نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدودوازده داد زدم سرش تو غلط می کنی کار من و آقات به شما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوسیزده
گفتم خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که این کارو نکنم اون تلافی می کنه اون کارو نکنم برام بد نشه همون بهتر که یک دل یک جهت وایسم جلوش دیگه می خواد چیکار کنه برای اینکه من قهر کردم این کارو کرد حالا بیاد من بکشه به خدا کَکَم نمی گزه.. هر کاری می خواد بکنه ,بکنه.خان باجی سری تکون داد و گفت :من همیشه تو رو تحسین می کردم خان بابا هم همینطور از وقتی حیدر اومد و گفت که عباس چه دسته گلی به آب داده مثل مرغ پر کنده شد آروم و قرار نداره …می خواست خودش بره و اونو بزنه من نگذاشتم ترسیدم سکته کنه.گفتم نه بابا چه کاریه پیر مرد گناه داره حالا گیریم رفت و اونو زد بعدش چی ؟ چه اتفاقی میفتاد؟ فایده نداره که کاریه که نباید میشد شد…خان باجی گفت آخه بیشعور زندگی خودش خراب کرد همه ی تهرون به حال شما غبطه می خوردن. هر کی منو می دید تعریف می کرد, اِ..اِ ..اِ چه طوری آتیش زد به زندگیش آخه نمی دونم والله شاید اگر باهاش حرف می زدم اینقدر بی قرار نبودم.خان باجی اونشب رو پیش من موند و تونست کمی منُ آروم کنه بالشتم رو گذاشتم نزدیک اونو کنارش خوابیدم از دیدن اون همیشه احساس خوبی پیدا می کردم و اون زمان بیشتر از پیش بهش نیاز داشتم.اوایل اسفند بود در کمال ناباوری هیچ خبری از اوس عباس نداشتم اگرم کسی خبر داشت جرات نمی کرد به من بگه تو خونه ی ما اصلاً حرفی از اون زده نمی شد ….ولی نگاهمون غم اونو داشت و جای خالی اون یه جورایی نمی گذاشت که هیچ کدوم رنگ شادی رو ببینیم هر کاری می کردیم نمی شد اون خونه ماتمکده بود.از همه بیشتر اکبر عصبانی و پرخاش گر شده بود و به خاطر هر چیزی داد و هوار راه مینداخت. می خواست برای دخترا پدری کنه و مسئولیت اونا رو به شونه های کوچیکش بگیره.خوب معلوم بود که سختش بود و اذیت می شد یک بار بهش گفتم من اشتباه کردم به تو گفتم که حالا مرد خونه ای لازم نیست بزرگتری کنی بازم عصبانی شد و بعدم با بغض خوابید.دلم براش می سوخت …..اون الان در حال رشد بود و احتیاج به پدری داشت که تحسینش می کرد و این ضربه برای روح کوچیک اون خیلی زیاد بود نه تنها اکبر بقیه ی بچه ها هم همین احساس رو داشتن.تا اینکه کسانی که برای دیگ سمنوی من نذر داشتن اومدن و منو یاد نذرم انداختن زود گندم گرفتم و خیس کردم.وتونستم به موقع اونا رو برسونم.باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقاجان خرج شام رو دادن و منم با فروش گردنبدی که اوس عباس برام خریده بود بساط سمنو پزون رو راه انداختم …عباس آقا شوهر ربابه ، حبیب شوهر کوکب و رضا شوهر زهرا و قاسم پسر رقیه و اکبر و حیدر که از شب قبل برای کمک اومده بود به خوبی به همه ی کارا رسیدن …همه چیز مثل سالهای قبل بود رفت و آمد ها مهمون ها دعاها و نذری ها.هیچ چیز فرقی نکرده بود فقط یک نفر نبود و همون باعث می شد شور و حال هر سال رو نداشته باشه…مگه می شد ؟ فراموش کردن اوس عباس و ندیده گرفتن اون … خیلی برام سخت بود از حرف مردم هم می ترسیدم اگه بیان و بخوان منو ناراحت کنن ؟اگه بخوان دق و دلی اون کارایی که اوس عباس با من می کرد و مورد حسادت اونا می شد حالا به روم بیارن باید چیکار می کردم.ولی هیچ کس حتی یک نفر سراغ اوس عباس رو نگرفت و ازم در موردش نپرسید انگار اصلا نبوده.من اون سال بیشتر از همه خودم دیگ رو هم می زدم چون اولاً می خواستم با کسی رو برو نشم دوماً می تونستم اونجا گریه کنم و کسی به من ایرادی نمی گرفت… اگر این کارو نمی کردم دلم می ترکید … و از فاطمه ی زهرا می خواستم که مهر اوس عباس رو از دلم ببره و به روح و جسمم قرار بده.یک بار قاسم اومد جلوی من وایساد و گفت خاله بده به من خسته شدی.حسوم رو دادم به اون ، اومدم که برم گفت :خاله جون منم آخه حاجت دارم …گفتم قربونت برم حاجتت چیه ؟گفت یادته یه قولی به من دادی ؟ گفتم نه خاله جون چه قولی ؟ گفت بَه خاله ؟ یادت نیست قول دادی من دامادت بشم ؟ گفتم آره یادمه کی از تو بهتر ولی اگه نیره رو می خوای صبر کن هنوز خیلی کوچیکه توام هنوز وقت زن گرفتنت نیست صبر کن اگر دو سه سال دیگه بازم خواستی می دمش به تو من که خودم خیلی تو رو دوست دارم ولی هنوز زوده گفت پس همین جا قسم بخور که فقط نیره رو بدی به من.گفتم باشه قربونت برم ولی توام قول بده که اصرار نکنی و صبر کنی.وقتی که همه مشغول خوردن شام بودن حبیب و رضا قابلمه ها رو از دم در می گرفتن و می دادن به اکبر و قاسم و اونا می دادن به آشپز و عباس آقا جمشیدی ظرفا رو پر می کردن و همین طور اونا رو برگردونند دم در و به دست مردم می دادن.ملیحه داشت با دختر رقیه و چند تا بچه ی دیگه بازی می کرد.من دیگه ندیدمش و داشتم پذیرایی می کردم که یه دفعه دیدم داره یه گوشه گریه می کنه دیس پلو دستم بود فوراً دادم به زهرا و رفتم ببینم چی شده.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عاشق وایب این آنتیک فروشی شدم
ظرف های گل سرخی و چراغ والور آدمو میبره تو بچگی و خونه مامان بزرگ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ مشکلات درونت به دست خودت حل میشه
🔹طرف توی خونهاش بود و میخواست بره بیرون.
🔸کلید ماشینش رو از روی میز برمیداره. همین که میخواد بیاد بیرون، برق قطع میشه و پاش گیر میکنه به میز و کلیدهاش میفته روی زمین.
🔹فضا کاملا تاریک بود. هر چی روی زمین رو میگرده، پیداش نمیکنه.
🔸یه لحظه نگاه میکنه میبینه هوای بیرون روشنتر از داخل خونهست.
🔹به خودش میگه:
چقدر تو احمقی! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید میگردی!؟
🔸میره بیرون از خونه و تو کوچه دنبال کلیداش میگرده.
🔹توی این لحظه همسایهاش هم میاد بیرون و میبینه اون داره دنبال چیزی میگرده.
🔸بهش میگه:
چی شده؟ کمک میخواید؟
🔹میگه:
آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون میگردم!
🔸میگه:
صبر کن منم کمکت کنم.
🔹بعد از چند دقیقه ازش میپرسه:
حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟!
🔸میگه:
داخل خونه!
🔹همسایه با تعجب میگه:
توی خونه گم کردی، داری بیرون دنبالش میگردی؟
🔸میگه:
خب ابلهانهست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی!
