eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️زندگی بالا و پایین دارد گاهی آرام و دلنواز ،گاهی سخت و خشن الهی قایق زندگیتون همیشه در حال حرکت به سوی بهترین های این دنیا باشه 🤍 سلام صبحتون بخیر 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یا رب.... - یا رب.....mp3
4.21M
صبح 8 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_هفتم اما این دعوا به همینجا ختم نشد. کوکب سر و صدای زیادی
مادرم از ادامه خوراکی های دیشب اقام اینا برامون اوردو بچه ها چه ذوقی میکردن. هرچی هم کوکب فحش و ناسزا میداد مادرم عین خیالش نبود و فقط میگفت تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.عزتم بیرونم کنه آژان خبر میکنم بچه های من از اینجا تکون نمیخورن. خلاصه تاشب کل کل داشتن اخر شب که شد اقام نیومد خداروشکر شب کاری بود و ما با خیال راحت خوابیدیم البته من بازم تا خود صبح تند تند دستشویی میرفتم. طوری که حتی مادرم پرسید چمه و باز خجالت کشیدم راستشو بگم گفتم دلدرد دارم مادرم برام چای نبات درست کرد و گفت با چادر شکممو ببندم طفلی هی میگفت کاش دستم نشکسته بود خودم ظرفارو میشستم. غروب مادرم یه سر به صدیقه خانم زد انگار صدیقه خانم با شوهرش حرف زده بود که اقامو اروم کنه.از بعدظهر باز دلشوره گرفته بودم و مدام کوکب و نفرین میکردم. پدرم که وارد حیاط شد نفسم بند اومده بود خداروشکر شوهر صدیقه خانم سریع خودشو بیرون انداخت و جلوی پدرمو گرف. صداشونو نمیشنیدم ولی دیدم بردش خونه خودشون.بعد یک ساعتم اقام به خونه برگشت همه بچه ها بی صدا یه گوشه نشسته بودن و از ترس جم نمیخوردن. همه اروم سلام دادیم که جوابی نشنیدیم. اقام گفت براش چایی ببرم و سریع اطاعت کردم.رفت سمت اتاق کوکب،پاشو داخل نذاشته بود که کوکب شروع کرد به نق و غر زدن که اینا به زور وارد خونه شدن و بندازشون بیرون و جایی که اینا باشن من نمیمونم. که با صدای خشمگین اقام که گفت دهنتو ببند تا روی سگم بالا نیومده ساکت شد و به حالت قهر رفت گوشه اتاق و زانوهاشو بغل کرد و دیگه حرفی نزد.و اینطوری ختم به خیر شد مثلا ماجرااما خب بعد یکی دو هفته کوکب که مرتب دنبال اذیت کردن ماها بود. انقدر جار و جنجال درست کرد و زیر گوش اقام خوند که اقام رفت با صاحب خونه صحبت کرد انباری ته حیاطو خالی کرد و با اینکه اصلا نمیدونستیم هدفش چیه در اخر ما رو همراه مادرمون راهیه اون انباریه نمور کوچیک کرد. فکرشو بکنید همون اتاقی هم که زندگی میکردیم دست کم از انبار نداشت اما اینجا دبگه صد پله بدتر از اونجا بود.بزور از ۷ ۸ متر میشد برای ۶ نفر ادم با چند تا بچه قدو نیم قد واقعا سخت بود زندگی تو اتاق به اون کوچیکی.اونوقت اتاق قبلیمون که دوتا اتاق تو در تو باهم ۱۷ ۱۸ متر بود موند برای اقام و اون کوکبه جزجیگر زده. یک هفته تموم داشتیم تمیز میکردیم مادرم که هنوز دستش بسته بود بسختی کار میکرد. پس بیشتر کارها بازم به عهده من بود فقط خداروشکر تا اون روز من دیگه خونریزیم قطع شده بود.مشکلاتمون بعد رفتنمون به اون اتاق صد برابر شد.قبلا اقام هروقت خونه بود بالاخره مجبور میشد نونی پنیری خریدی چیزی انجام بده.