود سر سفره عقد نشستند.
یادمه اون روز حال خوبی نداشتم و از دیدن ستار با زن جدیدش انگار یاد خودم و گذشته ها افتادم.
وقتی میدیدم ستار چطور خوشحاله و چقدر خوب بازنش برخورد میکنه تمام وجودم پر از حسرت میشد و باخودم میگفتم ای گلچهره بدبخت تو چون از خانواده فقیری بودی همه تو این فکرن که به راحتی تورو خورد کنند و عین اشغال بعد استفاده بندازنت دور.
اون روز اکرم به بهانه حمام رفتن و حنا گذاشتن چون دایه خسرو دچار بیماریه سختی شده بود خسرو رو به خانباجی سپرد و خانباجی هم یواشکی خسرو رو پیش من اورد.
توی اتاق ک تنها شدیم خسرو رو محکم در اغوش گرفتم و سرو صورتشو غرق بوسه کردم.
خانباجی هم با من گریه میکرد و ازم میخواست اروم باشم.
از همه جالب تر که خسرو با اینکه منو زیاد نمیشناخت محکم به سینم چسبیده بود و انگار متوجه شده بود تا چه حد برام با ارزشه و اصلا غریبی نمیکرد.
اون روز وقتی خسرو تو بغلم بود و اذان دادند از ته دل گریه کردم و گفتم یا فاطمه زهرا ترو به غریبیت قسم نزار بچمو دوباره ازم بگیرند و با دل شکسته حسابی نماز خوندم و دعا کردم.
نزدیکای اخر شب بود که دیگه عروس و داماد داشتند به اتاق حجله میفرستادند که یکدفعه صدای داد و بیداد و همهمه تو ساختمان عمارت پیچید اونموقع من خسرو رو داشتم روی پام میخوابوندمو همونطور که به صورت معصومش زل زده بودم و اشکام جاری بود.
تک تک امامهارو به عزیزاشون قسم میدادم که کمکم کنند تا بچم دیگه ازم جدا نشه.
وقتی صدای همهمه روشنیدم اروم خسرو رو که حالا غرق در خواب بود کناری خوابوندم و بلند شدم برم سرو گوشی اب بدم ببینم چیشده،و در کمال ناباوری کلی جمعیت رو پایین پله ها دیدم.
تقریبا حدس زدم کسی از پله ها افتاده،
کمی که جلو رفتم اکرم رو دیدم که با صورتی غرق به خون پایین پله ها از حال رفته و بقیه دارند کمک میکنند تا به هوشش بیارند.
خوشحال نبودم اما برای لحظه ای یاد بارداریه خودم افتادم و بلایی که اکرم اونشب به سرم اورد.نگاهم سر خورد روی پایی که حالا لنگ میزد و حتی یک قدمم نمیتونستم راحت بردارم.
ناخوداگاه اشکام جاری شد بیش از این طاقت موندن تو اون اوضاع رو نداشتم،سردرد عجیبی گرفته بودم و شاید از ترس شاید از یاداوریه خاطرات حالت تهوع بدی به سراغم اومد.
بعد اینکه آبی به دست و صورتم زدم دوباره به اتاق تنهایی هام برگشتم و اروم کنار خسرو دراز کشیدم.
با هر مشغله ای بود اکرم رو به شهر بردند.
عروسی که حالا به هم ریخته بود و عروس و دامادی که با اضطراب الان تو بهترین اتاق عمارت در کنار هم باید میبودند و ستار به ناچار با غلامرضا راهی شهر شده بود و فرنگیسی که الان تنها توی اتاق بود.
و منی که اروم کنار پسرم دراز کشیده بودم و نفسهای قشنگشو میشمردم.
ته دلم از دعا های دم اذانم لرزید چقدر زود خدا بچمو تو بغلم گذاشت و صدای دل شکستمو شنید ناخوداگاه سجده شکر به جا اوردم و از ته دل از خدا خواستم اکرم بلایی سر خودش و بچش نیومده باشه.
تا فردا ظهر ازشون خبری نداشتیم.
نزدیکای عصر بود که ستار به عمارت برگشت و گفت:در اثر اصابت لبه پله با قفسه سینه اکرم دوتا از دنده هاش شکسته و بخاطر ضربه ای که به شکمش خورده ممکنه بچه نمونه ولی فعلا بچه سالمه فقط خونریزی شدیدی داره.
بعد گفتن این حرفا لحظه ای به صورت من خیره شد نمیدونم میخواست ببینه من خوشحالم یا ناراحت از این اتفاق یا اینکه منظور دیگه ای داشت.
اما سعی کردم خودمو حفظ کنمو با چسبوندن خسرو به اغوشم سعی کردم ارامش سلب شدمو به خودم برگردونم.
خلاصه بعدش ستاربه اتاق مشترکشون رفت و اونشب بعد کلی جیغ و داد زدن فرنگیس بلاخره شب زفاف به پایان رسید.
ادامه ساعت 16 عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5782802516328580479.mp3
9.38M
آهنگ زیبای خاطرات کودکی
باصدای دلنشین ستار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
محاسباتی که از جبر ، و هندسه و دیفرانسیل شاید سخت تر بود ...
