eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
_حسین‌جان_ (عليه‌السلام).. همه میروند و در این قلب فقط دوست‌داشتن شما باقی می‌ماند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از صداها فارغ از هر عقیده ای تو رو میبره به خاطرات کودکی نوحه نوستالژیک با صدای حسین فخری... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســ🌼ـــلام 🍁هیـچ آغازی زیبــاتر از « ســـلام »🌼 🍂و هـیچ آرزویی ارزشمندتر از « ســــلامتی » نیسـت 🌼 این دو تـقدیـم شــما 🌼 "صبحتان سرآغاز همه خوبی ها"🍂🍁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب دستتونه بذارید زمین اینو ببینید!😄 تست بازیگری دهه شصت! اون تروریسته که داره تست میگیره و شلیک میکنه هم محسن مخملبافه :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش برکت و سلامتی... - آرامش برکت و سلامتی....mp3
5.15M
صبح 7 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_پنجم مادرم داشت جارو میکرد از سراسیمه بودن من دست از کارش ک
بعد رو به من گفت آی دختر هرکاری کوکبی داشت براش انجام بده. بعدم رو به مادرم که کنار اتاق یه گوشه کز کرده بود و بی صدا اشک میریخت کرد و با لحن اروم تری گفت. امروز چون روز اول بود از خونت گذشتم از فردا ازین خبرا نیست. مراقب باش اون روی سگ من بالا نیاد. تو که خوب با صدیقه گرم گرفتی برو یکم اداب شوهر داری و هوو داری یادت بده. مگه اون نیست چند ساله داره با یه زن دیگه کنار میاد. مادرم یهو به حرف اومد و گفت صدیقه بچش نمیشد که سرش هوو اوردن من چی؟ سالی یکی برات نیوردم که این مصیبتو سرم اوردی مرد؟ اقام صداشو بالا برد و گفت اره تو هرجایی اگه نبودی که این اشاره ای ب من کردو ادامه داد: این تخم جن و اول جوونی وبال گردنم نمیکردی. زن بجز زاییدن باید زنیتی داشته باشه که تو نداشتی. بعد بلند شد سمت اتاق پشتی رفت و رو به کوکب گفت کوکبی بلند شو بیا اینجا بکن چادرتو فردا میگم این دختره اینجا رو برات اماده کنه. بعد رو به ما گفت ازین به بعد اینجا اتاق کوکبه هیچکدومتون حق ندارید پاتونو بزارید توش. بعد با انگشت ب من اشاره کرد. هی دختر صبح هر چی وسیله از هرکی اینجاست بریز اون یکی اتاق. چه شب نحسی بود اونشب اقام رفت نون سنگک و یکم کره پنیر و خوراکی خرید، بعدخوردن شام و چایی هم رفت توی اتاق کوکب و درو بستن. اون اولین شبه حضور نحس کوکب تو خونه ما بود. عملا دست به سیاهو سفید نمیزد. با ننم جز در مواقع لزوم هم کلام نمیشد و با ماها عین نوکر کلفتا رفتار میکرد. جالب که اونم مثل اقام منو با لفظ هی دختر صدا میکرد و قشنگ معلوم بود به خونم تشنه است. مادرم شبای اول گریه میکرد و تاخود صبح تو حیاط راه میرفت. همسایه ها بعد این که حسابی پچ پچاشون تموم شد حالا دیگه غمخوار مادرم شده بودن. و به احترامش دیگه چیزی نمیگفتن. هیچکس کوکب و تو حیاط تحویل نمیگرفت. اقام یا نبود و یا وقتی بود بعد خوردن غذا و چایی میرفت اتاق کوکب و در و میبست. هرچی ننم روز بروز رنگ پریده تر و لاغر تر میشد. بجاش کوکب آب زیر پوستش می افتاد و لپاش سرخ تر و سرحال تر میشد. اوضاع خونه خیلی زود اروم شد. گاهی اقامو کوکب بیرون میرفتن و مارو با خودشون نمیبردن. چقدر حسرت میخوردیم