eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا...! قلب مرا به آنچه برای من نیست وابسته مگردان ✨شبتون بخیر✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺براتون آرزو میکنم 🌸یک روز پراز آرامش 🌺یک عالمه شادی از ته دل ‌🌸ساعاتی دوست داشتنی 🌺یک عالمه دلخوشی 🌸وروزی پر از خاطرات قشنگ و ماندنی 🌺تقدیم به قلب مهربون شما 🌸سلام صبح آدینه تون گلبارون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما کدوم بازی بچگیاتونو دوست داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نقاب.... - @mer30tv.mp3
5.22M
صبح 11 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوششم اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد داش
گفتم پول ندارین ؟ گفت نه از کجا کی بهم پول داده ؟ نه برنج داریم نه روغن خوب نیست که خودمم از خونه برم بیرون تو باید این کارو بکنی گفتم اون همه برنج داشتیم تموم شد ؟ گفت آره دیگه تو کاری رو که میگم بکن گفتم باشه بگین چیکار کنم انجامش میدم گفت دوتا النگو بهت میدم برو بازار چند جا قیمت کن هر کس بیشتر خرید بده به اون بعدام برو چیزایی که برات می نویسم رو بگیر و بیار وقتی بر می گشتی برو قصابی بگو یک رون گوشت با دنده بده مامانم میاد حساب می کنه گفتم من خجالت می کشم نسیه بگیرم گفت بهش میدم ولی الان نه پول لازم داریم معلوم نیست عمه ات اینا چند روز می مونن گفتم تازه من برم النگو بفروشم ؟بلد نیستم می ترسم سرم کلاه بزارن گفت قربونت برم مادر حواست رو جمع کن چاره ای نداریم نزاری گلرو بفهمه بچه ام دو روز اومده خونه ی باباش غصه می خوره گفتم خب بهش بگم کجا میرم ؟گفت مدرسه گفتم ولی بهش گفتم که امروز نمیرم با بی حوصلگی گفت ای مادر چرا اینقدر از من حرف می کشی یک چیزی بگو دیگه برو زود باش یک ناشتایی بخور و راه بیفت زود برگرد که بتونم ناهار درست کنم با لیستی که مامان داده بود و دوتا النگو به هوای مدرسه از خونه رفتم بیرون تا میدون پیاده رفتم و سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم بازار برام آشنا بود زمانی که آقاجونم زنده بود زیاد میومدیم و هر بار مامان یک تیکه طلا برای خودش یا ما می خرید و حالا داشت دونه به دونه اونا رو می فروخت و خرج می کرد در حالیکه هیچ امیدی به آینده نداشت چند تا طلا فروشی رفتم و قیمت گرفتم تا بالاخره وارد یک طلافروشی بزرگ شدم تا یکبار دیگه قیمت بگیرم و سرم کلاه نره النگو ها رو گذاشتم روی شیشه ی جلوی مرد فروشنده و گفتم می خوام قیمت شو بهم بگین اگر خوب خریدین میدم به شما که شنیدم منو صدا زد پریماه ؟ تویی ؟سرمو بلند کردم و دیدم سالارزاده اس لبخند معنی داری زد و گفت سلام می خوای طلا بفروشی ؟ از اونجایی که بشدت ازش بدم میومد با اوقاتی تلخ گفتم سلام آقا بله اگر خوب بخرین گفت پس شما واقعا وضع تون خوب نیست من فکر کردم می خواین پول ما رو ندین گفتم ببخشید این حرف رو می زنم کافر همه رو به کیش خود پندارد خانجون من زن به اون مومنی صد تا قسم خورد باور نکردین همون جا هم همه طلا هاشون رو فروختن و دادن به شما اینا هم آخراشه پدر من فوت کرده دیگه در آمدی نداریم کاش اون زمان اون همه به من سخت نمی گرفتین النگو ها رو گذاشت روی ترازو و کشید و گفت چند قیمت بهت دادن ؟