💢 حالا هم خیلی از ماها مشکلاتی داریم در درونمون که به دست خودمون حل میشه ولی داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش میگردیم. تازه بعضیها هم میخوان کمکمون کنن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یه بقالی خیلی بزرگ میخواد دورِ میدونِ اصلی شهر ، درست جایی که همه آدما از کنارش رد میشن؛ روی شیشه ش بنویسم : "دلخوشی موجود است"
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرتون تیپ و استایل های اون موقع بهتر بود یا الان؟😊
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیزده گفتم خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوچهارده
بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد جلو و آهسته گفت آقاجون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد و گریه اش شدید تر شد و خودشو انداخت تو بغل من.نمی دونم چه حالی داشتم واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس اونجا بود چه احساسی داشتم ….. ولی یک جوری قلبم آروم گرفت .. قلبی که مدتها بود تند می زد به یک باره ساکت شد ….بازم میگم نمی دونم از چی بود …شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش!!! یا اینکه بالاخره اومده بود !!! یا اینکه فهمیدم اون طوری که فکر می کردم ما رو فراموش نکرده !!!! به هر حال رفتم سر دیگ سمنو و اشکهام ریخت و گفتم: ممنونم خانم خیلی ممنونم…
آخر شب شنیدم که رضا داشت به زهرا می گفت دلم برای آقاجون سوخت سعی می کرد ما اونو نبینیم هنوزم وایساده اونجا صد تا سیگار کشید هر وقت دیدمش سیگار دستش بود … ما وانمود کردیم اصلا ندیدمش ولی همه داشتن از اومدن اون حرف می زدن … من خیلی خودداری کردم و به روی خودم نیاوردم …رقیه منو صدا کرد و گفت می دونی ؟ گفتم نمی خوام بدونم و رفتم دوباره کنار دیگ.اونشب اونقدر دیگ رو هم زده بودم که تا یک هفته بدنم درد می کرد و کف دستم تاول زده بود.صبح وقتی بچه ها سمنو ها رو تو در و همسایه بخش می کردن بازم اونو دیدن که همون جا وایساده …رضا و حبیب رفته بودن و باهاش حرف زده بودن… اون گفته بود همین الان اومدم سمنو ببرم آخه امسال تازه من حاجت دارم … عزیز جان فهمید من اومدم ؟ بهش نگین نمی خوام ناراحت بشه.رضا اومد پیش من و همه چیز رو گفت و ادامه داد عزیز اجازه میدی حالا یک کاسه بدم به آقاجون ؟ گفتم نذریه بده شاید به خاطر سمنو این همه اونجا سیگار کشیده …گفت نه عزیزجان میگه حاجت داره…گفتم برو بده بچه یه چیزی گفتم جدی نگیر .. فقط بگو من نمی دونم..اونم سمنو رو گرفت و رفت.عید شد و من خودم سور وسات بچه ها رو فراهم کردم اون وقت ها مثل حالا نبود که مردم مرتب لباس بخرن بیشتر آدما عید به عید و یا موقع عروسی لباس می خریدن.این کارو هر سال اوس عباس انجام می دادو خودشم خیلی ذوق می کرد.اونسال من خودم بهترین لباس و کفش رو براشون خریدم و از میوه و شیرینی و آجیل گرفته تا سفره ی هفت سین همه کار کردم نخواستم با زانوی غم بغل گرفتن عیش بچه ها کور کنم …ولی نشد همه چیز بود دل خوش نبود هر کدوم یک طرف کز کرده بودیم دیگه حتی نمی تونستیم بهم هم دلداری بدیم ، تا اینکه رضا و زهرا اومدن بچه ها با دیدن زهره که خیلی هم شیرین شده بود, همه چیز رو فراموش کردن و با اون که تازه راه افتاده بود مشغول بازی شدن …برای همه شام مفصلی تدراک دیده بودم سبزی پلو ماهی با کوکو.همه چیز حاضر بود ، رفتم پایین تا آماده کنم تا کوکب بیاد. دیدم رضا پشت سر من اومد پایین.کمی پت و پت کرد و گفت عزیز جان تو رو خدا ناراحت نشین.