اما حالا دیگه راحت از زیر بار مسئولیت شونه خالی کرده بود. میدیدیم که وقتی میاد دستش پره ولی چیزی به ما نمیدادن مادرمم که سراغشون میرفت کلی حرف بارش میکردنو دست خالی برش میگردوندن. تنها کاری که پدرم لطف میکرد انجام میداد دادن ااجاره اون انباریه کذایی بود.همین شد که مادرم مجبور شد کم کم به فکر کار کردن و پول دراوردن بیوفته. اما خب یه زن جوان که از رو ستا اومده بود مگه چکار بلد بود؟ نون پختن و کره پنیر زدن و دوشیدن شیر و سر زمینای مردم کار کردن اسیاب کردن که ما بلد بودیم توی شهر خریداری نداشت کسی به کارش نمیومد. ارایشگری و خیاطی و اینجور کارام که البته اونموقع ها زیاد باب نبود اموزش میخواست که ما بلد نبودیم. موند یه نظافت و تمیز کاری که اونم باید کسی معرفیمون میکرد ما که جایی رو نمیشناختیم. خیلی روزای سختی بود واقعا اگه همسایه ها نبودن شاید از گرسنگی مرده بودیم. بیشتر شبها هیچی نداشتیم. و مادرم انقدر سر یه لقمه نون منت اقامو کشید و با کوکب دهن به دهن گذاشت دیگه خسته شد و بعد اینکه دستش خوب شد برای سیر کردن شکم ماها بطور جدی افتاد دنبال کار.تا بعد دوماه سپردن به این و اون و سرک کشیدن به هزار جا بالاخره تونست تو یه خونه قدیمی تو منطقه اعیون نشین کار پیدا کنه. کارشم تمیزکاری و شستو شو بود. طفلی صبح هوا روشن نشده میرفت شبا بعد تاریکی هوا میومد. وقتی میومد به جز دستمزدی که اونقدرها زیاد نبود.کلی خوراکی و رخت و لباس و وسایل خونه که صاحب خونه دیگه نمیخواست با خودش میورد. انقدر ما بچه و ساده بودیم که کلی برای همونا ذوق زده میشدیم. اقام وقتی فهمید مادرم سرکار میره همون یه زره جیره و مواجبمونم که گاهی صدقه سری بهمون میداد و قطع کرد. بعد چند ماه حتی دیگه کرایه اتاقمونم نمیداد. وقتی صاحب خونه برای اولین بار اومد پی کرایش و مادرم گفت بره از اقام بگیره. گفت عزت گفته دیگه کرایه شما به اون دخلی نداره و از خودتون باید بگیرم. شما هم یا کرایه اتاقو بده یاخالی کن مادرم چقدر با صاحب خونه بحث کرد که اینحا انباریه نه اتاق و.... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا تابحال مهمون لر های مهمون نواز و مهربونمون شدن😍 با کلی سادگی هرچی‌ که دارن‌ براتون میارن‌ و همه سعیشون‌ اینه که به مهمونشون‌ خوش بگذره😍 لرای عزیزمون بیان‌ بگن این‌ طرز تهیه درسته؟؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Javad Moghadam - Karbobala Nabar Zyadam (128).mp3
6.25M
مݩ بـے طُ صَغیـڔ ابـݩ فقیـڔ ابݩ حَقیـڔݦــ حُـسیـݩ🍃️ _امام حسین جان_ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جشن تولد لاکچری زمان ما.... 😁 خدایی کادوهاشم خوب بوده من فقط یه بارتولدگرفتم اونم برام همه یا لیوان اوردن یا سرویس کاسه بشقاب ملامین یا نهایتا روسری مشهدیا نخی که حقیقتا به درد سن من نمیخورد 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_هشتم مادرم از ادامه خوراکی های دیشب اقام اینا برامون اوردو