وقتی میدیدیم هیچوقت اقام ما رو جایی نبرد حالا با کوکب بیشتر مواقع بیرون بودن حتی غذا هم میخوردن و بیخیال مایی که تا دیروقت منتظرشون بودیم شکم سیر بر میگشتن‌. چند روز که گذشت وقتی اقامو کوکب طبق معمول رفتن و نیمه شب برگشتن ۶ النگوی قشنگ تو دستای کوکب بود. النگوهایی که سعی میکرد برای به نمایش گذاشتنشون استین لباسشو تا روی ارنجش مدام بالا بزنه. و نگاه های حسرت بار مادرم که گاهی روی النگو ها سر میخورد و زیر لب فحشی نثارشون میکرد. روزهای پر تنش و نسبتا بدی رو سپری میکردیم. همون یک ذره توجهی ک آقام قبلا بهمون میکرد دیگه نداشت. و همه هوش و حواسش پیه کوکب بود. اونم که این رفتارای اقامو میدید هر روز پر رو تر میشد و بیشتر کرم میریخت. دیگه راحت روی ما دست بلند میکرد بچه ها رو میزد وبدترین الفاظو بهمون میداد به پشتوانه آقام کارم نمیکرد. منو مادرم شده بودیم کلفتش و برادرامم نوکرای بی جیره مواجبش. همه اینا خوب بود تا حامله شد دیگه وقتی فهمید حاملست روزگارمون شد عین شب تار خدا ازش نگذره آقام خوراکی براش میخرید جلوی ما میخورد بهمون نمیداد‌. یادمه یه روز که اقام نخودچی کشمش و گردو براش گرفته بود علی داداشم خیلی گریه کرد ولی یه دونه کشمشم بهش نداد. طفلی بچه دم صبحی که اقام رفته بود سرکار میره سر بقچه کوکب تا از خوراکی بخوره. ما خواب بودیم و واقعا مونده بودم این بچه چطور تا این وقت صبح بیدار مونده تا بره سراغ کشمش گردوها. خواب بودیم که یکدفعه با صدای جیغ و داد کوکب و گریه علی همگی پریدیم. با اینکه باردار بود ولی زورش حسابی به بچه میچربید. با چوب دستی علی رو به باد کتک گرفته بود اونوقدر بی رحم میزد که من و مادرمم وقتی میخواستیم علی رو از زیر کتک بیرون بکشیمش چند تایی هم حواله ما شد اخر سر مادرم به عقب هولش داد تا من علی رو بغل کردم بردمش بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي مهمون ترکمن هاي مهربون باشيد حتمن يک وعده هم از اين غذاي خوشمزه خواهيد خورد، جاي شما خالي روستاي گچي سوئي پائين از توابع شهرستان کلاله در استان گلستان ميهمان آقا حليم عزيز و همسر مهربانش آقچه گل بوديم ،اين چکدرمه خوشمزه هم دستپخت هنرمندانه اوست که معروف ترين غذاي هموطن هاي ترکمن ماست. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5911130353812113777.mp3
2.51M
وقتی سیلی خوردی بگو یا زهرا وقتی دستتو بستن بگو یا علی وقتی بی یاور شدی بگو یا حسن وقتی تشنه شدی بگو یا حسین وقتی شرمنده شدی بگو یا عباس اما اگه تشنه شدی شرمنده شدی بی یاور شدی دستتو بستن سیلی هم خوردی اروم بگو امان از دل زینب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد یه زمانی عکس گرفتن با تلفن و تلویزیون نماد تجمل گرایی بود. اون زمان مردم احترام خاصی برا تلویزیون قائل بودن اون پوشش سفید روی تلویزیون نشانگر همین موضوعه... حتی من گاهی زمستون ها پتوی خودم رو مینداختم رو تلویزیون که سرما نخوره!! البته من خل بودم و این حرکت مرسوم نبود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_ششم بعد رو به من گفت آی دختر هرکاری کوکبی داشت براش انجام ب