بازی شیرین دهه شصتی ها پر از لذت بود
و خبری از گوشی و تبلت و ... نبود .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_چهاردهم اما بازم پا پس نکشیدم میدونستم احتمالش خیلی زیاده
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_پانزدهم
اون موقع هارسم بود بعد این که زفاف انجام میشد چند نفر از خانواده دختر میومدن و ضمن اوردن صبحانه برای عروس با پارچه سفیدی که شب پیش... شده بود توی محل میرقصیدند و شادی میکردند و خانواده داماد هم به همه همراه هایی که از عروس اونحا بودند خلعتی یا هدیه یا پول میدادند و اونروزم خانواده عروس توی حیاط با پارچه مذکور شروع به پایکوبی کردند و تا نزدیکهای ظهرم مراسم طول کشید تقریبا وقتی برای عروس کاچی میاوردند رسم بود اهل خانه هم از اون میخوردند و وقتی اون کاچی رو خان باجی به من داد من دوباره حالم بد شد و حالت تهوع شدیدی گرفتم که اینبار شهلا خانومم متوجه شد و پی من فرستاد تقریبا میدونستم سوالش چی هست.
اون روز وقتی پیش شهلا خانوم رفتم ازم پرسید باردارم یانه.
اگر چه خودم یه کم شک کرده بودم اما تقریبا هفتاد هشتاد درصد حدس میزدم که باید باردار باشم.
شهلا خانومم ازم خواست تا وقتی اون نگفته هیچ حرفی مبنی بر باردار بودنم نباید بعد بازگشت اکرم به خونه بهش بزنم.
البته خودمم همچین تمایلی نداشتم.
و اینطوری شد که من برای بار دوم باردارشدم. چند وقت بعد هم اکرم به عمارت برگشت
بچه هنوز سالم بود.
اما استراحت مطلق بود .
غلام رضا عین پروانه دورش میچرخید و من هنوز نمیدونستم باید در جریان بارداریم بزارمش یانه.
یا عکس اعمل شهلا خانوم چیه.
اکرم بعد اون اتفاق دیگه سراغ خسرو رو نمیگرفت و واقعا خودمم از این تغییر رفتارش تعجب میکردم.
خداروشکر دایه رو هم با اون بیماری ای که گرفته بود غلام رضا برای همیشه جوابش کرد و من از شرش خلاص شدم.
پس تصمیم گرفتم اینبارو یکم زرنگی کنم.
منتظر شدم تا بلاخره بعد چند هفته غلامرضا یک شب بیخیال موندن پیش اکرم شد و به اتاق من اومد و من اونشب در بین نوازشهای غلامرضا جریان بارداریمو بهش گفتم.
اولش تعجب کرد ولی بعد حسابی ذوق کرد و خوشحال شد.
منم از ذوق غلام رضا به وجد اومده بودم.
البته ازش خواهش کردم به مادرش نگه.
و از اون روز دوباره غلامرضا با من مهربان شد و بیشتر سراغمو میگرفت و من درکنار خسرو و شوهرم واقعا داشتم حس رضایت روتجربه میکردم و خوشبختی رو میچشیدم بخصوص که حالا قرار بود یه نی نی دیگه هم تاچند وقت دیگه بهمون اضافه بشه
از غلامرضا اونشب اجازه گرفتم و بعد چند وقت رفتم پیش منیره.
این اولین باری بود که تنهایی با خسرو جایی میرفتم خود غلامرضا منو تا نزدیک خونشون رسوند.منیره هم ازدواج کرده بود و باردار بود وقتی هر دو خبر بارداریه هم دیگه رو شنیدیم از خوشحالی روی پا بند نبودیم خسرو شیرین کاریاش شروع شده بود و منیره که هنوز بچه نداشت قربون صدقش میرفت و مدام میبوسیدش.
اون روز وقتی از خونه منیره برگشتم دیدم طبیب بالای سر اکرمه و چهره همه درهمه حتی جرات نکردم بپرسم چیشده میترسیدم خشم بیخودشون منو بگیره.
پس به اتاق رفتم و در حین تعویض جای خسرو متوجه شدم بچه تب داره.
میترسیدم به کسی چیزی بگم چون هیچکس
از رابطه من با منیره راضی نبود و میترسیدم بگن اونجا بچه رو مریض کردی پس یکم بهش آب دادم و پاشویه کردم و خوابوندمش.
درحین سرو صداها متوجه شدم که اکرم بچشو از دست داده و الانم خیلی بیقرار بود دل خوشی ازش نداشتم اما هم یکم دلم براش سوخت و هم میترسیدم حالا که بچشو از دست داده دوباره بیاد سراغ بچه من و حالا که باردارم بودم به راحتی میتونستند به این بهونه بچمو ازم بگیرند.
پس وقتی فهمیدم به ظاهر برای اکرم اما در باطن بلند بلند به حال خودم اشک ریختم به حدی ک همه تعجب کرده بودند این همه بی تابیه من برای هوو از کجاست.
و بخاطر بارداری و ضعف بدنی از حال رفتم.
ادامه فردا ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه نخی وسط ده تومنی و بیست تومنی قدیم بود این نخ رو در می آوردیم و میرفتیم با استرس تمام از مغازه جنس میخریدیم
این نهایت اختلاس زمان ما بود:)))
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
حموم رفتن زمان ما :
میرفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂😅
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f