بعد رفتن صاحب خونه سر وقت اتاق اقام اینا رفت و اقامم نامردی نکرد گفت ناراحتی برو من دیگه زنی به اسم تو ندارم بچه ها رو هم نمیخوام. اون موقع مثل الان طلاق مد نبود ننم ترجیح میداد فقط اسم اقام تو شناسنامش باشه که نگن بیوه است. از حق و حقوق پدر فرزندی هم چیزی نمیدونستیم فکر میکردیم حق با اقامه میتونه مارو بخواد میتونه ام نخواد. ننم که دید دهن به دهن شدن با اقام بی فایده است بیخیالش شد و خودش کلا شد نون اور خونمون. خدا از کوکب نگذره هرچی اون زیر پوستش اب میوفتاد و شکمش جلوتر میومد به جاش ننه من روز بروز پیر تر و تکیده تر میشد. سنی نداشت حتی از زیبایی هم اگه بهتر از کوکب نبود پایین ترم نبود اما افسوس که بختش به بلندیه بخت کوکب نبود. تو همون روزا بود که یه روز صبح اقامو کوکب رفتن بیرون و تا شب نیومدن. ننم که از سرکار برگشت سراغشونو گرفت ماهم گفتیم از صبح رفتن. ولی اونشبو به خونه نیومدن. تا دو سه شب ننم میگفت حتما رفتن روستا اما وقتی یک هفته گذشت و خبری ازشون نشد یکم نگران شدیم. اما خب کاری از دستمونم بر نمیومد اما چند روز بعدش وقتی یه خانواده دیگه اومدن برای اجاره اون اتاق فهمیدیم فرار کردن یه جورایی که ما متوجه نشیم. خیلی بی انصافی بود ننم تا چند وقت گریه میکرد و حالش خوش نبود عصبی شده بود و مدام سر ماداد میزد. اونموقع ها نمیفهمیدم ولی بعدها بعش حق دادم اقام نامردی رو در حقمون کامل کرد. تو شناسنامه شوهر و پدر بود اما تو واقعیت.. تو واقعیت هیچی نبود هیچی بعد رفتن اقامو معشوقش زنای اونجا با مادرم خیلی بد شده بودن. بعدها فهمیدم میترسیدن مادم شوهراشونو از چنگشون دربیاره در حالی ک خدایی مادرم از گل پاکتر بود‌. تنها کسی که این وسط بازم بهمون لطف داشت همون صدیقه خانم بود و بقیه نه. روزا که مادرم میرفت همه کارها دیگه گردن من بود از شست و شو و غذا و رسیدگی به بچه ها. دیگه یاد گرفته بودم موقع عادت پارچه میذاشتم داخل لباسم که خیالم راحت باشه اما خب هنوز نمیدونستم چه اتفاقی تو بدنم افتاده و همچنان فکر میکردم مریضی ای چیزی گرفتم از بعد کتک اقام. عید اونسال خیلی تلخ بود همه همسایه ها رفته بودن شهرستانشون حتی صدیقه هم رفت و تنها ما مونده بودیم و خانواده تازه وارد. مادرم کارش از یک ماه قبل بقدری زیاد شده بود که گاهی منم میرفتم کمکش خواهر کوچیکمومیبردیم و بقیه رو دست صدیقه میسپردیم البته دیگه بزرگتر شده بودن بچه ها اونقدر ها رسسدگی احتیاج نداشتن.‌ اون روزها من تو اون خونه اعیون اشرافی همه کاری میکردم تا مادرم کمتر کار کنه‌. اما بازم انقدر خونه بزرگ بود و کارها زیاد بود که هر دو هلاک میشدیم. اگرچه شب عید پول نسبتا خوبی و انعام زیادی هم به من داد به همراه کلی رخت و لباس و خرت و پرت که برای اوردنشون وانت گرفتیم در واقع یه سری لوازم خانگی که دیگه مورد استفادشون نبود و به ما بخشیدن. وسیلع هایی که برای ما که تابحال هیچی نداشتیم خیلی عالی بودن‌. از جمله ی فرش چند دست رختخواب پرده، گاز پیکنیکی و یه سری لوازم اشپزخونه و... اما خب بعد اوردنشون به خونه انقدر خسته بودیم که نتونستیم جا بجاشون کنیم. قرار بود مادرم توی عیدم چند ساعتی رو هر روز بره سرکار به من گفت دیگه اونقدرا کاری ندارم حالا که عید شده تو نمیخواد بیای. خودم