اما این دعوا به همینجا ختم نشد. کوکب سر و صدای زیادی میکرد طوری که تو یه چشم به هم زدن همه همسایه ریختن تو خونمون. مادرمو نفرین میکرد و کلی خط و نشون براش میکشید. سر علی از دو جا شکسته بود مادرمو صدیقه خانم بردنش بهداری سرشو پانسمان کردن. طفلی رنگ به رو نداشت انقدرکه ازش خون رفته بود.تاشب کل بدنش شد سیاه و کبود. اون روز کوکب موند توی اتاقش و براش اب و غذا بردیم و تا ته ولی با اه و گریه خورد. اما اون تازه قسمت خوبه ماجرا بود آقام که اومدهمین که پاش به اتاق کوکب رسید شروع کرد گریه زاری و شکایت. به دقیقه کشیده نشد که اقام با توپ پر اومد ومنو مادرمو گرفت زیر مشت و لگد خدا لعنتش کنه بخاطر یه مشت کشمش و دوتا گردو سه نفرو به باد کتک داد. آقام تا جون داشت مارو زد طوری که جای سالم برامون نمونده بود. اقام که از زدنمون خسته شد مارو از اتاق توی حیاط پرت کرد و درو برومون بست‌ و فقط خودش و کوکب موندن تو اتاق. حتی به علی با اون سر پانسمان شده هم رحم نکرد و اونم با چند تا پس گردنی فرستاد بیرون چه آبرو ریزی ای شد بازم همه دورمون حلقه زدن و دوباره صدیقه خانم بهمون پناه داد. دست مادرم به ساعت کشیده نشده سیاه شد و ورم کرد. صدیقه خانم گفت حتما شکسته باید ببریمت پیش شکسته بند،ولی مادرم راضی نمیشد میگفت بزارید بمیرم ازین زندگی راحت بشم. تا اخر سر به زور راضیش کردن و بردنش حال منم بهتر از مادرم نبود. عین ابر بهاراشک میریختمو تموم بدنم درد میکرد. از همه بدتر اینجا بود که اون روز من برای اولین بار عادت ماهانه شدم. و اصلا نمیدونستم چی هست وقتی دستشویی رفتم و با اون صحنه مواجه شدم به گمونه اینکه بلایی به سرم اومده تو اتاق صدیقه خانم منتظر مادر نشستم. حالم خیلی بد بود یه گوشه از ترس اینکه جایی رو کثیف نکنم ایستاده بودمو گریه میکردم. هرچی سکینه ازم میخواست بشینم نمیگفتم چم شده. همونطور سرپا اشک میریختم و تند تند دستشویی میرفتم. همش فکر میکردم. درد بی درمونی چیزی گرفتم. زیر دلم و کمرم بشدت دردمیکردکه زیر بار درد بدنم داشت له میشد. دو ساعتی گذشت تا مادرم و صدیقه خانم برگشتن. مادرم دستش در رفته بود از یه جا و از یه جا هم شکسته بود شکسته بندی جا انداخته بود و براش آتل بسته بود. دست اویزونه مادرم با اون حال زارش هم باعث نشد اقام درو به رومون باز کنه.شب شده بود و ما همچنان خونه صدیقه خانم بودیم. مادرم هنوز ریز ریز اشک میریخت منم که دیدم حالش بده چیزی از شرایطم بهش نگفتم و با اون حالم مدام مراقب بودم جایی رو کثیف نکنم. اونشب و ما با هزار خجالت خونه صدیقه خانم موندگار شدیم. موقع خوابیدن من تاصبح از ترس کثیف کردن رختخواب چشم روی هم نذاشتم. چادرمو چند لایه تا زده بودم و زیرم انداخته بودم حتی نیمه های شب از روی تشک هم کنار رفتم. چی گذشت به ما اونشب بماند. ولی اقام رفت و به گفته برادرم با کلی میوه و کوفت و زهرمار برگشت پیش کوکب و اصلا نگفت ما مرده ایم یا زنده ایم. فردا صبح همه بیدار بودیم که اقام رفت سرکار . انگار هیچکس قدرت روبرویی باهاش رو نداشت همه خودمونو پشت پنجره صدیقه خانم قایم کرده بودیم. بچه هاالبته هنوز خواب بودن. منم که تاصبح از بدن درد و اضطراب کثیف کردن جام چشم رو هم نذاشته بودم همینکه اقام رفت مادرم پرید بیرون و به من گفت چند دیقه دیگه با صدیقه خانم بیاید و خودش سمت اتاق رفت. عین