گفتم شما چقدر می خرین من اصلا بهتون اطمینان ندارم گفت من می دونم بهت نُه صد تومن قیمت دادن ولی اینا هزار و صد تومن می ارزه اون راست می گفت همین قمیت رو بهم داده بودن گفتم خیلی خب برش دارین می فروشم گفت پریماه اینا پیش من امانت باشه هر وقت پولشو آوردی بهت میدم میزارم توی گاوصندوق گفتم نه لازم نیست چون فکر نمی کنم پول دستم بیاد هزار و صد تومن شمرد و پول ها رو گذاشت توی یک پاکت و گفت بزار توی کیفت یک وقت توی بازار ازت نزنن از این طور اتفاق ها خیلی اینجا میفته پول ها رو گذاشتم توی کیفم و گفتم ممنون , و خواستم از طلا فروشی برم بیرون که با نگاهی موذیانه و لبخندی که به لب داشت روی میز جلوش خم شد و گفت الان خاکستریه شونه هامو بالا انداختم و گفتم واقعا که دلتون خوشه و در باز کردم و با سرعت از اونجا دور شدم. ولی حال عجیبی داشتم احساسی که تا اون زمان تجربه نکرده بودم حس می کردم تحقیر شدم دلم نمی خواست اون مرد که به نظرم آدم خوبی هم نبود منو در حال فروش النگو های مادرم ببینه سالارزاده النگو هایی رو که من چند جا قیمت کرده بودم دویست تومن بالاتر خرید ومن یک کلمه حرف نزدم و فورا قبول کردم و حالا فکر می کردم از روی ترحم این کارو کرده سر بازار ایستادم و تصمیم گرفتم برگردم و النگو ها رو پس بگیرم ولی این فکر به نظرم احمقانه اومد به راهم ادامه دادم و تا خرید کردم و خودمو به خونه رسوندم دیگه اعصابم خرد شده بود و مسبب همه ی این بدبختی ها رو مامانم می دونستم .دوباره یاد اونشب لعنتی افتادم و اشک ریختم و تا خونه بهش بد بیراه گفتم بعد یاد حرف سالارزاده افتادم که بازم در مورد رنگ چشم من حرف زده بود و چندشم شد و همینطور که حرص می خوردم و از زمین و زمان شکایت داشتم خرید کردم برنج و روغن و حبوباتی که مامان سفارش داده بود رو با شاگرد مغازه دار فرستادم خونه و خودم رفتم گوشت بخرم ولی پولشو دادم نمی دونم از روی لج با مامانم بود یا خجالت می کشیدم بگم نسیه می خوام بار سنگینی رو حمل می کردم و میرفتم بطرف خونه که بطور معجزه آسایی یحیی رو روبروم دیدم.اون تنها کسی بود که می تونست آرومم کنه یک نفس عمیق همراه با ناله از گلوم خارج شد و همون جا ایستادم تا بهم رسید ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مــرغ ✅ نمک ✅ فلفل ✅ دارچین ✅ پیاز ✅ تخم مرغ ✅ لیمو ترش تازه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
500_54618637312163.mp3
8.98M
🎶 نام آهنگ: فکر بهار 🗣 نام خواننده: جهان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی این کارو میکرد ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوهفتم گفتم پول ندارین ؟ گفت نه از کجا کی بهم پول داده ؟ ن