میرم تو بمون با برادرات وسیله های اتاق خودمونو مرتب کنید. خواهر کوچیکمم قرار شد باخودش ببره که زیاد تو دستو پامون نباشه. مادرم که رفت با برادرا مشغول شدیم تمیزکاری و کلی وسیله جابجا کردیم. نزدیکی های ظهر مادرم پول گذاشته بود تا باهاش نون بخریم دوتا برادرام باهم رفتن اون یکی هم تو اتاق از خستگی خوابش برد. من رفتم چند تا استکان قاشق از صبح بود لب حوض بشورم. این همسایه جدیده که جای اقام اومده بودن دوتا پسر با مادرشون بودن. سن و سال مادرشون زیاد بود و تقریبا از پا افتاده بود. برای سرویسم به زور میتونست سرپا بمونه همه کارهاشو پسراش میکردن. معمولا هم یکیشون روزا تا شب سر کار بود اون یکی شب تا صبح. سرایدار یه مجتمع تجاری بودن شیفتاشونو باهم جابجا میکردن بخاطر مادرشون. مشغول شستن ظرفها بودم و کلا از اطراف بیخبر که حس کردم کسی دستش و روی کمرم به حالت نوازش وار کشید. بدنم مور مور شد. عین برق از جام پریدم هوا و درحالیکه گره روسریمو محکم میکرد. با ترس تو چشماش نگاه کردگفت چیه مگه جن دیدی صدات کردم متوجه نشدی رفتم دست به اب میخوام دستامو بشورم. اروم کنار رفتم جلو اومد و جلوی شیر اب نشست و مشغول شستن دستاش شد. نگاهی از پایین پا تا صورتم انداخت و گفت‌... ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قديما بيسکويت ها هم با وفا بودند «مادر» ! اما الآن بيسکويت هاهم بی وفاشدن «های بای»...!! نیومده میره.......م سلام خداحافظ نمیدونم قد ما کوتاه بود یا قدیما برف بیشتر میومد!! نمیدونم دل ما خوش بود یا قدیما بیشترخوش میگذشت!! نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نبودیم!! نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود!! نمیدونم همه چی داشتیم یا چشم وهم چشمی نداشتیم!! نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم!! نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم ولی روزای خوبی داشتیم ... ツ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم تنگ است ، نمی دانم برای چیست این دل تنگی ! برای درب آن خانه، که نامش را بیاد دارم ، و هر گز فراموشش نخواهم کرد نامش را          ( خانه پدری ) برای شمعدانی های رنگارنگ کنار حوض ، ویا سنبل های آبی رنگ در باغچه ، برای بوی زعفران و دارچین غذاهایش ! دلم تنگ است : برای باغبان پیر باغ انگوری ، که در بالای بام سایبانش آرمیده و آهسته هر دم به سیگارش پکی آرام می زد ، برای خواب پشت بام ،       همان خانه برای خوردن یک استکان چای ، مخصوص با سماور نفتی ، در کنار مادر و قند های پهلویش ، برای نمناکی دیوارهای ، اطراف حیاط و اتاق های تو در تو، و کوچه پس کوچه های تنگ شهر و زادگاهم، همراه با هیاهوی بچه های پشت دیوار هر خانه ، دلم تنگ است برای کودکی هایم ، برای خاطرات همره بابا ، انتظار شیرین متل های نا گفته مادر ! برای دعواهای کودکانه با برادر هام ، و توپ و تشر های ظاهری مادر ، دلم تنگ است : برای کمانچه زن تنها و پیر دوره گرد ، داخل کوچه با دلی غمبار و نوای دل انگیزش ، هر دم نوای تازه سر می داد ، دلم تنگ است : برای خاطرات دوره دبستانم ، وان بچه ها و همکلاسی های پاک و ساده دل و رعنا ، و نیمکت های مالامال ، از بر نوشته ها و یادگاری هاش ، و نوشتن یادگاری ، دل تنگی بر در و دیوار ، دلم تنگ است : برای دود چوب های نیم سوز داخل تنور همسایه ، وبوی نان های داغ و تازه آن خانه و کلوچه های خوشمزه درون سفره رنگی ، نمی دانم برای چیست این دلتنگی نمی دانم !!!🥺🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