سیر و سرکه دلم میجوشید که این اتفاق ختم بخیر بشه. همین که مادر رفت داخل چشمامو بستمو تند تند صلوات فرستادم به دیقه کشیده نشد که صدای داد و هوار کوکبه ورپریده بالارفت. چند دیقه بعدم در اتاق باز شد و کوکب مادرمو به زور سمت حیاط هول میداد. همراه صدیقه خانم سریع از خونه بیرون رفتیم. مادرم با اون دستی که با روسری به گردنش اویزون بودعملا کاری نمیتونست بکنه. کوکب دهنشو باز کرده بود و هرچی بهش میومد بار مادرم میکرد. البته مادرمم کم نمیورد و جوابشو میداد. ولی کوکب بی ابرو تر از این حرفا بود اونوقت صبح همه جا ساکت بود که با سروصدای ما حتی همسایه های سر کوچه ام متوجه شده بودن همه ریخته بودن پشت در حیاط خلاصه که بد جور ابرو ریزی شد. اخر سر مادرم به کمک صدیقه خانم رفت تو خونه و منم خواهر برادراموزود بیدار کردم و رفتیم اتاق خودمون. کوکب مدام خط و نشون میکشید که صبر کن عزت بیاد ببین چطور عین‌ سگ خودتوبچه‌ هاتوامشب بیرون میکنه. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی فقط این! دهه پنجاهیا و شصتیا یادشونه 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بنی اسد نام طایفه ای که نزدیک کربلا ساکن بودند و فردای عاشورا ، پس از رفتن سپاه عمر سعد ، عده ای از آنان برای دفن اجساد مطهر شهدای اهل بیت به کربلا آمدند و چون اجساد را نمی شناختند ، متحیر بودند . در آن هنگام ، حضرت سجاد (ع) آمد و پیکر اهل بیت و اصحاب را یک به یک به آنان شناساند و آنان در دفن شهداء ، حضرت را یاری کردند و برای خویش ، افتخار آفریدند . در « دایرة المعارف تشیع » آمده است : « بنی اسد ، نام تیره ای از قبایل عرب ، از فرزندان اسدبن خزیمه بن مدرکه ... این قبیله توفیق و افتخار دفن پیکر مطهر حضرت سیدالشهداء و انصار آن حضرت را پس از واقعه کربلا در سال 61 ق . داشتند . جمعی از اصحاب ، علما ، شعرا و زعمای امامیه از این قبیله برخاسته اند . برخی از همسران پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز از همین قبیله بوده اند . این قبیله در سال 19 هجری از بلاد حجاز به عراق رفته ، در کوفه و غاضریه از نواحی کربلا سکونت کردند . از قبایل سلحشور عرب محسوب می گردند . هنگام بنای کوفه ، این قبیله محله خاصی را در جنوب مسجد کوفه به خویش اختصاص دادند . در سال 36 هجری در جنگ جمل ، با علی (ع) بیعت کردند و در کنار آن حضرت جنگیدند . در قیام عاشورا در سال 61 به سه دسته تقسیم شدند : موافق با حضرت و مخالف و بی طرف . حبیب بن مظاهر ، انس بن حرث ، مسلم بن عوسجه ، قیس بن مسهر ، موقع بن ثمامه و عمروبن خالِد صیدا وی از سران موافق بودند و حرملة بن کاهل اسدی ، قاتل طفل شیرخوار ، از سران مخالف بود . گروهی از دسته سوم ( بی طرفها ) پس از شهادت حسین ، زنانشان بر میدان جنگ گذر کرده و اجساد را دیدند و تحت تأثیر قرار گرفتند و به سرزمین خود رفته ، مردان را جهت دفن اجساد ، خبر کردند . ابتدا زنان بیل و کلنگ به دست گرفته به طرف کربلا روان شدند . پس از مدتی وجدانِ مردانِ بنی اسد بیدار گشت و به خود آمدند و به دنبال زنان راه افتاده به دفن اجساد امام و یارانش پرداختند . این فداکاری سبب شهرت آنان شد و از آن پس شیعیان به نظر احترام و محبت به قبیله بنی اسد می نگرند » .  