ولی باید بهتون می گفتم… من داشتم کوکو رو پشت رو می کردم و اصلا عکس العملی نشون ندادم …خودش ادامه داد …آقاجون باز در خونه بود مارو که دید رفت قایم شد ولی سیگارش معلوم بود فهمیدم خودشه..یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم.ولی سیگارش معلوم بود فهمیدم خودشه …..یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم بازم ادامه داد ….یه چیزایی هست که بهتره شما بدونین …..اولا حبیب مرتب میره و اونو می ببینه …دوما که زنِ حامله اس و شکمش اومده جلو و معلومه که خیلی وقته این موضوع پیش اومده مال این سه چهار ماهه نیست ….. کفگیر رو گرفتم بالا و گفتم رضا ؟!!! من به شما ها چی گفتم ؟ نگفتم این حرفا تو این خونه نباشه تو کار و زندگی نداری؟ افتادی دنبال زندگی من ؟ برو به کار خودت برس بچه… من چی گفتم؟ نگفتم دوست ندارم کسی در این مورد حرف بزنه حبیب اختیار خودشو داره به من چه اون چیکار می کنه؟توام اختیار داری برو هر کار که دلت می خواد بکن از اون عقب نمونی. ولی خبر این ور و اونور نکنین اگر نمی تونین دیگه اینجا نیاین فهمیدی؟با بلند شدن صدای در رضا از دست من به هوای باز کردن در فرار کرد و با عجله گفت چشم و دوید رفت در و باز کرد …من نگاه نکردم ولی صدای اونا رو می شنیدم و فهمیدم کوکب و حبیب اومدن… کوکب تا وارد شد به رضا گفت : توام دیدی ؟ آقاجون اونجا بود فکر کرد ما اونو ندیدم.و حبیب گفت به خدا گناه داره بریم بگیم بیاد تو ببینیم حرف حسابش چیه ؟ رضا گفت نه نه حرفشو نزن که همین الان عزیز جان همه رو بیرون می کنه.. کوکب پرسید عزیز کو ؟ رضا اشاره کرد به پایین …من زود رفتم سر غذا .کوکب دستشو به در گرفت و دو لا شد عزیز جان؟ سلام قربونت برم کمک می خوای ؟ بعد اومد پایین و منو بوسید .گفت عید تون مبارک عزیز خوشگله.گفتم خوش اومدی با زهرا بیاین سفره رو پهن کنین …گفت الان میام بزار برم بچه ها رو ببینم …
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا خودت هوامونو داشته باش :)
شب بخیر...💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸صبح جمعه است
🌸و بهار ثانیه به ثانیه
🌸نزدیکتر میشود
🌸و اینجا کسی هست
🌸به اندازه شکوفه های بهار
🌸برایتان آرزوهای قشنگ دارد
🌸الهی درآخرین روزهای سال
🌸هرآنچه آرزو دارید برآورده شود....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز چهارم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سوختم و ساختم.... - @mer30tv.mp3
5.24M
صبح 25 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهارده بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپانزده
صدای دراومد نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد حتما خودش بود ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد خونه ی ما بچه ها هم همه ریختن تو حیاط منم زوداومدم بالا…همه بهم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم.همین طور توی حیاط وایساده بودیم بچه ها منتظر من بودن…خب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دو باره در من فهمیدیم باید یه کاری بکنم.به همه گفتم برین بالا و کار نداشته باشین همه برن بالا در اتاق رو هم ببندید هیچ کس حق نداره بیاد بیرون شنیدین ؟ نیره به گریه افتاد که عزیز تو نرو بزار آقا سید حبیب بره.گفتم نه خودم هستم چرا حبیب بره توام برو بالا و بی خودی گریه نکن…به حبیب گفتم مواظب باش اکبربه هیچ وجه نیادبیرون.آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید رضا و حبیب اون به زور بردن بالا.وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد.رفتم و از پشت در گفتم کیه.گفت منم خاله قاسم در و بازکن…همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خداروشکر کردم گفتم آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟ در باز کردم و دور از انتظارِ قاسم همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد طفلک ذوق زده شده بود ..بچه ها بی خودی می خندیدن انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود … قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه می گفت اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده.بعد از شام بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم روتا بالای سرم کشیدم روم … من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه …. دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها به گوشش برسه و غصه بخوره شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه …خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود.هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی شو ببینم. یه دفعه کوکب گفت عزیز جان کو ؟ و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت خوابه خسته شده یواش تر حرف بزنن عزیز جان بیدار نشه.. نیره اومد و یک پتو کشید روی من …با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن اونا رو در یاب که از دست میرن.و نفس بلندی کشیدم و قطره های اشک از کنار صورتم رفت پایین.پنجم عید شد هوا خیلی خوب بود به اکبر و نیره گفتم بیان کرسی رو جمع کنیم.هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد…گفتم شما کار تون بکنین خودم درو باز می کنم فکر کردم یا زهراست یا کوکب.پشت در پرسیدم کیه صدای اوس عباس اومد گفت عزیز جان منم در و وا کن.یک آن بغض گلومو گرفت قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد.خودمو جمع و جور کردم.نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم. آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم چی می خوای ؟گفت نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم برات تعریف می کنم بزار بیام تو میگم برات.گفتم نمیشه من نمی خوام چیزی بشنوم برو راحتم بزار.دو باره در زد.گفتم تو رو خدا شر راه ننداز برو دیگم نیا.بروچشمم به حیاط افتاد بچه ها متوجه شده بودن هر سه جلوی من وایساده بودن.فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم بیان بریم تو هیچ حرفی نزنین و خودم رفتم بالا هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیر زمین بر داشته بود و رفت در و باز کرد.تا در باز شد اوس عباس خودشُ انداخت تو خونه من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمُ رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم بی شعور این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی اون چاقو رو داد به من ولی حمله کرد به اوس عباس حالا هر کاری می کردم نمی تونستم جلوش بگیرم اوس عباس هم نامردی نکرد و یک کشیده ی محکم زد تو گوش بچه ام ملیحه و نیره از دیدن این وضع ناراحت شدن و ریختن سر اوس عباس و سه تایی از خونه بیرونش کردن.اکبر همین طور هوار می زد و فحش می داد و می زد تو سینه اش وهولش می داد به طرف در و می گفت زنیکه شکمش قد طبل شده تو اومدی برای ما تعریف کنی ؟ برو دیگه تو بابای ما نیستی…ماشین گذاشتی زیر پای اون عجوزه.دم در که رسید و دید نمی تونه بچه ها رو آروم کنه گفت خاک تو سر همتون کنن بی چشم رو ها یه عمر دادم خوردین حالا با من این کارومی کنین ؟ پست فطرت ها حالا وایسین تماشا کنین چه بلایی سرتون بیارم تماشا کنین پدر تون در میارم تا غلط بکنین این کارا رو بکنین و رو به من کرد و انگشتشو گرفت بالا و هی اون تکون داد که خوب بچه ها رو پر کردی انداختی به جون من باشه که ببینی سزای این کارت چیه. .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#سوتی_پلو