با دیدن من هیجان زده پرسید پریماه چی شده تو چرا رفتی خرید این چه حال وروزیه تو داری ؟مگه من مُردم چرا به من نگفتی ؟ من که هر روز بهتون سر می زنم بدون اینکه گریه کنم اشک میریختم و بهش نگاه می کردم چیزایی که خریده بودم رو از دستم گرفت و ادامه داد حالا چرا اینطوری شدی چرا گریه می کنی ؟حیف اون چشم های قشنگت نیست که اینطور اشک می ریزی ؟ حرف بزن نکنه خسته شدی ؟می خوای یک جا بشینی؟گفتم: نپرس یحیی یحیی حالم اصلا خوب نیست دارم خفه میشم یک چیزی بگو آروم بشم نمی خوام اینطوری برم خونه گفت خدا منو مرگ بده تقصیر منه خودم باید اینا رو می خریدم آخه هر وقت به زن عمو گفتم جواب داد خودم رفتم خرید. گفتم یحیی اصلا موضوع این نیست کاش می تونستم به تو بگم ولی نمیشه من باید خفه بشم و حرف نزنم ولی دیگه طاقت ندارم به خدا دیگه نمی تونم تو فقط یک چیزی بگو منو آروم کن نباید اینطوری برم خونه گلرو اومده با هومن و عمه و شوهرش مهمون داریم نمی خوام با این حال روز منو ببینن گفت پس تو حالا سر صبح کجا رفته بودی ؟گفتم هیچی توی خونه نداشتیم پولم نداشتیم رفته بودم بازار النگو های مامان رو بفروشم و خرید کنم گفت ای داد بیداد کی اومدن ؟گفتم امروز صبح زود با اتوبوس راستی گلرو هم حامله اس اونقدر صبح خوشحال بودم که فکر نمی کردم به این زودی دوباره بهم بریزم گفت آخه چرا تو رو فرستادن دنبال یک همچین کاری ؟خب حق داری ناراحت بشی تو خیلی ناز نازی بار اومدی یک مرتبه نمی تونی این چیزا رو تحمل کنی ای لعنت به من باید زودتر یک کاری می کردم خیلی بی عرضه و بی لیاقتم گفتم قربونت برم با این حرفا من آروم نمیشم تو چه تقصیری داری بیگناه تر ازمن.گفت خانجون این بار با عمه بد رفتاری نکرد؟گفتم نه فکر نمی کنم دقت نکردم ولی همه توی اتاق خانجون زیر کرسی جمع بودن پیداست که دیگه براش مهم نیست مخصوصا که گلرو عروس اوناست حتما ملاحظه می کنه گفت می خوای حالت خوب بشه ؟ یک خبر خوب برات دارم گفتم زود بگو داریم می رسیم شاید بهتر شدم گفت به زودی عروسی می کنیم داره وضعم خوب میشه سید هاشم یادته؟همونی که باهاش کار می کنم راستش هم به من لطف داره و هم اعتماد چند وقته که زمزمه اش رو می کرد که توی فروش فرش ها منو شریک کنه حالا انجام شد قرار شده هرچی فروختم بیست در صد از سودش مال من باشه گفتم یعنی اینطوری بهتر میشه ؟ گفت معلومه من مشتری پیدا می کنم و هر چی بیشتر بفروشیم پول بیشتری گیرم میاد گفتم مامانت رو هم راضی کن زودتر عقد کنیم و من از این خونه برم دوتایی کار می کنیم زندگی خودمون رو می سازیم.راستی یحیی تو این موقع روز اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید سرکار باشی گفت آره این طرفا کار داشتم گفتم یک سر به شما ها بزنم این خبر رو بهت بدم می خواستم بمونم تا تو از مدرسه بیایی اصلا فکرشم نمی کردم که نرفته باشی ببینم بهتر شدی ؟گفتم آره مثل اینکه آرومم یحیی به اندازه خوردن یک چای نشست و اونا دید و رفت منم رفتم مطبخ تا به مامان کمک کنم با اوقاتی تلخ گفتم دیگه خواهش می کنم منو دنبال همچین کارایی نفرستین گفت حالا ببین یک قدم بر داشتی داری منت می زاری خوبه که من اصلا به تو کار نمیدم نمی فهمی من توی چه شرایطی هستم ؟یکم ملاحظه کن خواهرت چند روز اومده خوب نیست ناراحتش کنیم مخصوصا که حامله هم هست گفتم می دونین النگو ها رو به کی فروختم ؟ گفت منظورت چیه ؟ گفتم سالارزاده توی بازار طلا فروشی داره اونم یکی از بهترین مغازه ها با تعجب پرسید خودش یا پسرش بود ؟