📚 مروج الذهب ، ج 3 ، ص 63 .170 - دایرة المعارف تشیع ، ج 3 ، ص 340 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از وقتی این لحاف تشک‌ها جمع شد خواب‌های آرومم به تاریخ پیوست🥺 غلتیدن وسط این تشکا هوای خنک خونه‌ی مادری آرامش... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر‌ بزرگم همیشه می‌گفت: دلخوری‌های ریز ریز بی‌مهری‌های بزرگ میاره! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸از حاجات دلتـون 🕊خـبر نـدارم اما 🌸بہ قداست زیباترین واژه‌ها 🕊ڪہ از آسمان می‌بارند 🌸آرزو مے ڪنم در این روزها 🕊و شبهاے عزیز زیباترینها را 🌸از دستان خـدا هدیہ بگیرید شبتون بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨️زندگی بالا و پایین دارد گاهی آرام و دلنواز ،گاهی سخت و خشن الهی قایق زندگیتون همیشه در حال حرکت به سوی بهترین های این دنیا باشه 🤍 سلام صبحتون بخیر 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یا رب.... - یا رب.....mp3
4.21M
صبح 8 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_هفتم اما این دعوا به همینجا ختم نشد. کوکب سر و صدای زیادی
مادرم از ادامه خوراکی های دیشب اقام اینا برامون اوردو بچه ها چه ذوقی میکردن. هرچی هم کوکب فحش و ناسزا میداد مادرم عین خیالش نبود و فقط میگفت تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.عزتم بیرونم کنه آژان خبر میکنم بچه های من از اینجا تکون نمیخورن. خلاصه تاشب کل کل داشتن اخر شب که شد اقام نیومد خداروشکر شب کاری بود و ما با خیال راحت خوابیدیم البته من بازم تا خود صبح تند تند دستشویی میرفتم. طوری که حتی مادرم پرسید چمه و باز خجالت کشیدم راستشو بگم گفتم دلدرد دارم مادرم برام چای نبات درست کرد و گفت با چادر شکممو ببندم طفلی هی میگفت کاش دستم نشکسته بود خودم ظرفارو میشستم. غروب مادرم یه سر به صدیقه خانم زد انگار صدیقه خانم با شوهرش حرف زده بود که اقامو اروم کنه.از بعدظهر باز دلشوره گرفته بودم و مدام کوکب و نفرین میکردم. پدرم که وارد حیاط شد نفسم بند اومده بود خداروشکر شوهر صدیقه خانم سریع خودشو بیرون انداخت و جلوی پدرمو گرف. صداشونو نمیشنیدم ولی دیدم بردش خونه خودشون.بعد یک ساعتم اقام به خونه برگشت همه بچه ها بی صدا یه گوشه نشسته بودن و از ترس جم نمیخوردن. همه اروم سلام دادیم که جوابی نشنیدیم. اقام گفت براش چایی ببرم و سریع اطاعت کردم.رفت سمت اتاق کوکب،پاشو داخل نذاشته بود که کوکب شروع کرد به نق و غر زدن که اینا به زور وارد خونه شدن و بندازشون بیرون و جایی که اینا باشن من نمیمونم. که با صدای خشمگین اقام که گفت دهنتو ببند تا روی سگم بالا نیومده ساکت شد و به حالت قهر رفت گوشه اتاق و زانوهاشو بغل کرد و دیگه حرفی نزد.و اینطوری ختم به خیر شد مثلا ماجرااما خب بعد یکی دو هفته کوکب که مرتب دنبال اذیت کردن ماها بود. انقدر جار و جنجال درست کرد و زیر گوش اقام خوند که اقام رفت با صاحب خونه صحبت کرد انباری ته حیاطو خالی کرد و با اینکه اصلا نمیدونستیم هدفش چیه در اخر ما رو همراه مادرمون راهیه اون انباریه نمور کوچیک کرد. فکرشو بکنید همون اتاقی هم که زندگی میکردیم دست کم از انبار نداشت اما اینجا دبگه صد پله بدتر از اونجا بود.