♾ اگه تو می‌دونی کاربرد خودکار در این تصویر چیه ؟ پس «یک جهان حرفِ مشترک داریم» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینطور که غرق آرامش صدای ♡معین♡ عزیز میشی تک تک عکس نوشته هارو بخون و غرق گذشته هاشو😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب.. ✨بهانہ ی قشنگیست 🌙برای سکوت ✨شب، طبیعت هم ساکت است 🌙و بہ صدای خدا گوش می دهد ✨سکوت کنیم 🌙تا صدای خدا را بشنویم...! شبتون بخیر🌹 ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸گر نداری دانشِ ترڪیبِ رنگ 🌸بین گل‌ها زشت یا زیبا مڪُن 🌼خوب دیدن شرط انسان بودن است 🌼عیب را در این و آن پیدا مڪُن 🌷سلام دوستان مهربان 🌷صبحتون زیبا و آرام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نوستالژی نوروزی براتون پیدا کردم،از جنس سرود و ترانه ازون جالب تر تصاویرشه که حال و هوای مردم دم دمای نوروز دهه،شصت و هفتاد رو نشون میده آخ که چه روزهایی بود یادتون میاد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی ابدی نیست... - زندگی ابدی نیست....mp3
5.91M
صبح 9 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_نهم بعد رفتن صاحب خونه سر وقت اتاق اقام اینا رفت و اقامم نا
اسمت چی بود گفتم حوریه گفت مثل اسمت خیلی قشنگیا حوری خانم عین فرشته ها میمونی و بلند شد سرپا یه قدم بهم نزدیک شد عین مسخ شده ها سرجام میخ شده بودم. فاصله صورتش با من کمتر از یک وجب بود طوری که هرکی میدید انگار میخواست منو ببوسه. اومدم عقب برم که پام به شلنگ آب گیر کرد و نا غافل داشتم کله پا میشدم. توی زمین و هوا معلق بودم که دستش زیر کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد همونطور که منو تو هوا گرفت ناغافل بوسه ای روی صورت یخ زدم نشوند و لبخندی زد. همه بدنم عین کوه یخ سرد سرد بود اما حس میکردم همه وجودم از درون یخ یهو اتیش گرفت. اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم هم ترسیده بودم هم پاهام قفل شده بود. نه نای راه رفتن داشتم و نه توان حرف زدن . دستامو توی هم گره کردمو همینجور عین خنگا هنوز نگاهش میکردم. اونم لبخند میزد و با هر نگاه چشمکی حوالم میکرد. خدا خدا میکردم بره اما چشم ازم بر نمیداشت. که یک دفعه صدای کلید انداختن برادرم باعث شد خودشو جمع و جور کنه‌ منم از فرصت استفاده کردم سریع چند تا استکانو اب کشیدم و بدو داخل اتاق رفتم. اون روز گذشت ولی دیگه فهمیده بودم باید بیشتر حواسمو جمع کنم. سعی میکردم وقتی مادرم نیست تا جایی که میشه بیرون نرم حتی برای دستشویی رفتن از برادرم میخواستم همراهم باشه. همه میگفتن چت شده تو که ترسو نبودی ولی من تاریکی یا تنهایی