مواد لازم :
✅ ۴ پیمانه برنج
✅ شیر
✅ نمک
✅ زعفران
✅ کره
✅ کشمش
✅ خرما
✅ ماهی دودی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_3852611126.mp3
4.13M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء چهارم قرآن کریم
⏱زمان: ۳۳ دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی همین جا کبریتی داشتن کلی کلاس بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپانزده صدای دراومد نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوشانزده
زن گرفتم خلاف شرع که نکردم خوب کاری کردم شماهالیاقت نداشتین و همینطورکه برای ماخط وگرومیکشید رفت وقتی اون رفت انگاریک سطل آب سردریخته بودن روی تن من همه بدنم خیس آب بودهنوز تنم میلرزیدهمه همونطوری مدتی وایسادیم بالاخره به اکبر گفتم:حالاکارخودت کردی همه چی درست شدآقات برگشت ول کن دیگه اگه سرلج بیفته من حوصله ندارم باهاش کَلکَل کنم.اگه دق دلیت روخالی کردی لطفا دیگه کاری بهش نداشته باش دردش برای خودش بسه برااونم سخته که بازن وبچه اش اینجوری روبروبشه برین تودیگه کارتون بکنین اتاقم تمیز کنین تا من بیام.رفتم پایین حالا بغضم ترکید و به حال خودم گریه کردم تادلم خالی بشه …نمیدونم خالی شدیانه ولی چاره ای نداشتم جزاینکه بازندگی بسازم سه جفت چشم دائما به من نگاه می کردن و من نمی تونستم غم وغصه ی اوناروببینم باید خودم به خاطراوناسرپانیگرمیداشتم.تا اون موقع من اونجور رفتار کردم حاصلش این بود اگر واویلا راه مینداختم که خدا می دونه چی می شد و این بچه ها چقدر صدمه میدیدن .فردا وقتی صدای در خونه اومد بند دلم پاره شد.ترس و وحشتی که حالا از اومدن اوس عباس به دلم افتاده بود امانم بریده بود.در حالیکه بدنم می لرزید رفتم پشت در گفتم کیه ؟گفت وا کن…اول فکر کردم اوس عباس…گفتم مگه نگفتم اینجا نیا.باز صداش اومد و گفت : حیدرم زن داداش.نفسم که تو سینه حبس شده بود رها کردم و در و باز کردم و اومد تو.رفتیم تو اتاق و نشست.یه چایی براش ریختم…دهنم خشک شده بود نمی دونستم که حیدر برای دلجویی از من اومده یا اوس عباس اون فرستاده پس برگشتم برای خودمم چایی ریختم و بدون قند یه کم خوردم …حیدر متوجه حالت عصبی من شده بود سری تکون داد و ناچ و نوچی کرد و گفت حق داری زن داداش هر چی بگی حق داری وای ..وای ..چی بگم به خدا بهش گفتم حیف زندگیت نبود که به آتیش کشیدی ؟ می دونی چی گفت ؟راستش زن داداش دیشب اومده پیش من خیلی ناراحت پشیمونه میگه به خاطر بچه عقد رسمی کردم و مهرشم خیلی زیاده ندارم بدم …میگه هنوز عاشق شماس و می خواد برگرده …الان نمی تونه کار کنه خونه رو خیلی وقته فروخته ماشین رو هم فروخت پول کارگر هاش داد ریخته بودن در خونه اش الانم خونه ی اجاره ای میشینه خوب چیکار کنه شما بگو …گفتم آقا حیدر دقیقا بگو از من چی می خوای من باید چیکار کنم ؟گفت بزار بیاد تو همین خونه اون زنم تو یک اتاق می شینه و اوس عباسم میگه.داد زدم بسه دیگه… هیچ وقت. هرگز …من هیچوقت این کارو نمی کنم.حیدر با لحن مهربون تری گفت. همه می دونن که شما چقدر مهربونی و چقدر با گذشتی و چه کارایی که برای اوس عباس نکردی ولی این دفعه رو هم خانمی کن و بزار این بچه ها بی پدر نشن.