بزور از ۷ ۸ متر میشد برای ۶ نفر ادم با چند تا بچه قدو نیم قد واقعا سخت بود زندگی تو اتاق به اون کوچیکی.اونوقت اتاق قبلیمون که دوتا اتاق تو در تو باهم ۱۷ ۱۸ متر بود موند برای اقام و اون کوکبه جزجیگر زده. یک هفته تموم داشتیم تمیز میکردیم مادرم که هنوز دستش بسته بود بسختی کار میکرد. پس بیشتر کارها بازم به عهده من بود فقط خداروشکر تا اون روز من دیگه خونریزیم قطع شده بود.مشکلاتمون بعد رفتنمون به اون اتاق صد برابر شد.قبلا اقام هروقت خونه بود بالاخره مجبور میشد نونی پنیری خریدی چیزی انجام بده.اما حالا دیگه راحت از زیر بار مسئولیت شونه خالی کرده بود. میدیدیم که وقتی میاد دستش پره ولی چیزی به ما نمیدادن مادرمم که سراغشون میرفت کلی حرف بارش میکردنو دست خالی برش میگردوندن. تنها کاری که پدرم لطف میکرد انجام میداد دادن ااجاره اون انباریه کذایی بود.همین شد که مادرم مجبور شد کم کم به فکر کار کردن و پول دراوردن بیوفته. اما خب یه زن جوان که از رو ستا اومده بود مگه چکار بلد بود؟ نون پختن و کره پنیر زدن و دوشیدن شیر و سر زمینای مردم کار کردن اسیاب کردن که ما بلد بودیم توی شهر خریداری نداشت کسی به کارش نمیومد. ارایشگری و خیاطی و اینجور کارام که البته اونموقع ها زیاد باب نبود اموزش میخواست که ما بلد نبودیم. موند یه نظافت و تمیز کاری که اونم باید کسی معرفیمون میکرد ما که جایی رو نمیشناختیم. خیلی روزای سختی بود واقعا اگه همسایه ها نبودن شاید از گرسنگی مرده بودیم. بیشتر شبها هیچی نداشتیم. و مادرم انقدر سر یه لقمه نون منت اقامو کشید و با کوکب دهن به دهن گذاشت دیگه خسته شد و بعد اینکه دستش خوب شد برای سیر کردن شکم ماها بطور جدی افتاد دنبال کار.تا بعد دوماه سپردن به این و اون و سرک کشیدن به هزار جا بالاخره تونست تو یه خونه قدیمی تو منطقه اعیون نشین کار پیدا کنه. کارشم تمیزکاری و شستو شو بود. طفلی صبح هوا روشن نشده میرفت شبا بعد تاریکی هوا میومد. وقتی میومد به جز دستمزدی که اونقدرها زیاد نبود.کلی خوراکی و رخت و لباس و وسایل خونه که صاحب خونه دیگه نمیخواست با خودش میورد. انقدر ما بچه و ساده بودیم که کلی برای همونا ذوق زده میشدیم. اقام وقتی فهمید مادرم سرکار میره همون یه زره جیره و مواجبمونم که گاهی صدقه سری بهمون میداد و قطع کرد. بعد چند ماه حتی دیگه کرایه اتاقمونم نمیداد. وقتی صاحب خونه برای اولین بار اومد پی کرایش و مادرم گفت بره از اقام بگیره. گفت عزت گفته دیگه کرایه شما به اون دخلی نداره و از خودتون باید بگیرم. شما هم یا کرایه اتاقو بده یاخالی کن مادرم چقدر با صاحب خونه بحث کرد که اینحا انباریه نه اتاق و.... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا تابحال مهمون لر های مهمون نواز و مهربونمون شدن😍 با کلی سادگی هرچی‌ که دارن‌ براتون میارن‌ و همه سعیشون‌ اینه که به مهمونشون‌ خوش بگذره😍 لرای عزیزمون بیان‌ بگن این‌ طرز تهیه درسته؟؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Javad Moghadam - Karbobala Nabar Zyadam (128).mp3
6.25M
مݩ بـے طُ صَغیـڔ ابـݩ فقیـڔ ابݩ حَقیـڔݦــ حُـسیـݩ🍃️ _امام حسین جان_ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f