رو بهانه میکردم و میگفتم یه شب خواب بد دیدم. عید اون سال همینطوری گذشت سیزده بدر که از راه رسید شاید من خوشحالترین بودم. خداروشکر با تموم شدن تعطیلات همه برگشتن و اون موضوع هم تقریبا فراموشم شد. یکسال به همون منوال گذشت و زندگی ما همونطوری ادامه پیدا کرد. یکی دوبار دیگه همون اقا خواست بهم نزدیک بشه که خداروشکرهر بار خدا باهام بود و نتونست اذیتم کنه. از اقام هیچ خبری نبود. البته یه ادرس از محل کارش داشتیم که مادرم ترجیح میداداصلا سراغی ازش نگیره. یادمه دوباره زمستون شد و سر سفره شام بودیم که در اتاق و زدن. برادرم در و باز کرد از دیدن شخصی که پشت در بود همگی قاشقه حاویه کله جوش تو دستمون خشکش زده بود.. اقام.. هیچکس حرفی نزد. برادرام که کوچکتر بودن زودتر از شوک دراومدن و سلام دادن اقام در کمال پر رویی انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه داخل شد و درو بست. حتی مادرمم چیزی نگفت. بدون حرف کنار سفره نشست و مادرمم به من گفت یه کاسه قاشق دیگه بیارم. براش یکم کله جوش ریخت و جلوش گذاشت. راستش همگی انقدر شوکه بودیم که از خوردن افتادیم. و تنها پدرم بودم که مشغول خوردن بود. چقدر دلمون میخواست بدونیم برای چی اومده چرا تنهاست و چه اتفاقی افتاده اما هیچ کس حرفی نزد. تا اینکه خود پدرم رو به برادرم گفت برو سر کوچه کوکب منتظره بهش بگو بیاد اینجا. پس هنوز کوکب بود..... برادرم که با نگاهش انگار میخواست از مادرم اجازه بگیره وقتی تایید سر مادرمو دید کاپشنش رو پوشید و رفت و به پنج دیقه نکشید همراه کوکب برگشت. یه بچه بغل کوکب بود هنوز ندیده دوسش نداشتم. رومو ازش گرفتم باخودم فکر میکردم چرا مادرم اقامو بیرون نکرده این که خیلی وقته سایشو از سر ما کم کرده. از خونسردیه مادرم حرصم گرفته بود ازینکه الان اقامو کوکب غذا بخورن من باید بشورم آدم تنبلی نبودم اما نمیدونم چرا انقدر دلم چرکین شده بود. کوکب با تعارف اقام بچه بغلشو که خواب بود یه گوشه خوابوند و اومد سر سفره مادرم قابلمه رو گذاشت جلوش. یه لحظه متوجه شدم کوکب جا خورد مادرم گفت بیشتر از این کاسه نداریم. هیچی نگفت مشغول خوردن که شد مادرم رو به من گفت حوری جان مادر تو خسته شدی امروز برو زودتر بخواب. یکم تعجب کردم از رفتار مادرم چیزی نمیفهمیدم. موقع رفتن گفت خواهرتم بخوابون اونم بردم یه گوشه خوابیدیم ولی بیدار بودم. دیدم اقام کنار رفت و یه گوشه دراز کشید . کوکبم همین که غذاشو خورد سمت بچش رفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوختوم گرمه ، گرمه گرمه👋🏻👋🏻 تو این هوا فقط آبدوغ خیار جوابه یعنی شهر ما ناهار فقط همین‌ حالتوکوک‌ میکنه خیلی گررررممممههههه🤒 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5794416039177495945.mp3
2.21M
- «بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم.‌.» برای همه ی آشناهایی که دیگه غریبه شدن.💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه به جای لامپ یه روزگاری از این استفاده کردین باید عرض کنم که خودتون هم نوستالژی شدین😁😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f