گفتم آقا حیدر خودت می دونی که مثل برادر دوستت دارم ولی اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی خواهر برادریمون بهم می خوره. من اوس عباس که هیچی اگر اون حاجی گور به گور شده هم این کارو می کرد من اهل این کار نبودم ونیستم ..شما می دونی مهریه ی من چیه ؟ بهش گفتم مهر من وفا داری توس اگر پای کس دیگه ای بیاد وسط انگار منو طلاق دادی بهش بگین نگفتم ؟ خوبه که من طی کرده بودم باهاش. پس دیگه چه حرفی ؟از قول من بهش بگو نرگس گفت : زن گرفتی؟ بچه دارشدی ؟ مبارکت باشه من نه این که نمی بخشمش دیگه شوهر خودم نمی دونمش تموم شد و رفت حتی اگر الان اون زن رو هم طلاق بده و بخواد برگرده من دیگه نیستم هرگز.حیدر گفت زن داداش یه کم گذشت هم خوب چیزیه می خوای از این به بعد چه جوری زندگی کنی ؟گفتم روزی منو بچه هام دست خداس دست اوس عباس که نیست دیدی که وقتی به ما خرجی نداد روزی اون بریده شد خدا رو شکر من هنوز نموندم.حالا هر چی خدا بخواد.باز یک سری جنبوند و گفت وقتی همه میگن شیر زنی والله راس میگن.نمی دونم زن داداش از من به دل نگیر راستش به من که گفت بیام اینارو بگم التماس کرد.والله بهش گفتم شما قبول نمی کنی ولی خوب برادرم نمی شد روش زمین بندازم ولی هر وقت کاری داشتین روی من حساب کنین خوشحال میشم براتون انجام بدم..در ضمن زن زاییده دخترم داره.. صاب خونه ای که توش نشسته جوابش کرده پولم نداره خونه اجاره کنه.والله نمی دونم یک گره ی کور شد خوب من زحمت رو کم می کنم.یادتون نره هر کاری باشه خوشحال میشم براتون انجام بدم …حالا خودمم سر می زنم. راستی زن داداش یه روز بیاین خونه ی ما بچه ها از این حال و هوا بیان بیرون.آخرای فروردین بود از اوس عباس خبری نبود و من فکر کردم دیگه رفته و تموم شده.خیلی سعی می کردم زندگی من بچه ها به حال طبیعی بر گرده برای همین وقتی دیدم ملیحه و نیره دارن کنار حوض بازی می کنن هوس کردم و فرش پهن کردم کنار حوض و سماور و بساط چایی و شام رو آوردم تو حیاط و منتطر زهرا و کوکب بودم تا برای شام بیان خونه ی ما در زدن…
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این مجسمه های گچی رو یادتونه؟
یه زمان مد شده بود تو هر خونه ای بود
یادش به خیر عموما روی تلویزیون یا طاقچه می ذاشتن یادتونه؟
شما هم داشتین؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی پادشاهی برای گردش به دشت و صحرا رفت. باغبان پیر و سال خورده ای را دید که مشغول کاشتن نهال درختی بود. پادشاه گفت :" ای پیرمرد، در زمان پیری و سالخوردگی، کارهای دورهی جوانی را انجام میدهی؟ زمان آن رسیده که علاقه و اشتیاق به کارهای مادّی را رها کنی و کارهای خوب و شایسته ای را انجام دهی تا به بهشت بروی ،تو در این سن و سال نباید درفکر آرزوهای مادّی باشی. تو تا بزرگ شدن درخت و محصول دادن آن، زنده نمیمانی و نمیتوانی از آن بهرهمند شوی. "
باغبان پیر و بی کینه گفت: "انسانهای قبل از ما زحمت کشیدند و ما از دست رنج آنها استفاده کردیم، پس اکنون ما میکاریم تا آیندگان از آنها، بهره ببرند."
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه بازيگران ِ یکدگریم
متن از مرزبان نامه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دفتر خاطرات که در دوره ی دبیرستان اون زمان برای خودش خیلی ابهت داشت چون تازه مد شده بود و اومده بود بازار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این ربنای شجریان نمیشه گذشت 🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f