گفتم چه فرقی می کنه پسرش بود داشتم از خجالت آب می شدم گفت خب مادر اون همه طلا فروشی چرا رفتی به اون فروختی ؟گفتم نمی دونم اولش که متوجه نشدم بعدام دویست تومن بیشتر خرید وسوسه شدم و دادم بهش گفت آره جون خودش اون مرتیکه ی پول دوست میاد دویست تومن بیشتر از تو بخره ؟این دوتا النگو هم پهن بود و هم تو پر هفت هشت سال ییش با بابات رفتیم خریدیم هزار و پنجاه تومن خدا بیامرز می گفت هر چی می تونی طلا بخر نگه دار برای روز مبادا من مطمئنم که خیلی بیشتر می ارزیده در حالیکه از مطبخ بیرون میرفتم گفتم واقعا که شما ها هم که خوب مزد دستشو دادین اینو گفتم و با سرعت رفتم به اتاق خانجون که همه اونجا جمع بودن.سالها پیش وقتی آقاجون من نه سالش بود و عمو حسن شش ساله خانجون خبر دار میشه که پدر بزرگم زن گرفته اون زمان قیامتی بر پا میشه و پدر خانجون عصبانی میشه و کتک کاری بدی بین شون اتفاق میفته که همون موقع پدر بزرگم لج می کنه کلا خانجون و دوتا بچه اش رو رها می کنه و دیگه سراغشون نمیادخانجون تعریف می کرد که گرسنه و بی پول مونده بودن تا اینکه آقاجونم توی سن ده سالگی میره سرکار و خرجی اونا می داده. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک موقع خانجون متوجه میشه پدر بزرگم کلا از تهران رفته دیگه اونو هرگز نمی ببین.تا خبر فوتش رو براشون میارن و همین عمه ی من میاد و میگه که من خواهر شما هستم خانجون نمی تونه اونو قبول کنه ولی آقاجونم دور از چشم خانجون با عمه که گرگان زندگی می کرد رفت و آمد پیدا می کنه و بهم علاقمند میشن و بالاخره گلرو هم برخلاف مخالفت های خانجون که می گفت شما ها دشمن جون من شدین این دختر منو یاد خیانت آقات میندازه و نمی تونم تحمل کنم عروس همون عمه ی من شد و اینطوری کم کم خانجون هم با این موضوع کنار اومد و این اولین باری بود که با عمه بد رفتاری نمی کرد .اون روز خیلی دلم می خواست با گلرو درد دل کنم و همه چیز رو بهش بگم و ازش بخوام کمکم کنه تا بتونم حوادث گذشته رو به دست فراموشی بسپرم ولی نمی دونم صلاح ندونستم یا دلم نیومد خواهرم رو ناراحت کنم بازم سکوت کردم و تصمیم گرفتم به تنهایی با این راز بسوزم و بسازم و اون لحظه فهمیدم جز خدا کسی نیست به دادم برسه و فقط می تونم با اون درد دل بگم لبخند زدم و خندیدم تا کسی از پس اون خنده های ظاهری من غم و اندوه که در دلم جا خوش کرده بود رو نبینه روز بعد طرفای غروب عمو و زن عمو بعد از مدت ها اومدن به خونه ی ما خوب فامیل بودیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم حتی از اومدنشون خوشحال هم شدیم و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بتونم دوباره دل زن عمو رو بدست بیارم تا با ازدواج منو و یحیی موافقت کنه احساس می کردم مامان هم دلش می خواسته که با اونا آشتی کنه اینطوری خیلی تنها شده بودیم. یحیی هم سر شب اومد و دوباره خونه ی ما شور حال پیدا کرده بود مامان فورا شام درست کرد و به زور اونا رو نگه داشت ولی نمی دونستم که زن عمو با نقشه ای از قبل کشیده شده دوباره به خونه ی ما اومده .هدیه دختر عمه ی من بود و یکسال از من کوچکتر قد کوتاهی داشت و ریزنقش و سبزه رو و خیلی با نمک بود مثل هومن ساده و بی ریا و مهربون از وقتی گلرو عروس اونا شده بود دوستی عمیقی با هم پیدا کرده بودن طوری که همه ی لحظات شون رو با هم میگذروندن اونشب سفره بزرگی توی اتاق کنار سرسرا پهن شد دور هم نشستیم با اینکه همه ی حواس من این بود که از زن عمو پذیرایی کنم و دلشو بدست بیارم نمی تونستم یاد آقاجونم نیفتم که چقدر دوست داشت این طوری دور هم جمع بشیم بعد از شام همه ی بزرگتر ها برای خوردن چای رفتن به اتاق خانجون زیر کرسی و ما جوون ها همون جا موندیم گلرو روی پای من لم داده بود و هومن و یحیی با هم گرم گرفته بودن و مثل روزای گذشته چیزایی می گفتن که ما رو به خنده وا می داشتن که یک مرتبه مامان صدام زد پریماه بیا کارت دارم صداش طوری بود که منو ترسوند فورا رفتم ببینم چیکارم داره مچ دستم رو گرفت و کشون کشون برد به اتاق خودشو در رو بست و با حالی پریشون گفت مادر الهی دورت بگردم نترس هول نکن خوب گوش کن ببین چی میگم و با هم فکر کنیم و یک راه چاره پیدا می کنیم گفتم راه چاره برای چی مامان ؟ چی شده تو رو خدا زودتر بگین دارم پس میفتم گفت پریماه زن عموت زن عموت گفتم خب ؟ زن عموم چی ؟ گفت تو رو خدا آروم باش بزار درست فکر کنیم ما نباید به ساز اون برقصیم گفتم مامان ؟ خواهش می کنم بگین چی شده ؟ گفت وای مادرت بمیره الهی حالا باید چیکار کنیم ؟زن عموت هدیه رو برای یحیی خواستگاری کرد و عمه ات هم قبول کرد وتموم شد و رفت می دونی عمه ات از خدا خواسته گفت کی از شما بهتر و کی از یحیی مناسب تر فقط باید به هدیه بگم و نظرشو بپرسم ولی می دونم که اونم می دونه که یحیی چقدر پسر خوبیه قبلا حرفشو زده بودیم باورت میشه ؟ به همین راحتی زن عموت کار خودشو کرد بدنم چنان به لرز افتاده بود که نمی تونستم خودمو روی پا نگه دارم و اونقدر عصبانی بودم که قدرت گریه کردن هم نداشتم. با تندی گفتم زن عمو غلط کرده با هفت کس و کارش محاله یحیی هدیه رو بگیره زنیکه کور خونده خیال کرده جلوی ما این کارو بکنه من دست از یحیی بر می دارم ؟حالا می دونم چیکار کنم چنان یحیی رو پر کنم و بندازم به جونش که بیاد جلوی جمع به غلط کردن بیفته من اون کسی نیستم که از پس زن عمو بر نیام خواستم از اتاق بیام بیرون که مامان بازوی منو گرفت و گفت الان کاری نکنی آبروی خودمون جلوی عمه ات اینا میره صبر داشته باش بزار به موقعش گفتم مامان من برای خیلی چیزا دارم صبر می کنم دیگه ندارم صبری برام باقی نذاشتین دست دست کنیم یحیی رو از دست میدم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم اون نباشه من میمیرم می فهمی ؟گفت خب من و تو که می دونیم یحیی دلش پیش توست پس بزارش به عهده ی خودش تو کاری نکن وضع بدتر میشه گوش کن به حرفم به یحیی بگو اون خودش درستش کنه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باجه تلفن همگانی چهارراه ولیعصر ۴۰ سال قبل! 🔹عکسی از باجه تلفن در چهار راه ولیعصر تهران در دهه ۶۰ زمانی که مردم به ندرت در خانه خود تلفن داشتند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f